ناز تُرکان خوش بوَد چندان که در مستي شود
چون شوي مست و خراب آنگاه ناز آغاز کن
ناز و مستي ِ دلبران بر عاشقان زيبا بوَد
ناز را با مستي اندر دلبري دمساز کن
سنایی غزنوی
Printable View
ناز تُرکان خوش بوَد چندان که در مستي شود
چون شوي مست و خراب آنگاه ناز آغاز کن
ناز و مستي ِ دلبران بر عاشقان زيبا بوَد
ناز را با مستي اندر دلبري دمساز کن
سنایی غزنوی
نی ام یعقوب کز اغیار پرسم یوسف خود را
ز غیرت بلکه بویش هم ز پیراهن نمی خواهم
چو یابد عکس او ز آئینه ی دل می برم رشکی
از آن است اینکه این آئینه را روشن نمی خواهم
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
ماخوليا گر نيست اين، جويم چرا خونخوارهاي
کو قصد جان من کند، من جان براي او دهم
چون عشق خواهم دشمني اين جان ايمن خفته را
تا باز سد ره هر شبي تغيير جاي او دهم
وحشي شکايت تا به کي از روزگار عافيت
ايام رشکِ عشق کو تا من سزاي او دهم
وحشی بافقی
من عشق مجمرینده اؤره کدن آلیشمیشام
تسکین درده،چئشمه ی عرفانه گلمیشم
نیزار تک سیزیلتی چؤکؤب سؤزلؤ سینه مه
هجران نوالی،منده نیستانه گلمیشم
عاصم کفاش اردبیلی
ميروي چون شمع و خلقي از پس و پيشت روان
ني غلط گفتم، نباشد شمع را خود پيش و پس
غافلست آنکو به شمشير از تو ميپيچد عنان
قند را لذت مگر نيکو نميداند مگس؟
اوحدی مراغه ای
سودای سر زلف تو دارم همه شب
این است که بی قرارم همه شب
چون شمع به یاد مهر رویت تا صبح
می سوزد دل، در انتظارم همه شب
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
بوی جوی مولیان آید همـــــــی***یــــــــــاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتـــــــی راه او***زیر پایم پرنیان آید همـــــــــی
آب جیحون از نشاط روی دوست***خنگ ما را تا میان آید همـــی
ای بخارا! شاد باش و دیـــــر زی***میر زی تو شادمان آید همـی
میر ماه است و بخارا آســـــمان***ماه سوی آسمان آید همـــی
میر سرو است و بخارا بوستــان***سرو سوی بوستان آید همی
آفرین و مدح سود آید همـــــی***گر به گنج اندر زیان آید همــی
رودکی
يارب به نسل طاهر اولاد فاطمه
يارب به خون پاک شهيدان کربلا
يارب به صدق سينهي پيران راستگوي
يارب به آب ديدهي مردان آشنا
دلهاي خسته را به کرم مرهمي فرست
اي نام اعظمت در گنجينهي شفا
سعدی
انیشتن ایسته دی آتم گؤجیلن
اینسانی ظلماتدان ایشیقا چئکسین
شیطانلار ایستگی تکجه بو اولدو
یئر اؤزره نیفاقین توخومون اکسین
عاصم کفاش اردبیلی
نخفتهام ز خيالي که ميپزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنين که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشوييد حق به دست شماست
حافظ
تا دل ز غم هجر پریشان نشود
شایسته ی ذوق وصل جانان نشود
در عالم نیست راحت بی محنت
شرط است که تا این نشود آن نشود
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
تو خود هر اینه جز اشک و خون نخواهی دید
گرت هواست که جام جهان نمام کنی
مرا که گنج دو عالم بهای مویی نیست
به یک پشیز نیرزم اگر بهام کنی
ابتهاج
درد تو سرشت توست درمان ز که خواهی جست
تو دام خودی ای دل تا چون برهانندت
از بزم سیه دستان هرگز قدحی مستان
زهر است اگر آبی در کام چکانندت
ابتهاج
قبلي رو با هم فرستاديم .
تلخي عشق چون دگر پيش دلم نموده خوش
باز بوي چشمانم اين زهر شکر نماي را
ديده به ترک عافيت بر رخ ترکي افکنم
در ستمش سزا دهم جان ستم سزاي را
محتشم کاشانی
از این دین به دنیا فروشان مبــــاش***بجز بنده بـــــــــاده نوشان مباش
قلم بشکن و دور افکن سبـــــــــب***بسوزان کتاب و بشویان قــــــلم
بس الوده ام اتش می کجــــــاست***پر اسوده ام ناله نی کجاســـــت
به پیمانه پاک از پلیدم کنـــــــــــــید***همه دانش و داد دیــــــــدم کنید
به من اشوه ای چشم ساقی فروز***که دین و دل و عقل را جمله سوز
رضی الدین آرتیمانی
زین عهد که با تو بستم امروز
عهد همه را شکستم امروز»
لیلی چو کمر به عهد دربست
در مهد وفا به عهد بنشست
عبدالرحمن جامی
تویی که خانه خدایی بیا و خود را باش
برون در منشین و بر آستانه مگرد
زمانه گشت و دگر بر مدار بی مهری ست
تو بر مدار دل از مهر و چون زمانه مگرد
چو تیر گذشتی ز هفت پرده ی چشم
کنون که در بن جانی پی نشانه مگرد
بهوش باش که هرنقطه دام دایره ای ست
تو در هوای رهایی درین میانه مگرد
دنیا نه مقام ذوق و عیش و طرب است
عیش و طرب و ذوق در او بس عجب است
هرگز نرسیده است به مطلوب،کسی
هر کس که در اوست،در مقام طلب است
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
تماشاي گل و گلزار کردن
مي لعل از کف دلدار خوردن
درخت نارون پيچيده بر نار
حمايل دستها در گردن يار
نظامی گنجوی
راندند ز آب دیده سیلی
تا وادی خیمه گاه لیلی
آمد پدرش چنان که دانی
وافکند بساط میهمانی
عبدالرحمن جامی
يک مسلهاي که بوي عشق آيد از آن
در عمر خود، از مدرسي نشنيدم
ما با مي و مينا، سر تقوي داريم
دنيا طلبيم و ميل عقبي داريم
شیخ بهایی
ما را هدف تیر بلا کرد فلک
با محنت و درد،مبتلا کرد فلک
از یار و دیار خود جدا کرد فلک
فریاد ز ظلمی که به ما کرد فلک
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
کاش چون آتش همي افروختم!
