لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را
Printable View
لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را
از اتهام یک گناه ساده می ریزد
آیینه است از یک گناه ساده می ریزد
بر بند رخت خانه شان هر شب گل مهتاب
بر آن قبای راه راه ساده می ریزد
با قوطی کبریت های خالی از دیروز
تا طرحی از یک سرپناه ساده می ریزد
با یک تلنگر می تکد از هر چه هیچاهیچ
خاکستر است از یک دو آه ساده می ریزد
شوقی رها هر شب مرا مثل تبی ولگرد
در یک شب بی وعده گاه ساده می ریزد
سوت قطار کوکی شب خاطراتم را
در خالی یک ایستگاه ساده می ریزد
مثل همان دیروزهای خالی از لبخند
می آید و با یک نگاه ساده می ریزد
گاهی خدا گاهی تب یک خواب رنگارنگ
از آن نگاه گاه گاه ساده می ریزد
من باختم سارا چرا غم سایه ی خود را
هر شب در آن چشم سیاه ساده می ریزد
مهتاب شطرنجی چرا دلتنگی خود را
بر قلعه بان این سپاه ساده می ریزد
زندانی شبها منم یا تو که در چشمت
هرشب خدا یک خوشه ماه ساده می ریزد؟
دردا که سرشک بخت شوریده ی من
چون حسرت عشق ، مرده بر دیده ی من
اشکم همه من ! اشک تو چون پاک کنم ؟
ای بخت ز قعر قبر دزدیده ی من
نجوا كنان به زمزمه سرگرم
مردي ست با سرودي غمناك
خسته دلي ، شكسته دلي ، بيزار
از سر فكنده تاج عرب بر خاك
اين شرزه شير بيشه ي دين ، آيت خدا
بي هيچ باك و بيم و ادا
سوي عجم كشيده دلش ، از عرب جدا
امشب به جاي تاج عرب شوق كوچ به سر دارد
آهسته مي سرايد و با خويش
امشب سرود و سر دگر دارد
نجوا كنان به زمزمه ، نالان و بي قرار
با درد و سوز گريد و گويد
امشب چو شب به نيمه رسد خيزم
وز اين سياه زاويه بگريزم
پنهان رهي شناسم و با شوق مي روم
ور بايدم دويدن ، با شوق مي دوم
گر بسته بود در ؟
به خدا داد مي زنم
سر مي نهم به درگه و فرياد مي كنم
خسته دل شكسته دل غمناك
افكنده تيره تاج عرب از سر
فرياد مي كند
هيهاي ! هاي ! هاي
اي ساقيان سخوش ميخانه ي الست
راهم دهيد آي ! پناهم دهيد آي
اينجا
درمانده اي ز قافله ي بيدل شماست
آواره اي، گريخته اي ، مانده بي پناه
آه
اينجا منم ، منم
كز خويشتن نفورم و با دوست دشمنم
امشب عجيب حال خوشي دارد
پا مي زند به تاج عرب ، گريان
حال خوشي ، خيال خوشي دارد
امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
سير از اصول و ميوه و شاخ درخت دين
وز شك و از يقين
وز رجس خلق و پاكي دامان مدرسه
بگريختم
چگونه بگويم ؟
حكايتي ست
ديگر به تنگ آمده بودم
از خنده هاي طعن
وز گريه هاي بيم
ديگر دلم گرفته ازين حرمت و حريم
تا چند مي توانم باشم به طعن و طنز
حتي گهي به نعره ي نفرين تلخ و تند
غيبت كنان و بدگو پشت سر خدا؟
ديگر به تنگ آمده ام من
تا چند مي توانم باشم از او جدا ؟
صاحبدلي ز مدرسه آمد به خانقاه
با خاطري ملول ز اركان مدرسه
بگريخت از فريب و ريا ، از دروغ و جهل
نابود باد - گويد - بنيان مدرسه
حال خوش و خيال خوشي دارد
با خويشتن جدال خوشي دارد
