صندلی در جاده منتظر است
آفتاب می آيد و می رود
باران می آيد و می رود
برف می آيد و می رود
اما تو
نه از جاده می آيی
نه از قلب من می روی
Printable View
صندلی در جاده منتظر است
آفتاب می آيد و می رود
باران می آيد و می رود
برف می آيد و می رود
اما تو
نه از جاده می آيی
نه از قلب من می روی
من چشم تو می شوم
من خستگی تو را تاب می آورم
مرا با خود ببر
گريه های شبانه من تمامی ندارد
می بارم در شبانه های بی تو
می بارم در بغض های بی تو
می بارم در اين بارش بی ترانه
گريه نکن
بگذار من گريه کنم
اشک های مرا پايانی نيست .
امروز هم باران نباريد
حوصله کنيد!
می خواهم فقط مضمون گريه های شما را ادامه دهم
با من می آييد؟
ما به خودمان مربوطيم
پشت سرمان حرف است
هوای بد است
حديث است
ما از پی رد پای باد نرفته ايم ،نمی رويم .
ما دوست داريم
علاقه داريم .
می رويم کنج يک جای دور
روياهامان را يواشکی برای هم
شبيه ترانه می خوانيم .
ما زير باران نشسته ايم
طوری که شما فکر می کنيد
ما داريم رو به دريا
گريه می کنيم ....
ديروزم گذشت....نباريدی
طعم اشک را به ياد داری ؟
پاييز نيز خواهد آمد
اما کسي در چشمان تو نخواهد نگريست
زيرا تو نباريدی
تو سرگردانی
جاودانه گريستن سخت است
ديروزم گذشت
هجوم سايه ها
ما روياپردازان رويا ها
سرگردان تا ابد
دلتنگی
اشک دلتنگی
هنگامه باريدن است
فردا باران خواهد آمد ....
اســــــرار ازل را نه تو دانی و نه من!
وین حل معما نه تو خوانی و نه من!
هست از پس پرده گفتگوی من و تو!
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من!
خیام
"پرده" در اینجا به معنی P30WORLD FORUM !
بنگر ز جهان چه طــــرف بر بستم؛ هیچ!
وز حاصل عمــر چیست در دستم؛ هیچ!
شـــــمع طربم ولی چو بنشستم؛ هیچ!
من جام جمم ولی چو بشکستم؛ هیچ!
خیام
من از زبان ِ باران،
غمنامه ی بلند،
بسیار خوانده ام،
تا از زبان ِ صبح
نور ِ امید را به شما ارمغان کنم،
شب ها ی بی ستاره
بیدار مانده ام!
اینک،
-خدا داند- دیری ست ،باشما
من،با همین زبان ِ شما
با همین کلام
هر جا رسیده ام سخن از مهر گفته ام
اوخ،که پاسخی به سزا کم شنفته ام.
من واژه واژه،مثل شما حرف می زنم
من،سال هاست بین شما،با همین زبان
فریاد می کنم:
-این گونه یکدیگر را در خون میفکنید
پرهای ِ یکدیگر را،
این گونه مشکنید!
مشیری
خانه ام آتش گرفته ست
آتشی جانسوز !
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرش ها را
تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
و ز میان خنده هایم تلخ و خروش گریه ام ناشاد
از درون خسته سوزان می کنم فریاد! ای فریاد!
خانه ام آتش گرفته ست آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقش هایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من!
سوزد و سوزد غنچه هایی را
که پروردم به دشواری در دهان تار گلدان ها
روزهای سخت بیماری
از فراز بام هاشان شاد
دشمنانم موزیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
من به هر سو می دوم گریان
از این بیداد می کنم فریاد
ای فریاد! ای فریاد!
وای بر من!
همچنان می سوزد این آتش!
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
وانچه دارد منزل و ایوان
من به دستان پر از تاول این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله بر خیزد به گِردش دود
تا سحرگاهان که می داند
که بودِ من شوَد نابود!؟
خفته اند این مهربان همسایگانم
شاد در بستر!
