وقتي سرت رو شونمه...
درد و بلات تو جونمه ...
جون به جونم اگه کنند...
خاطرخواهي تو خونمه ...
دلم مي خواد باهات باشم..
رفيق پا به پات باشم ...
سايه به سايه، دم به دم...
بميرم و فدات بشم ...
Printable View
وقتي سرت رو شونمه...
درد و بلات تو جونمه ...
جون به جونم اگه کنند...
خاطرخواهي تو خونمه ...
دلم مي خواد باهات باشم..
رفيق پا به پات باشم ...
سايه به سايه، دم به دم...
بميرم و فدات بشم ...
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
خدایا چوبه ی دار است جسمم
چه پیکر ها به بالایم درآویخت
چه آتش ها به خاموشی گرایید
چه گرمی ها که با سردی در آمیخت
چه دل ها کز هوس می سوخت پنهان
چو با من آشنا شد سرد شد، مُرد
بَرَم هر نغمه ی شیرین که خواندند
به گوشم ناله یی از درد شد، مُرد
دو چشمم مستی ی ِ مینای می داشت
چه سود آخر به کس جامی نبخشید
لبم آشفتگان دربدر را
ندانم از چه فرجامی نبخشید؟
چه شب ها مرغکان در نور مهتاب
نوای شادی از دل برکشیدند
سحر سرمست غوغای شب دوش
به سوی دشت و صحرا پر کشیدند
من آزرده تنها خفته بودم
به چشمم اشک و بر لب هام آهی
کنارم دفتری همچون دلم ریش
به تشویش شب دوشم گواهی
تن من چوب دار عشق ها بود
هوس ها را به پای مرگ بردم
اگر کس بوسه از لب های من خواست
گلویش را به بند غم فشردم
خدایا در سکوت صبحدم باز
به بندم بینوایی اوفتاده
ز ما بر سنگفرش جاده ها باز
به نرمی سایه هایی اوفتاده
خدایا چوب دارم، کاش ناگاه
به طوفان بلایی می شکستم
مرا ای دوستان یک شب بسوزید
که من از خویشتن در بیم هستم
تو دیگه چرا sise ...
______________________
مرد پیری نزد من آمد گفت ، تو خود شیطانی
آن جوان بعد از او بارم کرد : تویی آن میکاییل
من به راستی که بدم ؟
نقل قول:
من را نبوس ! پیرهنم گریه می کنم
یوسف که نیست در بدنم گریه می کنم
من سال هاست توی خودم مرده ام عزیز!
من سال هاست در کفنم گریه می کنم
همسایه ها به بی کسی ام خنده می کنند
همسایه ها به اینکه زنم! گریه می کنم!
تو پست منو به این بزرگی نمی بینی ؛ ادعا از دیدن حقیقت داری ؟ برات متاسفم .
------------------------------
مرگ اگر هست بسی نزدیک است ، حجران و سفر از عدم تردید است
نقل قول:
مرد! یار بوده ام و یاورت شدم
شیرین نگار بوده و شیرین ترت شدم
بی من نبود اوج فلک سینه سای تو
پرواز پیش گیر که بال و پرت شدم
یک عمر همسر تو شدم، لیک در مجاز؛
اینکه حقیقت است اگر همسرت شدم
هم دوش نیز هستم و هم گام و هم طریق
تنها گمان مدار که هم بسترت شدم
بی من ترا، قسم به خدا، زندگی نبود
جان عزیز بودم و در پیکرت شدم
یک دست بوده ای تو و یک دست بی صداست
دست دگر به پیکر نام آوردت شدم
بیرون ز خانه، همره و همگام استوار
در خانه، غمگسار و نوازشگرت شدم
دیگر تو در مبارزه بی یار نیستی
یار ظریف و یاور سیمین برت شدم
یه خورده سرم شلوغه خلوت شم میام
چه تحویل گرفتم خودم رو:27:
می خواست از او بگذرم اما به او گفتم
يک روز اگر شد از نگاهش بگذرم... باشد
می خواست از من پس بگيرد نامه هايش را
اصرار کردم لااقل انگشترم باشد!!!
شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من
در شهر شما عاشق انگشت نما من
دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست
جانا، به خدا من... به خدا من... به خدا من
شاه ِهمه خوبان سخنگوی غزل ساز
اما به در خانه ی عشق تو گدا من
یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی ِ من تو
یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من
ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!
آهوی گرفتار به زندان شما من
آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد
همراه به هر قافله چون بانگ درا، من
تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد
برداشته شب تا به سحر دست دعا من
سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود:
ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟
ناله کم کن، ناله کم کن ای غریب
حال محزون تو خوابم می کند
سخت سختم کوه فولادم اگر
آتش عشقت مذابم می کند
مانده ام سر گشته در یک انتظار
تا غمت کی انتخابم می کند
شب خوش
دو تا كفتر
نشسته اند روي شاخه ي سدر كهنسالي
كه روييده غريب از همگنان در ردامن كوه قوي پيكر
دو دلجو مهربان با هم
دو غمگين قصه گوي غصه هاي هر دوان با هم
خوشا ديگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
دو تنها رهگذر كفتر
نوازشهاي اين آن را تسلي بخش
تسليهاي آن اين نوازشگر
خطاب ار هست : خواهر جان
جوابش : جان خواهر جان
بگو با مهربان خويش درد و داستان خويش
نگفتي ، جان خواهر ! اينكه خوابيده ست اينجا كيست
ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را
تو پنداري نمي خواهد ببيند روي ما را نيز كورا دوست مي داريم
نگفتي كيست ، باري سرگذشتش چيست
پريشاني غريب و خسته ، ره گم كرده را ماند
شباني گله اش را گرگها خورده
و گرنه تاجري كالاش را دريا فروبرده
و شايد عاشقي سرگشته ي كوه و بيابانها
سپرده با خيالي دل
نه ش از آسودگي آرامشي حاصل
نه اش از پيمودن دريا و كوه و دشت و دامانها
اگر گم كرده راهي بي سرانجامست
مرا به ش پند و پيغام است
خدافظ رفیق
ماث
تو اگر باشى،سرشار بهارم همه عمر
چه غم از فتنه ى پاييز و زمستان دارم
كفش ها راوى وامانده ى بن بست منند
آه...زجري كه من از بهت خيابان دارم
نعره ها،حنجره ها،زل زدن پنجره ها
خاطراتي چه از اين دست فراوان دارم
معاشران ز حريف شبانه ياد آريد
حقوق بندگی مخلصانه ياد آريد
به وقت سرخوشی از آه و ناله عشاق
به صوت و نغمه چنگ و چغانه ياد آريد
دلا خوبان دل خونین پسندند
دلا خون شو که خوبان این پسندند
متاع کفر و دین بی مشتری نیست
گروهی آن گروهی این پسندند
دیری است کـه دلدار پیامک نفرستاد / بهــــر دلک خاصک و عامک نفرستاد
زان گوشی دردانه که خاموش مبادا!/ بر گوش دل بنــــده سلامک نفــــرستاد
از خالک خود دانگکی ساخت ولیکن/ صیّادک من حیف کـــه دامک نفرستاد
بنشست و سپس پا شد و خندید ودریغا/ یک مورچه از بهــر حمامک نفرستاد
دلم ز پرده برون شد كجايي اي مطرب
بنال هان كه از اين پرده كار ما به نواست
تو را دوست دارم
در این باران
می خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
می خواستم
می خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماتده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم
من نخواهم كرد ترك لعل يار و جام مي
زاهدان معذورم داريد كه اينم مذهب است
