مارک تواین روزی خانمی را بر سر میز غذا راهنمایی کرد و به آن زن گفت: چقدر شما زیبا هستید! زن در جواب گفت: متاسفانه من نخواهم توانست با چنین تعارفی به شما جواب دهم. مارک تواین خنده ای کرد و گفت: پس خانم محترم شما هم از من تقلید کنید و دروغ بگویید!
Printable View
مارک تواین روزی خانمی را بر سر میز غذا راهنمایی کرد و به آن زن گفت: چقدر شما زیبا هستید! زن در جواب گفت: متاسفانه من نخواهم توانست با چنین تعارفی به شما جواب دهم. مارک تواین خنده ای کرد و گفت: پس خانم محترم شما هم از من تقلید کنید و دروغ بگویید!
نقل است (ابو حفیض) که در همسايگی او احاديث استماع می کردند . گفتند : آخر چرا نيايی تا سماع احاديث کنی ؟
گفت : من سی سال است تا می خواهم که داد يک حديث بدهم ، نمی توانم داد . سماع ديگر حديث چون کنم ؟
گفتند : آن حديث کدام است ؟
گفت : آنکه می فرمايد :رسول صلی الله عليه و آله وسلم من حسن اسلام المرء ترکه ما لا يعنيه . از نيکويی اسلام مرد آن است که ترک کند چيزی که به کارش نيايد
تذکره الاولیا
منوچهر تيمورتاش تعريف ميكند اين واقعه خندهآور مدتي مرا خندانيده است، چندي قبل در يك مجلس شبنشيني يكي از رجال با خانمش در رقص شركت كردند. خانم ضمن رقص پيبرده كه شلوار شوهرش شكافي برداشته است. او را به اشاره به اطاق كوچك ديگري برد و دستور داد فورا آنرا بيرون آورد تا آنرا كوك بزند. اتفاقا در اين حين دو سه نفر خانم ديگر براي تجديد توالت وارد آن اطاق شدند و خانم ناگزير شد شوهر خود را پشت دري كه احتمال ميداد در كمد ديواري باشد پنهان كند و خودش پشت آن به ايستد. در اين موقع صداي موزيك قطع شد و خنده دسته جمعي شديد شروع شد و صداي فرياد و استغاثه پشت در كمد بلند شد، آن خانم چون در را باز كرد ديد شوهرش را با آن وضع وارد سالن رقص كرده و در را پشت سر او بسته است!
-----------------------------------------------
حكيمي بر سر راهي ميگذشت. ديد پسر بچهاي گربه خود را در جوي آب ميشويد. گفت: گربه را نشور، ميميرد! بعد از ساعتي كه از همان راه بر ميگشت ديد كه بعله...! گربه مرده و پسرك هم به عزاي او نشسته. گفت: به تو نگفتم گربه را نشور، ميميرد؟ پسرك گفت: برو بابا، از شستن كه نمرد، موقع چلاندن مرد!
------------------------------------------------
گويند: پسري قصد ازدواج داشت. پدرش گفت: بدان ازدواج سه مرحله دارد. مرحله اول ماه عسل است كه در آن تو صحبت ميكني و زنت گوش ميدهد. مرحله دوم او صحبت ميكند و تو گوش ميكني، اما مرحله سوم كه خطرناكترين مراحل است و آن موقعي است كه هر دو بلند بلند داد ميكشيد و همسايهها گوش ميكنند!
رابرت فراست٬ یکی از بزرگترین شاعرانی که آمریکا به عرصه ادبی جهان عرضه داشته٬ بیست سال تمام بدون هیچ موفقیت و شهرتی سخت کار کرد. او قبل از آنکه جلدی از اشعارش به فروش برود٬ ۳۹سال داشت. امروز اشعار او به ۲۲ زبان زنده دنیا ترجمه و چاپ شده است. او شاعری است که ۴ بار مفتخر به دریافت جایزه پولیتزر شد.
آلبرت اینشتین٬ دانشمندی که بنا به گفته جهانیان باهوش ترین فرد روی زمین بوده٬ گفته است:" من ماهها و سالها فکر میکنم و فکر میکنم. ۹۹ بار استنتاجاتم نادرست هستند و در صدمین بار است که حق با من است. "
موقعی که لوسیانو پاواروتی از دانشگاه فارغ التحصیل شد، دقیقاً نمیدانست که معلم باقی بماند یا اینکه به کار خوانندگی حرفه ای روی آورد. پدرش به او گفت: " لوسیانو! اگر سعی کنی که روی دو تا صندلی بنشینی ، از وسط آنها خواهی افتاد . تو باید یک صندلی انتخاب کنی." پاواروتی معلمی را رها کرد و خوانندگی را انتخاب کرد.او پس از هفت سال مطالعه و نومیدی بود که در نخستین برنامه حرفه ای خود ظاهر شد و مجدداْ پس از هفت سال تلاش دیگر بود که به اپرای متروپلیتن راه یافت. او صندلی خود را انتخاب کرده بود و موفق هم شده بود.