صبح از من مانده بر جا
مشتِ خاکستر!
وای!
آیا هیچ سر بر می کنند از خواب!
مهربان همسایگانم از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد!
ای فریـــــــاد !
فریاد - با صدای شجریان بشنوید!
گفته بودم
می آيد
از ابتدای رفتن تو
آن کس
که می داند
جز با من
تنها می ماند
و می داند
که جايش
در اين خلوت ،پهلوی اين درد
و اين دوستت دارم چقدر خالی است
هیچکس
آب بر زمین نریخت
هیچکس برای ما دعا نکرد
در تمام راه
یک پرنده از وسیع آسمانمان , رد نشد
غنچه ای
در مسیرمان نبود
یا اگر که بود
لب به خنده وا نکرد
در کناره کویر
زیر آسمان صاف و پر ستاره کویر
هیچکس من و تو را صدا نکرد
هیچکس دلش برایمان نسوخت
در تمام راه
یک مسافر از کنارمان گذر نکرد
آه , هیچکس
اینچنین غریب
مثل ما سفر نکرد
من
خاکستر مي شوم
تو اما
تنها سيگاري را
مي بيني که
تمام مي شود
حرف های بسياری در دلهامان بود
دلتنگی هامان را هم آورديم تا با هم قسمت کنيم
باران نباريد
حرف هامان در دل ماند
به اميد ديدار
منم من،میهمان هر شبت،لولی وش مغموم
منم من،سنگ تیپا خورده ی رنجور
منم،دشنام پست آفرینش،نغمه ی ناجور
اخوان
من رهگذر دایمی کوچه تنهایی امتا بشویند این همه تیرگی ها را...
کوچه ای تیره و تنگ
گویا خانه شب اینجاست!
در اینجا شب نیز از تاریکی ها فرار می کند
همه از هم می گریزند
آسمان نیز از این تیرگی بیهوده غمگین است
ابرها ،نای باریدن ندارند
كسی آمد مرا در خويش پيدا كرد ورفت
در نگاهم بی كسی را يك معما كرد ورفت
با كليد خستگی درهای حسرت را باز کرد و رفت
تكه های قلب خود را نذر فردا كرد و رفت
فكرهای پخته اش را پشت افكارم جا گذاشت .
نسخه های بی كسی را بازامضاء كردورفت
در نگاهش كينه های كهنه اش را غرق دريا كردو رفت
دستهايش را پر از باران احساسم نمود و آسمان را در نگاه خاك معنا كرد ورفت .
سلام
برخی از دوستان رعایت نمی کنند و مثلا هر بار 3 خط از یک شعر را در تاپیک قرار می دهند
ممکنه حالا شعری اونقدر بلند باشه که چند قسمتش کنیم اما هر بار 2 یا 3 خط از شعر را نوشتن مفهومی نداره
لطفا اشعار کامل ذکر بشه
ممنون
نقل قول:
شعری رو بعضأ خلاصه می کنیم به این علت که تنها بخشی از آن با موضوع مرتبط است!
بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند،گرفته کولبار زاد ره بر دوش،
فشرده چوبدست خیزران در مشت،
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند،
ما هم راه خود را می کنیم آغاز.
سه ره پیداست.
نوشته بر سر هر یک بسنگ اندر،
حدیثی که ش نمیخوانی بر آن دیگر
نخستین،راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته،اما رو به شهر و باغ و آبادی
دو دیگر: راه نیمش ننگ،نیمش نام،
اگر سر برکنی غوغا،و گر دم در کشی آرام
سه دیگر :راه بی برگشت،بی فرجام.
من اینجا بس دلم تنگ است.
و هر سازی که میبینم بد آهنگ است.
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمانِ هر کجا آیا همین رنگ است؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست.
