زمان حال سرشار از آینده هاست
البته اگر گذشته پیشاپیش داستانی برای آن طرح ریزی نکرده باشد،
اما افسوس،گذشته ای یگانه،زمینه ساز آینده ای یگانه است، و آن را همچون پلی بی انتها در فضا فراروی ما بر پا می دارد.
اندره ژید
Printable View
زمان حال سرشار از آینده هاست
البته اگر گذشته پیشاپیش داستانی برای آن طرح ریزی نکرده باشد،
اما افسوس،گذشته ای یگانه،زمینه ساز آینده ای یگانه است، و آن را همچون پلی بی انتها در فضا فراروی ما بر پا می دارد.
اندره ژید
روح در آینه
اثر "اورل استاین"
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تو باختی!
صدای کر کننده ای مرا ترساند.در حالی که قلبم به شدت میزد برگشتم.
پشت سر من خواهرم کلادیا ایستاده بود.چشم های تیره اش پشت یک عینک قرمز میدرخشیدند.دهانش به نیشخند بزرگی باز بود و سیم دندان قرمز و ابی اش در روشنایی راهرو برق میزد.
ناله کنان گفتم:دست بردار کلادیا!تو باید همیشه مرا بترسانی؟این کارت اصلا بامزه نیست.
اثری که يک فرد يا يک نمايش پر قدرت و استثنايی اجرای آن بر ما می گذارد،اثری خاص است.هنگام تماشا
تصوراتی از زيبايی،قدرت سبک،رقت انگيز، و مانند آنها را همراه خود داريم که، در نهايت، می شود بپنداريم که مصداقشان را در پيش پا افتادگی يک استعداد يا يک چهره نه خيلی بد ديده ايم،اما آنچه در برابر ذهن هشيار ما پافشاری خود می نمايد شکلی است که ذهن ما هيچ مرادف فکری برای آن ندارد و ناگزير بايد به راز آن پی ببرد.آوايی تيز،لحنی با حالت استفهامی شگرف می شنود،از خود می پرسد:زيباست؟اين حسی که به من دست داده حس ستايش است؟آيا غنای الحان،فخامت،قدرت بيان همين است؟و آنچه دوباره به او پاسخ می گويد صدايی تيز و لحنی شگرف استفهامی است،تاثيری جبارانه ناشی از موجودی که نمی شناسيم،موجودی يکسره مادی که در او هيچ فضای خالی برای قدرت اجرا باقی نمانده است.و به همين دليل،آثار به راستی زيبا،اگر صميمانه تماشايشان کنيم،آثاری اند که بيش از همه دلسردمان می کنند،زيرا در مجموعه تصوراتی که در ذهن خود گرد آورده ايم حتی يکی را نمی توان يافت که با يک تاثير فردی همخوانی داشته باشد.
از خیلی بچگی، شنیده بودم وقتی شخصی میمیرد، شپش هایی که در موها جا خوش کرده اند، بیرون میریزند و روی بالش ها پراکنده میشوند و خویشاوندان متوفی را خجل میکنند. این موضوع چنان مرا به وحشت انداخت که اجازه دادم برای رفتن به مدرسه، سرم را از ته بتراشند، و هنوز هم اندک رخت و لباسی را که برایم مانده است با صابون مخصوص ضدعفونی سگ ها میشویم و خرسندم. حالا به خودم میگویم از اینجا معلوم میشود که مفهوم آبروداری در جمع بهتر از مفهوم مرگ در ذهنم شکل گرفته بود .....
يک دقيقه کف قبر دراز کشيده بود و ديده بود چه قدر برای اين قبر کوچک بود. چه قبر جاداری و گشادی! دلش می خواست توی قبری می رفت که درست اندازه ی خودش باشد، قالب تنش باشد. اين قبر را هم بزرگتر ها برای خودشان درست کرده بودند. مثل همه چی که برای خودشان درست می کردند. نه. اينجا هم جای او نبود. هر جا که رفته بود، ديده بود جای او نيست. همه جا مال بزرگتر ها بود -از شهرها و ده ها و جاده ها و خيابان ها و ماشينها و ساختمان ها و خانه های کوچک و بزرگ بگير تا مدرسه ها و کوچه پس کوچه ها و مغازه ها، حتی اسباب بازی فروشی ها، حتی سينماها و تماشاخانه ها. قبرستان هم مال آنها بود. قبرستان هم مال آنها بود. قبر ها هم. چه پرها، چه خاليها.
خانم سامسا زن سرپایی را به حالت پرسش نگاه می کرد و پرسید: "مرده؟" در صورتی که خودش می توانست امتحان بکند و حتی بدون امتحان، مرده را مشاهده بنماید. زن سرپایی در تایید بیان خود با سر جارو جسد گرگور را عقب زد و گفت: "چه جور هم که مرده!" آقای سامسا گفت: "خب می توانیم شکر خدا را بکنیم." علامت صلیب کشید و هر سه زن از او تقلید کردند.
