مستانه بود طعم نگاهت ، هنوز هم
گاهي اگر بهانه ي بادام ميگرفت
سلام همه
خوبيد؟
Printable View
مستانه بود طعم نگاهت ، هنوز هم
گاهي اگر بهانه ي بادام ميگرفت
سلام همه
خوبيد؟
با خیالت میخوابیدم
با خیالت بیدار میشدم
سینما میرفتیم
سفر میرفتیم
آبتنی میکردیم
بستنی میخوردیم
تمام این روزها و شبها
اعتراف میکنم
من به تو خیانت میکردم
تمام این سالها که رفتی
حتی به تو میخندیدم
با خیالت
خوش بودم
زندگی میکردم
سلام
مي خواهم با بوي تنت
بهار را
من ، رج به رج
نفس بکشم
و آنگاه
براي بودنت ، ستاره نذر کنم
هر شب ، يکي
تا به تعظيم ات آورم !
با هر بار گفتنت که:
دوســـــــــــتـت دارم
بناي عقل را در هم خواهم کوفت !
من آسمان را به اشکِ شوق خواهم کشيد
تا کوير را با خنده پر کنم !
و ساقه هاي گندم را با زمزمه هاي باد، سرمست !
سلام:
آدینه به خیر
تا چند حديث پنج و چار اي ساقي مشکل چه يکي چه صد هزار اي ساقي
خاکيم همه چنگ بساز اي ساقي باديم همه باده بيار اي ساقي
یارب که داد آینه آن بت پرست را
کو دید حسن خویش و زما برد دست را
دیوانهی بتان کند رو به کعبه زانک
تعظیم کعبه کفر بود بت پرست را
چندین چه غمزه میزنی از بهر کشتنم
صید توزنده نیست مکن رنجه شست را
امروز امير در ميخانه تويي تو
فريادرس ناله مستانه تويي تو
مرغ دل مارا که به کس رام نگردد
آرام تويي دام تويي دانه تويي تو
وای بر من که روز شب شدهام
دایما همنشین و همدم قرض
مدتی گرد هرکسی گشتم
بو که آرم به دست مرهم قرض
آخرالامر هیچکس نگشاد
پای جانم ز بند محکم قرض
ضا رمزی زچشمان خمارش
قدر سری ز زلف مشگبارش
مه و مهر آیتی ز آنروی زیبا
نکویان جهان آئینه دارش
شرمگين مي خواندمش بر خويش
از چه رو بيهوده گرياني
در ميان گريه مي ناليد
دوستش دارم نمي داني
بانگ او آن بانگ لرزان بود
كز جهاني دور بر ميخاست
ليك درمن تا كه مي پيچيد
مرده اي از گور بر مي خاست
"ضا رمزی" یعنی چی ؟
تو را به راستي،
تو را به رستخيز
مرا خراب کن!
که رستگاري و درستکاري دلم
به دستکاري همين غم شبانه بسته است
که فتح آشکار من
به اين شکست هاي بي بهانه بسته است ...
"قضا" بوده احتمالا. سایه خانم کجایید؟:دی
تا به خورشيد فقط ذکر سحر بايد کرد
به وصال دل از اين راه خبر بايد داد
و جهان را هم از هين راز خبر بايد کرد
تيغه ي درد اگر از رگ و جان داشت گذر
عاقبت از لبه ي تيغ گذر بايد کرد
عشق من در سفر عشق خطر بايد کرد
موج در موج اگر شاهد دريا با شي
قطره قطره به دل دوست اثر بايد کرد
از سفر جز هنر عشق نبايد اموخت
از دل خود به دل دوست سفر بايد کرد
عشق من در سفر عشق خطر بايد کرد
يار من چرخ به دلخواه نخواهد چرخيد
تا بداني به چه تدبير هنر بايد کرد
فتح اين قله ي ازاد به اساني نيست
عشق من در سفر عشق خطر بايد کرد
****
تو رو خدا نگاه همکار نمیدونه ضا یعنی چی؟!!این یه اصطلاح شعری هست به معنی قضا.این رو من تو یه مجلس خودم از محضر استاد کسب فیض کردم!!!d:
راستی اخر قراقیولونها اق قویونوها رو شکست دادن یا بالعکس؟
دوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند به پيمانه زدند
چه مبارك سحري بود چه فرخنده شبي
اين شب قدر كه اين تازه براتم دادند
دوباره شروع از گفتن است ، نا تمام گفتن
که توشاید تمامش کنی.....
