-
گذران روز مجموعه داستان کوتاه از چهار نويسنده آلمانی /سيد محمود حسينی زاد/
آدم ها در خيابان های خالی می روند،خيابان های بدون درخت،بدون سبزه و سبزی،فقط ديوار و ديوار،رويشان ادرار و جلويشان مدفوع سگ.آدم ها سرگردانند و دنبال چيزی گرم.می روند به کافه ها،می گردند و می گردند و چيزی پيدا نمی کنند.هوا سرد است و آنها می نوشند،کمی گرم می شوند،بعد می روند خانه،در شهر،تنها،و منتظر فردا ميشوند.کاش نور سر بزند.اما وقتی سر می زند،آنها توجهی ندارند،چون بايد فعاليت را شروع کنند.هماهنگ با ساعتی که خودشان اختراع کرده اند.می روند به اداره هايشان،به کلاس هايشان،به سر درس و مشق شان،و هيچ کدامشان هم نمی دانند چرا.همين غمگين شان می کند،تا دوباره شب برسد،و دوباره تصميم بگيرند بالاخره زندگی کنند.اما اتفاقی نمی افتد.دوباره در اتومبيل هايشان می نشينند،ساعت چهار است و آنها آرام و قرار ندارند.نميشود همه اش همين باشد.
-
گذران روز مجموعه داستان کوتاه از چهار نويسنده آلمانی /سيد محمود حسينی زاد/
در آن زمان،روز ششم بود،يا شب ششم،هوا تاريک بود،چون کرکره ها افتاده بودند،و سيگار هم تمام شده بود،بلند شدم،رفتم به دستشويی،ليوان جای مسواک را شکستم،دو شکاف روی مچم انداختم و باز دراز کشيدم،منتظر شدم،تا تمام خونم از تنم بيرون رفت،بعد مردم.در مراسم دفنم دو مرد آمده بودند.يکی مرا حمل می کرد.يکی چاله ای کند.او نيامد.حالا من اينجا ايستاده ام.شهر بزرگ دارد دوباره غمگين می شود،پشت اين ساختمان های بلند،هيچ ماهی ديده نمی شود.اين مرد چطور زنی را که مال من است بغل کرده،محکم،انگار که مال خودش باشد،و زن هم به او می خندد،اينگار که حسه عاشقی دارد،سرش را به سينه اش می مالد.من هم اينجا ايستاده ام و دلم می خواست ماه ديده می شد.
-
خداحافظ گری کوپر / رومن گاری / سروش حبیبی
میلیون ها و میلیاردها آدم توی این دنیا هستند
و همه شان می توانند بی تو زندگی کنند،
آخر من بدبخت چرا نمی توانم ؟!
-
خداحافظ گاری کوپر/ رومن گاری / سروش حبیبی
جس، وقتی آدم بیست ساله است چطور می تواند یکجا بماند؟
تا به حال اینطور چیزی دیده ای؟ توی سینما هم جرات نمی کنند از این چیزها نشان بدهند.
-
گذران روز مجموعه داستان کوتاه از چهار نويسنده آلمانی /سيد محمود حسينی زاد/
دو سال بعد،آن مرد و من هنوز نسبت به هم کمی احساس غريبی می کرديم،به ام گفت که بيمار است.يک سال تمام جايی بين مرگ و زندگی بود.رفتم بيمارستان ملاقاتش و پرسيدم چيزی لازم دارد.گفت از مرگ می ترسد و می خواهد هر چه زودتر کار به آخر برسد.از من پرسيد که آيا می توانم برايش مورفين تهيه کنم.فکر کردم،چند تا دوست و آشنا داشتم که مواد مخدر مصرف می کردند،اما هيچ کدام در مورد مورفين اطلاعی نداشتند.از طرف ديگر مطمئن نبودم که بيمارستان پيگيری نکندکه مورفين از کجا آمده.خواهشش را فراموش کردم.گاهی برايش گل می بردم.سراغ مورفين را گرفت و من پرسيدم از چه کيکی خوشش می آيد،می دانستم شيرينی خيلی دوست دارد.گفت الان از چيز های ساده بيشتر خوشش می آيد-فقط کيک تخم مرغی می خواهد،فقط همين.رفتم خانه و کيک تخم مرغی درست کردم.دو تا ظرف پر.وقتی بردم بيمارستان هنوز گرم بودند.گفت دوست داشت با من زندگی کند،حداقل دوست دشت امتهان کند،هميشه فکر می کرده که وقت دارد و روزی،ولی ديگر دير شده،چند روز بعد از جشن تولد هفده سالگی ام،مرد.
