تالاپ...
ماه بر بام خانـــــه ام می افتد.
ادامه باران ها همیشه زیبا نیست
همین طور ادامـــه رویاها...
نیســـــتی...
تنهایی بر دلــــم می افتد
و این شب سرد و غمگین
ادامـــــه سرمه ای است
که تو به چشمانت کشیده ای...
Printable View
تالاپ...
ماه بر بام خانـــــه ام می افتد.
ادامه باران ها همیشه زیبا نیست
همین طور ادامـــه رویاها...
نیســـــتی...
تنهایی بر دلــــم می افتد
و این شب سرد و غمگین
ادامـــــه سرمه ای است
که تو به چشمانت کشیده ای...
اشکی به چشم و در دلم آهی نمانده است ***دیگرا مرا ز عشق گواهی نمانده است
در چشم بی فروغ من از رنج انتظار ***غیر از نگاه مانده به راهی نمانده است
در سینه سر چرا نکشم چونکه بر سرم ***جز سایه های بخت سیاهی نمانده است
در دوره ای که عشق گناه است بر دلم ***جز جای داغ مهر گناهی نمانده است
نوری زمهر تو نیست به دلهای دوستان ***لطفی دگر به جلوه ی ماهی نمانده است
در باغ خشک دوستی ای باغبان عشق ***از گل گذشته برگ گیاهی نمانده است
شور و حلاوتی ز کلامی ندیده ام ***شوقی و جذبه ای به نگاهی نمانده است
حسرت کشی ببین که دگر از وجود من ***جز ناله های گاه به گاهی نمانده است
روزگارم تیره و این روزهایم تیره تر ***یا به نوعی رو به ویرانیست دنیایم دگر
من که چشمم خواب دریا دیده بود ***عکسش از دریا شده یک آسمان بارنده تر
هر چه از این درد پا پس می کشم بیفایده است ***سرنوشت من گره خورده ست با غم ، سر به سر
لحظه های مرده ام تاوان یک تردید شد ***تا که تقویمم دهد یک عمر از تلخی خبر
بار دیگر مهره ام در خانه ی دوم نشست ***از گریز بین سعد و نحس یا که خیر و شر
مرگ من در این غزل چون آتشی خواهد شدو ***بعد جز خاکستری از من نمی ماند اثر
ما را چه جای عشق که بی نسبت همیم ****ما تا همیشه گم شده در حسرت همیم
از بخت و آسمان گله ای نیست ماه من ****تقدیر شد که ما ز ازل زاده ی غمیم
در بزم ها و شادی این نو عروس:عشق ****ما ساقدوش اشک و جدایی و ماتمیم
هر شب برای فاجعه ای منتظر شدیم ****ما از قدیم وارث این درد مبهمیم
ما را چه جای عشق در این سرزمین بد ****مایی که این چنین به خداوند محکمیم
روزی تمام این همه غم دور می شود ***روزی که هر دو در نفس خاک همدمیم
کمی تا قسمتی افسرده هستم ***از این بازی غم پژمرده هستم
دلم می خواهد این دفعه بگریم ***نمی دانم چرا دل مرده هستم؟
دل من باز گريست
قلب من باز ترک خورد و شکست
باز هنگام سفر بود
و من از چشمانت مي خواندم
که به آساني از اين شهر سفر خواهي کرد
و از اين عشق گذر خواهي کرد
و نخواهي فهميد....
بي تو اين باغ پر از پاييز است...!
نمی دانم به کدامین جرم اینجایم ...
لای این زنجیرها !
میان این همه سیاهی ... این همه نداشتن !
تکراری شده ام ، می دانم …
گله دارم !
بعد این همه مدت هنوز هم گله دارم !
هنوز هم نمی دانم پی چه رفتم ؟!
پی چه گشتم و ... برای چه ماندم – دست خالی ؟! –
متاسفم،
بودنم را می گویم ! ...
بگذار تلخ بنویسم ... سیاه ،بی رنگ ، بی عشق !
مگر جز این است ؟!
مگر جز این است که هر بار خواستیم عاشق شویم ،
گفتند " نه ! تو محکوم شده ی تنهایی !
گرچه ...
گرچه یواشکی عاشق شدیم
یواشکی نگاه کردیم
یواشکی ... یواشکی ...
و یواشکی بریدیم ، پاره کردیم ،شکستیم
شکستیم ، شکسته شدیم ...
شکسته شدم ، خرد شدم ، مردم .. مُردم و اما زنده ماندم !
بگذار تلخ بنویسم ... سیاه ، بی رنگ ، بی عشق !
مگر جز این است ؟!
مگر ....
می بینی ! انعکاس صدایم را ؟!
در من شکفته ست گلی تیره از غمت ****با ریشه های سمی و سنگین ماتمت
هرقدر دور می شوم از بذرهای بغض ****گلهای خیس می شکفد باز،از غمت
پاییز سال وقت کمی نیست باغ من! ****پس کی بهار می دهد این سال از دمت؟
یک آن نبودنت غم یک سال می دهد ****ای هرچه از شکوه به تکریم دل کمت
با من بگو کدام پهنه ی شب بستر تو است؟ ****ماهی که آفتاب به تنویر ملزمت!
خوش می شود دلم که تو می باری از طلوع ****آری به این امید زنده ام،به نم نمت
آن بوسه و تخدیر مرا می کشد آخر ***این بازی تقدیر مرا می کشد آخر
دیدی چه جدا شد دلم از سیب بهشتت؟ ***این جبر زمینگیر مرا می کشد آخر
قابی ست دو چشمت به افق زار نگاهم ***باز آیی تصویر مرا می کشد آخر
گفتی که به من می رسی و بوسه دیگر... ***آه این تب لب گیر مرا می کشد آخر
سوسوی امیدی...نکند؟ نه ،که همانست ***شبها که به تسخیر مرا می کشد آخر
هم سوخت و هم ساخت دلم با غم و این درد ***چه زود و یا دیر مرا می کشد آخر!
ای همه گل های از سرما کبود
خنده هاتان را که از لبها ربود؟
مهر هرگز اینچنین غمگین نتافت
باغ هرگز اینچنین تنها نبود
تاج های نازتان بر سر شکست
باد وحشی چنگ زد در سینه تان
صبح می خندد خود آرایی کنید
اشکهای یخ زده آیینه تان
رنگ عطر آویزتان بر باد رفت
عطر رنگ آمیزتان نابود شد
زندگی در لای رگ هاتان فسرد
آتش رخساره هاتان دود شد!
روزگاری شام غمگین خزان
خوشتر از صبح بهارم می نمود
این زمان حال شما حال من است
ای همه گلهای از سرما کبود!
روزگاری چشم پوشیدم ز خواب
تا بخوانم قصه مهتاب را
این زمان دور از ملامت های ماه
چشم می بندم که جویم خواب را!
روزگاری یک تبسم یک نگاه
خوشتر از گرمای صد آغوش بود
این زمان بر هر که دل بستم دریغ
آتش آغوش او خاموش بود
روزگاری هستیم را می نواخت
آفتاب عشق شور انگیز من
این زمان خاموش و خالی مانده است
سینه از آرزو لبریز من
تاج عشقم عاقبت بر سر شکست
خنده ام را اشک غم از لب ربود
زندگی در لای رگهایم فسرد
ای همه گلهای از سرما کبود...!