دوباره هق هق است و هزاران آه و نشنفتن های تو
من و کاغذ و قلم دربدر وادی حرف
که تو شاید گذری از لب این وادی کنی
و تو شاید کمی گوش کنی ...بشنوی این فریادم
من آن تک برگ زرد شاخه بيدم
شدم بازيچه دستان بازيگوش باد و مرگ
هر آن بر خاک خواهم شد
به زیر پای هر عابر
غرورم خرد خواهد شد
نمی خواهم بدینسان مرگ را هرگز
نمی خواهم که با خاکی یکی گردم که روزی زیر پایم بود
که روزی من به او خندیدم از پستیش
ولی غافل از اینکه او همیشه هست و خواهد بود
ومن فانی ترین موجود این خاکم
جدا گشتن ز دنیا از برایم سخت آسان است
ولی مردن بدینسان را نمی خواهم
...
مانده است یادگار از آن روز ها هنوز
در شعر هام دست تو و واژه های سبز
بگذار باز هم بوزد عطر چشمهات
در واژه ای ساده ی بی ادعای سبز
دست مرا رها مکن ای خوب تا ابد
بگذار مستجاب شود این دعای سبز
ز بس که سینه ما سوخت در وفا جستن
ز شرم ما عرق از صورت وفا بگشاد
ادیم روی سهیلیم هر کجا بنمود
غلام چشمه عشقیم هر کجا بگشاد
پس دریچه دل صد در نهانی بود
که بسته بود خدا بنده خدا بگشاد
دیشب دوباره در من حسی عجیب گل کرد
رفتی تو از کنارم، اما چقدر دل سرد
باران گرفت و در مه من ماندم و خیالت
دیگر نمانده از تو جز رد پایی از درد
افتاده ام به پایت تا در شبم بمانی
رفتی خبر نداری تاریک ماندم و سرد
کوچیده ام به یادت در کوچه کوچه ی شهر
هر شب شبیه کولی، تنها وخسته، شبگرد
فالی زدم به نامت، نیت فقط تو بودی
حافظ ! بگو بمانم این بار زوج یا فرد
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینهی ما را عطشی دست داد
نام تو بردم، لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
نام تو آرامه جان من است
نامه تو خطّ امان من است
ای نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمتزده یک شب بتاب
پرده برانداز ز چشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
ای نفست یار و مددکار ما
کی و کجا وعدهی دیدار ما ...
اي الهه ناز
با دل من بســـاز
كين غم جانگداز
برود ز برم
گـردل من نياسود
از گناه تو بود
بيا تا ز سر
گنهت گذرم
بــــاز ميكنم دست ياري بسويت دراز
بيا تا غم خود را با راز و نياز
ز خاطر ببرم
گــــر نكند تيرخشمت دلم را هدف
بخدا همچو مرغ پرشور و شعف
بسويت بپرم
آنكه او به غمت دل بندد چون من كيست
ناز تو بيش از اين بهر چيست
تو الهه نازي
در بزمم بنشين
من تورا وفادارم
بيا كه جز اين
نباشد هنرم
اين همه بي وفايي ندارد ثمر
بخدا اگر از من نگيري خبر
نيابي اثرم
*-*-*-
این mafmaf فامیلتونه؟
منعم مکن از صحبت احباب که بلبل
تا جان بودش باز نیاید ز بهاران
گر صید بتان شد دل من عیب مگیرید
آهو چه کند در نظر شیر شکاران
در بحر غم از سیل سرشکم نبود غم
کانرا که بود خرقه چه اندیشه ز باران
تا تاج سر از نعل سم رخش تو سازیم
یک راه عنان رنجه کن ای شاه سواران
گر نقش نگارین تو بینند ز حیرت
از دست بیفتد قلم نقش نگاران
از لعل تو دل بر نکنم زانکه بمستی
جز باده نباشد طلب باده گساران
خواجو چکنی ناله که پیش گل صد برگ
باشد بسحر باد هوا بانگ هزاران
نامد گه آن آخر
کز پرده برون آیی
آن روی بدان خوبی
در پرده نهان تا کی
در آرزوی رویت
ای آرزوی جانم
دل نوحه کنان تا چند،
جان نعرهزنان تا کی
بشکن به سر زلفت
این بند گران از دل
بر پای دل مسکین
این بند گران تا کی
دل بردن مشتاقان
از غیرت خود تا چند
خون خوردن و خاموشی
زین دلشدگان تا کی
ای پیر مناجاتی
در میکده رو بنشین
درباز دو عالم را
این سود و زیان تا کی
اندر حرم معنی
از کس نخرند دعوی
پس خرقه بر آتش نه
زین مدعیان تا کی
گر طالب دلداری
از کون و مکان بگذر
هست او ز مکان برتر
از کون و مکان تا کی
گر عاشق دلداری
ور سوختهی یاری
بی نام و نشان میرو
زین نام و نشان تا کی
گفتی به امید
تو بارت بکشم از جان
پس بارکش ار مردی
این بانگ و فغان تا کی
عطار همی بیند
کز بار غم عشقش
عمر ابدی یابد
عمر گذران تا کی
یار دگر داری اگر بیخبر وای من
تا به لبت بوسه زند بعد ازین جای من ...