-
در جستجوی زمان از دست رفته/جلد 5/مهدی سحابی
در حافظه هر چه بخواهی هست،حافظه نوعی داروخانه،يا آزمايشگاه شيمی است،که در آن اتفاقی دستت گاه به دارويی آرام بخش و گاه به زهری خطرناک می رسد.
-
در جستجوی زمان از دست رفته/جلد 5/مهدی سحابی
حسود با محروم کردن دلدار از هزار لذت بی اهميت او را پريشان می کند اما دلدار آنهايی را که عمق زندگی اش هستند در جاهايی پنهان می کند که حسود، حتی هنگامی هم که می پندارد بيشترين مراقبت و زيرکی را به کار می برد و کسانی دقيق ترين خبرها به او می دهند، حتی فکرش به آنجا راه نمی برد.
-
در جستجوی زمان از دست رفته/جلد 5/مهدی سحابی
هنوز دراز نکشيده خوابش برده بود و ملافه هايش،پيچده گردش چون کفنی، با همه چين های زيبايش، از سختی به سنگ می زد.انگار که چون برخی صحنه های قيامت قرون وسطا، فقط سری از گور بيرون داشت، خفته، به انتظار صور اسرافيل. سرش را خواب در باژگونگی، با گيسوان پريشان غافلگير کرده بود. و با ديدن آن تن بيمقدار آنجا افتاده، از خود می پرسيدم اين چه جدول لگاريتمی بود که هر آنچه با آن سر و کاری داشته بود، از ضربه آرنجی تا تماس پيرهنی، با بسط بينهايت بر همه نقطه هايی که در فضا و زمان اشغال کرده بود، و گاه به گاهی ناگهان در يادم زنده می شد، مرا دچار اضطراب هايی چنين دردناک می کرد با آن که می دانستم حاصل حرکت ها و هوس هايی از اوست که نزد زن ديگری،حتی نزد خود او پنج سال پيش يا پنج سال بعد، برايم هيچ است. دروغ بود، اما دروغی که برايش همت جستجوی چاره ديگری جز مرگ خودم نداشتم. اين چنين، با بالاپوشی که هنوز از زمان بازگشتم از خانه وردورن ها در نياورده بودم، در برابر آن تن درهم پيچيده ايستاده بودم، تنی که صورت تمثيلی چه بود؟ مرگ من؟ عشق من؟ چيزی نگذشته آوای تنفس منظمش به گوشم رسيد. رفتم و لب تختش نشستم تا از آن مداوای آرام بخش نسيم و تماشا بهره بگيرم.سپس آهسته آهسته بيرون رفتم تا بيدارش نکنم.
