حکایتم کن
برای دستهایی که مرا جستند
و برای چشمانی که مرا قطره قطره...
برای لبهایی که ترانه ام کردند
و بعد شاید مرثیه ای
حکایتم کن به غروب رسیده ام!!!
Printable View
حکایتم کن
برای دستهایی که مرا جستند
و برای چشمانی که مرا قطره قطره...
برای لبهایی که ترانه ام کردند
و بعد شاید مرثیه ای
حکایتم کن به غروب رسیده ام!!!
چرا نمیتونی...برای فعالیت اینجا احتیاج به اجازه گرفتن نیست که دوست عزیز...:10:نقل قول:
واقعا زیباست.ما هم می تونیم اشعارمونو بذاریم؟
...........................
عمر رفته، راه بسته، غنچه اي زرد و شكسته
سایه شب، برکه شور، من و این پاهای خسته
تو و تنهایی و وحشت، من و درد و غم و محنت
یه بغل دلواپسی ها، میون دلم نشسته
قصه غم، غربت تو، ترس از این بی کسی ها
روزگار بی وفایی، یه هوا عهد شکسته
این تموم قصه هامه، همه دار و ندارم
می دونم، تو هم می دونی، که جونم به جونت بسته
پس بیا غم و رها کن، موندنی ها رو صدا کن
بيا تا با هم بچینیم، گل سرخ دسته به دسته
نا امیدی خود مرگه، روز خوشبختی رسیده
آخر خوب و ببینیم، شب دلتنگی گذشته
میروی
بیآنکه بدانی میانِ سینهاَت
دلِ من است که میتپد!
وقتی حقی نیست!
وقتی برای التماس هایمان ارزشی نیست!
وقتی کودکی در اوج پیر میشود!
وقتی از جان خود سیر میشود!
وقتی جسم او بوی مرگ میدهد!
وقتی عشق جای خود را به کینه میدهد!
وقتی چشم هایش گریان و لب هایش خندان میشود!
وقتی دوباره قدم هایش شروع میشود!
ترس تو را فرا خواهد گرفت!
شروعی دیگر برای مرگ!
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بسر افکنده مرا سايه اي از تنهائي
چتر نيلوفر اين باغچه بودائي
بين تنهائي و من راز بزرگي ست بزرگ .
هم از آنگونه که دربين تو زيبائي
بارَش از غيرو خودي هر چه سبکتر؛ خوشتر
تا به ساحل برسد رهسپُر ِ در يائي
آفتابا توو آن کهنه درنگت در روز
من شهابم من و اين شيوه ي شب پيمائي
بو سه اي داد ي و تا بوسه ي ديگر مستم
کس شرابي نچشيداست بدين گيرائي
تا تو برگردي و از نو غزلي بنويسم
مي گذارم که قلم پر شود از شيدائي .
زندگی چون قفسی استـــــ
قفسی تنگـــــ پر از تنهایی...
و چه خوب استـــــ لحظه ی غفلتــــ آن زندانبان
بعد آن همـــــ
پرواز...
او رفت كه منتظرش بمانم و من هم چنان تا ابد همین جا همراه تمام اشک هایم کنار پلکان شک وتردید در انتظارش خواهم ماند اما همیشه حس غریبی به من می گوید:
اگر می خواست برگردد هرگز نمی رفت....
اشكهايم امان نمي دهند
راستي او رفت كه هرگز برنگردد؟
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ديدنت را به گور خواهم برد...
به گوري سرد
به سردي آخرين نگاهت...
و باز هم نفهميدم كه به چه دليل طرد شدم
از ديدنت،
و باز با سكوتت،
مرا در سرابي از ابهامات رها كردي
هميشه از اين روز ميترسيدم،
از روزي كه رهايم كني
ترس با دستان خود
گور آرزوهايم را كند
و من به عادت،
تنها نظاره گر بودم...
نظاره گر دفن آرزوهايم...!
گفته بودی زود بر میگردی
آنقدر زود که ماهی ها هنوز بیدار نشده باشند
و من سالهاست
کنار حوض خانه نشسته ام
و برای ماهیان لالایی میخوانم
ديري ست كه از دشنه و دشنام به دورم
من ماهي خو كرده به اين تنگ بلورم
از دوستي دشمن و از دشمني دوست
گهواره ي لذت شده چون ذلت گورم
پرورده ي نازم؛ چه نيازم به پري ها؟
حالا كه خود ماه در افتاده به تورم
پيشاني ات اي دوست جهان تاب تر از پيش
آيينه ي مصداقم و وابسته ي نورم
نه غوره، نه انگور! شرابم بكن اي عشق!
يا بي نمكم اين همه يا آن همه شورم
اي آينه! هم صحبت من باش كه ديري ست
بي سنگ صبور است دل تنگ صبورم
عليرضا بديع