چشم و دلم منتظره
آه من بی اثره
دو تا چشمام به دره
که تو پیدا بشی
دل میگه باز گریه کنم
ز غمت شکوه کنم
که تو رسوا بشی ...
من که در این شهر غریب عاشقی بی کَسَم
دونه خون اشک روون شد خدا مونسم
من نه چنانم که تويي تو نه چناني که منم
من نه برانم که تويي تو نه براني که منم
تو همه در خون مني
قبله گردون مني
گر بشوم ماهو زمين بيشتر از اني که منم
همچونسيم پا بپا تا گذرم زهر کجا
انقدر اهسته روم تا تو بداني که منم
چون شنوي بوي مرا از گلو باغو روشني
همچونسيم تن خود جايي کشاني که منم
تو همه در خون مني
قبله گردون مني
گر بشوم ماهو زمين بيشتر از اني که منم
مستيو من مست زتو سهوو خطا جست زتو
اون تن الوده به مي جايي رسانيکه منم
اون همه درد بيکسي عاشقيو بولهوسي
دم نزنم دم نزنم بسته زبانيکه منم
تو همه در خون مني
قبله گردون مني
گر بشوم ماهو زمين بيشتر از اني که منم
با خودت همدست شوي
باده خوري مست شوي
غافل از اين اسکلتو روحو روانيکه منم
وقت اذان چو ميرسد بوي تو و صدايتو
ميشکند ميشکند تابو توانيکه منم
تو همه در خون مني
قبله گردون مني
نگاه مي كنم
نمي بينم
چشم مرا هواي تو پر كرده
گوش مي كنم
نمي شنوم
گوش مرا صداي تو پر كرده
یارب چه بلا که عشق یارستنقل قول:
...غافل از اين اسکلتو روحو روانيکه منم
وقت اذان چو ميرسد بوي تو و صدايتو
ميشکند ميشکند تابو توانيکه منم
تو همه در خون مني
قبله گردون مني
زو عقل به درد و جان فکارست
دل برد و جمال کرد پنهان
فریاد که ظلم آشکارست
گر جان منست ازو به جانم
من هیچ ندانم این چکارست
ناید بر من خیال او هیچ
وین هم ز خلاف روزگارست
کارم چو نگار نیست با او
زان بر رخ من ز خون نگارست
تا گلو برده فرو
روزگارم زير و رو.
پاتق فرياد بود
شام سرد آبرو
وه که به یک بار پراکنده شد
آن چه به عمری بشد اندوخته
غم به تولای تو بخریدهام
جان به تمنای تو بفروخته
در دل سعدیست چراغ غمت
مشعلهای تا ابد افروخته
هين کژ و راست ميروي باز چه خورده اي ؟بگو
مست و خراب مي روي خانه به خانه کو به کو
با که حريف بوده اي ؟ بوسه ز که ربوده اي؟
زلف که را گشوده اي؟ حلقه به حلقه مو به مو
هين کژ و راست ميروي باز چه خورده اي ؟بگو
مست و خراب مي روي خانه به خانه کو به کو
وز روي تپه،
ناگاه، چون بجاي پر و بال مي زند
بانگي برآرد از ته دل سوزناک و تلخ،
که معنيش نداند هر مرغ رهگذر.
آنگه ز رنج هاي درونيش مست،
خود را به روي هيبت آتش مي افکند
دلم بيچاره داده تکيه بر ديوار، مي لرزد
چراغ خانه ها خاموش گشته مردمانش خواب مي بينند
يکي از وعده ي شامش يکي مهتاب مي بيند
يکي مادر بزرگش را پر از گرما
يکي معشوق خود در گرمي آغوش مي بيند
ولي يک مرد در يک خانه ي تاريک
نمي داند چرا هر شب به خوابش ترس مي آيد
ز سرما و ز تاريکي
ز رنج فقر و بيماري
توانش رفته از کف، فصل سرما را نمي تابد
نگاه کودکانش را دگر پاسخ نمي گويد
که اين سرما تبر بر ريشه اش خواهد زند از دم
مگر کاري کند فردا
که شايد نان و آبي آورد بهر يتيمانش
مگر شادي فشاند بر دل اين خردسالانش
بهر قيمت که باشد تن دهد بر درد و رنج و غم!