-
در جستجوی زمان از دست رفته/جلد 5/مهدی سحابی
حسادت را هر قدر هم که پنهان کنی کسی که آن را انگيخته خيلی زود با خبر می شود و به نوبه خود بدل ميزند.می کوشد آدم را گول بزند و آنچه را که رنجش می دهد از او پنهان کند،زيرا در نا آگاهی چگونه می توان دريافت که در فلان جمله بی اهميت چه دروغ هايی نهفته است.جمله ای است که با ترس گفته شده،بی توجه شنيده شده است.بعد،در تنهايی دوباره به اين جمله فکر می کنی و به نظرت می آيد که خيلی با واقعيت سازگاری ندارد.اما آيا آن را درست به ياد می آوری؟پنداری آدم ناگهان درباره جمله و دقت حافظه خودش دچار شکی از همان نوعی ميشود که در جريان برخی حالت های عصبی نمی گذارد به يادآوری که آيا چفت در را بسته ای يا نه،نه در بار اول و نه حتی در پنجمين بار.چنان است که انگار اگر هزار بار هم اين حرکت را تکرار کنی باز حافظه دقيقی در کار نيست که به کمکت بيايد و خلاصت کند.اما دستکم اين هست که می توانی برای پنجاه و يکمين بار هم در را ببندی.در حالی که جمله نگران کننده را در گذشته و در شرايط نامطمئنی شنيده ای که تکرارش به دست تو نيست.آنگاه توجه خود را به جمله های ديگری بر می گردانی که چيزی درشان نهفته نيست و تنها راه حلی که نمی پذيری اين است که از همه چيز بگذری تا دلت نخواهد بيشتر بدانی.کسی که برانگيزنده حسادت است همين که از آن با خبر می شود آن را سوءظنی تلقی می کند که به نظرش توجيه کننده فريب کاری است.وانگهی،اين تو بوده اي که در کوشش برای بيشتر دانستن دروغ و فريب را آغاز کرده اي.
-
من گوساله ام / بزرگمهر حسین پور
بچه گاو: بابا بزرگ یه بار گفتید اگر یکبار بفهمی دیگه نمیتونی نفهمی! این دقیقا یعنی چی؟!
یعنی این که اگه یکبار..فقط یکبار مزه یونجه ی تازه رو تجربه کنی دیگه هیچ وقت نمیتونی از کاه مونده ی توی انبار لذت ببری !
-
نامه به کودکي که هرگز زاده نشد / اوريانا فالاچي
گناه از آن روز پديد نيامد که حوا سيبي چيد. آن روز فضيلت باشکوهي جلوه گر شد که نافرماني نام دارد!
-
در جستجوی زمان از دست رفته/جلد 5/مهدی سحابی
شگفتا که چيز هايی شايد از همه نا چيز تر ناگهان ارزشی استثنايی می يابد آنگاه آن کسی که دوست می داری پنهانشان می کند(يا کسی فقط همين دورويی را کم داشته تا دوستش بداری)!خود رنج الزاما آدمی را دچار عشق يا نفرت کسی که آن را بر انگيخته باشد نمی کند.به جراحی که تنت را به درد می آورد بی اعتنا می مانی.اما در شگفت می شوی اگر زنی که چندی می گفته که تو همه چيز اويی،بی آن که خود همه چيز تو باشد،زنی که ديدنش،بوسيدنش،نوازشش را خوش می داشته ای،با مقاومتی ناگهانی به تو بفهماند که در اختيارت نيست.اين سرخوردگی گاهی خاطره فراموش شده اضطرابی قديمی را زنده می کند که می دانی برانگيزنده اش نه اين زن،بلکه ديگرانی بوده اند که خيانت هايشان در همه گذشته است تداوم داشته است.وانگهی،در دنيايی که عشق فقط از دروغ زاده می شود و چيزی نيست جز نياز عاشق به اين که دردش را همان کسی که برش انگيخته تسکين دهد،با چه جراتی می توان خواستار زندگی بود،چگونه می توان در مقابله با مرگ حرکتی کرد؟برای پايان دادن به رنج ناشی از کشف آن دروغ و آن مقاومت تنها اين چاره ناخوشايند می ماند که بکوشی بر کسی که با تو دروغ می گويد و مقاومت نشان می دهد،برغم خودش و به ياری کسانی تاثير بگذاری که حس می کنی از خودت به او نزديک ترند،بکوشی خود نيز نيرنگ بزنی و نفرت او را بر انگيزی.اما رنج چنين عشقی از آن نوعی است که به گونه ای تسکين ناپذير بيمار را وا می دارد آرامشی مجازی را در تغيير وضعيت خويش بجويد.افسوس که اين گونه راه حل ها کم نيستند.و شناعت اين گونه عشقهايی که فقط از نگرانی زاييده می شوند در اين است که در قفس خود بی وقفه انديشه هايی بی مفهوم می پروريم.گذشته از اين که در چنين عشق هايی معشوقه به ندرت آدمی را از نظر جسمانی کاملا خوش می آيد،زيرا انتخاب او نه از تمايلی آزادانه،بلکه ناشی از قضای يک لحظه اضطراب بوده است،لحظه ای که ضعف روحيه آدمی آن را بينهايت تداوم می دهد و وامی داردش که هر شب دست به اين يا آن آزمايش بزند و تا حد استفاده از مسکّن سقوط کند.
