چیزی از تو نمیخواستم
جر ترانه هایت
چیزی از من نمیخواستی
جز دلتنگیهایم
نه تو خواندی
و نه من گریستم
اکنون
در زمستانی تاریکتر از تولد
ترانه هایت دست در دست دلتنگی هایم
آواره گورستانهای جهان شده اند ...
سید علی میرباذل
Printable View
چیزی از تو نمیخواستم
جر ترانه هایت
چیزی از من نمیخواستی
جز دلتنگیهایم
نه تو خواندی
و نه من گریستم
اکنون
در زمستانی تاریکتر از تولد
ترانه هایت دست در دست دلتنگی هایم
آواره گورستانهای جهان شده اند ...
سید علی میرباذل
بزرگ شده ام
به اندازه آدم برفی
بدون چشم همسایه
به اندازه خاطرات آینه ام
بزرگ شده ام
به اندازه انتظار مادر
برای نامه برگشتی
آنقدر بزرگ شده ام
که از روزنه ی روشن زندگی
رد نمیشوم
آب، از سرم گذشته، يك كلام! نقطه چين
آشناييَم حرامتان، حرام! نقطه چين
بشكنَد كه دست من نمك نداشت، بشكنَد
سنگ روي يخ شدم كاما مدام! نقطه چين
ديگر از پياده رو بَدم ميآيد، از عبور
از خودم كه ميرسم به ردّپام!... نقطه چين
در حضور يك علامت سؤال گم شدم
يك جواب، مانده پشت چشمهام نقطه چين
من تمام ميشوم، و يادتان نميكنم
دل خـوشم بــه يك رديف ناتمـام... (نقطه چین)
کنار جاده مینشینم
راننده لاستیک ماشین را عوض میکند
جایی را که از آن انده ام را دوست ندارم
جایی که راهیش هستم دوست ندارم
چرا چنین بی صبرانه
چشم دوخته ام به تعویض لاستیک؟؟
وقتی درخت
در تهاجم تبرهای سرخ
از پرنده تهی میشود
باید
دست به دامن همان ابلیس کوچک بیقواره شد
گلی اگر نشکفت
چیز بعیدی نیست.
*
وقتی که بوی انتظار همآغوشی
از چاک پیراهن کولیان باکره لبریز است
باید
بر گاهوارههایی خالی از مسیح
به فاتحه نشست
و در شبآشوب لحظهی رخوت
مرگ مریم معصوم را
خاطرهای کرد
در گوش هر چه نخل
لبی اگر گزیده نشد
چیز بعیدی نیست.
*
وقتی که خواهران اردیبهشتی زمین
به تماشای پرواز کبوترانی سبز
آسمان کبود را
نفرین میکنند
باید
از مشتهای گرهکرده هم
انتظار گندم داشت
جوانهای اگر نرست
چیز بعیدی نیست.
*
وقتی که قلب پرنده از تپش ایستاد
قلب درخت
گر میگیرد
از بیپرندگی لحظههای سبز
و من
به احترام مریم و گندم
تنها تو را
به یاد میآورم
ای عصیان فروخفتهام
آزادی...؟
احمد صوفی
اصلاً نمیشد که بگویم
دوستت دارم
اما گفتم.
گفتم :
- دسته کلیدت یادت نرود.
- پلهها لیزند .
- باید مراقب باشی.
- صبر کن تا چراغ قرمز
سبز شود ...
این نردبان شکسته
تو را به جایی نمیبرد
خورشید دور است
و سهم ما
همین سراب هاست که می سازد .
در غیاب تو
هیچ اتفاقی نیفتاده است:
صندلی ها رنگ و رو رفته
از گوشه ای به گوشه ی دیگر میروند
و پیر میشوند.
در راهروی قطار
از کنار کوپه خالی گذشتم
نگاه چشمهای معلق بالای سقف
گل سرخی که پیش پایم افتاد
تنم را لرزاند
دوباره که برگشتم
کوپه پر از نور نارنجی و نگاه زیبایت بود
قطار هنوز داشت می رفت......
تو فصل ديگري هستي
در تو پرندگان مهاجر به خانه باز مي گردند
و مي رويند گل هاي يخ زير باران
برگهاي قرمز و طلايي رنگ زنده مي شوند
نفس مي كشند
شادمانه مي خندند خيابانهاي خيس تنهايي
سرشار از چترهاي گشوده ي رنگارنگ
و پشت تمام روياها برف مي بارد
پشت تمام پنحره ها شعله هاي گرم گرم گرم
و دوردست هاي مبهم راز آلود
تا چشم هست سفيد سفيد
هيچكس به سرانجام فكر نمي كند در تو
هيچكس!