و اكنون كه شب به نيمه رسيده ست
او در خيال خود را بيند
كاوراق شمس و حافظ و خيام
اين سركشان سر خوش اعصار
اين سرخوشان سركش ايام
اين تلخكام طايفه ي شنگ و شور بخت
زير عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
آهسته مي گريزد
و آب سبوي كهنه و چركين خود به پاي
بر خاك راه ريزد
امشب شگفت حال خوشي دارد
و اكنون كه شب ز نيمه گذشته ست
او ، در خيال ، خود را بيند
پنهان گريخته ست و رسيده به خانقاه ، ولي بسته است در
و او سر به در گذاشته و از شكاف آن
با اشتياق قصه ي خود را
مي گويد و ز هول دلش جوش مي زند
گويي كسي به قصه ي او گوش مي كند
امشب بگاه خلوت غمناك نيمشب
گردون بسان نطع مرصع بود
هر گوهريش آيتي از ذات ايزدي
آفاق خيره بود به من ، تا چه مي كنم
من در سپهر خيره به آيات سرمدي
بگريختم
به سوي شما مي گريختم
بگريختم ، به سوي شما آمدم
شما
اي ساقيان سرخوش ميخانه ي الست
اي لوليان مست به ايان كرده پشت ، به خيام كرده رو
آيا اجازه هست ؟
شب خلوت است و هيچ صدايي نمي رسد
او در خيال خود را ، بي تاب ، بي قرار
بيند كه مشت كوبد پر كوب ، بر دري
با لابه و خروش
اما دري چو نيست ، خورد مشت بر سري
راهم دهيد آي! پناهم دهيد آي!
مي ترسد اين غريب پناهنده
اي قوم ، پشت در مگذاريدش
اي قوم ، از براي خدا
گريه مي كند
نجواكنان ، به زمزمه سرگرم
مردي ست دل شكسته و تنها
امشب سرود و سر دگر دارد
امشب هواي كوچ به سر دارد
اما كسي ز دوست نشانش نمي دهد
غمگين نشسته ، گريه امانش نمي دهد
راهم ... دهيد ، آي ! ... پناهم دهيد ... آي
هو ... هوي .... هاي ... هاي
***
شب اخر رو میخوام بترکونم!!!
یک روز که مرده بودم اندر خود زیست
گفتم به خدا ، که این خدا ، در خود کیست ؟
گفتا که در آن خود ی که سرمایه ی هست
در سنگر عشق ، جوید اندر خود نیست
شب آخر!!خدا نكنه!!شما خيلي بچه اي(ببخشيد خيلي جوونيد)
توبه کند مردم از گناه به شعبان
در رمضان نیز چشمهای تو مستست
گفتند:
�- باد زنده است،
بيدار ِ كار ِ خويش
هشيار ِ كار ِ خويش!�
گفتي:
�- نه ! مرده
باد!
زخمي عظيم مهلك
از كوه خورده
باد!�
تو بارها و بارها
با زندگيت شر مساري
از مردگان كشيده اي،
اين را من
همچون تبي كه خون به رگم خشك مي كند
احساس كرده ام
شبانه
يلهِ
بر ناز كاي ِ چمن
رها شده باشي
پا در خنكاي ِ شوخ ِ چشمه ئي
و زنجيره
زنجيره بلورين ِ صدايش را ببافد
در تجــّرد شب
واپسين وحشت جانت
نا آگاهي از سر نوشت ستار ه باشد،
غم سنگينت
تلخي ِ ساقه علفي كه به دندان مي فشري
همچون حبابي نا پايدار
تصوير ِ كامل ِ گنبد ِ آسمان باشي
و روئينه
به جادوئي كه اسفنديار
مسيرِ سوزان ِ شهابي
خــّط رحيل به چشمت زند
و در ايمن تر كنج ِ گمانت
به خيال سست ِ يكي تلنگر
آبگينه عمرت
خاموش
در هم شكند
شبانه آخر
زيبا ترين تماشاست
وقتي
شبانه
بادها
از شش جهت به سوي تو مي آيند،
و از شكوهمندي ياس انگيزش
پرواز ِشامگاهي ِدرناها را
پنداري
يكسر به سوي ماه است.