سردبیر روزنامه ای٬ والت دیسنی را بخاطر فقدان قوه تخیل از کار برکنار کرد. والت دیسنی از نخستین شکستهای خود چنین یاد می کرد : " هنگامی که تقریباْ ۲۱ ساله بودم برای نخستین بار مفلس و ورشکسته شدم. روی بالشهای درست شده از یک نیمکت قدیمی می خوابیدم و کنسرو سرد لوبیا می خوردم.
گریگور مندل گیاه شناس اتریشی ٬ کسی که آزمایش و تجارب او با نخود فرنگی منجر به پیدایش علم جدید ژنتیک گردید٬ هرگز موفق نشد امتحانات گزینش معلمی را پشت سر گذارد و معلم علوم دبیرستان بشود.او در درس زیست شناسی مردود شد.
هنری فورد: شکست فرصتی است برای شروع دوباره با هوشیاری بیشتر.
یک روز صبح، استادی در میان شاگردانش نشسته بود. مردی به آنها نزدیک شد و خطاب به استاد از او پرسید: آیا خداوند وجود دارد؟ استاد پاسخ داد: بله خداوند وجود دارد.
مرد آنجا را ترک کرد. ظهر همان روز مرد دیگری نزد استاد آمد و پرسید: خدا وجود دارد؟ استاد گفت: نه خدا وجود ندارد.
عصر همان روز، مرد دیگری نزد استاد آمد و پرسید: آیا خدا وجود دارد؟ استاد گفت: باید خودت تصمیم بگیری!
یکی از شاگردانش تعجب زده از او پرسید: استاد، این که عاقلانه نیست. چگونه ممکن است به یک پرسش سه پاسخ متفاوت بدهید؟
استاد پاسخ داد: چون اشخاص متفاوت بودند. هر کس به شیوه خود به خداوند نزدیک می شود و هر کدام با دیگری تفاوت داشتند. پس جوابشان نیز باید متفاوت داده شود. اولی با قطعیت دنبال خود می گشت، دومی با انکار و سومی با تردید.
موسی در راهی میرفت که پیرمردی را دید که بسیار عبادت میکرد چون پیرمرد موسی را شناخت به او گفت از تو خواهشی دارم و آن این است که احساس میکنم خداوند نسبت به عبادات من توجه نمیکند و عباداتم مورد قبول واقع نمیشود و این موضوع مرا ناراحت کرده
موسی (ع) این موضوع را از خداوند پرسید و دلیلش را خواست و اینگونه پاسخ شنید که ای موسی آن مردی که تو دیدی بیش از اینکه به فکر عبادت باشد هوش و حواسش به ریش بلندش است وقتی ذکر میگوید نگاه میکند ببیند ریشش چقدر در اثر ذکر گفتن تکان میخورد موقع رکوع حواسش به این است که ریشش به زانویش میرسد یا نه موقع سجده نگاه میکند ببیند ریشش به زمین برخورد کرد یا نه و....
موسی به نزد پیر مرد رفت و این موضوع را به او گفت او ابتدا عصبانی شد اما بعد از چند لحظه به گریه افتاد و گفت ای لعنت بر این ریش که حواس مرا پرت کرده و مرا از خدا دور ، سپس به کندن ریش خود مشغول شد ناگهان وحی بر موسی نازل شد که ببین حتی الان هم همه تقصیرات را گردن ریشش انداخته و همه حواسش به کندن ریشش است!!!
دفعه بعدکه شايعه اي روشنيديدوياخواستيدشايعه اي راتکرارکنيداين فلسفه رادرذهن خودداشته باشيد!دريونان باستان سقراط به دليل خردودرايت فراوانش موردستايش بود.روزي فيلسوف بزرگي که ازآشنايان سقراط بود،باهيجان نزداوآمدوگفت:سقراط ميداني راجع به يکي ازشاگردانت چه شنيده ام؟سقراط پاسخ داد:"لحظه اي صبرکن.قبل ازاينکه به من چيزي بگويي ازتومي خواهم آزمون کوچکي راکه نامش سه پرسش است پاسخ دهي."مردپرسيد:سه پرسش؟سقراط گفت:بله درست است.قبل ازاينکه راجع به شاگردم بامن صحبت کني،لحظه اي آنچه راکه قصدگفتنش راداري امتحان کنيم.اولين پرسش حقيقت است.کاملامطمئني که آنچه راکه مي خواهي به من بگويي حقيقت دارد؟مردجواب داد:"نه،فقط درموردش شنيده ام."سقراط گفت:"بسيارخوب،پس واقعا نميداني که خبردرست است يانادرست.حالابياپرسش دوم رابگويم،"پرسش خوبي"آنچه راکه درموردشاگردم مي خواهي به من بگويي خبرخوبي است؟"مردپاسخ داد:"نه،برعکس…"سقراط ادامه داد:"پس مي خواهي خبري بددرموردشاگردم که حتي درموردآن مطمئن هم نيستي بگويي؟"مردکمي دستپاچه شدوشانه بالاانداخت.سقراط ادامه داد:"واماپرسش سوم سودمندبودن است.آن چه راکه مي خواهي درموردشاگردم به من بگويي برايم سودمنداست؟"مردپاسخ داد:"نه،واقعا…"سقراط نتيجه گيري کرد:"اگرمي خواهي به من چيزي رابگويي که نه حقيقت داردونه خوب است ونه حتي سودمنداست پس چرااصلاآن رابه من مي گويي؟
شخصي از تنگدستي شكايت به يكي از بزرگان كرد
گفت : از دنيا مالي ندارم گفت :فقيرم و بي نوا كاش سرمايه اي داشتم.