-
نامه به کودکي که هرگز زاده نشد / اوريانا فالاچي
زندگي يعني خستگي!کوچولو!زندگي يه جنگه که هر روز تکرار مي شه و عوض شادي هاش- که تنها قد يه پلک به هم زدن دووم دارن - بايد بهاي زيادي بدي!
-
سال بلوا / عباس معروفی / نشر ققنوس
کاش تولد من هم می ماند برای بعد , به کجای دنیا بر می خورد!؟
-
در جستجوی زمان از دست رفته/جلد 7/مهدی سحابی
تازه فهميدم چرا دوک گرمانت، که وقتی روی صندلی نشسته ديدمش برغم آن همه سالی که بيشتر از من زيرپا’’ داشت به نظرم چندان پير شده نيامد، همين که بلند شد و خواست ايستاده بماند به لرزه افتاد و پاهايش لرزش پاهای اسقف های پيری را داشت که تنها چيز محکم سراپايشان چليپايی فلزی است که بر سينه دارند و طلبه های تندرست جوان گردشان می چرخند، و چون به راه افتاد تنش از فراز پر از تزلزل هشتاد و سه سالگی چون برگی می لرزيد، انگار که آدم ها سوار چوب های زير پايی زنده ای باشند که مدام بلندتر شود و گاهی به بلندی منار برسد و رفته رفته راه رفتنشان را دشوار و خطرناک کند، و از آنها يکباره پايين بيفتند.(آيا به اين خاطر است که محال است حتی نادان ترين کسان هم چهره يک انسان سالخورده را با يک جوان اشتباه بگيرد و آن چهره همواره از ورای پرده وقار نوعی ابر به چشم می آيد؟) هراسان بودم از اين که چوب زير پاهای خودم به همين زودی به اين بلندی شده باشد، به نظرم نمی آمد توان آن را داشته باشم که دراز زمانی گذشته ای را که تا چنان ژرفاهايی امتداد يافته بود به خود متصل نگه دارم.دستکم، اگر آن اندازه توانم می ماند که اثرم را به پايان ببرم، غافل نمی ماندم از اين که آدم ها را پيش از هر چيز چنان توصيف کنم که، در کنار اندک جايی که فضا ايشان راست، جايی بس عظيم اشغال می کنند حتی اگر اين ايشان را موجوداتی هيولايی بنماياند، جايی بر عکس آن يکی بيکرانه گسترده-زيرا همزمان، چون غول هايی غوطه ور در ساليان، دست به دوران های بسيار دوری می رسانند که ميانشان روزان بسيار فاصله است- جايی بيکرانه گسترده، در زمان.