***
دیگه با اجازه خانوم معلم باید برم دنبال زن و زندگیمون!!!البته موقته به این سادگیا از دست من راحت نمیشید(یه جوری باید این 600 صفعه شعر رو مصرف کنم اخه!!!)
تو فرسنگها دوري از خاك دوري
تو درد من خاك بر سر چه داني ؟
جهاني هوس مرده خاموش و بيكس
در اين بينفس ناله آسماني ...
خب به سلامتي ازدواج هم بچه بازي شده!!مبارك باشه
اما ياس آنچنان توناست
كه بسترها و سنگ ها زمزمه ئي بيش نيست !
فريادي
و ديگر
هيچ !
طرح
شب با گلوي خونين
خوانده ست
دير گاه.
دريا نشسته سرد.
يك شاخه
در سياهي جنگل
به سوي نور
فرياد مي كشد.
بر سنگفرش
ياران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاك تيره فرو ريختند سرد
كه گفتي
ديگر، زمين، هميشه، شبي بي ستاره ماند.
***
تازه خبر نداری مردن هم بچه بازی شده
در چشم خیره بر ره سینه پر اندوه
بامیدی که نومیدیش پایان بود
سیاهی های ره را بر نگاه خویش می بستم
و از بیراهه ها راه نجات خویش می جستم
نه کس با من
نه من با کس
سر یاری
نه مهتابی
نه دلداری
و من تنهای تنها دور از هر آشنا بودم
سرودی تلخ را بر سنگ لبها سخت می سودم
من آن مرغ ابر آشيانم كه روزي
ببال شرف در هوا مي پريدم !
حيات دو صد مرغ بي بال وپر را
برغم هوس – از هوي مي خريدم
من که بی تو سوختم , من که با تو ساختم
در قماری باختم , من تو را نشناختم
من که با تو معنی عشقو شناختم
رفتی و با این دل دیوونه ساختم
من گذشتم از تو , اما این سزای من نبود
این سزای عشق پاک و بی ریای من نبود
رفتم و با خود نگفتی او چه شد , آیا کجا رفت
از دلت پرسیدی آیا , من چه کردم او چرا رفت
تا نیازارم دلت را , ناله را در سینه کشتم
لحظه ای با خود نگفتی , از چه شد او بی صدا رفت
***
تن داده ام به این که بسوزم در آتشت
حالا بهشت هم به جهنم نمی رسد
با این ردیف و قافیه بهتر نمی شوم !
وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود
در اين بينفس ناله آسماني ...
ز روز تولد همه هر چه ديدم
همه هر كه ديدم تبه بود و جاني
طفوليتم بر جواني چه بودي
كه تا بر كهولت چه باشد جواني !.
