-
در اینجا کس نمی فهمد زبانِ صحبتِ مارا
مگر آیینه دریابد حدیثِ حیرتِ مارا
سزد گر اشکِ لرزان و نگاهِ آرزو گویند
به جانان با زبانِ بی زبانی حالت مارا
نهانی با خیالت بزم ما آیینه بندان بود
به هم زد دودِ آهِ دل صفای خلوتِ مارا
بهاران خود نمی آید به سوی ما مگر روزی
خزان گلچین کند این باغ های حسرتِ مارا
نمی سازند با این تنگنای عالمِ هستی
بلند است آشیان مرغانِ اوجِ همتِ مارا
سری بر زانوی غم داشتم در کنجِ تنهایی
کمینگاهِ جنون کردی مقامی عزلتِ مارا
-
از اشتياق من به تو يك ذره كم نشد
چشمت اگرچه ظلم به حقم زياد كرد
سلام..........
-
آه اي بلور ظرافت در دست بي مهر تهديد
در سنگسار پذيرش آيينه ترد ترديد
در پيچه جبر هر چند گيسويت آرام خفتست
فردا رها مي شود باز در بازي باد با بيد
بر سينه بي قرارت تاب دو نارنج نارس
پيراهنت ابر آذر پوشانده سيماي خورشيد
-
در غرب، خورشيد زمينى هنوز پرتوافكن است
و زير اشعهاش بامهاى شهر مىدرخشند
اينجا زنى سفيدپوش بر درها صليب مىكشد
و آهسته كلاغها را صدا مىكند
-
دیگه بارون نمی باره
دیگه آسمون تو شب هام
یه ستاره هم نداره
-
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنی است
حال من از این و آن پرسیدنی است
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفال می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل امد که حالم را گرفت
"ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود انچه می پنداشتیم "
-
مي دونم يه شب مي آي خاکو چراغون مي کني
شيشه ي عمر شبو مي شکني داغون مي کني
شنيدم وقتي بياي از آسمون گل مي ريزه
کوچه باغا رو پر از بيداي مجنون مي کني
شنيدم وقتي بياي غصه هامون تموم مي شه
قحطي گريه مي آد ، خنده رو ارزون مي کني
آسمون به احترامت پا مي شه به اون نشون
که تو سفره ي زمين خورشيدو مهمون مي کني
دلامون خيلي گرفته س ، شبامون خيلي سياس
مي دونم يه شب مي آي خاکو چراغون مي کني
-
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر ز آنکه چو گردی ز میان برخیزم
-
معلم گفت
بنویس پاییز
زیباترین
فصل هاست
و ما نوشتیم
بهار بهار بهار
پدر ، این
توصیه ی تو
بود
===
پدربزرگ
پيپي بر لب داشت و
دريايي در دل
او دريايي بود
كه پيپ ميكشيد
-
دستی دراز شد که نه این دست عشق نیست
دست شکسته ای که به دستم نمیرسد
عشق آسمان تیره و گرداب سنگهاست
تنها ستاره ای که نبود و نشد رصد
عیسی زبان بریده و دوزخ فذاهم است
بایدقبول کرد که مریم گناه ...