-
در جستجوی زمان از دست رفته/جلد 7/مهدی سحابی
بيرون از معقوله گرايش به هم جنس، نزد کسانی که از همه بيشتر بطور ذاتی با اين گرايش مخالف اند نوعی’’ عرفی مرانگی وجود دارد که دارنده آن گرايش اگر انسان برتری نباشد خود را پايبند آن آرمان می يابد، ولو برای که ماهيتش را تغيير دهد. اين آرمان- که نزد برخی نظاميان و برخی ديپلماتها ديده می شود- سخت آزار دهنده است. در پست ترين شکلش حالت زمختی آدمی با دل مهربان را به خود می گيرد که نمی خواهد تاثرش به چشم بيايد، و در لحظه جدايی با دوستی که شايد بزودی کشته شود، در عمق دلش می خواهد گريه کند اما نمی گذارد کسی متوجه شود، زيرا برای پنهان کردنش به خشم فزاينده اي وانمود می کند که سرانجام در لحظه جدايی با اين کلمات انفجار آميز بيان می شود: خوب ديگر، لامصب! ديگر بايد همديگر را ببوسيم و خداحافظی کنيم احمق! اين کيف پول را هم که نمی دانم چکارش کنم بگير الاغ!" ديپلمات، افسر، کسی که حس می کند يک اقدام بزرگ ملی تنها چيزی است که اهميت دارد، اما به هر حال دلش هم برای فلان جوان کارمند دفتر نمايندگی يا عضو گروهان که از حصبه مرده يا با گلوله اي کشته شده می سوزد، همان گرايش به مردانگی را به شکل ماهرانه تر و هوشمندانه تر در عمق به همان اندازه نفرت انگيز از خود نشان می دهد. از گريه کردن برای جوان مرده خودداری می کند، می داند که بزودی ديگر کسی به او فکر نخواهد کرد، همانند جراح دل نازکی که شب پس از مرگ بيمار نوجوان با شهامتی دلش پر از غم است اما به زبان نمی آورد. اگر اين ديپلمات نويسنده باشد و درباره اين مرگ چيزی بنويسد، نخواهد گفت که دلش به درد آمده است، نه، اول به دليل ملاحظه و حيای مردانگی، بعد هم بر اسر مهارت هنری که هيجان را با پنهان کردنش القا می کند. او و يکی از همکارانش هنگام احتضار جوان بر بالينش حاضرند، اما حتی يک لحظه هم به هم نمی گويند که احساس اندوه می کنند. از مسايل دفتر نمايندگی يا گروهان حتی با دقتی بيشتر از معمول حرف می زنند.و خواننده می فهمد که آن لحن خشک نشانه اندوه کسانی است که نمی خواهند اندوه خود را نشان دهند، که اين مسخره است اما رنج آور و نفرت انگيز هم هست، چون شيوه غم خوردن کسانی است که فکر می کنند غم اهميتی ندارد، کسانی که فکر می کنند زندگی جدی تر از جدايی و اين چيزهاست، و دربرابر مرگ آدمها همان احساس دروغ وخلائی را القا می کنند که آقايی که روز عيد برايت جعبه شکلاتی عيدی می آورد و مثلا با لحن سخره آلود می گوييد:سال نو رو تبريک عرض می کنم.اين کار را مسخره می کند، اما می کند. اين را هم درباره افسر يا ديپلمات حاضر بر بالين جوان محتظر بگوييم و تمام کنيم: هر دو کلاه به سر دارند چون در لحظاتی که کار به پايان می رسد جوان مجروح، جوان دم مرگ را به هوای آزاده برده اند:فکر می کردم: بايد برگشت و واحد را برای بازديد آماده کرد؛اما واقعا نفهميدم چرا در لحظه ای که دکتر نبز اورا رها کرد هم من و هم او بدون اين که به هم چيزی گفته باشيم، در آفتاب سوزان، شايد به اين خاطر که گرممان بود، سرپا يا کنار تخت، هر دو کلاه هايمان را از سرمان برداشتيم.و خواننده حس می کند که دو مرد خيلی مرد، که هرگز کلمه اي حاکی از مهربانی يا اندوه به زبان نمی آوردند، کلاهشان را نه به خاطر گرمای آفتاب که بر اثر هيجان در برابر شکوه مرگ از سر برداشته اند.