يكي بود يكي نبود
ني بود كه به جاي آبياري گلهاي بنفشه
به جاي خواندن آواز ماه خواهر من است
به جاي علوفه دادن به ماديان ها آبستن
به جاي پختن كلوچه شيرين
ساده و اخمو
در سايه بوته هاي نيشكر نشسته بود و كتاب مي خواند
صداي شيون در اوج است
مي شنوي
براي بيان عشق
به نظر شما
كدام را بايد خواند ؟
تاريخ يا جغرافي ؟
مي داني ؟
من دلم براي تاريخ مي سوزد
براي نسل ببرهايش كه منقرض گشته اند
براي خمره هاي عسلش كه در رف ها شكسته اند
گوش كن
به جاي عشق و جستجوي جوهر نيلي مي شود چيزهاي ديگير نوشت
حق با تو بود
مي بايست مي خوابيدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هايند
مي داني ؟
از افسانه هاي قديم چيزهايي در ذهنم سايه وار در گذر است
كودك
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم مي خواهد همه داستانهاي پروانه ها را بدانم كه بي نهايت بار درنامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نويسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور كن
آن ها در انديشه چيزي مبهم
كه انعكاس لرزاني از حس ترس و اميد را
در ذهن كوچك و رنگارنگشان مي رقصاند به گلها نزديك مي شوند
يادم مي آيد
روزگاري ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه هاي وحشي را يك دسته مي كردم
عشق را چگونه مي شود نوشت
در گذر اين لحظات پرشتاب شبانه
كه به غفلت آن سوال بي جواب گذشت
ديگر حتي فرصت دروغ هم برايم باقي نمانده است
وگرنه چشمانم را مي بستم و به آوازي گوش ميدادم كه در آن دلي مي خواند
من تو را
او را
كسي را دوست مي دارم
حسین پناهی
يك لحظه تمام آسمان رانقل قول:
در هاله اي از بلور ديدم
خود را و ترا و زندگي را
در دايره هاي نور ديدم
گويي كه نسيم داغ دوزخ
پيچيده ميان گيسوانم
چون قطره اي از طلاي سوزان
عشق تو چكيد بر لبانم
آنگاه ز دوردست دريا
امواج بسوي ما خزيدند
بي آنكه مرا بخويش آرند
آرام ترا فرو كشيدند
پنداشتم آن زمان كه عطري
باز از گل خوابها تراويد
يا دست خيال من تنت را
از مرمر آبها تراشيد
پنداشتم آن زمان كه رازيست
در زاري و هاي هاي دريا
شايد كه مرا بخويش مي خواند
در غربت خود خداي دريا
اگر زندگانيست اين مرگ ناقص
به مرگ تو ، من مخلص خاك گورم !
دو صد بار ميكشتم اين زندگي را
اگر ميرسيدي به زور تو ، زورم !
كما اينكه اين زور را داشتم من
ولي تف بر اين قلب صاف و صبورم !
همه ش خنده ميزد بصد ناز و نخوت
كه من جز حقيقت ز هر چيز دورم !
بپاس همين خصلت احمقانه
كنون اينچنين زارو محكوم و عورم ؟
چه سود از حقيقت كه من در وجودش
اسير خدايان فسق و فجورم ؟
از آن دم كه شد آشنا با وجودم
سرشكي نهان در نگاه سرورم
چو روزم ، تبه كن تو ، روز « حقيقت »
كه پامال شد زير پايش غرورم
من : همه چي از ياد آدم مي ره
مگه يادش كه هميشه يادشه
يادمه قبل از سوال
كبوتر با پاي من راه مي رفت
جيرجيرك با گلوي من مي خوند
شاپرك با پر من پر مي زد
سنگ با نگاه من برفو تماشا مي كرد
سبز بودم درشب رويش گلبرگ پياز
هاله بودم در صبح گرد چتر گل ياس
گيج مي رفت سرم در تكاپوي سر گيج عقاب
نور بودم در روز
سايه بودم در شب
بيكرانه است دريا
كوچيكه قايق من
هاي ... آهاي
تو كجايي نازي
عشق بي عاشق من
سردمه
مثل يك قايق يخ كرده روي درياچه يخ ‚ يخ كردم
عين آغاز زمين
نازي : زمين ؟
يك كسي اسممو گفت
تو منو صدا كردي يا جيرجيرك آواز مي خوند
من : جيرجيرك آواز مي خوند
نازي : تشنته ؟ آب مي خواي ؟