اشتباه اول من این بود که به تو اعتماد کردم .
اشتباه دوم من این بود که عاشقت شدم .
اشتباه سوم من این بود که فکر می کردم با تو خوشبخت می شم .
اشتباه بعدی من این بود که تو رو صد بار بخشیدم .
اشتباه هزارم من این بود که هیچ وقت خودم رو از پنجره پرت نکردم بیرون .
هنوز هم دارم اشتباه می کنم که با تو حرف می زنم.
پ ن : برگ
تهران در بعد از ظهر
مصطفی مستور
انتشارات چشمه
به راستی پيش می آيد که با فرار رسيدن خواب آنچه را که شايد در بيداری می کرديم تنها در رويا به انجام برسانيم،يعنی پس از دگرگونی ناشی از خواب،و با افتادن به راه ديگری که در بيداری نمی رفتيم.و داستان يگانه ای ادامه می يابد اما به پايان ديگری می رسد.با اين همه،جهانی که در خواب می بينيم آن چنان متفاوت است که کسانی که به زحمت خوابشان می برد بيش از هر چيز می کوشند از جهان واقعی بيرون بروند.پس از آنکه، ساعتها پياپی،سرگشته با چشمان بسته در انديشه هايی همانند آنهايی غوطه می زنند که در بيداری گرفتارشان می بودند،دلگرم می شوند اگر ببينند که دقيقه گذشته بسيار سنگين از استدلالی بوده است که با اصول منطق و بداهت زمان هال تناقض آشکار دارد،چه اين غيبت کوتاه برايشان به معنی گشوده شدن دری است که شايد اندکی بعد بتوانند از طريق آن از جبر ادراک واقعيت بگريزند،بروند و به جايی کم و بيش دور از آن سری بزنند،و در نتيجه خوابی کم و بيش خوب بکنند.اما خود گام بزرگی است همين که به واقعيت پشت می کنيم،هنگامی که به نخستين مغاکی می رسيم که در آن تلقين به خويشتن،چون جادوگری معجون جهنمی بيماری های خيالی يا بازگشت بيماری های عصبی
را برايمان تدارک می بيند،و چشم به راه ساعتی است که بحرانهای سر بر آورده در طول خواب ناخود آگاهمان چنان بالا بگيرد که ديگر خواب نماند.
گفته اند که سکوت نيرويی است.درست از جنبه ديگری،سکوت نيروی سهمگينی است که در اختيار معشوق.سکوت بر دلشوره انتظار دامن می زند.هيچ چيز به اندازه آنچه جدايی می اندازد آدم را به نزديک شدن به ديگری دعوت نمی کند،و چه صدی گريذناپذيرتر از سکوت؟نيز گفته اند که سکوت شکنجه اي است،و می تواند زندانيان محکوم به سکوت را به ديوانگی بکشاند.اما چه شکنجه اي بزرگتر از نه سکوت کردن.که سکوت دلدار را ديدن.
گذشته دروغی بیش نیست و خاطره بازگشتی ندارد و هر بهاری که می گذرد ؛ دیگر بر نمی گردد و حتی شدیدترین و دیوانه کننده ترین عشقها نیز حقیقتی ناپایدارند. .
برای اولين بار در دوران کاری ام، واقعا پشت سر يک آدم مشهور توی تونل آبی تا بهشت راه مان را باز کرديم. اين زن مشهور، کارلا فای توکر بود، قاتلی دوباره متولد شده که دو غربيه را با تبری دو سر کشته بود. کارلا فای را واقعا همين جا کشتند، توسط ايالت تگزاس، کمی بعد از ساعت ناهار. دو ساعت بعد، بر روی تختی ديگر، خود من را سه چهارم کشتند. توی تونل به کارلا فای رسيدم، حدود صد و پنجاه يارد مانده به ته تونل، نزديک دروازه های مرواريد. چون خودش را کشان کشان جلو می برد، مکث کردم تا او را متقاعد کنم که هيچ جهنمی در انتظار او وجود ندارد،اصلا جهنمی وجود ندارد تا منتظر کسی باشد. گفت اين اصلا خوب نيست، چون واقع خوشحال می شد اگر می توانست فرماندار تگزاس را هم با خودش به ته جهنم بکشاند. کارلا فای گفت او هم قاتل است. من را به قتل رسانده.