تو هیچ از خودت پرسیدهای
چرا این چراغ شکسته
این همه حوصله نویس شبتاب خسته است ؟
باد این بی هر کجا وزیده لعنتی بی سواد است
رو به دریا رفتن یاران ما
حتما دلیلی داشته است
ورنه من که می دانم استعاره ی آسان دریا را
در اوراق کدام کتاب کهنه نوشته اند
بی خود نپرس
غروب آن پنجشنبه ی باران ریز
به رویای کدام سفر از ساحل ستاره گذشته ام
به توچه ؟
منظور اصلی شما
اشاره به آغاز روزی از همین روزهای روشن است
که مردمان ما بالای بالای کوه رفته اند
بالا بالای کوه آسمان پیدا نیست
پرنده راه سفر ستاره پیدا نیست
اما یک چیزی
از آن جا یک چیزی پیداست
پیداست
پشت بسته ترین دروازه های بی چراغ چه می گذرد
حالا من از تو می پرسم
او که برای رسیدن به صبح
تنها در ایوان خانه ی خویش به خواب رفته است
ایا آفتابی ترین افق های دوردست را هم خواهد دید ؟
دلم میل گل روی ته دیره
سرم سودای گیسوی ته دیره
اگر چشمم بماه نو کره میل
نظر بر طاق ابروی ته دیره
*-*-*
سلام علیکم
هر موی من از عشقت بیت و غزلی گشته
هر عضو من از ذوقت خم عسلی گشته
خورشید حمل رویت دریای عسل خویت
هر ذره ز خورشیدت صاحب عملی گشته
این دل ز هوای تو دل را به هوا داده
وین جان ز لقای تو برج حملی گشته
علیک سلام
همه چیز درست خواهد شد
ببین
تر خوردگان پرده نشین حتی
کنار پنجره آمده اند
کوچه های بسیاری
از تردد ترانه... لبریز پر کامل
و ما چه عمیق و آسوده آرمیده ایم
راه دور چرا ؟
بلور و باران خواهد آمد
ماه
سبزه ها خواهد رویید
ماه
رازها بر ملا خواهد شد
ماه
و بعد
همه چیز درست خواهد شد
توی همین خیال باش
می گویند چراغی به نام تو روشن است هنوز
که خورشید را
از خاموشی او به عاریه ربوده اند
نخیر آقا
تنها پرندگانی که از قراز بی نیاز دریا گذشته اند
می دانند
مرگ مخفی ترین محبت زندگی ست
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط
باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث
ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط
دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا
سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد
جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط
همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف ، حیف
خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط
خودش آمده بود که بمیرد
زندگی همیشه منتظر است
که ما نیز زندگانی باشیم
نه خیلی هم
همین سهم تنفسی کافی ست
قدر ترانه ای تمام
طعم تکلمی خلاص
عصر پانزدهمین روز
از تیر ماه تشنه بود
پنجره باز بود
خودش آمده بود که بمیرد
بی پر و بال از آب مانده ای
که انگار می دانست
میان این همه بی راه رهگذر
تنها مرا
برای تحمل آخرین عذاب آدمی آفریده اند
خودش آمده بود که بمیرد
نه سر انگشتان پیر من و نه دعای آب
هیچ انتظاری از علاقه به زندگی نبود
هی تو تنفس بی
ترانه ی ناتمام
تکلم آخرین از خلاص
میان این همه پنجره که باز است به روی باد
پس من چرا
که پیاله ی آبم هنوز در دست گریه می لرزد ؟
خودش آمده بود که پر ... که پرنده
که پنجره باز بود و
دنیا ... دور
مردم !
روزگار سخت است
کهنه پوشی ات دل را می فشارد
خستگی روزانه ات، درد آور
مردم !
وجدان سنگینت
شانه آرزوهامان کبود کرد
مردم !
اما از ما باج نگیر
ناکامی های چند هزار ساله ات را
بی دلیل خشم می گیری
بر هر که می گذرد
گذشتن جرم نیست !
بگزار بگذریم ...
