میرهم از خویش و میمانم زخویش
هر چه برجا مانده ویران میشود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود
Printable View
میرهم از خویش و میمانم زخویش
هر چه برجا مانده ویران میشود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود
دردم از يار است و جان نيز هم
دل فداي اوشد و جان نيز هم
تفسر:
دردم از دال است و جان نيز هم
جان فداي دال شدو من نيز هم
می توان در بازوان چیره یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره چرمین
با دو پستانِ درشت سخت
می توان در بستر یک مست ، یک دیوانه ، یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
فروغ
دو پرنده بي طاقت در سينه ات آوازمي خوانند.
تابستان از كدامين راه فرا خواهد رسيد
تا عطش
آب ها را گوارا تر كند؟
تا آ يينه پديدار آئي
عمري دراز در آ نگريستم
من بركه ها ودريا ها را گريستم
اي پري وار درقالب آدمي
كه پيكرت جزدر خلواره ناراستي نمي سوزد!ــ
حضور بهشتي است
كه گريز از جهنم را توجيه مي كند،
دريائي كه مرا در خود غرق مي كند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم.
وسپيده دم با دستهايت بيدارمي شود.
(جاويدان شاملو)
در آنجا بر فراز قله كوه
دو پايم خسته از رنج دويدن
به خود گفتم كه در اين اوج ديگر
صدايم را خدا خواهد شنيدن
به سوي ابرهاي تيره پر زد
نگاه روشن اميدوارم
ز دل فرياد كردم كاي خداوند
من او را دوست دارم دوست دارم
ما را به جهان خوشتر از این یک دم نیست
کز نیک و بد اندیشه و از کس,غم نیست
تا تماشاي وصال خود كند
نور خود در ديده بينا نهاد
تا كمال علم او ظاهر شود
ايت همه اسرار بر صحرا نهاد
درشتی کند با غریبان کسی
که نابوده باشد به غربت بسی!
دل پاكم
ز دست غصه ها
چاك است
كجا شرط جوانمردي است
من از هر چيز محروم
تو از هر چيز
،،،،،،،،بر خوردار
رزق اگر چند بیگمان برسد
شرط عقل است جستن از درها
ور چه کس بی اجل نخواهد مرد
تو مرو در دهان اژدرها
آنان كه محيط فضل و آداب شدند
در جمع كمال شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريك نبردند برون
گفتند فسانه اي در خواب شدند
دست هنر چید، نه دست هوس ××× میوهی این شاخ نگونسار را
پروين
اگرچه خرمن عمرم غم تو داد به باد
به خاك پاي عزيزت كه عهد نشكستم
چو ذره گرچه حقيرم ببين به دولت عشق
كه در هواي رخت چون به مهر پيوستم
من از قبیله ی عشاق بی سر انجامم
به آن دقایق پر درد زندگی سوگند
که بی تو یک نفس ای هم نفس نیارامم
مکش ز دامن من دست با فراغت دل
که آفتاب غروبی به گوشه ی بامم
مرا که این همه طوفان طبیعتم، دریاب
که من به یک سر موی محبّتی رامم
ز عمر شکوه ندارم که خامه ی تقدیر
نوشته بود در آغاز نامه فرجامم
مرا امید رهایی ز قید هستی نیست
که با تمام وجودم فتاده در دامم
به هرکه دل بسپردم ز من چو سایه رمید
مرا ببین که شوریده بخت و ناکامم
چگونه پای نهم در حریم حضرت دوست؟!
هنوز دست ارادت نبسته احرامم
هوای خواندن افسانه ام مکن اکنون
ورق ورق شده دیگر کتاب ایّامم
میشتابد از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره میماند بچشم راهها
اگر باران به کوهستان نبارد
به سالی,دجله گردد خشک رودی
يك پنجره براي من كافيست
يك پنجره به لحظه ي آگاهي و نگاه و سكوت
اكنون نهال گردو
آنقدر قد كشيده كه ديوار را براي برگ هاي جوانش
معني مي كند
دست توياس نوازش
درسحرگاه بهاري
اي همه آرامش ازتو
درسرانگشتت چه داري
دركتاب قصه من
معني هردل سپردن
خودشكستن بودومردن
درغم خودسوگواري
پاسي از شب رفته بود و برف مي باريد
چون پر افشاني پر پهاي هزار افسانه ي از يادها رفته
باد چونان آمري مأمور و ناپيدا
بس پريشان حكمها مي راند مجنون وار
بر سپاهي خسته و غمگين و آشفته
برف مي باريد و ما خاموش
فار غ از تشويش
نرم نرمك راه مي رفتيم
كوچه باغ ساكتي در پيش
هر به گامي چند گويي در مسير ما چراغي بود
زاد سروي را به پيشاني
با فروغي غالبا افسرده و كم رنگ
گمشده در ظلمت اين برف كجبار زمستاني
برف مي باريد و ما آرام
گاه تنها ، گاه با هم ، راه مي رفتيم
چه شكايتهاي غمگيني كه مي كرديم
با حكايتهاي شيريني كه مي گفتيم
هيچ كس از ما نمي دانست
كز كدامين لحظه ي شب كرده بود اين بادبرف آغاز
هم نمي دانست كاين راه خم اند خم
به كجامان ميكشاند باز
برف مي باريد و پيش از ما
ديگراني همچو ما خشنود و ناخشنود
زير اين كج بار خامشبار ،از اين راه
رفته بودندو نشان پايهايشان بود
...
