تو خوب میدانی
من میتوانستم
من هرگز کم نمیآوردم
شاید سرانجام
من
این بچههای بی پدر
سرِشب
آرام خوابمان میبرد
حتی تو
آن دورها
بی هیچ فکر و غلت زدن بیهوده
اخه دیدم نفر قبلی انگار امضا نداره هر چی گشتم متوجه نشدم کی را می گید
Printable View
تو خوب میدانی
من میتوانستم
من هرگز کم نمیآوردم
شاید سرانجام
من
این بچههای بی پدر
سرِشب
آرام خوابمان میبرد
حتی تو
آن دورها
بی هیچ فکر و غلت زدن بیهوده
اخه دیدم نفر قبلی انگار امضا نداره هر چی گشتم متوجه نشدم کی را می گید
هر آن چه بر سر آزادگان رود زیباست
علی الخصوص که از دست یار زیبا خوست
دلم ز دست به دربرد سروبالایی
خلاف عادت آن سروها که بر لب جوست
ترا دادست دست شوق بر باد
مرا کندست سیل اشک، بنیاد
ترا گردید جای آتش، مرا آب
تو زاسایش بری گشتی، من از خواب
ز بس کاندیشههای خام کردی
مرا و خویش را بدنام کردی
از آنروزی که گردیدی تو مفتون
مرا آرامگه شد چشمهی خون
چرا امضا داره. ندیدین؟
نگاه می کنم
نمی بینم چشم مرا هوای تو پر کرده
گوش می کنم نمی شنوم گوش مرا صدای تو پر کرده
----------
سلام العیکم every body
فرانک خانوم گل دسته
یه شعر درباره اوتارها بذار
هزار دشمن اگر بر سرند سعدی را
به دوستی که نگوید بجز حکایت دوست
به آب دیده خونین نبشته قصه عشق
نظر به صفحه اول مکن که تو بر توست
تنها با گلها،گویم غمها را
چه کسی داند،ز غم هستی چه به دل دارم
مرا کار تو کرد آلوده دامن
تو اول دیدی، آنگه خواستم من
بدست جور کندی پایهای را
در آتش سوختی همسایهای را
سلام مژگان خانوم. خوبید؟
آه ای خدا کمک کن
من بی صدانمونم
تاریخ عشقمون را
با عاشقها بخونم
------------
شوما که بهتری جلال جان
مرا در کودکی شوق دگر بود
خیالم زین حوادث بی خبر بود
نه میخوردم غم ننگی و نامی
نه بودم بستهی بندی و دامی
نه میپرسیدم از هجر و وصالی
نه آگه بودم از نقص و کمالی
ترا تا آسمان، صاحب نظر کرد
مرا مفتون و مست و بی خبر کرد
بهتر؟ زیر صفحه سمت راست نوشته 1 مهر 1386. میخوای خوب باشم؟
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتندو به پیمانه زدند
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رویی میرود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
اجدادت
بیش از همه چیز
همه وقت
بودند، بودنی
با تجاربی حتی کمتر
و تو
هرگز نبوده ای
حتی لحظه ای، اندکی
با تجاربی فراتر حتی
فقط لینکی
به نمی دانم کجا !
امید خسته ام از پای ننشست
نگاه تشنه ام در جستجو بود
در آن هنگامه ی دیدار و پرهیز
رسیدم عاقبت آن جا که او بود
داغ گلوله را ببين، بر تنِ نازنين ترين!
ببين كه رقص مرگ را، چه پيچ و تاب مي دهد!
ببار بر كويرِ من! بر اين عطش زار سخن!
نهال تشنه ي مرا، اشك تو آب مي دهد!
اي از سپيده آمده! در اين حراج عربده!
خلوت تو به چشم من، فرصت خواب مي دهد!
