لبخند او ، بر آمدن آفتاب را
در پهنه طلائي دريا
از مهر، مي ستود
در چشم من ، وليكن
لبخند او بر آمدن آفتاب بود !
Printable View
لبخند او ، بر آمدن آفتاب را
در پهنه طلائي دريا
از مهر، مي ستود
در چشم من ، وليكن
لبخند او بر آمدن آفتاب بود !
هزار سال به سوی تو آمدم
افسوس
هنوز دوری دور از من ای امید محال
هنوز دوری آه از همیشه دورتری
همیشه اما در من کسی نوید دهد
که می رسم به تو
شاید هزارسال دگر
صدای قلب ترا
پشت آن حصار بلند
همیشه می شنوم
همیشه سوی تو می ایم
همیشه در راهم
همیشه می خواهم
همیشه با توام ای جان
همیشه با من باش
همیشه اما
هرگز مباش چشم به راه
همیشه پای بسی آرزو رسیده به سنگ
همیشه خون کسی ریخته است بر درگاه
فریدون مشیری
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که پیش ازین نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمری است در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های ترا دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خنده های توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب
فریدون مشیری
فرياد هاي خاموشي
دريا، - صبور وسنگين -
مي خواند و مي نوشت
- "... من خواب نيستم !
خاموش اگر نشستم ،
مرداب نيستم !
روزي كه برخروشم و زنجير بگسلم
روشن شود كه آتشم و آب نيستم !"
دو جام يكـــ صدفــــ ــ بودند،
« دريا » و « سپهر »
آن روز
در آن خورشــيد،
- اين دردانـ ه مرواريد -
مي تابيد !
من و تــو، هر دو، در آن جام هاي لعل
شرابــــ نور نوشيديم
مرا بختـــ تماشاي تـــو بخشيدند و،
بر جان و جهانم نور پاشيدند !
تـــو را هم، ارمغاني خوشتـــر از جان و جهان دادند :
دلتــــ شد چون صدفـــــ روشن،
به مرواريد مهــــر
آن روز
آئينه بود آبــــ ــــ ــ .
از بيكـــران دريا خورشيـــد مي دميــد .
زيباي من شكـــوه شكفتن را
در آسمان و آينـــ ه مي ديد .
اينكـــــ ــــ ـ :
ســ ه آفتابــــ
هان اي پدر پير كه امروزمي نالي از اين درد روانسوزعلم پدر آموخته بوديواندم كه خبر دار شدي سوخته بودي***افسرده تن و جان تو در خدمت دولتقاموس شرف بودي و ناموس فضيلتوين هر دو ، شد از بهر تو اسباب مذلتچل سال غم رنج ببين با تو چها كرددولت ، رمق و روح تو را از تو جدا كردچل سال تو را برده ي انگشت نما كردوآنگاه چنين خسته و آزرده رها كرد***از مادر بيچاره من ياد كن امروز :هي جامه قبا كردخون خورد و گرو داد و غذا كرد و دوا كردجان بر سر اين كار فدا كرد***هان ! اي پدر پير ،كو آن تن و آن روح سلامت ؟كو آن قد و قامت ؟فرياد كشد روح تو ، فرياد ندامت !***علم پدر آموخته بوديواندم كه خبر دار شدي سوخته بودياز چشم تو آن نور كجا رفت ؟آن خاطر پر شور كجا رفت ؟ميراث پدر هم سر اين كارهبا رفتوان شعله كه بر جان شما رفتدودش همه بر ديده ما رفت***چل سال اگر خدمت بقال نموديامروز به اين رنج گرفتار نبودي***هان اي پدر پير !چل سال در اين مهلكه رانديعمري به تما شا و تحمل گذرانديديدي همه ناپاكي و خود پاك بمانديآوخ كه مرا نيز بدين ورطه كشاندي***علم پدر آموخته ام من !چون او همه در دام بلا سوخته ام منچون او همه اندوه و غم آموخته ام من***اي كودك من ! مال بيندوز !وان علم كه گفتند مياموز !
