ممنون دوستان اما من امیدی به مسابقه ندارم حمید جان کار خیلی سختیه یکی از کارهای شمارو انتخاب کردن و
سعید جان واقعاً اون داستان مسجد و حاجی محشر بود با اون برو مسابقه موفق می شی جون آبجی!
Printable View
ممنون دوستان اما من امیدی به مسابقه ندارم حمید جان کار خیلی سختیه یکی از کارهای شمارو انتخاب کردن و
سعید جان واقعاً اون داستان مسجد و حاجی محشر بود با اون برو مسابقه موفق می شی جون آبجی!
ممنون از نظراتتون دوستان، ولي هر كار مي كنم داستانم با شرايط شركت در مسابقه جور درنمي ياد، خيلي بلنده!
حالا چي كار كنم؟
مثل همه قانون رو زير پا بذارم؟!
هيچ چي به ذهنم نمي رسه، فكر كنم سنگين تر باشه شركت نكنم، ها؟؟
به نظر من سعی کنید که یه مقدار از جزئیات کمتر کنید. فقط سعی کنید که مطلب برای خواننده مفید باشه. به قول مینی نویس ها کم هم زیاد است. شما سعی کنید جزئیات را حذف کنید و فقط اصل و ایده داستان را بگید.
بله دکتر آقا حمید راست می گند لااقل حجم رو جورایی کم کن اما حتماً با اون شرکت کن مثلاً نق زدنهای پسره رو کمتر کن تا اصل موضوع وضوح پیدا کنه...
سلام بچه ها!
من الان از یه جای تنگ و نمور و تاریک به نام کافی نت مزاحتون می شم!
ولی هرکار می کنم داستان کمک یا همون مسجد و حاجی جور در نمی یاد... اصلاً نمیشه در حد 2 صفحه آبش کرد... ای لعنت به من و این شانس...
راستی بچه ها...
این هم داستان جدیدم:
کافه ستاره
هر موقع که به ياد آن حادثه مهم مي افتاد، ناخودآگاه بغض گلويش را مي گرفت. نمي دانست چرا نمي تواند از ريزش اشکهايش جلوگيري کند. آخر چگونه مي شد آن روزي را فراموش کرد که سرنوشت او به گونه اي ديگر رغم خورد؟ انگار تقدير به صورتي بود که او در يک آن، خود را از ورطه بدبختي، به سوي راه خوشبختي سوق دهد؛ اما بي گمان همه اين سعادت را مديون "او" بود. کسي که مرگش به سان يک زندگي دوباره برايش بود. کسي که پانزده سال از مرگش مي گذشت، اما هنوز صورت رنگ پريده و معصوم او، مثل يک الهه -يا يک فرشته آسماني- در جلوي چشمانش همواره مجسم بود. درباره او نمي توانست به کسي حرف بزند؛ نه به اعضاي خانواده اش و نه هيچ کس ديگر... اگر او آن روز به کمکش نمي شتافت، بي گمان زندگي خيلي زودتر از اينها به او پشت مي کرد...
-----------------------------------------------------------------------------
ساعت حول و حوش 6 بعدازظهر است. با آنکه ديگر از آن اشعه کشنده آفتاب در سر ظهر خبري نيست، اما باز به هر حال يکي از روزهاي گرم تابستاني است و گرما، آدم را کلافه مي کند. همه ي آدمهايي که در کافي شاپ "ستاره" نشسته اند، همين احساس را دارند؛ هرچند که محيط کافي شاپ بسيار بزرگ و پر از نوشيدنيهاي مختلف و مجهز به وسايل خنک کننده است. اين را از آن زوج ميانسالي مي توان فهميد که روي ميز خود نشسته اند، بستني خود را نگاه مي کنند و هرازگاهي قاشقي از آن به دهان مي گذارند. چون خود هم نمي دانند که با باد زدن خود، از گرما خلاص شوند يا خوردن بستني.