دل گوچولو،دل دیوننه
دیگه نرو از خونه
پشیمون می شی،پریشون می شی
نمی دونی دیوونه
دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت
دستم نمیرسد که بگیرم عنان دوست
رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید
رحمت کند مگر دل نامهربان دوست
گر دوست بنده را بکشد یا بپرورد
تسلیم از آن بنده و فرمان از آن دوست
گر آستین دوست بیفتد به دست من
چندان که زندهام سر من و آستان دوست
بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در
الا شهید عشق به تیر از کمان دوست
چه تشبه جالبی
تنها ترين من تنها نذار منو
تنها سفرنكن سفر نكن
اين دل شكسته ي
از ياد رفته رو ديوونه تر نكن
----------------
سلام جلال خوبي؟؟؟ امروزميپرم
نگارا، بیتو برگ جان ندارم
سر کفر و غم ایمان ندارم
به امید خیالت میدهم جان
وگرنه طاقت هجران ندارم
مرا گفتی که: فردا روز وصل است
امید زیستن چندان ندارم
دلم دربند زلف توست، ورنه
سر سودای بیپایان ندارم
سلام حاج مهدی. بد نیستیم!
خب به سلامتی.
مادر موسی چو موسی را به نیل
در فکند از گفته ی رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت که ای فرزند خرد بی گناه
گر فراموشت کند لطف خدا
چون رهی زین کشتی بی نا خدا
----------------
اگر عشقت به جای جان ندارم
به زلف کافرت ایمان ندارم
چو گفتی ننگ می داری ز عشقم
غم عشق تو را پنهان ندارم
تو می گفتی مکن در من نگاهی
که من خونها کنم تاوان ندارم
من سرگشته چون فرمان نبردم
از آن بر نیک و بد فرمان ندارم
چو هر کس لطف می یابند از تو
من بیچاره آخر جان ندارم
ميزنم هر نفس از دست فراغت فرياد
آه اگر ناله زارم نرســــــــــاند به تو باد
--------------
سلام
دل رفت وز جان خبر ندارم
این بود سخن دگر ندارم
گرچه شدهام چو موی بی او
یک موی ازو خبر ندارم
همچون گویم که در ره او
دارم سر او و سر ندارم
هم بی خبرم ز کار هر دم
هم یک دم کارگر ندارم
سلام دانشمند
مهربان خویشتن گفتم تو را *** کینهی آن هر زمان چندی کشی
همچو خاکم بر زمین افتاده خوار ***سر ز من بر آسمان چندی کشی
یوسف به بندگیت کمر بسته بر میان
بودش یقین که ملک ملاحت از آن توست
هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری
در دل نیافت راه که آن جا مکان توست
تا عاشقان به بوي نسيمش دهند جان
بگشود نافهاي و در آرزو ببست
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن
که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت
تير عاشق كش ندانم بر دل حافظ كه زد
اينقدر دانم كه از شعر ترش خون ميچكيد
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیدست
تعظیم تو بر جان و خرد واجب و لازم
انعام تو بر کون و مکان فایض و شامل
لعل سيراب به خون تشنه لب يار منست
وز پي ديدن او دادن جان كار منست
تا گل روی تو در باغ لطافت بشکفت
پرده صبر من از دامن گل چاکترست
پای بر دیده سعدی نه اگر بخرامی
که به صد منزلت از خاک درت خاکترست
تنها بودم
او هم تنها مانده بود
هر دو خسته بودیم
من از زمین
او از آسمان
قرارمان نیمه شب بود
پشت پنجره آمد
باورت نمیشود
به من لبخند زد
خیلی زیبا
فوق العاده زیبا بود
یادم آمد
شب چهاردهم بود
و
او
کامل ِ کامل
لرزد دلم ز قامت خم همچو برگ بید
دیوار پیگسسته پناه کسی مباد
در حیرتم که توبه کنم از کدام جرم
بیش از شمار، جرم و گناه کسی مباد
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
در شیشهی گردون نیست، کیفیت چشم او
این ساغر مردافکن، مینای دگر دارد
شوخی که دلم خون کرد، از وعده خلافیها
فردای قیامت هم، فردای دگر دارد
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین
ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را
آهی كشيد غم زده پيری سيپد موی ،
افكند صبحگاه در آيينه چون نگاه
در لا به لای موی چو كافور خويش ديد :
يك تار مو سياه ؛