-
در جستجوی زمان از دست رفته/جلد 7/مهدی سحابی
اما به خود برگرديم: من فروتنانه تر از اين ها به کتاب خودم فکر می کردم، و حتی تعبير دقيقی نبود اگر کسانی را” که ممکن بود آن را بخوانند خوانندگان خودم می ناميدم. زيرا چنين کسانی به نظر من نه خوانندگان من، بلکه خوانندگان خودشان اند، چون کتابم چيزی جز نوعی عدسی بزرگ کننده مانند آنهايی نخواهد بود که عينک ساز کومبره به مشتريانش می داد. کتاب من، که به ياری اش به خوانندگانم وسيله ای خواهم داد که درون خودشان را بخوانند. در نتيجه از ايشان نخواهم خواست که ستايش يا تحقيرم کنند، فقط اين که به من بگويند که آيا همين است که من می گويم، آيا واژه هايی که در درون خود می خوانند همان هايی است که من نوشته ام که در ضمن، اختلاف های احتمالی در اين باره همواره به اين معنی نيست که من اشتباه کرده باشم، بلکه گاهی به مفهوم آن است که چشمان خواننده از آنهايی نيست که کتاب من برای آنها و برای خواندن درون خود مناسب باشد."
-
چشمان نخفته در گور / میگل آنخل آستوریاس
این دولت مثل همه ی دولت هایی که با زور و قلدری سر پا بندند حیثیت خود را با وحشتی که در مردم القا می کنند یکی می دانند .....
-
خاطرات پس از مرگ براس کوباس/ ماشادود آسيس/ عبداله کوثری
من نويسنده ايی فقيد هستم اما نه به معنای آدمی که چيزی نوشته و حالا
مرده،بلکه به معنای آدمی که مرده و حالا دارد مينويسد
-
زندگی گالیله / برتولت برشت / نمایشنامه
آندریا[شاگرد گالیله] : سرزمین فلاکت بار سرزمینی است که قهرمانی نپرورد.....
گالیله: نه آندریا ، سرزمین فلاکت بار سرزمینی است که در آنجا نیاز به قهرمان باشد......
-
زندگی گالیله / برتولت برشت / نمایشنامه
آن که حقیقت را نمی داند فقط بی شعور است ، اما آن که حقیقت را می داند و آن را دروغ می نامد ، تبهکار است.
-
کتاب زمان لرزه/ ونه گوت/ بهرامی
شکسپير:داشتين فرزند ناسپاس بسی زهرآلودتر از دندان مار است
شکسپير:تمام جهان صحنه ی نمایش هست و تمام مردان و زنان فقط بازيگران آن هستند
-
زندگی جنگ و دیگر هیچ / اوریانا فالاچی
او با پاهای مجروح و دست های خونینش مرا بغل کرد و کشان کشان برد .
می توانی بفهمی؟
به این می گویند دوستی و دوستی چیز قشنگی است . قشنگ تر از عشق....
-
کتاب زمان لرزه/ ونه گوت/ بهرامی
فرود هويل:اعتقاد به سازوکارهای تکامل نظريه داروين مثل اعتقاد به اين است که از
گورستان اتوموبيل ها ميتواند طوفانی بوجود بيايد و آن طوفان يک هواپيمای بويينگ 747 بسازد
-
آزادی یا مرگ
نیکوس کازانتزاکیس
ترجمهی محمد قاضی
همه میرفتند تا در محضر آن شهسوار خاکستریمو، ولینعمت کاندی، یعنی سنمیناس دعا کنند و به سخنان خلیفه، که در آن روز موعظه میکرد و نان متبرک بین مؤمنان تقسیم میکرد، گوش فرا دهند، چون آن روز یکشنبه بود.
آن روز، کسب و کار نبود. دکانها باز نمیشد. نام آورترینِ بازرگانان عالم، یعنی خود شیطان، در تمام آن روز بخواب میرفت. پس کاری نبود جز اینکه همه بروند و به سخنان خدا گوش دهند.
این کار خرچی نداشت و کسی چیزی از دست نمیداد.
فردای آن روز همه از صبح زود ذرع یا ترازوی خود را از تو به دست میگرفتند؛ باز سوداگری و چانهزنی شروع میشد.