در آن سوي کافي شاپ، يعني درست بر سر ميز مجاور به پنجره هاي مدور مشکي مغازه، بر روي ميز دو عدد نوشيدني قرار دارد. بر سر ميز دختر و پسري جوان خودنمايي مي کنند. با اينکه ظاهراً گرماي عشق بين آندو از گرماي هوا هم قوي تر است، ولي بسيار راحت به نظر مي رسند. دختر، با وجود آرايش غليظي که به صورت خود دارد، سن کمي دارد و شايد به زحمت به بيست سال برسد. مانتويي سفيد بر تن دارد و روسري آبي بر سر. بيني اش به خاطر جراحي زيبايي که اخيراً داشته، در لايه اي از چسب پوشانيده شده و همين قدري از زيبايي او کم مي کند. عينک دودي خود را روي موهاي سرش قرار داده است. روبروي او پسري نشسته با شلوار جين سياه تنگ، تي شرت سفيد و موهاي بسيار بلند. هرچند ريش پروفسوري به او ظاهري مردانه مي دهد و بسيار برازنده مي نمايد، ولي با اين حال به راحتي مي توان به سن واقعي او پي برد.
دختر متوجه سنگيني نگاهي روي ميز آنها مي شود. ابتدا اهميتي نمي دهد اما پس از کمي دقت متوجه نگاههاي کنجکاوانه يکي از کارکنان کافي شاپ به آنها مي شود. تازه با دوست پسر خود به کافي شاپ آمده و نمي توانند بدون خوردن چيزي از آنجا بروند. آينه اي را از کيف خود بيرون مي آورد و کمي به سر و وضع خود مي رسد. اين بار برخلاف هميشه کمي آرايش صورت خود را کمرنگ تر مي کند و روسري خود را به جلوي سر مي کشد. پسر که پشت به پيشخوان کافي شاپ ايستاده، اصلاً متوجه اين قضايا نيست. چرا که دارد به زيرکي از پشت شيشه کافي شاپ، دختران در خيابان را ديد مي زند.
بالاخره سکوت را دختر جوان مي شکند: "پيمان، چرا ساکتي؟ يه ذره حرف بزن! چرا هيچ چي نمي گي؟"
پيمان به خود مي آيد و سعي مي کند اضطرابي را که در وجودش پيدا شده، مخفي کند: "هوم... نه! راستي رزيتا، پدر و مادرت که بويي نبردن؟"
رزيتا کمي اخم مي کند: "نه بابا، مگه بچه شدي؟ مامانم بهم گير ميده که اونم خونه نبود. به بابام گفتم دارم ميرم خريد براي کادوي تولد دوستم، ساعت 10 شب هم برمي گردم. مخالفتي نکرد که هيچ، تازه کلي پول هم براي خريد داد بهم. خودت که ديگه بابام رو بهتر مي شناسي. خودش فقط با پول خوشحال ميشه و فکر مي کنه که..."
پيمان با شوق و ذوق وسط حرفش مي پرد: "آه! پس که اينطور رزيتا جون! حتماً الان هم ميخواي اون پولا رو به جاي دوستت به من کادو بدي ديگه، درسته؟!"
- "اتفاقاً نه، آقا پيمان. اومده بودم که سنگم رو باهات وا بکنم و سر همين مسائل باهات صحبت کنم."
- "باز شروع کردي رزيتا؟ لابد ميخواي همون چيزاي قديمي رو که صدبار ازم پرسيدي وسط بکشي. دوست داري اوقات جفتمون تلخ بشه؟ اين کافي نيست که من و تو با عشق اومديم تو اينجا نشستيم؟ توروخدا يه نگاهي به دور و برت بنداز... کدوم يک از اين آدمها مثل من و تو اينقدر راحت و خوشحالن؟"
رزيتا کنجکاو مي شود. يک نگاهي به ميزهاي دور و اطراف خود مي اندازد. آن طرفتر، يک پيرمرد تنها بر سر ميز نشسته؛ سوي ديگر مردي جوان با موهاي ژوليده که سرش روي را ميز گذاشته و چرت مي زند. آن سوي ديگر هم زوجي جوان را مي بيند که به همراه بچه کوچکشان هستند. ولي تا مي آيد به آنها نگاهي دقيقتر بياندازد، آنها از جاي خود پا شده و مي روند.