مرا به خلوت کشانده ای که چه؟
می خواهی دلت را برایم بخوانی؟
برای من اما
طپش جیبت شنیدنی تر است
( البته اگر سکه ای در آن باشد )
مگر نمی دانی
این روزها با عشق
حتی " قرصی " نان هم " قرض " نمی دهند
باید ارز داشته باشی
عصر " پست مدرنیسم " است
خوب حالا
اگر شیر فهم شده ای
لطفاً نبض دنیا را بگیر
و زود به من بگو:
" باد از کدام طرف می آید
دریایم من
سراپا آغوش
خواهی بیا
خواهی برو
شبهای دنیا
تیره و تار
شبهای زندانی تارتر
زندانیان ماه را از بین خارهای سیم
اینگونه دیده اند
بندهای آسمان
هم بندی خویش
باور کن
غلو یا بلوف نیست
کم نیاوردم
کوتاه آمدم…
روشنایی روزی دیگر
و من هنوز …نپیوسته ام به او…
چه میتوان کرد با کالبدی
که لجبازانه…
به حیاتش ادامه می دهد…
بی وفای من!
حالا که رفتی.....فردایمان هیچ،
حالا که رفتی.....عشقمان هیچ،
حالا که رفتی.....دیروزمان هیچ،
.....................اشکهایم هیچ،
.......................قرارمان هیچ،
فقط بگو این همه مهر منو به کدامین باد سپردی؟
آخرین پرنده را تشیع میکنند
تابوت کوچکی بر دوش نهاده اند
دعا میخوانند
پیراهن سیاهم را می پوشم
پنجره را باز میکنم
انگشت به آسمان می برم و
فاتحه میخوانم
چه باشیم
چه نباشیم
قرار بر این است
تو را به حسرت زمزمه کنیم.
دیگر نمی بینیم یکدگر را
غربت و تبعید جدایمان کرده
پیمانها مرده اند ، میعادگاه ها ویران
تنها مرگ است
مکان دیدار
هر روز برای کسب قرصی نان
به بازاری میروم که دروغ می خرند
امّا چه خوب
که جزء فروشندگان هستم.
او هوایم را داشت
که پیاده رو ها لیز و یخبندان بود
بی هوا رفت
بی هوا ماندم
چه هوایش امروز
که پیاده رو ها لیز و یخبندان است
در سرم پیچیده است
که صدا
صدا نبودهاست
که رنگها
رنگ نبودهاند
و نه اصلن قرمزها،
قرمز
و نه اصلن آبیها،
آبی
که تو دست تکان دادی...
جاده شدم
سنگِ زیر پا شدم
علایم بیانتها شدم
مقصد مچاله شد
آسمان و زمین روبوسی کردند
قطبها با هم خوابیدند
همآغوشی قطب شمال و قطب جنوب
زمین دریاها را بلعید
کوهها به آسمان پناه بردند
چایت نصفهکاره بود
پرسیدی
«فردا کِی است؟»
چند ماهی از شاخهها عبور کردند
نه انگار که زن بودم
گفتم هماکنون فرداست
نه انگار آدم بودم
از پنجره به آسمان پر کشیدم
نه که بخواهم ماه باشم
یا که ماهی
میخواهم ماه و ماهی را بخوابم
نه که بیدار نباشم
بخوابم که بیدار باشم
نه که بیدارِ بیدار
بیدار که بخوابم
و
رویاهایم را برای باغهای میوه بچینم
سارا محمدی
میشود سلانه گذشتنت را ديد
از پشت پنجرهی خيال.
راه افتاد زير باران
سرفه کرد
سوت زد در آن تاريکی
و جايی گم شد.
میشود
همهی اينها میشود.
معروفی
نیمهشب بود که
قد کشیدند سایهها
روی دخترکان لمیده کنار آتش
گریختن چه واهی! جنگیدن چگونه؟
مردان همه نشئهی می شبانه
گلّه در خواب
قتل و خون و غارت و فریاد
ماه بیتفاوت بالای آسمان.
هنوز هم انگار
اسبهای همهی دشتها در من رمیدهاند!
میلرزم و میچرخم و میخوانم:
چرا ماندم؟! من که فصل کوچم رسیده بود!
الهام ناصری
امشب به خاطر ِ غزلِ آخرم بخند
امشب كه از هميشه شاعرترم بخند
تا پُر شود نگاهِ من از رنگِ زندگي
تا حس ِ بودنت بشود باورم بخند
بالنده شو، هر آينه، ققنوس ِ كوچكم
خوش حال باش و بر تل ِ خاكسترم بخند
زيبا! شكوفه هاي شِكَر خنده هات را
هر قدر هم گران بدهي، مي خرم، بخند
گفتي كلاغ پَر، همه پَر و به خاطرت
تا ارتفاع ِ پستِ قفس مي پرم بخند
امشب به خاطر ِ دل غميگن ِ مادرت
زيبای من، گلم، غزلم، دخترم، بخند
یک سکوت پُر صدا
برای رفتن و شکستن از حریم تو
و پا به روی یک وجود می نهم
شکسته تر و مانده تر
صدای من
که بر کبود راه غصه ها
نشسته در نگاه تو
و یک تنش،
دوباره
تر شود تمام گونه های من
و قلب کوچکم
پر از تمام آه های کهنه ی غریب کودکی،
به انتظار یک افق!