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر می فروشانش به جامی بر نمی گیرد
دی رسید
سی سال تمام گذشت
بلدم چای خوبی دم کنم
قصه بگویم
بروم در جلد آدمها
عین خودشان حرف بزنم
بخندانمتان
اشکتان را درآورم
نا آرامترین کودک جهان را خواب کنم
خوابترین کودک جهان را بیخواب
چیزهای بسیاری تجربه کردهام
اکنون دلبستهی یک چیزم
تنها
زن باشم
در سختیها و شادیها
بردبار و شکیبا
در برابر هر رنجی
حتا اگر دهانم را ببویند*
وفادار تا همیشه
شما که تن به شعر میدهید
شما که سنگی برای زدن ندارید
شاهد این پیوند زمینی باشید
در سختیها و شادیها
وفادار تا همیشه
سوگند میخورم
زن باشم
پلنگ و پرنده
مستانه هر جا
رقصنده با مرگ
مرغ مهتاب می خواند
ابری در اتاقم میگرید
گلهای چشم پشیمانی می شکفد
درتابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد
مغرب جان می کند
می میرد
گیاه نارنجی خورشید
در مرداب اتاقم می روید کم کم
بیدارم
نپنداریم درخواب
سایه شاخه ای بشکسته
آهسته خوابم کرد
کنون دارم می شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گلهای چشم پشیمانی را پر پر می کنم
...متولد می شود،
اما
ممکن است
به هلاکت برسد
يا
شهيد شود
يا
کشته شود...
يا
بالای چوبه ای
او جان سپارد...
روی علف ها چکیده ام
من شبنم خواب آلود یک ستاره ام
که روی علف های تاریکی چکیده ام
جایم اینجا نبود
نجوای نمنک علف ها را می شنوم
جایم اینجا نبود
فانوس
در گهواره خروشان دریا شست و شو می کند
کجامیرود این فانوس
این فانوس دریا پرست پر عطش مست ؟
بر سکوی کاشی افق دور
نگاهم با رقص مه آلود پریان می چرخد
زمزمه های شب در رگ هایم می روید
باران پرخزه مستی
بر دیوار تشنه روحم می چکد
من ستاره چکیده ام
از چشم ناپیدای خطا چکیده ام
شب پر خواهش
و پیکر گرم افق عریان بود
رگه سپید مر مر سبز چمن زمزمه می کرد
و مهتاب از پلکان نیلی مشرق فرود آمد
پریان می رقصیدند
و آبی جامه هاشان با رنگ افق پیوسته بود
زمزمه های شب مستم می کرد
پنجره رویا گشوده بود
و او چون نسیمی به درون وزید
کنون روی علفها هستم
و نسیمی از کنارم می گذرد
تپش ها خکستذ شده اند
ای پوشان نمی رقصند
فانوس آهسته پایین و بالا می رود
هنگامی که او از پنجره بیرون می پرید
چشمانش خوابی را گم کرده بود
جاده نفس مفس می زد
صخره ها چه هوسنکش بوییدند
فانوس پر شتاب
تا کی می لغزی
در پست و بلند جاده کف بر لب پر آهنگ ؟
زمزمه های شب پژمرد
رقص پریان پایانن یافت
کاش اینجا نچکیده بودم
هنگامی که نسیم پیکر او در تیرگی شب گم شد
فانوس از کنار ساحل به راه افتاد
کاش اینجا در بستر علف تاریکی نچکیده بودم
فانوس از من می گریزد
چگونه برخیزم ؟
به استخوان سرد علف ها چسبیده ام
و دور از من فانوس
درگهواره خروشان دریا شست و شو می کند
دونای بارون ببارين آروم تر
بهارای نارنج داره می شه پرپر
اين همه تاريخ ...
خاطره استعمار
سفر از حقارتی به حقارت ديگر
تن دادن به ايدولوژی که می خواهد با ايدولوژی بستيزد.