- "ببين پيمان. تا کي ميخواي اين بازي مسخره رو ادامه بدي؟ من خوش بودني که ندونم براي چي خوشحالم رو نميخوام. الان 4 ماهه که من و تو دوستيم. تو که مي دوني من اصلاً از اون دخترهايي نبودم که به اين جور دوستيها پا بزارم، اما با بهانه ازدواج که تو اونو پيش کشيدي، نتونستم بهت نه نگم. به خصوص که خيلي هم اوايل ازت خوشم ميومد... يعني فقط به خاطر همين عشقه که الان هم دارم اين همه مصيبت رو تحمل مي کنم. ولي بهت بگم با اين قايم موشک بازيهايي که تو درمياري، نمي تونم بهت قول بدم که همينطور عاشقت بمونم."
- "رزيتا، چرا آخه بي خود و بي جهت به من شک داري؟ يعني فکر مي کني من اينقدر بي معرفتم؟ نکنه فکر مي کني عشقت يک طرفه اس؟ فکر مي کني من دوست ندارم؟ فکر مي کني ديوونت نيستم که حاضر شدم اين همه سختي بکشم؟ باز خوبه تو خونوادت روشنفکرن و بهت گير نمي دن. من رو بگو که يه خونواده مذهبي حساس دارم که افکاري پيش پا افتادشون به درد خودشون مي خوره، يه پدر و مادر امل که هيچ کاري با نيازهاي من جوون ندارن. من همه اينارو و خونوادم رو تحمل مي کنم، فقط به خاطر اينکه بهت برسم. و مطمئن هستم که بهم مي رسيم و هيشکي نمي تونه مارو از هم جدا کنه... فقط... اگه يه مقدار اين کارهاي من رديف شه... ديگه همه چي تمومه. مطمئن باش، بهت قول دادم و باز هم قول ميدم."
- "پيمان جان، اين چيزايي که تو ميگي مشکل من نيست. واقعيتش اينه که ديگه نمي تونم بهت اعتماد کنم. فکر نمي کني از اين اعتماد دارم ضرر مي کنم؟ اوايل گفتي در اسرع وقت ميام خواستگاري، يه چندسالي نامزد باشيم و بعد که روي پاي خودم وايسادم، عروسي مي کنيم. بعدش هم گفتي نه، من سن هردومون به ازدواج نميخوره. خونواده ي هردومون مخالفت مي کنن. بابت اون مغازه يا شرکت هم، مدام از من پول گرفتي. آخه من وقتي هنوز نمي دونم تو کجا کار مي کني و با کي شراکت داري، اون وقت چي جوري بهت کمک کنم؟ هربار يه چي گفتي. يه بار گفتي تازه کارم و مغازه رو تازه باز کردم، دخل با خرج جور درنمياد. بعدش گفتي که ميخوام کار رو عوض کنم برم تو خط گوشي، درآمدش بيشتره. بعدش گفتي که بايد چندتا تعميرکار بيارم براي تعمير گوشيها. باز هم بعد يه مدت گفتي که بايد شرکت بزنم تا نمايندگي چند تا برند معروف گوشي رو بگيرم. من نميخوام منتي بزارم رو سرت، اصلاً. ولي نبايد بفهمم تو اين چهار ماه بالاخره به کجا رسيدي؟ درآمدت چقدره؟ حتي اجازه نميدي بيام محل کارت رو از نزديک ببينم. من نبايد بفهمم کي وضع ماليت خوب ميشه و کي به هم مي رسيم؟"
- "رزيتاي عزيزم! عشق من! چرا منو که تورو از خودمم بيشتر دوست دارم، مي رنجوني؟ من که هزار بار بهت گفتم اونجا نزديکه خونمونه، يه موقعي کسي من و تورو مي بينه و فکر بد مي کنه. من هربار بايد بهت اين چيزا رو توضيح بدم؟ کارم رو هم که بهت گفتم چي به چيه. الان شرکت تاسيس شده و فقط يه مقدار خورده کاري داره که اون هم با يه مقدار زيرميزي رديف ميشه. حالا ميدي اون پول رو به من؟"
رزيتا، مانند قبل ناراحت نيست، اما فکرهايي در ذهن دارد. تراولها را از کيف خود درآورده و روي ميز مي گذارد، ولي دست خود را از روي آنها برنمي دارد.