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد؟
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد؟
دي ميشد و گفتم صنما عهد به جاي آر
گفتا غلطي خواجه در اين عهد وفا نيست!
درون كومه اي كز سقف پيرش مي تراود گاه و بيگه قطره هايي زرد
زني با كودكش خوابيده در آرامشي دلخواه
دود بر چهره ي او گاه لبخندي
كه گويد داستان از باغ رؤياي خوش آيندي
نشسته شوهرش بيدار ، مي گويد به خود در ساكت پر درد
گذشت امروز ، فردا را چه بايد كرد ؟
كنار دخمه ي غمگين
سگي با استخواني خشك سرگرم است
دو عابر در سكوت كوچه مي گويند و مي خندند
دل و سرشان به مي ، يا گرمي انگيزي دگر گرم است
شب است
شبي بيرحم و روح آسوده ، اما با سحر نزديك
نمي گريد دگر در دخمه سقف پير
و ليكن چون شكست استخواني خشك
به دندان سگي بيمار و از جان سير
زني در خواب مي گريد
نشسته شوهرش بيدار
خيالش خسته ، چشمش تار
...
رهرو آن نیست که گهی تند و گهی خساه رود
رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود
در زورق آبهاي لرزان
بازيچه عطر و نور بوديم
مي زد ‚ مي زد درون دريا
از دلهره فرو كشيدن
امواج ‚ امواج نا شكيبا
در طغيان بهم رسيدن
ناکرده گنه در این جهان کیست بگوی
آن کس که گنه نکرد و زیست بگوی
ياد عشقي كه با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
رازي كه بر غير نگفتيم و نگوييم
با دوست بگوييم كه او محرم راز است
شرح شكن زلف خم اندر خم جانان
كوته نتوان كرد كه اين قصه دراز است
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پريشانش
مي بندم اين دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادي رسوايي
تا قلب خامشم نكشد فرياد
رو مي كنم به خلوت و تنهاي
چون بگذريم ديگر نتوان به هم رسيدن
يا رب به يادش آور درويش پروريدن
فرصت شمار صحبت کز اين دوراهه منزل
گويی برفت حافظ از ياد شاه يحيی
يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و درآن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
يادم آيد : تو به من گفتي :
از اين عشق حذر كن!
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب ، آئينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا ، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن
(كوچه)
تسبيح و خرقه لذت مستی نبخشدت
همت در اين عمل طلب از می فروش کن
پيران سخن ز تجربه گويند گفتمت
هان ای پسر که پير شوی پند گوش کن
(دوباره كل كل با مونيكا [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] )
نميدانم چه مي خواهم خدايا
بدنبال چه مي گردم شب و روز
چه مي جويد نگاه خسته من
چرا افسرده است اين قلب پرسوز
بفرما مارو بازي نميدي بعدشم در ميري؟
نيلوفر روييد،
ساقه اش از ته خواب شفّا هم سركشيد
من به رؤيا بودم
سيلاب بيداري رسيد
چشمانم را در ويرانه خوابم گشودم
نيلوفر به همه زندگي ام پيچيده بود
در رگهايش من بودم كه مي دويدم
هستي اش در من ريشه داشت
همه من بود
كدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد
(سهراب)
دال دادم كه بگردي دنبالش [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
انگارديرسيدم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
زندگي شستن يك بشقاب است .
زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است .
زندگي (( مجذور )) آينه است .
زندگي گل به (( توان )) ابديت ،
زندگي (( ضرب )) زمين د رضربان دل ها،
زندگي (( هندسه )) ساده و يكسان نفس هاست
تا بگويم كه ديوانه بودم
مي تواني به من رحمت آري
دامنم شمع را سرنگون كرد
چشم ها در سياهي فرو رفت
ناله كردم مرو ‚ صبر كن ‚ صبر
ليكن او رفت بي گفتگو رفت
من که مشکلی ندارم شما زود خوابت می گیره [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
نوشته شده توسط WooKMaN
تن تو آهنگي ست
و تن من كلمه ئي ست كه در آن مي نشيند
تا نغمه ئي در وجود آيد :
سرودي كه تداوم را مي تپد.
در نگاهت همه مهرباني هاست :
قاصدي كه زندگي را خبر مي دهد .
و در سكوتت همه صداها :
فريادي كه بودن را تجربه مي كند
(شاملو)
در اين فكرم من و دانم كه هرگز
مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نيست
تومبين جهان زبيرون كه جهان درون ديده ست
چودوديدهراببستي زجهان جهان نماند
دل تومثل بامست وحواس ناودان ها
توزبام آب مي خور كه چوناودان نماند
توزلوح دل فروخوان به تمامي اين غزل را
منگر تودرزبانم كه لب و زبان نماند
ديگر سراغ شعله آتش زمن مگير
مي خواستم كه شعله شوم سركشي كنم
مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير
روحي مشوشم كه شبي بي خبر ز خويش
در دامن سكوت بتلخي گريستم