مادر بزرگ می گويد : بيچاره رعيت!
تلاش می کنم زبطن حادثه بيابمت
که آگهی هميشه از عذابهای تلخ من
سلامهای منجمد که جاری زبان توست
چه می کند ميان اضطرابهای تلخ من
نتوانستم سر انجام
تو را تمام ببخشم
و ناگهان آشکار نکنم
که هرگز مرا دوست نداشته ای
چه بی رحمانه
صغرا ، کبرا ها
پشت هم ردیف شدند
و دستانت باز شد
باورش مرا هم شکست
که این همه نمی دانستم
تنها بوده ام هزار سال
زنگ زده بودم
تنها حالت را بپرسم
چرا به سادگی
همه چیز را فهمیدم
آنچه این سال ها
گفته بودم نمی دانم
مست و خراب تا كي ! جام شراب تا كي !؟
در راه عشــق بـازي بـادهي نــاب تا كي !؟
از عشق ميگريزي٬ اي سائل محبت
شوق وصــال جانـان ! خـط ربــاب تا كي !؟
باده خوري دمادم از شرب بي سرانجام
شكستـــن پيــالــه ٬ در تــب و تــاب تا كي !؟
يك جرعه جام باقي از ميسراي عرفان
هشيارشو محتسب٬ درخور و خواب تا كي !؟
مجنون صفت دويدي اندر فراق ليلا
ايــن قامــت قيامــت انــــــدر نقـــاب تا كي!؟
...
يا رب اين بوي خوش از روضهي جان ميآيد
يا نسيمي است كز آن سوي جهان ميايد
دیگر از باران نباریده
فرصتٍ معصومِ باقی مانده
سیراب نمی شود
دیگر به تصویرِ تبسم وُ کرشمهی هیچ فردایی
عاشق نمی شوم .
ایینهی زخمهای گذشته نمی گذارد
اسماعیلِ لحظه های خویش را
قربانی دهم
که شاید من نباشم
تا شاعرِ شعرهای نشکفته باشم
شاید نباشم.
...
من اگرديوانه ام
با زندگي بيگانه ام
مستم اگر يا گيج و سرگردان و مدهوشم
اگر بي صاحب و بي چيز و ناراحت
خراب اندر خراب و خانه بر دوشم
اگر فرياد منطق هيچ تأثيري ندارد
در دل تاريك و گنگ و لال و صاحب مرده ي گوشم
به مرگ مادرم : مردم
شما اي مردم عادي
كه من احساس انساني خودرا
بر سرشك ساده ي رنج فلاكت بارتان
بي شبهه مديونم
مي هراسم
از خويش
از قلبت
كه شروع كند به زدن
سرشار و پر اميد
در اين خانه خراب را
از بلوغِ بغضهای تو وُ
از بارش باران
بـَلَد شده ام
شاعرانه ترینِ واژه ها را
به همسایگانِ خوبِ خلوتِ خیالم
پیشکش کنم
و میزبانی سبزترینِ مهربانی ها را
از زلالیت خویش
از چشمه
ایینه و آفتاب
از تو
جستجو کنم .
حالا اگر حدودِ حرمت تو را
پایی دراز داشته ام
پیشانی بلند عاطفه ات را می بوسم
که در من جز عشق
گناهی گمان نخواهی برد
که اینهمه را، تنها و تنها
از بلوغ بغضهای تو وُ
از بارش باران
بـَلد شده ام.
...
ماه دخت
روبندهاش را بالا زد لرزان
دستم را گرفت و فشرد
برق می زد چشمانش
گفت
میفهمم چه میگویی
جای تو بودم کاش
کنارم ماه دختی بود
میگرفت دستم را
چه خیالها داشتم
ماه دختی جسور
چشمانش پر از برق شیطنت
و به من
آن روزها میگفت
خطر کن
خطر کن دخترجان
میفهمی چه میگویم؟
ماه دخت پرسید