هر که میتوانست، کلاه دیگری را برمیداشت.
شش روز ازانِ شیطان است و یک روز ازانِ خدا، و شما در هر روز شمعی روشن کنید، و خیالتان آسوده باشد.
فصل 3 صفحهی 132
-
کتاب زمان لرزه/ ونه گوت/ بهرامی
انيشتين:زيباترين چيزی که انسانها ميتوانند تجربه کنند مسائل عرفانی است چنين تجربياتی
منشا هنر و علم راستين اند
انيشتين:من هرگز نمی پذيرم که خداوند با جهان تاس بازی ميکند
انيشتين:مفاهيم فيزيکی ساخته های ذهن انسان اند،جهان خارج الزاما آنها را ايگونه طبقه بندی
نکرده است
-
سال بلوا / عباس معروفی / نشر ققنوس
توی این مملکت هر چیزی اولش خوب است , بعد یواش یواش بهش آب می بندند , خاصیتش را از دست می دهد , واسه همین است که پیشرفت نمی کنیم.....
شب ششم - صفحه 301
-
یادداشتها (جلد سوم) / آلبر کامو / مترجم: خشایار دیهمی
تــــــــــــراژدی این نیست که تنــــــــــــها باشی، بلکه این است که نتوانی تنها باشی...!
-
شب مادر نوشته کورت ونه گات ترجمه بهرامی
ما همان چيزی هستيم که به آن تظاهر می کنيم،پس مواظب باشيم ببينيم به چه چيزی تظاهر می کنيم
-
مرد بی وطن نوشته کورت ونه گات ترجمه بهرابی
فرويد:طنز واکنشی است به سرخوردگی و ناکامی
آلبرمو کامو:هيچ مسئله ی حقيقتا فلسفی وجود ندارد،مگر خودکشی
-
دست نوشته هايی از فرانتس کافکا از کتاب محاکمه ترجمه حداد
وصيت نامه کافکا به ماکس برود:ماکس بسيار عزيز،آخرين خواهش من،تمام چيزايی را که ميان
نوشته های منتشر نشده ی من وجود دارد(در گنجه کتاب ها،کمد لباس،ميز تحرير،در خانه و دفتريا هر جای ديگری که ممکن است برده شده باشند و چشمت به آن می افتد)،از يادداشت های روزانه گرفته تا دست نوشته ها،نامه ها،نامه های من و ديگران،طراحی ها و غيره،همه را
نا خوانده بسوزان،همچنين تمام نوشته ها وطراحی هايی را که پيش تو يا ديگران يافت می شود و تو به نام من از آنها درخواست خواهی کرد.نامه هايی رو که ديگران مايل نيستند در اختيار تو بگزارند،جا داردست کم تعهد کنند که شخصا بسوزانند
-
سعی کن عظمت در نگاهت باشد نه در چیزی که به ان می نگری
اندره ژید ...مائده های اسمانی
-
شادی عشـــــــــق برای این ساخته نشده است که با لالایی اش به خواب روی، بلکه برای این است که باز هم به مبارزه ادامه دهی.