:40::40::40:
شب دو دلداده در آن کوچه ی تنگ
مانده در ظلمت دهلیز خموش
اختران دوخته بر منظره چشم
ماه بر بام سراپا شده گوش
در میان بود به هنگام وداع
گفتگویی به سکوت و به نگاه
دیده ی عاشق و لعل لب یار
دل معشوقه و غوغای گناه
عقل رو کرد به تاریکی ها
عشق همچون گل مهتاب شکفت
عاشق تشنه لب بوسه طلب
هم چنان شرح تمنا می گفت
سینه بر سینه ی معشوق فشرد
بوسه ای زان لب شیرین بربود
دختر از شرم سر انداخت به زیر
ناز می کرد ، ولی راضی بود !
اولین بوسه ی جان پرور عشق
لذت انگیز تر از شهد و شراب
لا جرم تشنه ی صحرای فراغ
به یکی بوسه نگردد سیراب
نوبت بوسه ی دوم که رسید
دخترک دست تمنا برداشت
عاشق تشنه که این ناز بدبد
بوسه را بر لب معشوق گذاشت !
----------
از کتاب " تشنه ی طوفان " - 1334
----------
نگاهي به آسمان
كنار دريا، با آب همزبان بودم .
ميان توده رنگين گوش ماهي ها،ز اشتياق تماشا چو كودكان بودم !به موج هاي رها شادباش مي گفتم !به ماسه ها، به صدف ها، حباب ها، كف ها،به ماهيان و به مرغابيان، چنان مجذوب،كه راست گفتي، بيرون ازين جهان بودم .نهيب زد دريا،كه : - « مرد !اين همه در پيچ تاب آب مگرد !چنين درين خس و خاشاك هرزه پوي، مپوي !مرا در آينه آسمان تماشا كن !دري به روي خود از سوي آسمان واكن !دهان باز زمين در پي تو مي گردد !از آنچه بر تو نوشته ست، ديده دريا كن !زمين به خون تو تشنه ست ، آسماني باش !بگرد و خود را در آن كرانه پيدا كن ! »
صحن دكان غرق در خون بود و دكاندار، پي در پي
از در تنگ قفس
چنگ خون آلوده ي خود را درون مي برد
پنجه بر جان يكي زان جمع مي افكند و
او را با همه فرياد جانسوزش برون مي برد
مرغكان را يك به يك مي كشت و
در سطلي پر از خون سرنگون مي كرد
صحن دكان را سراسر غرق خون مي كرد
***
بسته بالان قفس
بي خيال
بر سر يك "دانه" با هم جنگ و غوغا داشتند
تا برون آرند چشم يكدگر را
بر سر هم خيز بر مي داشتند
***
گفتم: اي بيچاره انسان!
حال اينان حال توست!
چنگ بيداد اجل، در پشت در،
دنبال توست
پشت اين در، داس خونين، دست اوست
تا گريبان تو را آرد به چنگ
دست خون آلود او در جست و جوست
بر سر يك لقمه
يا يك نكته، آن هم هيچ و پوچ
اين چنين دشمن چرايي؟
مي تواني بود دوستــــ
ساحل در انتظار كسي بــود
تا پاسخي بگويــد، فرياد آب را .
بـا نالــه گره شده، دلتنگــــ ، خشمگــين،
سر زير پر كشيدم و رفتـم !
جوابــــ را
در پهنه دشت رهنوردی پیداست
وندر پی آن قافله ، گردی پیداست
فریاد زدم :
دوباره دیداری هست ؟
در چشم ستاره اشک سردی پیداست !
لب دريا، سحر گاهان و باران،
هوا، رنگ غم چشم انتظاران،
نمي پيچد صداي گرم خورشيد،
نمي تابد چراغ چشم ياران
از اوج باران، قصيدهواري،
- غمناك-
آغاز كرده بود.
ميخواند و باز ميخواند،
بغض هزار ساله دردش را،
انگار ميگشود.
اندوه زاست زاری خاموش!
ناگفتني است ...،
اينهمه غم؟!
ناشنيدني است!