بزرگ گفت :آيا حاضري چشم نداشته باشي و 10 هزار دينار داشته باشي ؟
گفت :نه
بزرگ بار ديگر گفت :آيا حاضري كه دست و پا و گوش نداشته باشي و چندين 10 هزار دينار به تو بدهند
مرد گفت:نه نه
مرد بزرگ گفت : تو داراي سرمايه هاي بزرگ هستي كه حاضر نيستي آن را به هزاران ديناربفروشي پس شكر خداي را به جا بياور به خاطر اين سرمايه هاي عظيم كه به تو داده اند
خوب دست شما درد نکنه دوست عزیزنقل قول:
نوشته شده توسط ali reza majidi 14 [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اگه کسی تشکر نمی کنه اینجا چون پست تشکر توی این انجمن قرار نیست گذاشته بشه
فقط خواستم بدونید که هه از مطالبتون استفاده می کنند و اگه تشکر نمی کنند دلیلش همینه
این هم یک مورد برای توضیح به همه دوستان عزیز
یک تاپیک جدیدی برای "حکایت های اموزنده ایرانی " ایجاد شده مواردی که مربوط به حکایات طنز یا اموزنده ایرانی می شه را اونجا قرار بدید لطفا
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
و اینکه متاسفانه برای تاپیک داستان های کوتاه نمی شه فهرست درست کرد چون اکثر داستانها اسم دقیقی ندارن یا ممکنه با چندین اسم وجود داشته باشن پس برای اینکه متوجه بشید داستانتون قبلا در این تاپیک بوده یا نه می تونید کلمات کلیدی اون را جستجو کنید
مرسی از توجه همه:11:
علی کوچولو : مامان ! مامان ! گرسنمه . پس کی ناهار میخوریم ؟
مامان : پسر گلم هنوز که ظهر نشده. صبر کن تا یه غذای خوشمزه برات درست کنم میارم تا بخوری و کیف کنی باشه مامان جون ؟ حالا برو تو حیاط بازی کن .
علی : باشه مامان
مامان : قربونت برم
حالا که علی رفت تو حیاط تا بازی کنه ، مامان روشو کرد سمت آسمون و با یه دنیا زاری و التماس که تو چشماش موج می زد گفت : خدایا سلام این صدای منه. منی که خودت آفریدی.درسته که هیچ وقت کاری نکردم که تو رو خوشحال کنم اما الان بیشتر از همیشه بهت احتیاج دارم خدایا واسه خودم چیزی نمیخوام . پسرم گرسنه است الان چند روزه با بدبختی شکمشو سیر کردم امروز دیگه هیچی تو خونه ندارم که بهش بدم بخوره . خدایا پسرم کوچولوئه طاقت گرسنگی نداره . خودت براش غذا بفرست. من هیچ جا نمیرم از کسی غذا بخوام چون روزی رسون تویی .
هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که زنگ در حیاط به صدا دراومد و علی پرید تو اتاق و گفت مامان همسایه بغلی برامون نذری آورده خیلی داغه گفت بگو مامانت بیاد بگیره.
زن از شوق تو پوست خودش نمی گنجید فوری رفت دم در حیاط و نذری رو گرفت . اومد و علی رو صدا کرد تا بیاد ناهارشو بخوره . یه کم با غذا بازی کرد تا علی به هوای اون غذاشو بخوره . علی چنان با اشتها غذا می خورد که آدم رو به اشتها می آورد . بعدشم رفت دنبال بازیش .
زن سرشو برد به سمت آسمون و گفت خدایا ممنونتم که یه بار دیگه دستمو گرفتی . خدایا ممنونتم که آبرومو خریدی . بعد هم در حق زن همسایه دعا کرد و سفره رو جمع کرد.
مهربونا ! دوستای خوب خودم !
میخوام بگم خدایی که این همه مهربونه که دعای یه زن رو اینجوری سریع برآورده می کنه .چرا من و تو ازش غافل شیم ؟ من که میگم چیزی ازش بخوایم که ارزش صاحب کرامت رو داشته باشه
سايت جن گير