سوی بهرام،این جاوید خون آشام
سوی ناهید،این بد بیوه گرگِ قحبه ی بی غم
که میزد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پای کوبان بسان دختر کولی
واکنون میزند با ساغر ملک نیس یا نیماو فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست.
بسوی پهندشت ِ بی خداوندیست،
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند.
بهل کاین آسمان پاک،
چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد:
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کان خوبان
پدرشان کیست؟
و یا سود و ثمرشان چیست؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
بسوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله ی آتش،
دواند در رگم خون نشیط ِ زنده ی بیدار
نه این خونی که دارم؛پیرو سرد و تیره و بیمار
چوکرم نیمه جانی بی سرو بی دم
کشاند خویشتن را،همچو مستان دست بر دیوار،
بسوی قلب من،این غرفه ِ با پرده های تار
و می پرسد،صدایش ناله ای بی نور:
کسی اینجاست؟
هلا!من با شمایم،های!...میپرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی،یا که لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟
و میبیند صدائی نیست،نور آشنایی نیست،حتی آز نگاه ِ مرده ای
هم ردّ پایی نیست.
صدائی نیست الا پت پتِ رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آنسوز می رود بیرون،به سوی غرفه ای دیگر،
بامیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد،
ولی آنجا حدیث بنگ و افیونست- از اعطای درویشی که
می خواند:
((جهان پیرست و بی بنیاد،ازین فرهاد کش فریاد...))
وز آنجا میرود بیرون،بسوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار،
بدانسان-باز می پرسد-سراندر غرقه ی با پرده های تار:
کسی اینجاست؟
و می بیند همان شمع و همان نجواست.
که پرسی همچو آن پیر ِ بدرد آلوده ی مهجور:
خدایا((به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را؟))بیا ره توشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
کجا؟هر کجا که پیش آید.
بدانجایی که می گویند خورشید ِ غروب ما،
زند بر پرده ی شبگیر شان تصویر.
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید:زود.
وزین دستش فتاده مشعلی خاموشی و نالد:دیر.
کجا؟هر کجا که پیش آید.
بانجایی که می گویند.
چوگل روئیده شهری روشن از دریای تردامان.
و درآن چشم هائی هست،
که دایم رویدگل و برگ بلورین بال شعر از آن
و مینوشد از آن مردی که می گوید:
((چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید؟))
بانجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز(چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو)مرگ پاک دیگری بوده ست،
کجا؟هر جا که این جا نیست.من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم.
ز سیلی زن،ز سیلی خور،
وزین تصویر ِ بر دیوار ترسانم.
درین تصویر،
عمر با سوط ِ بیرحم خشایارشا؛
زند دیوانه وار،اما نه بر دریا؛
به گرده ی من،به رگهای فسرده ی من.
به زنده ی تو،به مرده ی من.
بیا تا راه بسپاریم
بسوی سبزه زارانی که نه کس کِشته،ندروده
بسوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدینسان از ازل بوده،
که چونین پاک و پاکیزه ست.
بسوی آفتاب شاد صحرایی،
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جائی.ومابر بیکران ِ سبز و مخمل گونه ی دریا،
می اندازیم زورق های خود را چون کل بادام.
و مرغان سپید و بادبانها را می آموزیم
که با شرط را آغوش بگشایند
و میرانیم گاهی تند،گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست!ای مانند من دلکنده و غمگین.
من اینجا بس دلم تنگ است.
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بیفرجام بگذاریم.
مهدی اخوان ثالث
تمام شد، به خدا خسته ام، ببين، بس كن
براي مردنِ من ساعتي مشخص كن
تمام شد به دلت بد نيار من مُردَم
و بعد اين همه سال انتظار من مُردَم
ببين، بگو به جهنم كه مرده است اصلاً
ببين، بگو به جهنم، بقيه اش با من
ببين، درست همين جا، به خانه خواهد بُرد
كلاغ ِ خسته ی غمنامه ی مرا، يك زن
بخند هرچه دلت خواست، من نمي فهمم
كه عمق فاجعه اين جاست، من نمي فهمم
كه من، به چشم تو مربوط نيستم شايد...