- "فقط و فقط به يه شرط بهت پول ميدم، پيمان. ايندفعه تا نيام و از نزديک نبينم که تو چي کار مي کني، از پول خبري نيست. بايد مطمئن شم."
پيمان در حال فکر است. مردد است و تا حدودي نگران. خودش هم نمي داند که چه تصميمي بگيرد. نگاهش به تراولهاي روي ميز مي افتد. برقي در چشمانش مي درخشد. شايد نقشه اي جديد به کله اش خطور کرده که مي خواهد با دوست دخترش در ميان بگذارد.
- "باشه، رزيتا جان. چون خيلي دوستت دارم و ديدم حق با توئه، باشه تسليم! دلت رو نمي شکنم عزيزم. اگه ميل داري سريع بستنيت رو بخور تا با هم بريم. فقط يادت باشه اونجا يه جوري وانمود مي کنيم که هيچ کدوم همديگه رو نمي شناسيم، قبول؟"
- "خيالت تخت باشه. نمي ذارم کسي بفهمه. تو فقط منو ببر اونجا. ببينم! ناقلا... نکنه با منشي شرکت ساخت و پاخت کردي نميخواي ضايع شي؟ ها؟ راستش رو بگو!"
- "رزيتا، اين شوخيها رو بذار کنار و يه کمي جدي باش. منشي شرکت کدومه بابا! حالا پولا رو بده به من، بستني رو هم بخور که گرم شده، بعدش با هم ميريم تا ببيني که من به خاطر پيشرفتمون چه کارايي که نکردم..."
رزيتا لبخندي بر لب مي آورد. تراولها را به پيمان مي دهد. حالا پيمان هم دارد مي خندد. تنها کساني هستند که در آن محيط نه چندان شاداب، اينگونه با اشتها مي خورند و با يکديگر شوخي مي کنند؛ صداي قهقهه هاي آنها فضاي کافي شاپ را پر کرده است...
در کافي شاپ باز مي شود و دو فرد پا به درون مي گذارند. يکي از آنها، دختري است حدوداً 20 ساله، با مانتوي مشکي بلند و روسري سفيد، عينک دودي به چشم و صورتي بدون آرايش. در کنار او، مردي ميانسال با موهاي مجعد نيمه سفيد قرار دارد؛ با پيراهن مشکي آستين بلند و شلوار جين. هيچ فردي در داخل به آنها توجهي نشان نمي دهد. مگر فرد پشت پيشخوان کافي شاپ که به آنها خوش آمد مي گويد. هرچند که هيچ کدام از آنها براي نوشيدن به اينجا نيامده اند...
دختر و مرد تازه وارد، به آرامي در محيط کافي شاپ قدم مي زنند، انگار براي تماشاي افراد به اينجا آمده اند. دختر عينک خود را از چشم برمي دارد و به صورت تک تک افراد حاضر، دقيق مي شود. پس از چند لحظه رو به مرد مي کند و به او چيزي مي گويد. براي دومين بار نگاه مي کند. در انتهاي کافي شاپ دختر و پسر جواني را مي بيند که از روي ميز پا مي شوند و به سمت پيشخوان مي آيند، ولي دختر ناگهان برمي گردد، چرا که ظاهراً کيف خود را روي ميز جا گذاشته است. پسر جوان وقتي به پيشخوان نزديک مي شود، آن دو نفر تازه وارد را مي بيند. نگاهش به آنها گره مي خورد. براي ثانيه هايي به آنها زل مي زند و دقيق مي شود، به خصوص به دختر جوان. دختر تازه وارد نيز به او زل زده، انگار مي خواهد اطمينان حاصل کند... ناگهان جهش پسر جوان به سوي در خروجي با فرياد بلند دختر، همزمان مي شود:
"خودشه، بگيريدش!"
از اين فرياد ناگهاني، همه افراد حاضر در جمع به خود مي آيند. رزيتا، با ناباوري مشاهده مي کند که پيمان به سرعت از در خارج مي شود و به دنبال او، مردي ميانسال نيز با عجله بيرون مي رود. متعجب و هاج و واج مانده است، نمي داند چکار بايد بکند. ناگهان نگاه او به دختري با مانتوي سياه که در آنجا ايستاده و با دستمال کاغذي، اشکهاي خود را پاک مي کند، مي افتد. لحظاتي هردو به يکديگر نگاه مي کنند. بعد از مدتي، دختر تازه وارد اشکهايش را پاک مي کند و به سمت رزيتا مي آيد.
