صبحدم چون کله بندد اه دود اسای من
چون شفق در خون نشیند چشم خون پالای من
Printable View
صبحدم چون کله بندد اه دود اسای من
چون شفق در خون نشیند چشم خون پالای من
به زندان قفس مرغ دلم چون شاد میگردد
مگر روزی که از این بند غم ازاد میگردد
بیاموزمت کیمیای سعادت
ز همصحبت بد جدایی جدایی
اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب
گر ذوق نیست تو را گژ طبع جانوری
کهتری را که مهتری یابد
هم بدان چشم کهتری منگر
خرد شاخی که شد درخت بزرگ
در بزرگیش سر سری منگر
بدین زور و زر دنیا چو بی عقلان مشو غره
که این ان نوبهاری نیست کش بی مهرگان بینی
اسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
می بهشت ننوشم ز جام ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست بوی تو باشم
انان که محیط فضل و اداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانه ای و در خواب شدند
امد موج الست
کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست
نوبت وصل و لقاست