-
سوگند به زندگی ،به مرگ ،به عشق پاک ،نمی خواهم ات
سوگند به شب ، به روز، به ساعت وتیک تاک نمی خواهم ات
گفتی سه سال پیش : تودرکم نمی کنی ،برو به درک .
حالا توهم برو به جهنم _هلاک _نمی خواهم ات
تهدیدمی کنی به آتش وبنزین اسید،اما
دیگر ندارم ازاین حرفهای توباک ،نمی خواهم ات
له! له! بزن والتماس کن ،مثل جوانی من
یعنی هوار بکش ،بمیر ،بیفت به خاک ،نمی خواهم ات
دنبال من نیا ،که سایه ی من چتر تو نیست !آری !
ازیاد من برو،اصلن بزن به چاک ،نمی خواهم ات .
-
هیچ تاجی بسرت نیست، خیال ات نرسد!
هیچ کس در به درت نیست، خیال ات نرسد!
حق نداری که بسوزانی وآتش بزنی
دلم ارث پدرت نیست ،خیال ات نرسد!
بی تو یا باتو بهرحال زمین می گردد
هیچ کس منتظر ت نیست ، خیال ات نرسد!
-
شب فرو مي افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آويخته بود
من
در اين خانه تنها تنها ...
غم عالم به دلم ريخته بود
ناگهان حس كردم كه كسي آنجا
بيرون در باغ در پس پنجره ام مي گريد
صبحگاهان شبنم مي چكيد از گل سيب....
-
اين درد هم
انگار عادتم شده
دلتنگي هم نمي كنم
ديگر از نبودنت
سردم نمي شود
گريه هم نمي كنم
آرام گرفته ام
خنده به لبانم بازگشته
فردا پنج شنبه است
مي بيني حالا كه رفته اي
چه زود پنج شنبه مي شود
من ديگر به پنج شنبه هاي
با تو بودن فكر نمي كنم
تويي كه باور نداري
-
باران شدی ، باید بباری ، بی تفاوت
کار ی به کار من نداری ، بی تفاوت
من در تمام شعر های تو غریبم..
باید مرا تنها بزاری ، بی تفاوت؟
من شب -- و شاید یک کمی از آن کدر تر
تو رنگی از فصل بهاری ، بی تفاوت
من ایستگاه انتظار یک حضورم
تو سوت سرد یک قطاری ، بی تفاوت
من کهنه ام ، از نسل آدمهای چوبی
تو خود همیشه ابتکاری ، بی تفاوت
باید بگویم ( دوستت دارم عزیزم )
با آن که تو اصلا نداری ، بی تفاوت
بگذار راحتر بگویم تا بفهمی...
تو برج تلخ زهر ماری ، بی تفاوت
باشد ، خدا حافظ ، تماش میکنم من
ای دختر شوم و فراری ، بی تفاوت
عمران میری
-
سايه ، سكوت ، سردي سرداب ، انتظار . گويا كسي دوباره شما را شنيده است
يك حس تلخ ، فلسفه اي كهنه ، دست تو روي قفس صداي پريدن كشيده است
داري تلاش مي كني از خاك بگذري ، بايد به سمت نور بيايي ولي چرا ؟
ناباوري درون تو تكرار مي شود ، شك ريشه هاي سادگيت را جويده است
هي دست مي كشي به صداهاي رهگذر شايد كسي به مرگ تو ايمان بياورد
يا تكيه مي كني به كسي كه نبوده است باور نمي كني كه تو را هم چريده است
توي خودت سراغ تباهي گرفته اي . شايد شروع حادثه هاي دوباره … نه
ساعت درست مثل همين لحظه بي خبر ، دستي خطوط منتشرت را گزيده است
وحشت ، اتاق ، سايه ، تو ، خون ، بستري كثيف ، هي درد مي كشي و نفس دست و پا نزن
بس كن تمام شد شبح عاشقانه ها حالا گلوي عاطفه ات را بريده است
حالا رسيده اي به خودت سمت نو شدن در تو صداي مبهم يك حس تازه است
هرگز به لخته لخته شدن خو نمي كني چشمت به فكر ثانيه هاي نديده است
برگرد جاده فاجعه ي سرخ رفتن است ، پرواز حس مضحك تلخي است هم قفس
دارد به خون و جيغ و كفن فكر مي كند ، گرگي كه ذره ذره پرت را دريده است
وقتي چهار سمت به بن بست مي رسد راهي بجز رها شدن از خود نمانده است
ها پشت پا بزن به تمام گذشته ها ، مثل كبوتري كه خودش را پريده است
-
من گاه اندوه زندگي را كه در چشمان جاري تو است با
لب هايم می بوسم.
زندگي در اينجا در سكون محض فرو رفته است.
بیجان است.
بیحركت است.
بوي پايان مي دهد.
بوي نبودن.
تصويري از مرگ است. مرگ، كه با دهاني دريده ،آرام آرام ما را در
خود می كشاند.
-
مرا دوست نداشتهباش
من هنوز به دنيا نيامده
دل به مردی مرده دادم
که قبرش سنگ نداشت
... چه مردی!
مرا دوست نداشتهباش
مرد من ـــ که روزی عاشق زنی مرده بود ـــ
زير پایم خفتهاست
و مرا به هزار اسم آشنا صدا میزند
... چه صدايی!
مرا دوست نداشتهباش
من دنبال زيباترين جمله ام
برای سنگ مزار او
و پيدا کردن تاريخ تولدش
... چه تولدی!
-
رسیده ام به شهر نا کجا و دور قبول کن
به آن پل همیشه سخت و نا عبور قبول کن
رسیده ام به یک نفر که داد میزند... غزل
به انتهای کوچه های دور دور قبول کن
رسیده ام به ابتذال دختران بی ادب
به شهر گرگهای مست و پر غرور قبول کن
رسیده ام به یک ترن ، به ایستگا ه آخرش
به گور مردگان شهر سوت و کور قبول کن
به شهر خون کودکان بی گناه بی پدر
به مردمان بی خیال و کور کور قبول کن
زسید ه ام به(( بهمنی)) به سو یه های(( منزوی))
به پنجه های آن(( پلنگ پر غرور)) قبول کن
به انتهای یک غزل ، که تکه تکه می شود...
به زیر پای مردمان بی شعور قبول کن
عمران میری
-
ما ایستاده ایم
و لحظه لحظه نوبت خود را
خمیازه می کشیم
اما
این آسیاب کهنه به نوبت نیست
شاید همیشه نوبت ما
فرداست !