خرس های قطبی حيوان هايی تنهايی اند. اونا فقط يه بار در طول سال جفت گيری می کنن. يه بار تو کل سال. تو دنيای اونا عاطفه ی بين نر و ماده وجود نداره. يه خرس نر و يه خرس ماده خيلی اتفاقی يه جايی تو اون گستره ی يخ زده همديگه رو می بينن، و جفت گيری می کنن. خيلی طول نمی کشه. و وقتی کارشون تموم شد، خرس نر از ماده فرار می کنه، انگار که در حد مرگ ترسيده باشه: اون از اونجايی که توش جفت گيری کردن فرار می کنه. پشت سرشم نگاه نمی کنه. بقيیه سال عميقا تو تنهايی زندگی ميکنه. ارتباط دوجانبه-ارتباط بين دو تا قلب- برای اونا وجود نداره.
«گریه نکن خواهرم، در خانهات درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هردرختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که میآمدی سحر را ندیدی؟»
- صفحه آخر کتاب -
ما براي در پيش گرفتن اين سفر شير يا خط انداختيم.شير آمد ؛
يعني بايد رفت و ما رقتيم .اگر خط هم مي آمد
و حتي اگر ده بار پشت سر هم خط مي آمد
ما آن را شير مي ديديم و به راه مي افتاديم.....
همچون جريانی الکتريکی که آدمی را تکان بدهد،آن عشقها تکانم داد،با آنها زندگی کردم،حسشان کردم.هرگز به آنجا نرسيدم که ببينمشان يا فکرشان کنم.حتی به اين باور گرايش دارم که در اين عشقها(جدا از لذت جسمانی که معمولا همراهشان است اما برای شکل دادن به آنها کافی نيست)،در ورای ظاهر زن،نظر ما به نيروهايی نامريی است که زن را همراهی می کنند و ما به آنها چنان که به خدايانی ناشناخته روی می کنيم.نياز ما به نظر مساعد اين الهگان است،تماس با ايشان را می جوييم بی آن که به لذتی عملی دست يابيم.زن،در وقت ديدار،فقط ما را با اين الهگان در رابطه قرار می دهد و کار ديگری نمی کند.به عنوان پيشکش قول جواهر و سفر داده ايم،وردهايی خوانده ايم يعنی که پرستنده ايم و وردهايی مخالف آنها يعنی که اعتنايی نداريم.هم قدرت خود را برای وعده ديدار ديگری به کار گرفته ايم،اما ديداری که هيچ مشکلی نداشته باشد.اگر اين نيروهای ناشناخته زن را کامل نمی کرد،آيا برای خود او اين همه سختی می کشيديم در حالی که پس از رفتنش حتی نمی دانيم چگونه جامه ای به تن داشت و متوجه می شويم که حتی نگاهش نکرديم.
به نزد من بيا اينک آنچه را که تحقير می کنی،آنچه را که دشمن می پنداری،خواهی ديد.هر آنچه می بينی از آن من است تاريکی و نور. به تو می گويم من بزرگتر از هر آن کسی هستم که هست،بوده يا خواهد بود.وقتی فرمانروای پليدی مسيح را به بالای کوهی برد و تمامی پادشاهی زمين را به او نشان داد،کاری را می کرد که گمان می کرد هيچ کس نمی تواند انجام بدهد.اما اشتباه می کرد.. من را فراموش کرده بود. من به سوی تو نور خواهم فرستاد،نوری که تا دژ های آسمان بالا خواهد رفت.نوری چنان عظيم که آن ابرهای سياه را محو خواهد نمود.بنگر بنگر با تماس دست من، اين نور ظاهر و عظيم می شود.. عظيم تر... عظيم تر
دیکتاتوری رژیمی است که در آن , مردم به جای فکر کردن نقل قول می کنند...........
اولين که بار با هم ملاقات کرديم،اصلا فکرش را نمی کرديم که به چنين گردابی کشيده شويم.تا اين جای کار درگير دزدی، و احتمالا جنايت شده ايم،اما جنايتی هزاران بار بدتر از تمامی جنايات پيش رويمان است بايد با رازی چندش آور روبرو شويم که هيچ پايان و انتهايی ندارد... با مرعوب کننده ترين نيروها،نيروهايی که ريشه در عصری دارند که جهان با جهانی که می شناسيم بسیار متفاوت بود. ما در حال بازگشت به سرچشمه خرافات هستيم... به عصری که اژداها ها يکديگر را در لجنزار ها پاره پاره می کردند.نبايد از چيزی بترسيم...هيچ حاصلی ندارد،هر چند آن چيز بسيار غير ممکن،بسيار غير محتمل باشد.زندگی و مرگ به قضاوت ما بستگی دارد،نه فقط زندگی و مرگ خودمان،که زندگی و مرگ آنانی که دوست داريم.