تو را به جان عزيزت ببين، ببين بايد
مرا بميري بِشمار سه، همين حالا
نترس، ترس ندارد كه بچه اي بابا
فقط، غروب همين پنجشنبه شاهد باش
من آدم ِ بدِ اين قصه نيستم، آقا
منصفانه جدا مي شويم
تو براي خودت زندگي مي کني
من براي خودم مي ميرم!
تو هم با من نمي ماني, برو بگذار بر گردم
دلم ميخواست مي شد با نگاهت قهر مي کردم
برايت مينويسم , اسمان ابريست , دلتنگم
و من چنديست دارم با خودم ,با عشق مي جنگم
اگر مي شد برايت مي نوشتم روزهايم را
و سهم چشم هايم را,سکوتم را ,صدايم را
اگر مي شد براي ديدنت دل دل نمي کردم
اگر ميشد که افسار دلم را ول نمي کردم
دلم را مي نشانم جاي يک دلتنگي ساده
کنار اتفاقي که شبي ناخوانده افتاده
هميشه بت پرستم , بت پرستي سخت وابسته
خدايش را رها کرده, به چشمان تو دل بسته
تو هم حرفي بزن ,چيزي بگو, هر چند تکراري
بگو ايا هنوزم, مثل سابق دوستم داري ؟
خودم مي دانم از چشمانت افتادم, ولي اين بار
بيا و خورده هايم را ز زير دست وپا بردار........
خداحافظ همین حالا
همین حالا که من تنهام
خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام
خدا حافظ کمی غمگین به یاد اون همه تردید
به یاد آسمونی که منو از چشم تو می دید
اگه گفتم خدا حافظ نه اینکه رفتنت ساده ست
نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جاده ست
خداحافظ واسه اینکه نبندیم دل به رویا ها
بدونیم بی تو و با تو همینه رسم این دنیا
خداحافظ
همین حالا
اره من اونم که گفتم واسه چشم تو دیوونم
اره من قول داده بودم تا تهش باهات می مونم
ولی پس دادی نگاموزیر رگبار غرورت
من فقط یه کم شکستم؟ خوب نگام کنی همونم
چمدون رویاهامو دیگه بر داشتم و بستم
دیگه عین قدیما چشاتو نمی پرستم
اینی که حالا میبینی دیگه مجنون چشات نیست
دیگه وقتی نیمه شب شه نگران لحظه هات نیست
دیگه برام فرقی نداره که تو باشی یا نباشی
خیلی وقته دیگه نیستی تو دلم جایی برات نیست
از تو هیچ چیزی نمونده نه نگاهی و نه یادی
من سپردمت به دریا عین یه موج زیادی
تازه فهمیدم با این عشق زندگیم چقد تلف شد
تو به جای التماسم یه گلم بهم ندادی
دیگه از صبر و تحمل تو دل من خبری نیست
صحبت دشت جنون قصه در به دری نیست
تو را اي عشق ناميرا ، غم زيبا ، خداحافظ
طلوع ياس در قلب شب خارا ، خداحافظ
تو شالیزار ... یک کلبه درون سینه ي جنگل
هوای ناب بارانی ... چه سود اما ؟ ... خداحافظ
تو را از خويش راندم من ، ولي سوگند بر باران
" من " و " تو " اي نسيم آسا ، نمي شد " ما " ... خداحافظ
نگاه آسمان بودي به اين شبگير دل خسته
تمام زجر من اما : " چراحالا ؟ " ... ، خداحافظ
ببين ! ... دلسرد دلسردم . نگاهم كن ! ... كم آوردم
نمي دانم چرا آخر ؟ ... چرا زيبا " خداحافظ " ؟
صدايت آشنا با دل ، چنان بر برگ گل شبنم
نشد اما كه من با تو[...] ، برو جانا ... خداحافظ
تمام سهم من بودي از اين دنيا ولي بگذر
برو اي خنده ي گلها ... نگارينا خداحافظ
به قطره قطره ي باران ، به برگ خيس مژگانت
تمام آرزو بودي ، ولي [...] اما [...] ، خداحافظ ...