-
هرگز نمیرد انکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
-
اگر سروي به بالاي تو باشد
نه چون بشن دل آراي تو باشد
وگر خورشيد در مجلس نشيند
نپندارم كه همتاي تو باشد
-
امشب ، همه اشکم ، همه رشکم ، همه دردم
کو بوسه ی گرمی ، که بجوید دل ِ سردم ؟
رسوا کنمت ، ورنه ز بیتابی ِ دیدار
شب تا به سحر ، با دل ِ رسوا به نبردم
دوری ز من ای گلبن سیراب و ، دل از دور
گلبوسه فشاند به سراپای ِ تو هر دَم
مهتاب تنت ، از دل ِ این بستر ِ خاموش
کی بردمد ، ای جفت ِ سبکسایه که فردم
خاری شد و در جان ِ پشیمان ِ من آویخت
آن شِکوه که پیش ِ تو تنک حوصله کردم
صد چامه فروباردم از طبع زر اندود
گویی به خزان ِ غمت ، آن شاخه ی زردم
خواهم ، که تو را گیرم و شادان بگریزم
آنگونه ، که هرگز نرسد باد به گردم
باغ گنهی ، تو رخ ِ شیرین ِ مرادی
آغوش ِ تو جوید ، دل ِ اندیشه نوردم
ای " وسوسه " ، گر با تو زنم بر سر ِ دلخواه
آتش ِ فِکند ، مهره ی مهر ِ تو به نردم
الهامگر ِ طبع ِ فریدونی و وقت است
کز ناز ِ دگر ، تازه کنی جوشش ِ دردم
-
مرا با روشنائی نیست کاری
که ماندم در سیاهی روزگاری:41:
-
يار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا
يار تويي غار تويي خواجه نگه دار مرا
-
از لعل تو گر يابم انگشتري زنهار
صد ملک سليمانم در زير نگين باشد
غمناک نبايد بود از طعن حسود اي دل
شايد که چو وابيني خير تو در اين باشد
-
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
-
تا که باشد وضع ايران اين چنين
کي ببوسم تربت ايران زمين؟
روز خوش را چشم ايراني نديد
بلکه روزي رستمي آيد پديد
***
سلام.خیلی وقت سعادت مشاعره نداشتیم
-
دیگر زمان زمانه مجنون نیست
فرهاد
در بیستون مراد نمی جوید
زیرا بر آستانه خسرو
بی تیشه ای به دست کنون سر سپرده است
سلام
خوب باز مهر شده و سر همه شلوغه
-
تو کافر دل نمي بندي نقاب زلف و مي ترسم
که محرابم بگرداند غم آن دلستان ابرو
اگرچه مرغ زيرک بود حافظ در هواداري
به تير غمزه صيدش کرد چشم آن کمان ابرو
اره.جلال هم رفت!!!(پیروز میگفت دیگه خیلی خیلی کم میام)
-
وقت آرامش نمیدانند در باطن چه بود
چون نهان سازم بدل فریاد پنهانم چو موج
روحم از فهمیدن و غم لحضه ای آرام نیست
روز و شب از گرد باد عشق لرزانم چو موج
-
جرعه می کهن ز ملکي نو به وز هرچه نه می طريق بيرون شو به
در دست به از تخت فريدون صد بار خشت سر خم ز ملک کيخسرو به
-
هوای تازه، بارش باران، لحظه های پاک، محیطی به غایت زنده و پویا،
مهربانی خاک، جلوه رنگ و ...
هرآنچه از زیبایی تصور نمایی...
اینها بدون حضورت همچون اجزای یک تابلوی نقاشی است
که من بیرون از صحنه به تماشای آن نشسته ام.
من ناظری بیش نیستم؛
چرا که ...
جای تو خالیست.
من تنها بار دو جفت چشم منتظر را بر دوش می کشم.
من تماشاچی بیش نیستم...
خسته و تا ابد چشم به راه...
-
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود برسر آتش ميسرم که نجوشم
بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمايل تو بديدم نه صبر ماند ونه هوشم
-
من با شما که تازه به دوران رسیده اید
از درد، از غم کهنم حرف می زنم
از داغها که روی دل من گذاشتید
با دکمه های پیرهنم حرف می زنم
... یادم نبود پیرهنی نیست در تنم
من مرده ام و با کفنم حرف می زنم
-
من می نه ز بهر تنگدستي نخورم يا از غم رسوايي و مستي نخورم
من می ز براي خوشدلي میخوردم اکنون که تو بر دلم نشستي نخورم
-
من و این بغض صدا و کمی شور نگاه پشت یک فریادیم
که تو امروز از آن میگذری
خسته ام بس که شنفتم چه بی آوازم
و چرا مسکوتم
و چرا هیچ ندارم حرفی...
وه چه بی فریادم اه چه بی آوازم
-
من كيم؟ در گوشه اي تنهاترين
عاشقم در عاشقي , رسواترين
يك نگاهت قصه ها گويد, كه هست
ناز چشمت در سخن , گوياترين
-
نوشتم این چنین نامه به الله
فرستادم دو قبضه سوی درگاه
به نام تو که رحمان و رحیمی
خدای قادر و رب کریمی
منم فرزند آدم، پور حوا
سلامت می کنم من از همين جا
همان آدم که او را آفریدی
ولی از خلقتش خیری ندیدی
از اوّل او به راهی بس خطا رفت
به سوی کشتن و جرم و جفا رفت
ز تو بخشش از او عصیان گري بود
ز تو نرمش از او ويرانگری بود
خدایا از خودم شرمنده هستم
از اینکه ظاهراً من بنده هستم
-
مرا ديدار خوبت آرزو بود
دلم با ياد تو در گفتگو بود
نه پنهاني ز من ,هر جا كه بودم ,
نگاه مهربانت روبرو بود
-
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید...