"ببخشيد شما؟". اين را دختر تازه وارد مي گويد.
رزيتا با لحني حاکي از تعجب مي گويد: "بنده؟ ببخشيد... ولي فکر نمي کنين من بايد اين سوال رو از شما بپرسم؟!"
- "ببخشيد... واقعاً ببخشيد... من الان اصلاً در حالت خوبي قرار ندارم. فکر کنم مشخصه که خيلي ناراحتم... شما با آقا کامران دوست هستيد؟ منظورم اينه که همسرشون هستيد؟"
- "فکر مي کنم اشتباه گرفتين خانم محترم. من فرد کامران نامي رو که شما مي گين، نمي شناسم. در ضمن، مي تونم ازتون بپرسم الان چه اتفاقي افتاد؟ منظورم اون پسر و مردي بود که يه دفعه بيرون رفتن؟!"
- "پس شما چطور مي گين که آقا کامران رو نمي شناسيد، وقتي سر همين ميز باهم بوديد؟"
- "خانم، چرا باور نمي کنين که من آقا کامران رو نمي شناسم؟ من منظورم آقا پيمان، شوهرم هست که الان يه دفعه رفت بيرون. شما همينجوري هم خيلي فضولي کردين تو کار بنده، پس بهتره مزاحم نشين خانم نسبتاً محترم!"
اما دختر تازه وارد مانتو سياه، هيچ توجهي به حرفهاي رزيتا ندارد. مدام زير لب کلمه پيمان را تکرار مي کند. سرش گيج مي رود. قطره اشکي از چشمانش بر زمين مي چکد. رزيتا مجبور مي شود او را روي ميز کناري خود بنشاند.
- "شما... شما حالتون خوبه خانم؟ چرا آخه اينطور شدين؟"
- "خوبم عزيزم چيزي نيست. شما نمي خواي خودت رو معرفي کني؟ من ستاره هستم."
رزيتا مي خواهد از شر اين مهمان ناخوانده -هر چه سريعتر- خلاص شود و به دنبال پيمان برود؛ اما پيش خود حدس مي زند که اين دختر اطلاعات مهمي راجع به پيمان دارد که مي خواهد به او بگويد...
- "من... من اسمم رزيتاس و از آشنايي باهاتون خوشوقتم. ببخشيد ولي من بايد هرچي زودتر برم دنبال شوهرم. شما هم اگه حرف مهمي داريد، زود بگيد. اگه هم حالتون بده، مي تونم برسونمتون بيمارستان."
ستاره، روان پريشتر از آن است که حرفهاي رزيتا را با دقت گوش دهد: "مرتيکه زالو صفت پست... آخه من به کنار... خجالت نکشيدي اين دختر هم..."
هق هق گريه، امانش را مي برد. نمي تواند حرف بزند. رزيتا بيکار نمي نشيند. از کارکنان کافي شاپ مي خواهد تا يک ليوان آب قند بياورند. سعي مي کند که او را دلداري دهد؛ در عين حال که دلش مثل سير و سرکه براي پيمان مي جوشد.
- "ببينم... چيزه... اسمت چي بود... آهان! رزيتا، عزيزم... تو با اين آقاي کامران... نه يعني پيمان... دوستي؟ ببخشيد توروخدا اگه يه دفعه خودموني شدم ها... خواهش مي کنم راستش رو بگو، خيلي برام مهمه..."
- "من نمي دونم شما از چي حرف مي زنيد و منظورتون چيه. اما آقا پيمان شوهر بنده هستند. شما مگه ايشون رو مي شناسيد؟"
- "نه رزيتاي عزيزم، اصلاً فکر بد نکن. الان خودم همه چي رو توضيح مي دم. ولي بايد بفهمم که باهاش دوستي يا نه، که مطمئناً دوستي. چون اصلاً به قيافت نمي خوره که ازدواج کرده باشي. اگه به سوالاي من صادقانه جواب بدي، برات يه حقيقت کثيف رو ميگم. اين گريه ها و اشک و ناله هاي من، فقط براي تو هستش، نه براي خودم..."
