-
داستان کوتاه
سلام دوستان
خواستم یک سری مطالب بگم تا این تایپیک کامل بشه .. اگه تکراری بود ببخشید
مبانی داستان کوتاه
داستان کوتاه به معنای امروزی آن، شاخه ی جوانی از ادبیات است که نخستین نمونه های آن در اوایل سده ی نوزدهم آفریده شدند اما اکنون بخش مهم و وسیع و پر خواننده و متنوعی در ادب امروز جهانی است که از حیث محتوا و فن تحول و تکامل چشمگیری یافته است. در این کتاب کوتاه، پس از شرحی از تاریخچه ی داستان کوتاه، و بحثی در باره ی تعریف آن مباحث و مفهوم های عمده ای چون توالی زمانی، روایت، واقعه، انتظار، تعلیق، صمیمیت، تاثیر واحد، پیام، طرح، سببیت، شروع و گسترش، گره، نقطه ی اوج، گره گشایی، شخصیت، دیدگاه، لحن، فضا، زبان، سبک، و صحنه بررسی می شوند و در پایان یکی از آثار برجسته ی ریموند کارور با توجه به مباحث پیشگفته تحلیل شده است.
-
سنگيني بار مسئوليت
از در بانك كه خارج شد، غرق افكار رنگارنگ بود. سنگيني كيف پر از پول را روي دوش خود حس ميكرد.
با اين پول ميتوانست ازدواج و زندگي آرامي را آغاز كند.
آهسته به سمت خيابان گام برداشت. با صداي موتورسيكلتي كه با سرعت از كنارش گذشت، آرزوهايش با همان سرعت آب شد.
ديگر روي دوش خود سنگيني احساس نميكرد.
-
قول پدر
پدر به پسرش قول داده بود اگر در امتحانات آخر سال قبول شود برايش يك دوچرخه بخرد.
پسر آن سال قبول شد اما پدرش چند ماه بيكار بود و نتوانست به قولي كه داده بود عمل كند.
بالاخره توانست با پولهايي كه جمع كرده بود براي پدرش يك جفت دستكش بخرد. يك لنگه از دستكش را به پدرش داد و لنگه ديگري را براي خودش برداشت.
پارسال، يكي از دستهاي پدرش زير دستگاه پرس رفته و از مچ قطع شده بود.
-
سربازي
مات و مبهوت طاقچه را نگاه ميكرد. ياد گذشتهها افتاد. اهل درس نبود. ميخواست مشغول كاري شود. اما سربازي...؟!
به ناچار 2 سالي درس خواند تا فوق ديپلم گرفت. باز هم زمزمه سربازي رفتن پيچيد.
كنكور داد و 2 سال بعد ليسانسش را كنار فوق ديپلم روي طاقچه گذاشت. باز صحبت از سربازي رفتن بود...
آهي كشيد و بلند شد. مدرك دكترايش را روي طاقچه گذاشت و رفت تا خودش را معرفي كند.
-
خداوند به حضرت موسي (ع) فرمود: من شش چيز را در شش چيز قرار دادم ولي مردم در جاي ديگر به دنبال آن هستند:
1. راحتي را دربهشت قرار دادم ولي مردم در دنيا به دنبال آن هستند.
2. فهم و معرفت و علم را در كمخوري قرار دادم ولي مردم در سيري به دنبال آن هستند.
3. عزت را درشبزندهداري قرار دادم ولي مردم در مراوده و رفت و آمد با سلاطين به دنبال آن هستند.
4. بزرگي و حرمت را در تواضع قراردادم ولي مردم با تكبر به دنبال آن هستند.
5. اجابت دعا را در لقمه حلال قرار دادم ولي مردم با سروصداي بسيار به دنبال آن هستند.
6. بينيازي را در قناعت قرار دادم ولي مردم در ريخت و پاش به دنبال آن هستند
-
تنها بازماندهي يك كشتي شكسته به جزيره ي كوچك خالي از سكنه اي افتاد.او با دلي لرزان دعا كرد كه خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال ياري رساني از نظر مي گذراند كسي نمي آمد.سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها كلبه اي بسازد تا خود را از عوامل زيان بار محافظت كند و دارا يي هاي اندكش را در آن نگه دارد.اما روزي كه براي جستجوي غذا بيرون رفته بود'''''''''''' '''' به هنگام برگشتن ديد كه كلبه اش در حال سوختن است و دودي از آن به سوي آسمان ميرود.متاَسفانه بدترين اتفاق ممكن افتاده و همه چيز از دست رفته بود.از شدت خشم و اندوه در جا خشكش زد.فرياد زد: "خدايا تو چطور راضي شدي با من چنين كاري بكني؟"صبح روز بعد با بوق كشتي اي كه به ساحل نزديك مي شد از خواب پريد.كشتي اي آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته '''''''''''' '''' از نجات دهندگانش پرسيد:"شما ها از كجا فهميديد من در اينجا هستم؟"آنها جواب دادند:" ما متوجه علايمي كه با دود مي دادي شديم."وقتي اوضاع خراب مي شود'''''''''''' '''' نا اميد شدن آسان است.ولي ما نبايد دلمان را ببازيم '''''''''''' '''' چون حتي در ميان درد و رنج '''''''''''' '''' دست خدا در كار زندگي مان است.پس به ياد داشته باش : دفعه ي ديگر اگر كلبه ات سوخت و خاكستر شد '''''''''''' '''' ممكن است دود هاي برخاسته از آن علايمي باشد كه عظمت و بزرگي خدا را به كمك مي خواند.