من : كاشكي تشنه م بود
نازي : گشنته ؟ نون مي خواي ؟
من : كاشكي گشنه م بود
نازي : په چته دندونت درد مي كنه ؟
من : سردمه
نازي : خب برو زير لحاف
من : صد لحاف هم كمه
نازي : آتيشو الو كنم ؟
من : مي دوني چيه نازي ؟
تو سينه م قلبم داره يخ مي زنه
اون وقتش توي سرم
كوره روشن كردند
سردمه
مثل آغاز حيات گل يخ
نازي : چكنم ؟ ها چه كنم ؟
من : ما چرامي بينيم
ما چرا مي فهميم
ما چرا مي پرسيم
نازي : مگس هم مي بينه
گاو هم ميبينه
من : مي بينه كه چي بشه ؟
نازي : كه مگس به جاي قند نشينه رو منقار شونه به سر
گاو به جاي گوساله اش كره خر را ليس نزنه
بز بتونه از دور بزغالشو بشناسه
خيلي هم خوبه كه ما ميبينيم
ورنه خوب كفشامون لنگه به لنگه مي شد
اگه ما نمي ديديم از كجا مي فهميديم كه سفيد يعني چه ؟
كه سياه يعني چي؟
سرمون تاق مي خورد به در ؟
پامون مي گرفت به سنگ
از كجا مي دونستيم بوته اي كه زير پامون له مي شه
كلم يا گل سرخ ؟
هندسه تو زندگي كندوي زنبور چشم آدمه
من : درك زيبايي ‚ دركي زيباست
سبزي سرو فقط يك سين از الباي نهاد بشري
خرمت رنگ گل از رگ گلي گم گشته است
عطر گل خاطره عطر كسي است كه نمي دانيم كيست
مي آيد يا رفته است ؟
چشم با ديدن رودونه جاري نمي شه
بازي زلف دل و دست نسيم افسونه
نمي گنجه كهكشون در چمدون حيرت
آدمي حسرت سرگردونه
ناظر هلهله باد و علف
هيجاني ست بشر
در تلاش روشن باله ماهي با آب
بال پرنده با باد
برگ درخت با باران
پيچش نور در آتش
آدمي صندلي سالن مرگ خودشه
چشمهاشو مي بخشه تا بفهمه كه دريا آبي است
دلشو مي بخشه تا نگاه ساده آهو را درك بكنه
سردمه
مثل پايان زمين
نازي
نازي : نازي مرد
من : تا كجا من اومدم
چطوري برگردم ؟
چه درازه سايه ام
چه كبود پاهام
من كجا خوابم برد ؟
يه چيزي دستم بود كجا از دستم رفت ؟
من مي خواهم برگردم به كودكي
قول مي دهم كه از خونه پامو بيرون نذارم
سايه مو دنبال نكنم
تلخ تلخم
مثل يك خارك سبز
سردمه و مي دونم هيچ زماني ديگه خرما نمي شم
چه غريبم روي اين خوشه سرخ
من مي خوام برگردم به كودكي
نازي : نمي شه
كفش برگشت برامون كوچيكه
من : پابرهنه نمي شه برگردم ؟
نازي : پل برگشت توان وزن ما را نداره برگشتن ممكن نيست
من : براي گذشتن از ناممكن كيو بايد ببينيم
نازي : رويا را
من : رويا را كجا زيارت بكنم ؟
نازي ك در عالم خواب
من : خواب به چشمام نمي آد
نازي : بشمار تا سي بشمار ... يك و دو
من : يك و دو
نازي : سه و چهار
.
حسین پناهی
رخت رها كن كه گران رو كسي
گر سبكي زود به منزل رسي
يارا يارا گاهي
دل مارا به چراغ نگاهي روشن كن
چشم تار دل را چو مسيحا
به دميدن آهي روشن كن !
شبي كه من و نازي با هم مرديم
نازي : پنجره راببند و بيا تابا هم بميريم عزيزم
من : نازي بيا
نازي : مي خواي بگي تو عمق شب يه سگ سياه هست
كه فكر مي كنه و راز رنگ گل ها رو مي دونه ؟
من: نه مي خوام برات قسم بخورم كه او پرندگان سفيد سروده ي يه آدمند
نگاه كن
نازي : يه سايه نشسته تو ساحل
من : منتظر ابلاغه تا آدما را به يه سرود دستجمعي دعوت كنه
نازي : غول انتزاع است. آره ؟
من : نه ديگه ! پيامبر سنگي آوازه ! نيگاش كن
نازي : زنش مي گفت ذله شديم از دست درختا
راه مي رن و شاخ و برگشونو مي خوان
من : خب حق دارند البته اون هم به اونا حق داره
نازي : خوب بخره مگه تابوت قيمتش چنده ؟
من : بوشو چيكار كنه پيرمرد ؟
بايد كه بوي تازه چوب بده يا نه ؟
نازي : ديوونه ست؟.