مادر عزيز،چند ساعتی به آن چه حمله ی بزرگ می گويند،باقی مانده.اگر اين نامه را می خوانيد،به اين معنی است که از اين نبرد جان سالم به در نبرده ام.ميخواهم بدانی من ميان بهترين مردان هستم،حتی يکی از آن ها هم از مسئوليت شانه خالی نمی کند.جوانان خوب نيوفاندلندی.مادر،اين ها بهترين دوستانی هستند که تا به حال داشته ام.مادر،آخرين چيزی که از خاطرم می گذرد،بايد دعا کردن باشد،اما به تنها چيزی که فکر می کنم تو هستی.مادر،می توانم تو را ببينم که کنار تخت من نشسته اي و برايم آواز می خوانی.صورت آرام و مهربان و موهايت را می بينم که زير نور می درخشد.هيچ پسری مادری بهتر از تو نداشته است.من به همه ی آن چه برای من کردی فکر می کنم،و متاسفم آن جا نيستم تا در روزهای پيری از تو مراقبت کنم.اگر خدا بخواهد،روحمان همراه هم خواهد بود.مادر،دوست دارم،واقع دوستت دارم
برای من فقط کافی است مطمئن باشم که تــو و مــن در این لحظه وجود داریم،هــمـین....
صبح ها وقتی از روياهای سنگين خودم سر بر می دارم،بيهوده به هوای او آغوش باز می کنم،و شب ها،وقتی که خوابی سعادت آميز و معصومانه به وهم ام دچار می کند،بيهوده در بستر خود از پی او می جويم،آن هم با حالی که انگاری در پيش او بر سر سبزه نشسته ام و دستش را در دست دارم و هزار بوسه بر آن می زنم.و وقتی که در منگی خواب دست از پی او می کشم و به خود می آيم،جويی اشک از قلب درهم فشرده ام بيرون می زند،و من بی هيچ تسلايی در پيش آينده ی تاريکی که دارم،گريه سر می دهم
و او هم... وای که چه رقاصه ای بود!من البته ديده بودم رقاصه ها در تماشاخانه چه گونه می رقصند،که اصلا الکی بود،عين همان اسب های افسری که در رژه ها بدون هيچ هنر و ابتکاری صرفا به خاطر شيرين کاری می جنبند و ادا در می آورند،در حالی که از جان و هيجان خبری نيست.اما اين ملکه-گروشا-همين که راه می افتاد مانند فرعونی سوار بر کشتی بی حرکت به نظر می آمد،در حالی که از تن مارگونه اش صدای قرچ قضروف ها و جريان مغز يک استخوان به داخل استخوان ديگرش به گوش می خورد...وقتی هم که می ايستاد تنش را تاب می داد و شانه ای را جلو می انداخت و ابرويش را با نوک پا در يک خط قرار می داد..چه نگاری!همه از تماشای رقصش گويی اصلا هر چه شعور داشتند از دست دادند.از خود بی خود شده بودند و به سوی او هجوم می آوردند.يکی اشک در چشم هايش حلقه زده و ديگری نيش تا بناگوش بازشده اش را به نمايش گذاشته بود،و در اين حال همه داد می زدند:در قيد پولش نيستيم.برقص
تمدن بشر هرگز به حد تکامل نخواهد رسید مگر آن که آخرین سنگ از آخرین کلیسا روی آخرین کشیش فرو افتد!
همه قوايم را جمع می کنم تا فرياد بزنم" من گنجشک نيستم" اما درست در همان لحظه ای که می خواهم فرياد بکشم آدم های توی کافه، انگار خبر وقوع زلزله ی مهيبی را شنيده باشند، از پشت ميز هاشان بلند می شوند و ديوانه وار به سمت پلکان خروجی می دوند. دقيقه ای بعد به جز من کسی توی کافه نيست. هر لحظه منتظرم زمين بلرزد و سقف کافه بريزد پايين اما نمی ريزد. از پشت ميز بلند می شوم و مثل کسی که ده گلوله به او شليک کرده باشند يا پنجاه تا از اين بطری های سبز را يک جا سر کشيده باشد، گيج و لرزان به سمت پله ها می روم. توی راه رفتن دستم را به ميز و صندلی ها می گيرم تا روی زمين نيفتم. انگار بعد از بيماری طولانی و سختی دارم بيمارستانی را ترک می کنم. از پلکان کافه که به خيابان می آيم نزديک است از بهت ولو شوم روی زمين. با اين که وسط روز است اما همه جا مثل شب بی مهتابی تاريک و ظلمانی است. ماشين ها وسط خيابان ايستاده اند و راننده ها از ماشين هاشان پياده شده اند و زل زده اند به آسمان. فروشنده ها، دوره گردها، سپورها، پليس ها و همه ی آدم های توی پياده رو، در سکوتی غريب، حيرت زده با انگشت چيزی را توی آسمان به هم نشان می دهند. لحظه ای احساس می کنم انگار کسی کليد توقف را فشار داده و فيلم زندگی را برای دقيقه ای متوقف کرده است. ساک دستی ام را روی زمين می گذارم و به آسمان تاريک، به ماه که انگار دايره ای سياه مقابل خورشيد ايستاده است نگاه می کنم. در کسوفی کامل، خورشيد محو شده است و هزاران ستاره در ساعت دو بعد ازظهر، انگار تا سقف ساختمان های بلند شهر، پايين آمده اند. آن قدر به قرص سياه خيره می شوم تا با حرکت ماه پرتوهای نور، مثل روزنه هايی در دل آسمان، از پشت دايره ی سياه بيرون می زنند و ستاره ها را يکی يکی محو می کنند