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
گزارش یک آدم ربایی ، گابریل گارسیا مارکز
-
دست نوشته هايی از فرانتس کافکا از کتاب محاکمه ترجمه حداد
فرانتس کافکا:مدام می کوشم چيزی بيان نشدنی رو بيان کنم،چيزی توضيح ناپذير را توضيح بدهم،از چيزی بگويم که در استخوان ها دارم،چيزی که فقط در استخوان ها تجربه پذير است،چه بسا اين چيز در اصل همان ترسی است که گاهی در باره اش گفتگو شد،ولی ترسی تسری يافته به همه چيز،ترسی از بزرگ ترين و کوچک ترين،ترس،ترسی شديد از به زبان آوردن يک حرف.البته شايد اين ترس فقط ترس نيست،شايد چيزی است فراتر از هر چه که موجب ترس
می شود
-
آزادی یا مرگ
نیکوس کازانتزاکیس
ترجمهی محمد قاضی
کرت توسط عثمانی اشغال شده و پاشا نمایندهی سلطان عثمانی در کرت است
بعد از خودکشی نوری بیگ و هرج و مرجی که بوجود میاد و ... پاشا به نزد خلیفهی ارتدوکس کاندی رفته و
همین که وارد شد گفت:
- خلیفه افندم، من هیچ نمیفهمم چه خبر است. ظاهرا گویا کرتیها قیام کردهاند و آزادی خود را میخواهند ... چه آزادیای؟ ... من نمیفهمم. وقتی تو به خداوند معتقدی و فرمان او را اطاعت میکنی و هر چه او به تو امر میدهد میپذیری آیا باید شکوه کنی که بنده هستی؟ آیا بر ضد خدا میشوری؟ آیا ادعای آزادی میکنی؟ نه. خوب، همین مسأله دربارهی نایب خدا در زمین یعنی سلطان نیز صادق است. پس این کرتیها چه مرگشان است و چرا دردسر برای من درست کردهاند؟
خلیفه در جواب گفت:
- پاشا افندم، وقتی تو از خدایی اطاعت میکنی که به آن معتقدی حرف تو درست است، ولی وقتی از خدایی اطاعت میکنی که به آن معتقد نیستی چه؟ کرتیها به سلطان شما معتقد نیستند و به همین دلیل است که بندهاند و آزادی میخواهند.
فصل 7 صفحه 394
-
فرانتس کافکا/ قصر/حداد
اگر توان آن را داشته باشی که وقايع را بی وقفه،به اصطلاح بی آنکه چشم به هم بزنی ،زير نظر بگيری،خيلی چيزا می بينی،و اگر يک بار غفلت کنی و چشم ها را ببندی،بلافاصله همه چيز در تاريکی فرو می رود
-
از کتاب مستاجر رولان توپور
کافکا:اگر کتابی که می خوانيم با ضربه ايی سنگين به جمجمه مان بيدارمان نکند،چرا بايد آن را بخوانيم؟که شادمان کند؟ما ميتوانيم بدون اين کتاب ها هم شاد باشيم.چيزی که ما احتياج داريم،
کتاب هايی است که مثل واقعه ايی وحشناک بر ما نازل شوند.مثل زخم مرگ کسی که بيشتر از خودمان دوستش می داشتيم،يا مثل وقتی که در جنگل های خالی از انسان گم شده ايم.مثل خودکشی. کتاب ها بايد ديلمی باشند برای شکستن يخ درون مان
-
رابطه انسانی عمر مفیدی دارد. متاسفانه داستانهای عاشقانه با ریاکاری و احساسات گرایی چنین باوری ایجاد کردهاند که عشق هرگز نمیمیرد.
نه دوست من! عشق هم میمیرد. یک باره احساس میکنی دلت تنگ نمیشود. همیشه هم اسمش هرزگی نیست.
گاهی اوقات واقعا همه چیز تمام میشود. تمام میشود. جوری تمام میشود که انگار هرگز نبوده است.
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کتاب مجنون لیلی - سید ابراهیم نبوی
-
مستاجر نوشته رولان توپور ترجمه کوروش سليم زاده
نيچه:آن جا که پای اموز معنوی ميان است بايد تا حد خشونت شرافتمند بود
-
کتاب ضیافت افلاطون: در جوامع استبدادی همیشه زن و مرد از هم جدا میشوند تا مرد ها و زنها چیزی که بینشان جریان داشته باشد شهوت بیمارگونه ناشی از توهم شناخت از هم باشد تا هیچ زنی و مردی زیبایی و زشتی واقعی را نتواند تشخیص دهد و زنها و مرد ها در انتخاب هم به اندازه ی شهوت برانگیز بودن توجه داشته باشند و بس نه چیز دیگری چرا؟؟؟ چراش رو بعدا مینویسم جون فارسی نوشتن برام سخته خسته شدم...