من : شده ‚ مي گن تو جشن تولدش ديوونه شده
نازي : نازي !! چه حوصله اي دارند مردم
من : كپرش سوخت و مهماناش پاپتي پا به فرار گذاشتند
نازي : خوشا به حالش كه ستاره ها را داره
من : رفته دادگاه و شكايت كرده كه همه ستاره را دزديدند
نازي : اينو تو يكي از مجلات خوندي عاشقه؟
من : عاشق يه پيرزنه كه عقيده داره دو دوتا پنش تا مي شه
نازي : واه
من سه تاشو شنيدم ! فاميلشه ؟
من : نه
يه سنگه كه لم داده و ظاهرا گريه مي كنه
نازي : ايشاالله پا به پاي هم پير بشين خوردو خوراك چيكار مي كنن
من : سرما مي خورن
مادرش كتابا را مي ريزه تو يه پاتيل بزرگ و شام راه مي اندازه
نازي : مادرش سايه يه درخته ؟
من : نه يه آدمه كه هميشه مي گه : تو هم برو ... تو هم برو
من : شنيدي ؟
نازي : آره صداي باده !داره ما را ادادمه مي ده پنجره رو ببند
و از سگ هايي برام بگو كه سياهند
و در عمق شب ها فكر ميكنند و راز رنگ گل ها را مي دانند
من : آه نرگس طلاييم بغلم كن كه آسمون ديوونه است
آه نرگس طلاييم بغلم كن كه زمين هم ...
و اين چنين شد كه
پنجره را بستيم و در آن شب تابستاني من و نازي با هم مرديم
و باد حتي آه نرگس طلايي ما را
با خود به هيچ كجا نبرد
در دور دست
قويي پريده بي گاه از خواب
شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد.
شب همگي خوش
دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جونور کامل کیه ؟
واسطه نیار به عزتت خمارم
حوصله هیچ کسی رو ندارم
کفر نمی گم سئوال دارم
یک تریلی محال دارم
تازه داره حالیم میشه چیکارم
می چرخم و می چرخونم سیّارم
تازه دیدم حرف حسابت منم
طلای نابت منم
تازه دیدم که دل دارم بستمش !
"راه" دیدم نرفته بود "رفتمش "
"جوانه" نشکفته را "رستمش "
"ویروس" که بود حالیش نبود "هستمش"
جواب زنده بودنم مرگ نیود ! جون شما بود ؟
مردن من مردن یک برگ نبود ! تو رو خدا بود
اون همه افسانه رو افسون ولش !!
این دل پر خون ولش !
دلهره گم کردن " گدار" مارون ولش !
تماشای پرنده ها بالای " کارون" ولش؟
خیابونا ، سوت زدنا ، شپ شپ بارون ولش
دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جونوور کامل کیه
گفتی بیا زندگی خیلی زیباست ! دویدم !!
چشم فرستادی برام
تا ببینم
که دیدم
پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه ؟
کنار این جوی روون نعناش چیه ؟
این همه راز
این همه رمز
این همه سرو اسرار معماست ؟
آوردی حیرونم کنی که چی بشه ؟ نه والله !
مات و پریشونم کنی که چی بشه ؟ نه بالله !
پریشونت نبودم ؟!
من
حیرونت نبودم ؟!
تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمه !
"اتم " تو دنیای خودش حریف صدتا رستمه !
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه !
انجیر می خواد دنیا بیاد آهن و فسفرش کمه !
چشمای من آهن انجیر شدن !
حلقه ای از حلقه ی زنجیر شدن !
عمو زنجیر باف زنجیر تو بنازم
چشم من و انجیر تو بنازم !
دیوونه کیه
عاقل کیه
جونور کامل کیه ؟!
