سلام سوتی: :31:
دیروز دم دمای غروب بود من رفتم خونه یکی از این دوستای خواهرم که خیلی هم خودشو میگیره پیش خواهرم توی هال نشسته بود من ازش خوشم میومد اما چون خودشو میگرفت محل نزاشتم داشتم میرفتم توی اتاقم یهو دیدم گفت سلام
من هم از خدا خواسته :31: گفتم به علیک سلام
دیدم بابام پشت سر من اومده بود خونه به اون سلام کرده بود
خلاصه انقدر دیشب دماغم سووووخت
خدا میدونه با خواهرم چقدر خندیدن بهم!