که درد از بهر خود بهتر که بهر کودکان باشد
همين افکار مي چرخد
و او تا صبح مي لرزد
نگاه از کودکانش بر نمي گيرد
هوا سرد است، دستم گاه مي لرزد
دلم بيچاره داده تکيه بر ديوار، مي لرزد
دیگر مگو که راه به بیراهه برده ایم
رفتن هماره قسمت آنها که می شود
ما را دلی ست می تپد از شوق دیدنت
ما را دلی ست مست تماشا که می شود!
حالا خوشا به حال کسی که در این سکوت
با واژه های باکره تنها که می شود...!
در مني و اين همه ز من جدا
با مني و ديده ات به سوي غير
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوي غير
غرق غم دلم به سينه مي تپد
با تو بي قرار و با تو بي قرار
واي از ان دمي که بي خبر ز من
برکشي تو رخت خويش از اين ديار
سايه ي توام به هر کجا روي
سر نهاده ام به زير پاي تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که برگزينمش به جاي تو
شادي و غم مني به حيرتم
خواهم از تو....در تو اورم پناه
موج وحشي ام که بي خبر ز خويش
گشته ام اسير جذبه هاي ماه
گفتي از تو بگسلم....دريغ و درد
رشته ي وفا مگر گسستني است ؟
بگسلم ز خويش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستني است ؟
ديدمت شبي به خواب و سرخوشم
وه....مگر به خوابها ببينمت
غنچه نيستي که مست اشتياق
خيزم و ز شاخه ها بچينمت
شعله مي کشد به ظلمت شبم
اتش کبود ديدگان تو
ره مبند....بلکه ره برم به شوق
در سراچه ي غم نهان تو
*
وه که دامن میکشد آن سرو ناز از من هنوز
ریخت خونم را و دارد احتراز از من هنوز
ناز بر من کن که نازت میکشم تا زندهام
نیم جانی هست و میآید نیاز ازمن هنوز
آنچنان جانبازیی کردم به راه او که خلق
سالها بگذشت و میگویند باز از من هنوز
سوختم سد بار پیش او سراپا همچو شمع
پرسد اکنون باعث سوز و گداز از من هنوز
همچو وحشی گه به تیغم مینوازد گه به تیر
مرحمت نگرفته باز آن دلنواز از من هنوز
تو خون به کاسهی من کن که غیرتاب ندارد
تنک شراب ستم ظرف این شراب ندارد
چه دیدهای و درین چیست مصلحت که نگاهت
تمام خشم شد و رخصت عتاب ندارد
در شهر ما که هیچ پرستوی عاشقی...
با این همه شکارچی...اما چه می شود
قدری زبان دراز تر از شعر های پیش
قدری نهنگ باش به دریا که می شود
بی مهر مادرانه ی گندم چه می کنیم؟!
دستان سالخورده ی بابا که می شود
نان می خوریم نان! که از «آتش» هنوز گرم
ما را دلی ست همسفر ما که می شود
دستم رو ميندازم دور گردنش
صندلي که بارها اشکهام بر رويش چکه کرده
به ديوار سلام مي کنم
و گاه که بي هوا بهش مي خورم
ازش دلجويي مي کنم
- ببخشيد آقاي ديوار ...
و باز صندلي را با خودم مي چرخانم و مي رقصانم
چپ ... راست ...
چپ ... راست ...
يادمه رقص بلد نبودم !
اما غم مرا هم به رقص وا داشته !
اشک هايم را مي خورم
و باز با صندلي مي رقصم ...
بلند بلند آواز سر مي دهم
من خوشبختم
چون غم دارم ...
صندلي رو به دور خودش و خودم مي رقصانم
فرياد مي کنم ...
من با غم هايم خوشبختم
با غم هايم مي رقصم ...
می شود حکم قصاصش را شبی صادر کنی
مثل هنگامی که خوابت را پریشان کرده است
بعد ها با خویش خواهی گفت یاد او بخیر
یاد ایامی که خوابم را پریشان کرده است
ان شا ا.... تو خوشهایتان و با خوشحالیهایتان برقصین!
تو که مرا به پرده ها کشیده ای
چگونه ره نبرده ای به راز من
گذشتم از تن تو زآنکه در جهان
تنی نبود مقصد نیاز من
اگر به سویت اینچنین دویده ام
به عشق عاشق م نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بی فروغ من
خیال عشق ، خوش تر از خیال تو
چی بگم؟ ممنون.
صدای خدا می اید
از خیلی دورها
و من می لرزم
تمام تنم می لرزد
گوشهایم را با دست می پوشانم
دندان هایم را به هم می فشارم
در اتاق را محکم می بندم ...
می روم زیر پتو
باز هم می لرزم