نی قصه ی آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته ی دل بتوان گفت
Printable View
نی قصه ی آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته ی دل بتوان گفت
تيري ز جانب شيطان آمد بر دل ننشست×××شب به همره يار دل بردن به دلم نشت...يا الله نظري دگر كن...
تو نيز باده به چنگ آر و راه صحرا گير
كه مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
دستم رسد اگر به دعا كنم دعايي كه شوم رها...
مومن خدا لطفا بین مصرعهات یه چیزی بزار که
اشتباهی پیش نیاد
از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
وز لوح سینه نقشت هرگز نگشت ز ایل
باشه اخوي...
لازم نبود كه تو هم شوي قرباني×××تا انسان كند باور كه خدايي هست...
تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من
سالها شد که منم بر در میخانه مقیم
ميروم از ره دوست به كناري×××كهره دوست نشود به حرامي...
یا بنه بر خود که مقصد گم کنی
یا منه پای اندرین ره بی دلیل
لبيك گويم به خواهش دوست×××چون او به خواهش لبيك گفت...