وای امون از وقتی که می خوای بامن پا به پا شی
منو از من بگیری سرسبد عاشقا شی
وای امون از تو
وای امون از تو
وای امون از تو
وای امون از وقتی که می خوای بامن پا به پا شی
منو از من بگیری سرسبد عاشقا شی
وای امون از تو
وای امون از تو
وای امون از تو
خسته ام
خسته ام از رفتن
خسته ام از ماندن
طاقت ماندنم نیست و توان رفتن
ای کاش زود پایانی بود، فقط پایانی بود و پایانی بر این سفر که
ناخواسته آغاز کردیمش
ای کاش می توانستم
ولی افسوس
افسوس که یارای پایانی خود خواسته ام نیست
خسته ام
خسته ام
وقتی نگه داشتن ِ بغضت ....
از شکستنش برات راحت تر باشه ،
یعنی ؛ حالت <خیلی> بده ...!
زخم از زبان تلخ تو خوردن روا نبود
تقدیر ما به تلخی این ماجرا نبود
هرگز نشد که خانه ی باران بنا کنیم
سنگ بنای عشق که هم سنگ ما نبود
بانو! نگو که طالع ما را خدا نخواست
یک عمر پا به پای غمت اشک ریختم
در هیأتت همیشه غذا بود، جا نبود
غیر از من و نگاه در آیینه هیچ کس
در سوگ چشم های تو صاحب عزا نبود
گذشتمــ
به سرعتـــ باد
از کنار تو
گذشتم و به فراموشی سپردمــ
هرچه گفتم یاد،یادی از ما نکرد این باد
طوفان کردی و هر برگه این خاطراتــ
را بردی از یاد
من نرفتم، تــــــو، نماندیــ
تو هم گذشتـــی نه از خاطراتم
از روی قلبـــِ شیشه ایم
و شکستـــ... .
من چه آرام از تو گذشتم و
تو چه آسانـــ... .
"عشق بی انتها"
چطور تو را فراموش کنم
تو که تنها با چشمانت قلب مرا ربودی
چطور تو را فراموش کنم
در حالی که چشمانت آرزوی من است
چطور تو را فراموش کنم
که حتی یک لحظه دوری از تو مرا از بین می برد
چطور تو را فراموش کنم
بگو اگر راهی هم باشد آن مرگ است
نه، حتی مرگ هم تو را از یادم نمی برد
آخر چطور می توانم
کسی که تمام وجودم بود و هست و خواهد بود
را فراموش کنم
چگونه فراموش کنم کسی را...
که جاده های پر پیچ و خم بی کسی را با او طی نمودم
در این مسیر عاشق شدم
آری نمی توانم فراموشت کنم
نمی توانم هرگز
دوش میگفت به مژگان درازت بکشم
یارب از خاطرش اندیشه بیداد ببر
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین
و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
روزگار غریبی است نازنین
و در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
غفلت کردهای مــادر !
پشت ِ یک قلب ِ عـاشق ،
فرزندت آرام آرام میمیرد !
و تــو ،
فراموش کردن را ،
به من نیاموختی !
مــادر ؛
به من بیاموز ،
چگونه دوست نداشته باشم ،
مـرا دریـاب مـادر...
خالی ِلحظههای ِمن ، پُر از اندوهی ژرف است !
که مرا به نبودن ،
نزدیک و نزدیک تر میکند...
مــادر ؛
از ضربان ِقلب ِمن بگیر ، این غم ِ کُشنده را...
من ،
آرام آرام
میمیرم !!!
دلخور که میشوم بغــــــــض میکنمـــ
می آیم پشت صفحه ی مانیتورم کامنت مینویسمـــ
صورتـــــــــــــــ ــــــــــــک میگذارمـــــــ
صورتکی که میخندد و پشتش قایم میشومــــــــــ
که فکر کنی میخندم وبخندیــــــــ!!!
اشـــــک هایم می آیند و من مدام با صورتک مجازی ام
میخنــــــــــــــدمـــــ :-)........................ :-(