Dünya çün mürdarıdır,igrən könül,mürdaridən
Gül dəgil dünya dikəndir,nə umarsan xaridən
Dünya bir yar vəfalu kimsənə görmüş dəgil
Fariğ ol bari,nə hasil ol vəfasiz yaridən
Axirət darindən istə hər nə məqsudun ki var
Dünyanin miqdari yoxdur,geç bu bi miqdaridən
Müddəi cürü cəfasın həddən aşirdi vəli
Yar əgər yari gılursa,ğəm dəgil əğyarıdən
Çün nəsimi zahidin halini bildin kim nədir
Meydən ikrah eyləməz,ğafil dəgil xümmaridən
imadəddin nəsimi
دنیا همچون مردار است،ای دل از این مردار چندش آور دوری کن
گل نیست این دنیا،خار است،چه انتظار داری از خار
دنیا یار وفاداری بر هیچ کس نبود
فارغ شو تو هم چه حاصل از یار بی وفا
از خانه ی آخرت خواه هر چه که مقصودت است
دنیا مقداری نیست،بگذر از این بی مقدار
جور و جفای مدعی از حد زیاد شد ولی
یار اگر یاری کند،غمی نیست از اغیار
چون نسیمی از حال زاهد خبر دار شدی که چیست
از می اکراه نمی کند،و غافل نیست از خمار
این کلید مال این قفل نیست
یا دست های من ، مال من…
در باز نمی شود…
همه آن چیز ها که ما را به هم …
نزدیک می ساخت
امروز دورمان می کند از هم
کدام یک باختیم…این بازی دوستانه را؟
تا آمدنت
چهار فصل سال را می شمارم
بارها و…
بارها....
خورشيد روزهای .گذشته ام
از سرمای صدايت يخ .می زنم
حرفی نزن
بگذار با خاطرات ات گرم شوم
فريبا عرب نيا
مرا بردارید ببرید یک جا خاکم کنید .
که مورچه ها چشم هایم را بخورند .
کرم ها سر انگشتانم را بجوند .
حال من بد است . بد
تنهایم بگذارید ای همه غریبه ها .
او را از من گرفتند بی آن که بدانند با من چه می کنند
گناهی بر آنان نیست مقصر منم.
سر راهم سبز شدند و آسان بردندش
گناهی بر آنان نیست مقصر منم.
کسی او را نگرفت خودم دادمش.........چه آسان و ساده
مقصر منم.
او را از دست دادم و به بیهودگی رسیدم...در تاریک ترین لحظه ها به روشنایی اش دادم و در تنها ترین اوقات به آنها سپردمش.
سکوتم از دستم رفت و گناه از دست رفتنش بر من است
آری مقصر منم.