-
در دو چشمش گناه مي خنديد
بر رخش نور ماه ميخنديد
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله اي بي پناه مي خنديد
-
دیدید که موجی به پر قو بزند
بردارد و با خود به هر سو بزند
سخت است ولی باور این حادثه که
یک ببر به یک غزال زانو بزند
-
دوران جهان بی می و ساقی هیچ است
بی زمزمـه نـای عـراقی هیـچ است
هر چند در احــوال جــهان می نگرم
حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است
-
تو قصه مهاجرت غم ز شهر عشق
تو ماندنی ترین گل خوشبوی میخکی
تنها تو بال عاطفه را ناز ی کنی
تو مهربان ترین گل زیبای پیچکی
تب می کند بدون تو احساس پک عشق
جز تو چه کس نگاه مرا ناز میکند
جز تو چه کس نگاه مرا ناز میکند
-
دلا شب ها نمينالي به زاري
سر راحت به بالين ميگذاري
تو صاحب درد بودي ناله سر کن
خبر از درد بي دردي نداري
------------
به به ميبينم واقعا جمع عارف مسکلا به آدم روحيه ميده ... بوي ايران يو اشتباهي اينجا نيمدي :دی
-
يكروز بلند آفتابي
در آبي بيكران دريا
امواج ترا به من رساندند
امواج ترا بار تنها
چشمان تو رنگ آب بودند
آن دم كه ترا در آب ديدم
در غربت آن جهان بي شكل
گويي كه ترا بخواب ديدم
-
مه مي پرسند :
چيست در زمزمه ي مبهم اب ؟
چيست در همهمه ي دلکش برگ ؟
چيست در بازي ان ابر سپيد ،
روي اين ابي ارام بلند
که تو را مي برد اينگونه به اعماق خيال ؟
چيست در خلوت خاموش کبوترها ؟
چيست در کوشش بي حاصل موج ؟
چيست در خنده ي جام ؟
که تو چندين ساعت ،
مات و مبهوت به ان مي نگري !؟
- نه به ابر،
نه به اب ،
نه به برگ ،
نه به اين ابي ارام بلند ،
نه به اين خلوت خاموش کبوترها ،
نه به اين اتش سوزنده که لغزيده به جام ،
من به اين جمله نمي انديشم .
من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر،
رقص عطر گل يخ را با باد ،
نفس پاک شقايق را در سينه ي کوه ،
صحبت چلچله هل را با صبح ،
نبض پاينده ي هستي را در گندم زار ،
گردش رنگ و طراوت را در گونه ي گل ،
همه را مي شنوم ، مي بينم ،
من به اين جمله نمي انديشم !
به تو مي انديشم ،
اي سراپا همه خوبي ،
تک و تنها به تو مي انديشم .
همه وقت ، همه جا
من به هر حال که باشم به تو مي انديشم .
تو بدان اين را ، تنها تو بدان !
تو بيا
تو بمان با من ، تنها تو بمان !
جاي مهتاب به تاريکي شب ها تو بتاب
من فداي تو به جاي همه گل ها تو بخند .
اينک اين من که به پاي تو درافتادم باز
ريسماني کن از ان موي دراز،
تو بگير، تو ببند !
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو !
قصه ي ابر هوا را تو، تو بخوان !
تو بمان با من تنها تو بمان .
در دل ساغر هستي تو بجوش ،
من همين يک نفس ازجرعه ي جانم باقي ست ،
اخرين جرعه ي اين جام تهي را تو بنوش !
سلام
-
شم ثلاثه طلبيدم ز ثلاثين لايش
با پدر وجه بگفتا كه ميسّر نشود
(بعيده كسي معني اينو بدونه!!!شعر منسوب به حافظه كه معنيشم خيلي با حاله!!)
-
دعا کن تا زشب ماهی بر اید
به پیش پای ما راهی بر اید
دل کس را مسوزان بر حذر باش
مبادا از دلی اهی بر اید