رزيتا کلافه شده است. دلش مي خواهد از دست اين خانم رها شود و ياوه گوييهايش را نشنود...
- "آره خانم، شما راست مي گين. من دروغ گفتم. اصلاً شما فرض کن ما با هم دوستيم، نه زن و شوهر. حالا ميشه اين سوالات احمقانه رو تموم کنيد و اجازه بديد برم، خانم ستاره؟"
- "نه رزيتا جان، من اصلاً قصد مزاحمت ندارم. ولي کسي که ميخواي بري دنبالش، قد يه جو ارزش نداره. اين رو بدون. من همين که فهميدم اون مرتيکه هم احتمالاً با تو همون کارايي رو کرده که با من کرد، برام کافيه... فقط مي تونم بگم... برات متاسفم رزيتا..."
- "خانم اين چه طرز صحبت کردنه؟؟ يه مقدار باادب باشين لطفاً... شما اشتباه گرفتين، چند مرتبه بگم؟ فردي که ظاهراً به شما آسيب روحي زده، آقا کامرانه و هيچ دخلي هم به..."
اين بار نوبت ستاره است که به خشم بيايد: "چرا نمي فهمي دختره ي احمق؟ خيلي ساده اي... من هم منظورم همون آقا پيمانه... همون پسري که يه خال روي گردنش داره، درسته؟"
رزيتا با بي ميلي جواب مي دهد: "خب چه اهميتي داره!"
ستاره ولي مصمم تر ادامه مي دهد: "يه انگشتر هم هميشه توي انگشت شست دست چپش مي اندازه، درسته؟"
- "ببينيد خانم. اگه فکر کرديد با اين حرفها مي تونيد از من سوء استفاده و اخاذي کنيد، اشتباه مي کنين. اينها هيچ کدوم دليل بر اين نميشه که اون رو بشناسين."
- "پس که اينطور. درسته. پسراي اين زمون خيلي تغيير مي کنن. منتها فقط ظاهري. باطنشون همون گرگي که هست مي مونه. گرگي که اينبار قصد کرده تو رو بدره."
ستاره اشکهاي خود را پاک مي کند. يک جرعه از آب قند مي خورد و اين بار، آرام و آهسته صحبت مي کند.
- "ببين رزيتاي عزيز... يادت باشه من خواستم بهت پله پله همه چي رو بگم. اما تو عجله داري و من هم همينطور. آدمها هميشه مي خوان بدونن که حقيقت چي بوده، ولي وقتي هم بهش مي رسن، تاب نمي يارند و تحمل نمي کنند، درست مثل من. پس خوب گوشاتو باز کن. گول بدکسي رو خوردي، رزيتاي ساده ي من! من همه چي رو مي تونم حدس بزنم. مثل اينکه اول به بهانه ازدواج باهات دوست شده، بعد مدام بهانه اورده، بعدش هم لابد به بهونه هاي مختلف ازت پول قاپيده، هميشه هم از خونواده اي مذهبي صحبت کرده که سدي براي خوشبختي شما هستن... من اينارو راحت مي تونم حدس بزنم، چون يه زموني با من بود..."
رزيتا از شدت تعجب دهانش باز مانده است: "شما اينارو از کجا مي دونين؟ ميشه بيشتر توضيح بدين؟"
ستاره سعي مي کند، به خود مسلط باشد. با دستمال بيني خود را مي گيرد و ادامه مي دهد، حرفهاي خيلي مهمي دارد که بايد بزند.