Gəzib mən görmədim dünyani, mehnətxanədən ğeyri
Tapilmaz künci rahət guşeyi meyxanədən ğeyri
Ənisi bəzmi xəlvət yox ğəmə cananədən ğeyri
Demə sərraf səndə yazdıgün əfsanədən ğeyri
Olan məcnun kimi zənciri eəşqə bəstə canim vay
Vətən avarəsi,ğurbət əsiri,xəstə canım vay
SƏRRAF TƏBRİZİ
گشتم این دنیا را و نیافنم آنرا به غیر از محنت خانه ای
کنج راحتی پیدا نمیشود برایم،به غیر از گوشه ی میخانه ای
انیس بزم خلوت نیست جز غم جانان(تنها انیس و دلخوشی ام غم فراق جانان است)
خاموش باش صراف که گفته هایت نیست غیر از افسانه ای!(چون من به چشم خود دیده ام و اکنون تعریف می کنم اما مردم گفته هایم را باور ندارند و به آن نسبت افسانه می دهند پس بهتر که خاموش باشم)
شده دربند با زنجیر عشق-همچون مجنون- بسته جانم،ای وای
آواره ی وطن،اسیر غربت،و جانم خسته،ای وای
صرّاف تبریزی
سلب می کند
رویای محالت
امان زندگی را
از من
مهديه لطيفي
روی دست شب مانده ام
منی که
تو روی دستم مانده ای
شانه های شب می شکند آخر
هر شب
شاید خورشید بمیرد تا صبح
هر صبح
شاید دلی بمیرد تا شب
مرگ خورشید را بی گریه
تلخ لبخندی می زنم تنها
که مرگ دل هامان
مصیبت بالاتری ست
حالا که رفته ای
حسابی که هوا را بی من نفس کشیدی
سر دو راهی که رسیدی
به چپ برو
به جهنم ختم می شود !
تو کجا مانده ای که
این روزها
بهار است اما
بهاری نیست ؟
تو کجا مانده ای
که صندلی رو به رویم
این همه خالی ست ؟
اين چند شعر همه از خانم لطيفي بودند
من هرگز از مرگ نمی هراسیده ام
عشق به آزادی سختی جان دادن را بر من هموار می سازد
عشق به آزادی مرا همه ی عمر در خود گداخته است
آزادی معبود من است
به خاطر آزادی هر خطری بی خطر است
هر دردی بی در است
هر جهادی آسودگی است
هر مرگی حیات است
هیچ کس نمی فهمد که چه می کشم ؟
قدرت درک و وسعت احساس و صداقت روح
در هیچ کس تا آنجا نیست که بتوان پیشش نالید
سکوت بر سر این درمرا از درون هر لحظه می کاود
و می کاهد و احساس می کنم که همچون مومی می گدازم
و قطره قطره نابود می شوم
چه امید بندم در این زندگانی
که در ناامیدی سرآمد جوانی
سرآمد جوانی و مارا نیامد
پیام وفایی ازاین زندگانی
بنالم زمحنت همه روزتا شام
بگریم زحسرت همه شام تاروز
توگویی سپندم براین آتش طور
بسوزم ازاین آتش آرزوسوز
بود کاندرین جمع ناآشنا
پیامی رساند مرا آشنایی ؟
شنیدم سخن ها زمهرو وفا لیک
ندیدم نشانی زمهر و وفایی
چو کس بازبان دلم آشنا نیست
چه بهترکه از شکوه خاموش باشم
چو یاری مرانیست همدرد بهتر
که ازیاد یاران فراموش باشم
ندانم درآن چشم عابد فریبش
کمین کرده آن دشمن دل سیه کیست ؟
ندانم که آن گرم و گیرا نگاهش
چنین دل شکاف و جگر سوز ازچیست ؟
ندانم در آن زلفکان پریشان
دل بیقرار که آرام گیرد ؟
ندانم که از بخت بد آخر کار
لبان که از آن لبان کام گیرد ؟
آفتاب است و، بيابان چه فراخ!
نيست در آن نه گياه و نه درخت.
غير آواي غرابان، ديگر
بسته هر بانگي از اين وادي رخت.
در پس پرده اي از گرد و غبار
نقطه اي لرزد از دور سياه:
چشم اگر پيش رود، مي بيند
آدمي هست كه مي پويد راه.
تنش از خستگي افتاده ز كار.
بر سرو رويش بنشسته غبار.
شده از تشنگي اش خشك گلو.
پاي عريانش مجروح ز خار.
هر قدم پيش رود، پاي افق
چشم او بيند دريايي آب.
اندكي راه چو مي پيمايد
مي كند فكر كه مي بيند خواب
سهراب