متولد 53، دوشيزه ی ناکام، محترم ... سنگ اش ساده و خاکستری و کوچک بود. گل ها را همان جا گذاشت و با بطری پلاستيکی رفت بيرون از قطعه، جايی که پيش از وارد شدن به اين قطعه ديده بود آب بر می دارند از يک شير. بطری را پر کرد. آب خنک بود. دهان اش هم تازه شد. بلند شد و از ميان رديف های ساکت و خلوت برگشت. گلايول ها را از روی سنگ برداشت و آب ريخت روی سنگ و با دست شست. حالا اسم ات محترم است. چه فرقی می کند. روزی هم ممکن بود اين اسم را بخواهی. شايد حتا به خاطر غريبی اش. همين غريبی که او را آشکار می کند، می گذارد بالاخره تو هم پيدا شوی. که بنشينم بالا سرت و هرچه کنم نتوانم فراموش کنم که پدرت سياه پوشيده بود و همان جلو در، سرم هوار زد که شما کشتيدش، شما کشتيدش، و بعد زار زد و تکيه زد به ديوار و صدای آدم هايی بلند شد که داشتند از توی راه رو می آمدند دوان دوان و با فرياد که، چه شده چه شده. و من فقط چرخيدم و پشت کردم به در و به پدرت و بعد نمی دانم چه طور و از کجا رفتم يا آمدم. و تو هی خنده ی بازی گوش ات را جلوم تکرار می کنی و تکرار می کنی، تا حالا من نفس ام بالا نيايد و چيزی توی سينه ام بترکد و اين طور زار بزنم روی سنگی که نشان غريبی توست و همه ی دخترهايی که نام تو بر آن هاست.
در تاريخ فلسفه معروف است شوپنهاور دو مرحله فلسفه دارد. نظريات فلسفی مرحله ی اول که مربوط به دوره ی جوانی اش بوده، نسبت به زندگی و سرشت بشر بسيار بدبينانه است. مرحله ی دوم که متعلق به دوران ميان سالی و پيری اش بوده کمابيش خوش بينانه است. تاريخ نگاران فلسفه معتقدند از آن جايی که شوپنهاور مرد زشت رويی بود در دوران جوانی هيچ زنی به او روی خوش نشان نمی داد، اما در دوران ميان سالی که به استاد مشهوری تبديل می شود، زن ها به جای چهره ی نازيبايش به شهرت زيادش توجه می کردند. کم کم فيلسوف ما متوجه می شود زندگی آن قدر هم که فکر می کرد تلخ و ياس آميز نيست. مطمئن بودم اگر سه سال پيش آشوبی را در چنين مهمانی ايی می ديدم، به ضرس قاطع معتقد بود کلا زندگی چيز گهی است. آشوبی داشت يکی از همان تک جمله هايش را درباره ی بی توجهی مسئولان به مادر تمام هنرها يعنی تئاتر به من می گفت که يکی از معدود زن های ميان سال جمع، دستش را گرفت و برای رقص برد جلو اسباب و آلات گروه موسيقی. زن ميان سال مانند بقيه بی پروا لباس پوشيده بود. به نظرم زن ها به جبران پوشيدگی کمابيش اجباری روز ها در خيابان، در مهمانی های شبانه به طرز وحشيانه ای به جبران سازی مشغول می شوند. برای همين در لحظه ی اول شاگردانم را نشناختم. چون هميشه آنان را سر کلاس و پيچيده در مانتوهای تيره و مقنعه ديده بودم. می دانم آن طرف آب هم مهمانی شب برای خانم ها يک طورهايی يعنی امساک در لباس پوشيدن. اما اين همه برهنگی برای فرهنگ ما نوعی ناهنجاری سرطانی محسوب می شود. فرهنگ ايرانی از ديرباز چه برای مردان و چه زنان تمايل شديدی به پوشيدگی داشته. پيکره های سنگی، نقش برجسته ها، مهره ها و نقاشی های ديواری همه نشانگر همين موضوع هستند. گزنون در خاطراتش می نويسد شما هيچ وقت نمی توانيد يک سرباز ايرانی را در حال قضای حاجت ببينيد. که اين علاوه بر وجود فرهنگ ديرباز پاکيزگی ميان ايرانيان، نشانگر تقدس پوشيدگی تن هم هست. هر چند، بگذريم، چه چيزمان مثل گذشته است که اين يکی باشد. البته به جز پشت هم اندازی، حسادت و همه ی صفات رذيلانه ای که شکر ايزد هيچ کم و کسری نسبت به نياکان مان نداريم که هيچ، روز به روز به لطف ذات اين خاک اهورايی افزون تر هم می شود.