چرا سحر نمی شود؟
همه چیز آماده بود
درست وقت آمادنت
تو را گم کردم
و سالهلست ...
هنوز صدایت را نمیبینم
کاش آن روز
سر وقت نمی آمدی
سر وقت نمی آمدم
دوست دارم هميشه
درست نقطه ي مقابل تو باشم
در تاريكي مطلق است كه ستاره ها به روشني مي درخشند!
میخواهم آب شوم در گسترده افق
آنجا كه دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود
میخواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یكی شوم
حس می كنم و میدانم
دست می سایم و می ترسم
باور می كنم و امیدوارم
كه هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد
میخواهم آب شوم در گستره ی افق
آنجا كه دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود
به سکوت لبخند می زنم
او هم به من
کم کم
به زندگی در کنار هم…
عادت کرده ایم
آواز می خوانم
خنده می سپارم
گاهی هم در تنهایی می گریم
انگار
ورقی از تقویم را…
با خود برده ای.....
او رفته است
دلتنگی
حادثه ای ست
که پشت تمام چراغ قرمز های جهان
اتفاق می افتد
بی آنکه قطره ای خون
از بینی کسی بریزد
اینگونه غریب
برای چه دوست دارم تو را
وقتی که فاصله
کوتاهترین فاصله میان ما
اقیانوس اطلس است
دماوند
از دور پیداست
پرواز من اما…
به نوک همین آسمان خراش نزدیک
ختم می شود
امان از این فرش های ماشینی
کجایی سلیمان؟…
سر قرار نيامد
دلم به شور افتاد
دوباره اين دلِ وامانده کار دستم داد
و کوچه کوچهي بن بست برگريزان بود
همان مکان قديمي،
محلهي ميعاد
پلاک خانه همان...
نه! عوض شده انگار
پلاک؟؟ سابق شده؟؟؟
چقدر پنجره ها...
دير شد کجا مانده !؟
و کوچه را دو سه باري قدم زدم در باد
مرا ببخش
که بعد از سه سال و چندين ماه
دوباره آمدم با ترانه با فرياد
و باجه ي سر کوچه، خداي من آخر
کي اين شمارهي اشغال مي شود آزاد ؟!؟
دو سايه از بغلم رد شدند
يک زن و مرد
زني شبيه گذشته مليح و ساده و شاد؟؟؟
هواي ابري پاييز و نم نم باران
کسي به ساعت خود خيره شد و رفت از ياد...
كبريتِ بيخطر، آتش زده مرا
[هرگز كسي نميخواهد بدِ مرا!]
من زندهام هنوز از مُردگي فقط
تزئين ِ نموده يك گل مرقدِ مرا
يك تكه ابر در هفت آسمان خشك
يك پوچي ِ جديد! اشك آمده مرا
خيس از عرق كند - « آرام جانِ من! »
[دكتر نخواسته هرگز بدِ مرا!]
دكتر فرشته شد! بر تخت ِ چوبي ِ...
تا موريانهها خواندند اشهدِ مرا!
چيزي شبيه چيز از چيز ِ من بچيز!
«چيز است!» پاسخ بيمسند مرا
يك مرگِ حتمي ِ... يك زندگي بمير!
بيسرنوشتِ قطعاً - بايدِ مرا
مفهوم ِ عقل، پوچي، فلسفه، مرگ، عشق
انسان شده به زور ِ شعبده مرا
يك چيز ِ بيخطر، در لاي دفترم
يك شعر بيدليل آتش زده مرا !
چه شوم است و دل گیر
غروبی که از مخمل است و بنفشه و یک کاج!
کلاغی گذر کرد
کلاغی دیگر نیز ! ...
شبی از شب ها
یاد من
-پاورچین پاورچین-
از در خانه برون رفت
و ندانستم کِی باز آمد،
و کجا بود.
آنقدر بو بردم ،
که تنش بوی دلاویز تو را با خود داشت.
وقتی کمی دورتر
تمامی جهان این است
که حوا به آدم سیب میدهد
همین نزدیکی
هنوز تمامی گناه این است
که در آغوش تو آرام گیرم
و بگویم چه خسته ام
از شنیدن جنگل که تبر
تبر
میمیرد.
عكس
کمی آن طرفتر بنشین
که فنجان بلور
توی چشمت بیافتد
تا ندانم
به رنگ چای خیره شوم
یا چشمهای تو را بنوشم
حالا
راستش را بگو
مرا بیشتر دوست داری
یا دوربینم را؟