شب خوش
همه ی لرزش دست و دلم
از آن بود که عشق
پناهی نه،
گریزگاهی گردد!
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصله دو مرگ
در تهی میان دو تنهائی...
یکی بود یکی نبود
جز خدا هیچ چی نبود
زیر این تاق کبود،
نه ستاره
نه سرود!
داسی سرد بر آسمان گذشت
که پرواز کبوتر ممنوع است
*
تو !
بی احساس عمیق سر شکستگی
چگونه از تقدیر سخن می گویی که جز بهانه تسلیم بی همتان نیست ؟
تو بارها و بارها
با زندگیت شر مساری
از مردگان کشیده ای ،
این را من
همچون تبی که خون به رگم خشک می کند
احساس کرده ام ...
این بی انصافیه...کسی شرکت نمیکنه؟حریفان همه رفتند؟
............................
ما در عتاب تو می شکوفیم
در شتاب ات
ما در کتاب تو می شکوفیم
در دفاع از لبخند تو
که یقین است و باور است
دوستت نمی دارم چنان که گل سرخی باشی از نمک
زبرجد باشی یا پرتاب آتشی از درون گل میخک
دوستت می دارم آن چنان که گاهی چيزهای غريبی را
ميان سايه و روح با رمز و راز دوست می دارند
تو را دوست دارم
همانند گلی
که هرگز شکفته نشد ولی
در خود نور پنهان گلی را دارد
ممنون از عشق تو
شمیم راستینی از عطر
برخاسته از زمین
که می روید در روحم سیاه
هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود.
هراس من باری همه از مردن دز سرزمینی ست
که مزد گورکن
از آزادی آدمی
افزون باشد.
جستن
یافتن
و آن گاه به اختیار برگزیدن
و از خویشتن خویش بارویی پی افکندن
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش تر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم
من نمي دانم سر انگشتش چه كرد
در ميان خرمن گيسوي من
آنقدر دانم كه اين آشفتگي
زان سبب افتاده اندر موي من
نه
هرگز شب را باور نکردهام
چراکه در فراسو های دهلیزش
به امید دریچه ای دل بسته بودم
من درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش
در جانم پیچید
سر تاسر وجود مرا چیزی
به هم فشرد
تا قطره ای به تفتگی خورشید
جوشید از دو چشمم.
من درد مشتركم
مرا فریاد كن
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با كهكشان
و من با تو سخن می گویم
.
مگردان راه
مکن نوای غریبانه سر به زیر و زبر
چه ت اوفتاده که میترسی ار گشایی چشم
تو را مس اید رویای پر تلالو زر
چه ت اوفتاده که میترسی ار به خو جنبی
ز عرش شعله در افتی به فرش خاکستر
رخت سحر نو دمیده من
فروغ رخت نور دیده من
برخیز و بیا ای امید دلم شام من سپری کن
تویی که به دل نقش غم زده ای
چو غنچه گره بر دلم زده ای
بر خسته دلان چون نسیم سحر یک نفس گذری کن
هر کجا گذری زیر پا نظری کن
بی خبر ماندی ز حالم زآن چه آمد بر سر من
عشق تو آخر به توفان می دهد خاکستر من
شعله عشق تو از بس در دلم بالا گرفته
سینه مالامال آتش غم وجودم را گرفته
هر زمان آید به یادم دیده مست تو
گریم از بخت بد خود نالم از دست تو
واعظان کاین جلوه در محراب ومنبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند
درخانه کز کرديدومشغول دعامانديد
نفرين به راه و رسم و باورهايتان مردم!
گيسوبران،گيسوبران،گيسوبرا ن است آه
آلوده شد دامان خواهرهايتان مردم!
ازاين گناه آغشته خواهدشدشبي بي شک
با بوي خون لخته بسترهايتان مردم!
مرديدخيلي وقت پيش اما هنوز انگار
در گور مي رقصندپيکرهايتان مردم!
نقل قول:
من بار سنگینم مرا بگذار و بگذر
خوبم بدم اینم مرا بگذار و بگذر