یکی از مسخره ترین فرمول های روانشناسی جدید اینست که می گویند:
"علت میخواری معتادان این است که نمی توانند خود را با واقعیات وفق دهند."
و کسی نیست به اینها بگوید: "کسی که بتواند خود را با واقعیت ها وفق دهد یک بی درد الدنگ بیش نیست."
کورت ونه گات:زنده بودن يعنی يک ظرف پر از کثافت
کورت ونه گات:مردها عوضی و زنان بيمار روانی اند
کورت ونه گات:فرويد گفته است که هرگز نفهميده خواسته زنان چيست.من ميدانم آنها مخاطبانی
خيلی خيلی زيادی می خواهند تا برايشان حرف بزنند
کورت ونه گات:در زندگی به جای اسب بايد عزت نفست را مهار کنی چون عزت نفست بايد از روی موانع و حسارها و آب بپرد
ونه گات: ما همان چيزی هستيم که به آن تظاهر می کنيم،پس مواظب باشيم ببينيم به چه چيزی تظاهر می کنيم
پل استر:داستان های بی پايان چاره ای ندارند مگر اينکه تا ابد ادامه يابند و گرفتار شدن در يکی از آنها يعنی اينکه بيش از آنکه نقشت را در آن به تمامی بازی کنی می ميری
اسپينفوزا:و وقتی در رویا می بيند که نمی خواهد بنويسد،قدرت رويای نوشتن رو ندارد،و وقتی در رويا می بيند که می خواهد بنويسد،قدرت رويای نوشتن رو ندارد
سولون:مرگ نه تنها داور حقيقی شادی است بلکه تنها معياری است که می توان زندگی را با آن سنجيد
باختين فيلسوف و منتقد روسی در طی تسخير روسيه توسط آلمان ها در جنگ جهانی دوم تنها نسخه يکی از دست نوشته هايش را که کتابی درباره ی ادبيات داستانی آلمانی بود و سال ها نوشتن آن طول کشيده بود آتش زد او از تک تک صفحات دست نوشته هايش برای درست کردن سيگار استفاده کرد هر روز چند سيگار می کشيد يا بهتر بگوييم چند صفحه از کتاب را دود کرد تا اينکه همه کتاب دود شد و به هوا رفت
تا سال 1537 و حکم پاپ پل سوم،رنگين پوستان انسان هايی واقعی که دارای روح باشند به حساب نمی آمدند
پول او را به وحشت می انداخت. پول بد تله ای است. اول آدم صاحب پول است ولی بعد پول صاحب آدم می شود....
نميدانم چرا،ولی در اين لحظه به ياد خانا می افتم که زير درختی تير بارانش کردند،درختی که من نامش را نميدانم.پس از شليک هم به او فکر می کنم تا آن که دور و برم همه به قيل و قالی می افتند.فقط يک تير خشک و مقطع،همان طور که گفتم آن دو دست در تمام مدت زمانی که هرشل دعا می کرد فرصت بسياری داشت تا اسباب کار را فراهم کند.تک تير طنين شگفتی دارد.من تا کنون صدای تک تير نشنيده بودم،بلکه هميشه چندين شليک پياپی.انگار بچه ی بی نزاکتی پايش را از سر لجاجت به زمين کوبيده باشد يا بادکنکی را بيش از اندازه باد کرده و بادکنک ترکيده باشد يا حتی اگر غرق توصيف شوم،می توانم بگويم خدا سرفه کرده است،خدا برای هرشل تک سرفه اي کرده است.
در کتاب زند، باب دوم آمده: "تمام مردم حق حیات و زندگانی دارند و نباید آن ها را از این نعمت محروم ساخت
گرچه گناه آن ها خیلی بزرگ باشد
مگر اینکه به واسطه ی تکرار دزدی و راه زنی یا قتل نفس،
اهریمن (فاعل شر) در وجود آن ها غلبه کرده و یزدان از دل او رفته باشد."
آزادی یا مرگ
نیکوس کازانتزاکیس
ترجمه محمد قاضی
مللی و مردمی هستند که خدا را با دعا و زاری میخوانند، برخی او را با توکل و تسلیم ندا میدهند، و گروهی نیز با کفر و ناسزا.