- "بزار از خودم برات بگم و از آقا کامران - نه، آقا پيمان صداش کنيم بهتره- اون براي من آقا کامران بود. من حدود يه سال پيش باهاش آشنا شدم. اين اولين و آخرين دوستي من با يه پسر بود، باور کن. نه اينکه عاشق چشم و ابروش بشم، اصلاً... از اين جور پسرا متنفرم که خودشون رو به رنگ دخترا در ميارن... راستش اخلاقياتش برام خيلي جالب بود... هرچند که الان من اسمشون رو مي زارم ژست. آره، اون بي شرف، ژست مردا رو خوب بلد بود و سنگيني و وقارش، ديوونم کرد... بزار يه حقيقتي رو بهت بگم. من الان دو ماهه که دختر نيستم، يه زنم. مي تونم تست بارداريم هم بهت نشون بدم. من الان دو ماهه که همه چيزم رو باختم. اون بي معرفت، چند ماهي منو معطل کرد. مدام به بهونه هاي مختلف ازم پول مي گرفت. ولي تقصير من نبود... من خام بودم، بي تجربه... دوستش داشتم و نمي خواستم از دستش بدم... خيلي دلم مي خواست بدونم اون هم منو از ته دل دوست داره يا نه. ولي نمي تونستم. اگه به کسي مي گفتم دوست پسر دارم، آبروم مي رفت. مجبور بودم بسوزم و بسازم. منو مدام مي اورد اينجا، مي گفت من هر چي که اسمش ستاره باشه رو دوس دارم. اون يه حرومزاده ي عوضي بود و من، يه عاشق بي عقل احمق؛ هيشکي بهم عشق رو ياد نداده بود. هيشکي راجع به عشق باهام صحبت نکرده بود تا اينجور مواقع دست و پام رو به خاطر هوس گم نکنم. بعد از بازي دادنم، هرچي شهوت و عقده ي روحي رواني داشت، مثل خلطي از ته گلو پرت کرد روي من و عين يک دستمال کاغذي مصرف شده، منو انداخت ته سطل آشغال..."
رزيتا به شدت تحت تاثير قرار گرفته... روي ميز خود ميخکوب شده و دوست دارد باز هم بشنود. ستاره دستي به چشمانش مي کشد، ليوان آب قند را تا ته سر مي کشد و حرفهاي خود را از سر مي گيرد:
"اگه ميخواي بدوني علت اومدنم به اينجا چي بوده، پس خوب گوشاتو بازکن. بعد از يه هفته که اون بي غيرت منو تو يه سياهچالي حبس کرده بود، من با يه بچه تو شکم اومدم به خونه. ولي خيلي راحت از خونه رفتم بيرون؛ يعني انداختنم بيرون. مادرم عاقم کرد و بابام نصف شبي انقدر کتکم زد که نزديک به موت بودم. الان دو ماهه که روز و شب رو با اشک و آه و نفرين پدر و مادرم، توي خونه ي يکي از رفيقام سر مي کنم. الان هم به اينجا سر زدم تا اون بي همه چيز رو پيدا کنم؛ نه اينکه فکر کني خيلي آدم کينه اي و ... من فقط به خاطر پدر دوستم اومدم اينجا... چون اون مصر بود که اون عوضي رو تحويل پليس بده... هرچند مطمئنم که به گرد پاشم نمي رسه... ديگه براي من هيچ چي مهم نيست، حتي انتقام. عشق تنها درديه که اگه بخواي تجربش کني، خيلي برات گرون تموم ميشه، حتي به قيمت جونت..."
رزيتا هم ديگر اشک از چشمانش سرازير شده است... دلش مي خواهد همه اين حرفها را هذيان و دروغ تلقي کند. ولي شکسته تر از آن است که بتواند خود را گول بزند.
- "باورم نميشه ستاره جان. من برات متاسفم. براي خودم هم متاسفم، چون اصلاً باورم نميشه با من بازي شده باشه... حرفهايي که راجع بهش زدي، درسته... ولي به غير از قضيه احياناً تجاوز که..."
ستاره، دست خود را روي شانه رزيتا مي گذارد، اين بار وقت اوست که دلداري دهد: "برو خدارو شکر کن که فقط پولت رفته، نه آبروت... از کجا معلوم که با تو نمي خواست همون غلطي رو کنه که با من کرد؟"
ستاره ناگهان از جاي خود پا مي شود. ليوان آب قند را با خود مي برد و پس از مدتي با يک ليوان آب بر مي گردد.