-
روزی حضرت عیسی و حضرت یحیی باهم روبرو شدند حضرت یحیی به عیسی گفت تو را شاد و خندان می بینم گویی که از خدا و عذاب آخرت نمی ترسی. عیسی(ع) در پاسخ گفت تو را عبوس و ناراحت می بینم گویی که به فضل و رحمت خدا اعتقاد نداری . از خدا خواستند داوری کند . ندا آمد که افرادی همچون عیسی نزد من محبوبترند.
(ببخشید اگه یکم انشام خوب نیست)
-
معلّم يک کودکستان به بچههاى کلاس گفت که میخواهد با آنها بازى کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام يک کيسه پلاستيکى بردارند و درون آن، به تعداد آدمهايى که از آنها بدشان میآيد، سيبزمينى بريزند و با خود به کودکستان بياورند.
فردا بچهها با کيسههاى پلاستيکى به کودکستان آمدند. در کيسه بعضیها ٢، بعضیها ٣، بعضیها تا ٥ سيبزمينى بود. معلّم به بچهها گفت تا يک هفته هر کجا که میروند کيسه پلاستيکى را با خود ببرند.
روزها به همين ترتيب گذشت و کمکم بچهها شروع کردن به شکايت از بوى ناخوش سيبزمينیهاى گنديده. به علاوه، آنهايى که سيبزمينى بيشترى در کيسه خود داشتند از حمل اين بار سنگين خسته شده بودند. پس از گذشت يک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچهها راحت شدند.
معلّم از بچهها پرسيد: «از اين که سيبزمينیها را با خود يک هفته حمل میکرديد چه احساسى داشتيد؟» بچهها از اين که مجبور بودند سيبزمينیهاى بدبو و سنگين را همه جا با خود ببرند شکايت داشتند.
آنگاه معلّم منظور اصلى خود از اين بازى را اين چنين توضيح داد: «اين درست شبيه وضعيتى است که شما کينه آدمهايى که دوستشان نداريد را در دل خود نگاه میداريد و همه جا با خود میبريد. بوى بد کينه و نفرت، قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود حمل میکنيد. حالا که شما بوى بد سيبزمينیها را فقط براى يک هفته نتوانستيد تحمل کنيد پس چطور میخواهيد بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنيد؟»
-
دو تا دوست داشتن واسه ی هم از هوش و استعدادشون می گفتن که یک پسر نوجوون وسط حرف اونا میپره و میگه:
فرض کنین دارید توی یه هوای سرد رانندگی میکنین و به یک ایستگاه اتوبوس میرسین. همسر شما بهترین دوستتون و یه پیرزن که حالش خوب نیست ایستادن، و ماشین شما فقط برای یه نفر جاداره شما چکار میکنین؟
یکی از اونا میگه برو پی کارت و اون یکی میگه دوستم بره به درک، پیرزنه رو ولش کن و همسرم رو سوار میکنم چون یه عمر باید با اون اشم.
پسره می خنده و میگه شما هیچ چیزی از احساس نمیدونین با این که ممکنه خیلی باهوش باشین. راه درست اینه:
سوییچ رو به بهترین دوستم میدم تا پیرزنو برسونه و خودم کنار همسرم تو ایستگاه میمونم چون خیلی دوستش دارم و اون تنها کسی که تو دنیا دارم
-
دخترهمسايه ميخك ميشود
دخترانگي/ گاه بلند/ مثل برجهاي بالايي
گاه كوتاه/ له شده/ همين ميوههاي شب . . .
دخترهمسايهمان،عاشق بود! عاشق پدرنابيناش! پدرهم عاشق دختربود، عاشقِ مهربانيِ دختروپايِ كوتاه ش! روي همين اصل همه چیزش را رها كرد وآمد وچسبيد به دخترش! ولي چه پدرودخترانگي چسب وچسبناكي! دخترصبح تا شب كارميكرد ـ جارو ميكرد ـ غذا درست ميكرد ـ ازنردبان ميرفت بالا وازديوارميافتاد، بعد پاهايش دايره ميشد وميرفت ميچسبيد به پدرش اون وقت با كفشهاي مخمل ويك جفت جوراب سفيد پرازعطرميخك و ميخ ميشد به پدرش، اما پدرهم كه عاشق بود هم نميديد ميزد توي اعصاب دختر، مينشست عين گاو ميخورد كثيف كاري ميكرد وبعد هم ميخوابيد! دخترخانه را تميزميكرد، مينشست كنار ماهيهاي سفيد حوض و به رختخواب پدرش نگاه ميكرد، پدرخواب بود وچه بدخواب بود! عين يه بادبادكِ تويِ هوا ميچرخيد البته با خروپف ،البته شكمش هم ازبيكاري و تنبلي گنده شده بود! خب دخترهمسايهمان عاشق بود، نگاه به پدرش ميكرد واشك ميريخت براي خواهراش كه شوهراشون اجازه ندادن از پدرنابيناشون نگهداري كنند، براي برادراش كه زناشون چقدرخودخواه بودن، برا خودش كه كسي هنوز به خواستگاريش نيومده بود! اما بالاخره پدره زد ومُرد! جونم مرگ شده زيرِسرش بلند شده بود رفته بود دخترجووني به اسم "ميخك" رو صيغه كنه: آخه دوست داشت جوون بمونه ونديدنشو يادش بره ؛ بعد هم جونش بالا اومد و توخونة دخترش سكته كرد ومرد! چند وقت بعد كه دخترهمسايه مون اومد خونهي ما رفت پاي ماشين لباسشويي نشست وزد زيرگريه ازش پرسيدم آخردخترجون چرا اين جا گريه ميكني؟ گفت:اين لباسشويي چيزبَديه؛ به جاي بوي تن ولباسهاي پدرم بوي ميخك ميگذاره... وه! چه بوي بدي داره ميخك !!! ميخك ... .
نوشته شده در 14/3/1386 - 03:07:00 - توسط: آذين بهرامی