اما کرتیان او را با شلیک تفنگ صدا میکنند.
همه بر آستان خدا میایستند و تفنگهای خود را آتش میکنند تا مگر خدا صدای تفنگشان را بشنود.
سلطان عثمانی که اول بار صدای تراق و تروق تفنگها را میشنود زوزهکشان فریاد میزند که ای یاغیان سرکش! و خشمگین میشود و پاشایان و سربازان و چاقوکشان خود را میفرستد.
اروپائیان فریاد برمیدارند که زهی بیشرمی! و ناوهای جنگی زرهدار خود را برای سرکوبی قایقها و کشتیهای ضعیف کرت به وسط اروپا و آسیا و آفریقا میفرستند.
یونان بینوا به التماس میگوید: صبر کنید و محتاط باشید و مرا به خون آغشته مکنید!
اما کرتیان در جواب میگویند: آزادی یا مرگ! و باز بر در خدا مشت میکوبند.
فصل 2 صفحه 101
(1984 - جورج اورول)
...احساس می کرد در میان جنگل های کف دریا سرگردان است و در دنیای مهیب که خودش هیولای آن است، گم شده است. تنها بود. گذشته مرده بود. آینده غیر قابل تصور بود. چه گونه میشد اطمینان یافت که حداقل یکی از انسان های دوروبرش طرف اوست؟ و چه طور میشد دانست که سلطه حزب برای همیشه پایدار نخواهد ماند؟ به جای جواب چشمش به سه شعار روی دیوار سفید وزارت حقیقت افتاد:
جنگ، صلح است.
آزادی، بردگی است.
نادانی، توانایی است.
یک سکه بیست و پنج سنتی از جیبش درآورد. روی آن هم با حروف بسیار ریز همان شعارها نوشته شده بود و در روی دیگر سکه تصویر برادر بزرگ حک شده بود. حتی چشم های تصویر روی سکه هم آدم را دنبال می کرد. روی سکه ها، روی مهرها، روی جلد کتاب ها، پرچم ها، پوسترها و کاغذهای روی پاکت های سیگار-همه جا. همیشه چشم ها تو را زیر نظر دارند و صداهایشان در گوش می پیچد. خواب یا بیدار، در حال کار یا خوردن، داخل خانه یا بیرون، در حمام یا تختخواب-راه گریزی نبود.
هیچ چیز جز چند سانتی متر مکعب فضای درون مغزت مال خودت نبود.
من در نظر می آورم که هنوز خيلی مانده تا گتو روی آرامش به خود ببيند.من انتقام يعقوب را در نظر می آورم،زيرا به اراده ی من اين شب همان شب سرد با آسمان پر ستاره ايی است که روس ها از راه می رسند.در اين شب،ارتش سرخ موفق می شود در کوتاهترين زمان شهر را به محاثره درآورد و ناگهان آسمان از شليک توپخانه ی سنگين روشن می شود.بلافاصله پس از رگباری که يعقوب را هدف گرفت،غرش گوشخراشی چنان طنين می اندازد که گويی مسبب اش آن تيرنداز بخت برگشته بر فراز برج نگهبانی بوده است.شبح نخستين تانک ها،گلوله باران قرارگاه به آتش کشيدن برج های نگهبانی،آلمانی های خيره سری که تا آخرين نفس مقاومت می کنند و آلمانی های آشفته اي که جايی برای پنهان شدن نمی يابند.خدای بزرگ،چه شب با شکوهی پشت پنجره ها،يهودی ها با چشمان پر از اشک مات و مبهوت ايستاده اند و دست يکديگر را می فشارند،يهودی هايی که می خواهند از جان و دل فرياد براورند،اما صدا از حلقوم شان بيرون نمی آيد.من در نظر می آورم که سپيده ی صبح آخرين درگيری ها به پايان می رسد و گتو و ديگر گتو نيست،بلکه فقط بخش ويران شده ی شهر به شمار می آيد،و هر کس می تواند به سويی برود که خود می خواهد،و نيز اين که ميشا گمان می کند حالا يعقوب حال خوش تری دارد و می خواهد لينا را پيش او ببرد،اما او را نمی يابد،و آن نانی که به وفور ميان ما پخش می کنند،چه طعمی دارد.
دست از خزيدن بر می داری.بر می گردی.دهانت باز مانده.چشم هايت گشاد و خيره.چهری جانی واترز پزشک تيم را می بينی،قرص ماه نگران در آسمانی ترسناک.خون از گونه ات جاری می شود،با عرق و اشک،زانوی راستت درد،درد،درد می کندو تو گوشه ای از دهانت را گاز،گاز،گاز می گيری تا جلو فرياد زدنت را بگيری،تا با ترس بجنگی
نخستين طعم تکه ی فلزی بر زبانت،آن نخستين طعم ترس......