- "رزيتا جان، من همه چيزايي رو که مي دونستم بهت گفتم. اميدوارم فهميده باشي که با يه عوضي نامرد رفيق شدي... من اگه نتونستم خودم رو نجات بدم، حداقل تجربم باعث شد تا يه آدم ساده ي ديگه رو نجات بدم. دوست ندارم آخرين کاري که تو اين دنيا مي کنم، انتقام گيري از کسي باشه. تو اگه زرنگي و قصد تلافي داري، خودت اقدام کن. ولي يادت باشه من اين رو ازت نخواستم... من همين که با خوشحالي ميخوام بميرم برام کافيه..."
- "منظورت چيه ستاره خانم؟ چرا چرت و پرت ميگي؟ خواهش مي کنم پاشو بريم... من... من... همه حرفات رو باور کردم. بيا بريم بيرون. شايد پيمان رو بتونيم پيداش کنيم. تو شاهدي و مدرک جرمي عليه اش داري... من هم اگه ببينمش تف مي کنم به صورتش. با همين دستهاي خودم تيکه تيکه اش مي کنم، بهت قول مي دم..."
- "ديگه چه اهميتي داره رزيتا؟ مگه من هنوز به ته خط نرسيدم؟ چيزي حل نميشه... تو حق نداري جاي من تصميم بگيري... همين که تو راهت رو از اين به بعد درست انتخاب کني، برام کافيه... ديگه نمي خوام از انتقام چيزي بشنوم. من مي خوام خودم و بچه ام رو نابود کنم..."
رزيتا بهت زده نگاهش مي کند. ستاره یک بسته قرص از کيفش بيرون مي آورد.
"بهتره همين الان پاشي بري، نمي خوام خودکشي من رو تقصير تو بندازن. بهتره منصرفم نکني. تصميمم رو قبلاً گرفتم. ديگه نمي خوام تا آخر عمر مثل بيوه ها، اون هم با يه بچه ي حرومزاده ي بي پدر سر کنم. تلاش نکن مقاومت کني، چون از خيلي وقته که اسلحه تو کيفم مي گذارم. ديگه به هيچ کسي اعتماد ندارم . ولي خودکشي بدون خون و خونريزي باشه بهتره..."
قرصها را توي ليوان مي اندازد و آنها را حل مي کند. رزيتا از شدت اشک چشمانش سرخ سرخ شده و دلش مي سوزد - نه براي خودش- براي او. سعي مي کند منصرفش کند ولي نمي تواند...
ستاره با نشان دادن اسلحه درون کيفش، او را مجبور مي کند که تا کسي در درون کافي شاپ از قضيه بو نبرده، از آنجا خارج شود. رزيتا ديگر ساکت مي شود، با صورتي مثل گچ و چشماني اشکبار به سمت خروجي مي رود و بعد از پرداخت صورتحساب، يک بار ديگر به ستاره نگاه مي کند. از تصور اينکه او الان ليوان زهر را تا آخر سر خواهد کشيد، تنش مور مور مي شود و احساس تهوع بهش دست مي دهد. از کافه ستاره بيرون مي رود؛ شايد مي خواهد از حقیقت فرار کند... هرچند که در همين لحظه، ستاره ليوان را سر مي کشد.
اقا سعید پشتکار شما واقعا قابل تقدیره. نظر در مورد داستان هم بعد از پرینت و خوندنش اگه قابل بدونید می دم.
آقا حميد اين حرفها چيه!نقل قول:
من دارم لحظه شماري مي كنم تا نظر شما و بنيامين و مهدي و وسترن رو راجع به اين داستان جديدم بدونم، جدي ميگم.
بچه ها لازم مي بينم ازتون عذرخواهي كنم، چون خداييش اونجور كه بايد و شايد كاراي شما رو نخوندم و نظر دادنمم خيلي سطحيه...
به هر حال اميدوارم شما تلافي نكنين! من سعي مي كنم دوست بهتري براتون باشم...
سعید جان این دیگه چیه .. کف کردم ...
فقط کافیه اولش رو یکی بخونه تا جذب بشه ... ولی اخرش خیلی بد شد .. :((
کارت عالیه پسر .. مخصوصا بعد از تغییر سبک ...
جالب بود سعيد جون...دمت گرم!
بنيامين جان...آواتار جديد مبارك!
قشنگه ... نه ؟نقل قول:
بنيامين جان...آواتار جديد مبارك!
سعید کجایی .. :دی