-
شبی از شدت درد و غم یار دل آزاری
نشستم در خرابات و زدم بر طبل بی عاری
صفای عالم مستی غمم را برده از یادم
صفایی را که من هرگز نمی دیدم به هوشیاری
من و سوته دلان هر شب در اینجا گرد هم آییم
همه شب زنده داریها، همه مشتاق بیداری
غم از اندازه افزون و تنم رنجور بیماری
نشستم در خرابات و زدم بر طبل بی عاری
می ناب از کف ساقی شفای نوشدارو را
دل دیوونه من را که زخمی خورده بود کاری
به جامی آنچنان از خود شوم بی خود که در مستی
حراج مُلک عالم را ببخش اندوه دیناری
نه در درماندگی و نه بر بالین پرستاری
نشستم در خرابات و زدم بر طبل بی عاری
-
يادبادآنكه زماوقت سفريادنكرد/به وداعي دل غم ديده ماشادنكرد
آن جوان بخت كه مي زد رقم خيروقبول/ بنده پيرندانم زچه آزادنكرد
كاغذين جامه به خوناب بشويم كه فلك/ره نمونيم به پاي علم دادنكرد
دل به اميدصدائي كه مگردرتورسد/ناله هاكرددراين كوه كه فرهادنكرد
.
.
.
-
درتاريكي بي آغاز و پايان
دري در روشني انتظارم روييد
خودم رادر پس در تنها نهادم
و به درون نهادم
اتاقي بي روزن تهي نگاهم را پر كرد
سايه اي در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسي خود گم كرد
پس من كجا بودم ؟
شايد زندگي ام در جاي گمشده اي نوسانداشت
و من انعكاسي بودم
كه بي خودانه همه خلوت ها را به هم مي زد
و در پايان همه روياها درسايه بهتي فرو مي رفت
من در پس در تنها مانده بودم
هميشه خودم را در پس يك در تنها ديده ام
گويي وجودم در پاي اين در جا مانده بود
در گنگي آن ريشه داشت
آيا زندگي ام صدايي بي پاسخ نبود ؟
در اتاق بي روزن انعكاسي سرگردان بود
و من درتاريكي خوابم برده بود
در ته خوابم خودم را پيدا كردم
و اين هوشياري خلوت خوابم را آلود
آيا اين هوشياري خطاي تازه من بود ؟
در تاريكي بي آغاز و پايان
فكري در پس در تنها مانده بود
پس من كجا بودم ؟
حس كردم جايي به بيداري مي رسم
همه وجودم رادر روشني اين بيداري تماشا كردم
آيامن سايهگمشده خطايي نبودم ؟
دراتاق بي روزن
انعكاسي نوسان داشت
پس من كجا بودم ؟
درتاريكي بي آغاز و پايان
بهتي در پس در تنها مانده بود
...
-
ديرزماني است روي شاخه اين بيد
مرغي بنشسته كوبه رنگ معماست.
نيست هم آهنگ اوصدايي،رنگي.
چون من دراين ديار،تنها،تنهاست.
گرچه درونش هميشه پرزهياهو ست،
مانده براين پرده ليك صورت خاموش،
روزي اگربشكند سكوت پرازحرف،
بام ودراين سراي مي رودازهوش.
راه فروبسته گرچه مرغ به آوا،
قالب خاموش اوصدايي گوياست.
مي گذردلحظه هابه چشمش بيدار،
پيكراوليك سايه_روشن روياست.
رسته زبالا وپست بال وپراو.
زندگي دورمانده: موج سرابي.
سايه اش افسرده بردرازي ديوار.
پرده ديواروسايه:پرده خوابي.
خيره نگاهش به طرح هاي خيالي.
آنچه درآن چشمهاست نقش هوس نيست.
داردخاموشي اش چوبامن پيوند،
چشم نهانش به راه صحبت كس نيست.
ره به درون مي بردحكايت اين مرغ:
آنچه نبايدبه دل،خيال فريب است.
داردباشهرهاي گمشده پيوند:
مرغ معمادراين ديارغريب است
-
تقصير تو نبود!
خودم نخواستم چراغ ِ قديمي خاطره ها،
خاموش شود!
خودم شعرهاي شبانه اشك را،
فراموش نكردم!
خودم كنار ِ آرزوي آمدنت اردو زدم!
حالا نه گريه هاي من ديني بر گردن تو دارند،
نه تو چيزي بدهكار ِ دلتنگي ِ اين همه ترانه اي!
-
ياس پژمرده شد و ارغواني×××حال چه گويم از رخ ماه نهاني...
-
یک نفر گوید بهار آرزوست// یا نوای دلکش آوای دوست
-
تا دلبري آمد مست شدم لعنت به دلي كه با خدا مست نشد...افسوس
-
سست پيمانند ياران در وفا و دوستي// من زدست دوستان بي خرد غوغا كنم
-
مي دانم كه بايد عاشقت بمانم ليك هر كس عاشق است هميشه بايد عاشق باشد...