سی هزار تماشاگر يک به يک خواهند رفت.آشغال ها روی زمين چرخ خواهند خورد.شب و برف خواهند رسيد،زمين يخ می زند و دنيا از ياد خواهد برد.....
به پشت درون محوطه پنالتی افتاده ای و آن ها رهايت کرده اند،يک زامبی را
جانی واترز خم ميشود،اسفنجی در دستش،دهانش بر گوش تو،نجواکنان می گويد''زندگی مون چی می شه برايان؟زندگی مون چی ميشه؟''تو را روی يک برانکارد قرار می دهند.تو را روی يک برانکارد حمل می کنند.مربی ات می گويد کفش های لعنتيشو در نيارين.شايد برگرده.از مسير خارج ميدان به داخل رختکن.
تو را روی تخت رختکن قرار می دهند.روی يک ملافه ی سفيد.خون همه جا می پاشد،از روی ملافه تا تخت.از تخت تا کف زمين.....
بوی خون.بوی عرق.بوی اشک.بوی آرو.ميخواهی اين بوها را تا آخر عمر احساس کنی.جانی واترز می گويد به بيمارستان نياز داره.سريع هم نياز داره.مربی ات دوباره می گويد اما کفش های لعنتيشو در نيارين.تو را از روی تخت رختکن بر می دارند. از روی ملافه ی خون آلود.روی يک برانکرد ديگر. از مسير خروجی زمين......
درون آمبولانس.به سوی بيمارستان.به سوی چاقوی جراحی.پايت را عمل می کنند و از مچ تا زانويت زير گچ مدفون می شود.بخيه ها روی سرت.نه ملاقات کننده اي.نه خانواده اي و نه رفيقی.....
فقط پزشک ها و پرستارها.فقط جانی واترز و مربی ات.....
اما کسی به تو چيزی نميگويد،چيزی که خودت ندانی نمی گويد.....
بدترين روز زندگی ات.
به لبه ی دنيا خوش آمديد.به هارتلپولز.
می توانيد از اين لبه ی دنيا در هارتلپولز به پايين سقوط کنيد.به ساحل سيتن کاريو.به قعر ليگ و دوباره برای ورود به ليگ انتخاب شويد.....
خيلی ها هيچ وقت نمی فهمند.خيلی ها هيچ وقت درک نمی کنند.....
ماوای امن آن ها اين جا است.همين جايی که ويکتوريا گراند،زمين فوتبال منطقه ی هارتپولز،با انفجار بمبی فرود آمده از زپلين،آن کشتی هوايی،نفرين شد.همين جايی که سقف هايش سوراخ هستند و آب از آن ها به داخل سرازیر می شود.همين جايی که سطل هايی در اتاق هيئت مديره گذاشته اند تا آب باران را جمع کنند.همين جايی که جايگاه تماشاگرانش چوبی هستند و سقف شان را پر مرغ پوشانده.همين جايی که رئيسش ميليونری چهار فوتی است که پولش را از تجارت پارچه جمع کرده و دستگاه شنود در دفتر و خانه ات کار می گذارند.همين جايی که بازيکنانش به زنان شان خيانت می کنند.ميخواره هستند.دزد هستند و قمارباز و با جوراب های غير فوتبالی پا به ميدان می گزارند.بله مکان امن آن ها همين جا است....
اگرادات : فرض بر اینکه محکوم به قتل شوم، دوست دارم اشخاصی که مرا دوست می دارند در قتلگاه من حاضر باشند.
زیرا تحمل سختی، در تنهایی فزون تر و در حضور دشمنان سخت تر می گردد
و برعکس، با حضور دوستان از سختی وارده کاسته و تحمل آن را آسان می کند.
مثل بلایی که اگر به یک نفر برسد و او در پیش دوستان خود باشد، آن بلا بین آن ها تقسیم می شود.
سونيا انعطاف پذير بود.منظورم نيست که انعطاف پذير مثل يک ترکه،بدنش منظورم نيست.سونيا در فکر کردن انعطاف پذير بود.توضیحش ساده نيست.شايد چون امکان هر جور فرافکنی را به من می داد.به من اين امکان را می داد تا از شخصيت او هر تصور دلخواه ممکن را داشته باشم،می توانست يک زن ناشناس باشد،يک دختر ک الهام بخش،زنی که آدم يک بار در خيابان با او برخورد می کند و سال ها بعد با يک حس غفلت عظيم به يادش می افتد.می توانست احمق باشد و خودخواه،گزنده و باهوش.می توانست يک چيز عالی باشد و زيبا،لحظه هايی هم بود که می شد يک دختر با يک مانتوی قهوه اي و واقعا معمولی.فکر می کنم برای اين آن قدر انعطاف پذير بود،چون در واقع هيچ چيز نبود.