تنهایی و سایه و غم هم رفتند
مدتی است یکدیگر را به جا نمی آوریم!
ای کاش!
دستِ کم در خاطره ها دفن می شدم
شاید روزگار پلید نفرینم نمی کرد
گل سرخ به بیابان نمی گریخت
و اهریمن از تنگدستی محبت غصه نمی خورد
رودی از اشک، صخره های پلک را درنوردید
و بر ساحل گونه ام جاری گشت
از آن به بعد در پیکره بیقراری ام
ثانیه می کارم
و از خون روحم آبیاری اش می کنم
قلبم را التماس می کنم
که لحظه ای درنگ کند
در معبدی ویران،
رو به آینه ی دلدادگی می ایستم
و به دوردست ها خیره می شوم
لحظه به لحظه ی هستی را می ستایم
قطره به قطره باران را می شمارم
وجب به وجب خاک را می بویم
جرعه به جرعه غربت را می نوشم
و پا به پای باد ، مست می دوم
آن چشم تا ابد با من خواهد زیست