-
کاش می دانستم
پنجره تنهايي من
به کدامین افق باز خواهد شد
به چندمین دیدار
هنوز یادم هست
وداع غمناک
در ریزش مهتاب:
"آنزمانیکه پیراهن تو
بوی هجرت میدهد
لبخندت را به آب بسپار
من تمام سلام هایم را به آب سپرده ام"
ای کدامین دست
بال هایم را بگشا
ای کدامین حنجره
سکوتم را زمزمه کن
سایه ای
خشت تنهايي مرا تر کرد
سکوتم ترک برداشت
-
ز تابستان که بگذرد ،
عمر تنهايي من هم تمام می شود...
تنهايي ام دیگر بوی نارنج های خام ،نمی دهد!
دیشب ،
که ستاره ها را ورق می زدم ،
دست هایم خسته شدند...
دیشب ،
سر روی شانه های شب که می گذاشتم ،
آسمان در دست هایم ، گریه می کرد...!
از تابستان که بگذرد
خنده هایم بوی سیب می گیرد و
عاشقانه هایم ،
بوی باران !
دلم هوای یاس های خشک جانماز مادربزرگ ،
می کند...
دلم ، دل تنگ تنهايي ماهی سُرخ تُنگ مان ،
می شود...
تابستان من ،
بوی غربت مسافر ها ، می دهد...
-
فرداهای گنگ و بی سر انجام
روزهای تلخ تنهايي
نو نمی شوند هرگز
بدون تو
و شایدها
در گریز از این همه سرگردانی
جای خود را٬ به اما و باید ها می دهند
این شعر من است
که جانی دوباره می گیرد
از یادت٬
اما چه سود
که فقط یک نام مانده از تو
خودت که نیستی.
عشق در کنار این همه زیبایت
واژه حقیریست
تا همیشه و هنوز
و من در میان اقیانوس
حضور تو
قطره خجالت زده بارانم.
بی شک عشق
تعبیر عاشقانه ای از نام تو است.
روزها٬فردا ها
نو نمی شوند بدون تو
ای نازنین.
-
این تنهايي چیست همه رو آزرده
این دله شکسته ی من چه گناهی داره
این تنهايي مرا به زندان خیانت کشید
چه سودی میبری از این همر ورزیدن
تنهايي مرا از خود بیزار کرد
در دل همه خار کرد
چه می توان گفت از این تنهايي که خود نیز تنهاست
آرزوهایی داشتم در ذهن با لیلی خود
اما تنهايي آمدو او رو با خود برد تنهام گذاشت
حال چه می توان کرد با این همه آرزو
ای کاش می شد تنهايي رو...؟! ...
-
بغض می کنم
برای تنهايي خودم
برای بودن ام در جماعت بی تأثیر!
و اشک می ریزم
به حال دوستی مان
که تنهايي های مرا پر نمی کند
خام می شوم
سرگشته ، پریشان
و دیوانه می شوم
در کشاکش عاشقانه مستی
و دور می شوم از جماعت بی تأثیر!
و اکنون . . .
می ترسم!
در این سرانجام بی انجام
می ترسم رام شوم آخر رام!!!
-
خسته ام
تنهام
نه به تنهايي تو
نه به تنهايي عشق
نه به تنهايي فردای غم انگیز دلم
که به تنهايي این رنگ غروب پاپیز
که در ان دل شده از غصه ی عشقت لبریز
و به تنهايي ابر تیره
که از این خلوت ما میگذرد
سایه ای بر دل ما می افتد
دل رنجیده ز غم میگیرد
و در این تنهايي
عاشقی می میرد ...
-
در این بازار مکاره معاملهای کردهام
عمر دادهام
تنهايي خریدهام
حاصل جهد و جهادم شده است تنهايي
خسته از رویم شده، روی خوش تنهايي
به فنا میبردم قایق بودن در هیچ به صدا آمده از موج سکوتم، تنهايي
در پرستیدن و خوش بودن و عاشق شدنم طُرفهای هیچ نبستم مگر آن ذرهای از تنهايي
دل پریشان غمت شد صنما رخ بنما
تا من آتش بزنم خرمن خوش ثمن تنهايي ...
-
ی ایستم مقابل آیینه
می بینمت دوباره ، که تنهايي
من با توأم همیشه ، ولی انگار
در هر دو شکل؛ باز ، تو تنهايي
لبخندمن إفاقه نکرد - از بس
پیچیده ای به اشک - ز تنهايي
رفتم به باغ آینه ، امّا باز
با صد هزار آینه ، تنهايي
گرچه خطاست - آینه ، بشکستم
عیب من است : اینکه ،تو تنهايي
برگرد این نفس نفس آخر
از من مگیر لذّت تنهايي
-
غربتم را سرمه پاشی کرده ام
روی بی تابی قلبی غرق خون
روی احساس خفگی در جنون
روی این دریای شور آباد عشق
در کویر قلب های تشنه ای
که پی عشق اند اما جز سرابی را نمی یابند حیف
عشق اما چیست؟!
فلب های سرد ما
سالها لرزان به خود پیچیده اند
سالها بی تاب
اما منجمد وامانده اند
از تپش هایی که گرمی بخش این سینه شود
عشق آیا انتها بر این همه تشویش نیست؟!
یک تکامل تا رسیدن به خدای عاشق و معشوق نیست؟!
عشق آیا سهم ما از این جهان تنگ نیست؟!
-
وقتی تنها شدم
سرنوشتم
شعر تنهايي هر واژه چشید : نام تو دید
وزمانی هم
در آیینه تنهايي بسوی خودم خندیدم
شاید
از تصویر ژولیده من
دیوانگی هستی من شکل گرفت.
و بیابانی که تنهايي من
نه از مجنون چشید میراثی
نه به لیلا خیلات خودش قصه ای گفت
نه از آهو نگه را دزدید
و بیابان چه بیابان تهی
که در او وهم زعشقی نشد پیدا
فقط تنهايي من مایه تنهايي من
چاک فریاد من هم بخیه نشد
کفش هم پای مرا ابله ای درد نداد
فقط تنهايي من
موج شکن بود به سراب دلم