تو همي ماندي و من ميسوختم!
سوختي تو من بماندم، اين چه بود؟
اين بد آيين با من مسکين چه بود؟
کاشکي من نيز با تو بودمي!
با تو راهِ نيستي پيمودمي!
از وجود ناخوش خود رَستمي
عشرت جاويد در پيوستمي!
جامی
یکی نظر به گل افکند و دیگری بگیاه
ز خوب و ز شب چه منظور، هر که را نظریست
نه هر نسیم که اینجاست بر تو میگذرد
صبا صباست، بهر سبزه و گلشن گذریست
میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند
که گل بطرف چمن هر چه هست عشوهگریست
تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین
بفقر خلق چه خندی، تو را که سیم و زریست
پروین اعتصامی
تو عشق پاکي و پيوند حسن جاودان داري
نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ
مگر دل ميکنم از تو به ياد مهمان به راه انداز
که با حسرت وداعت ميکنم حافظ خداحافظ
شهریار
ظهور حقیقت نمای از مجاز
مگو کز فضولی است افشای راز
خوشا آن که سرمست افتاده است
ارادت به پیر مغان داده است!
نمی داند از مستی می مدام
که ساقی کدام است و ساغر کدام؟
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
مبارک باد عيد، آن دردمند بيکسي را
که نه کس را مبارکباد گويد نه کسي او را
عيد، هرکس را ز يار خويش، چشم عيدي است
چشم ما پر اشک حسرت، دل پر از نوميدي است
شیخ بهایی
تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی
هنوز آنچه تو را مینماید آستریست
از آن، دراز نکردم سخن درین معنی
که کار زندگی لاله کار مختصریست
پروین اعتصامی
تا يار عنان به باد و کشتي داده است
چشمم ز غمش هزار دريا زاده است
او را و مرا چه طُرفه حال افتاده است
من باد به دست و او به دست باد است
خاقانی
تا چند مرا آتش دل تاب دهد؟
رخت طربم به سیل خوناب دهد؟
ساقی چه شود بر آتشم ریزد آب
یک جرعه مرا ز باده ی ناب دهد؟
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
دردِ سرم نيست ز صفرا و تب
از مِي ِ عشقست سرم پرخمار
اين همه شيوهست مرادش تويی
اي شکرت کرده دلم را شکار
جان من از ناله چو طنبور شد
حالِ دلم بشنو از آواز تار
مولانا
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت
این اشک دیدهی من و خون دل شماست
پروین اعتصامی
تو را آتش اي يار دامن بسوخت
مرا خود به يکباره خرمن بسوخت
اگر ياري از خويشتن دم مزن
که شرک است با يار و با خويشتن
سعدی
نیستم شرمنده هر مهمان که آید سوی من
خواه تُرک آید و خواه از عرب،خواه از عجم
هر که باشد گو بیا و هر چه باید گو ببر
نعمت باقی است این قسمت نخواهد گشت کم
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
مرا داغ تو بر جان يادگار است
فدايش باد جان چون داغ يار است
اگر جان ميرود گو رو غمي نيست
تو باقي مان که مارا با تو کار است
امیر خسرو دهلوی
تا بکی جان کندن اندر آفتاب ای رنجبر
ریختن از بهر نان از چهر آب ای رنجبر
زینهمه خواری که بینی زافتاب و خاک و باد
چیست مزدت جز نکوهش یا عتاب ای رنجبر
پروین اعتصامی
راه حق تنگ است چون سم الخياط
ما مثال رشته يکتا مي رويم
هين ز همراهان و منزل ياد کن
پس بدانک هر دمي ما مي رويم
خواندهاي انا اليه راجعون
تا بداني که کجاها مي رويم
مولانا
می دوم بی قرار و صبر ز پی
در تردد نمی کنم اهمال
روی چو می نهند جانب من
تا برآرند کام من به وصال
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
ليلي و خروش چنگ و خرگاه
مجنون و خراش گرگ و روباه
ليلي و چو مه به قلعهداري
مجنون و به غار غم حصاري
آري هر کس براي کاريست
هر شير سزاي مرغزاريست
آن به که به نيک و بد بسازيم
هر کس به نصيب خود بسازيم
جامی
من آن نی ام که زمن بی جهت کسی رنجد
تعرّضی که مرا هست بی وسیله مدان
گر از میانه چو خط دایره کنار گرفت
که از کنار به نقطه کشیدمش به میان
فضولی