پرسيدم اين نواي حزين در عزاي كيست؟
گفتند اگر تو نيز،
از اوج بنگري،
خواهي هزار بار ازو تلختر گريست!
هنگامه ی شکوفه ی نارنج بود و منبا یاد دست های تو،- سرمست -تن را به آن طبیعت عطرآگینجان را به دست عشق سپردم .با یاد دست های تو،ناگاه!مشتی شکوفه را بوسیدمو به سینه فشردم
مـــرغ دريا بادبان هاي بلنــدش را
در مسير باد مي افراشتـــــ !
سينه مي سائــيد بر مــوج هوا،
آنگونه خـــوش، زيبا
كه گــفتي آسمان را آب مي پنداشتـــــ !
معنای زنده بودن من، با تو بودن است.
نزدیک، دور
سیر، گرسنه
رها، اسیر
دلتنگ، شاد
آن لحظه ای که بی تو سر آید مرا مباد !
مفهوم مرگ من
در راه سرفرازی تو، در کنار تو
مفهوم زندگی است.
معنای عشق نیز
در سرنوشت من
با تو، همیشه با تو، برای تو زیستن است
ای داد
ای داد دوباره کار دل مشکل شد
نتوان ز حال دل غافل شد
عشقی که به چند خون دل حاصل شد
پامال سبکسران سنگین دل شد
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دل از سنگ بايد كه از درد عشق
ننالد خدايا دلم سنگ نيست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
كه جز غم در اين چنگ آهنگ نيست
به لب جز سرود اميدم نبود
مرا بانگ اين چنگ خاموش كرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
كه آهنگ خود را فراموش كرد
نمي دانم اين چنگي سرونوشت
چه مي خواهد از جان فرسوده ام
كجا مي كشانندم اين نغمه ها
كه يكدم نخواهند آسوده ام
دل از اين جهان بر گرفتم دريغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در اين واپسين لحظه زندگي
هنوزم در اين سينه يك آرزوست
دلم كرده امشب هواي شراب
شرابي كه از جان برآرد خروش
شرابي كه بينم در آن رقص مرگ
شرابي كه هرگز نيابم بهوش
مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ اين چنگ را
همه زندگي نغمه ماتم است
نمي خواهم اين ناخوش آهنگ را
دیوان لحظه ها و احساس
چگونه
گفتم دل را به پند درمان کنمش
جان را به کمند سر به فرمان کنمش
این شعله چگونه از دلم سر نکشد
وین شوق چگونه از تو پنهان کنمش
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
کجایی ای رفیق نیمه راهم که من در چاه شب های سیاهمنمی بخشد کسی جز غم پناهم نه تنها از تو نالم از خدا هم
مشیری
شب، همه دروازههایش باز بود
آسمان چون پرنیان ناز بود
گرم، در رگ های ما، روح شراب
همچو خون میگشت و در اعجاز بود
با نوازشهای دلخواه نسیم
نغمههای ساز در پرواز بود
در همه ذرات عالم، بوی عشق
زندگی لبریز از آواز بود
بال در بال كبوترهای یاد
روح من در دوردست راز بود
امروز را به باد سپردم
امشب کنار پنجره بیدار مانده ام
دانم که بامداد
امروز دیگری را با خود می آورد
تا من دوباره
آن را بسپارمش به باد...
چشمان من به دیده او خیره مانده بود
جوشید یاد عشق کهن درنگاه ما
آه.از آن صفای خدایی زبان دل
اشکی از آن نخستین گواه ما
ناگاه عشق مرده سر از سینه برکشید
آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم
آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت
آهی کشید از حسرت که این منم
باز آن لهیب شوق وهمان شور والتهاب
باز آن سرود مهر ومحبت ولی چه سود
ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت
من دیگر آن نبودم و او دیگر آن نبود
این دلاویــزترین حرف جهـــان را، همـــه وقت،
نه به یـــک بـــار و به ده بـــار، که صد بار بگـــو !
« دوستـــم داری » ؟ را از من بسیار بپـــرس !
« دوستت دارم » را با من بسیار بگـــو !
سوم آبانماه سالروز درگذشت فریدون مشیری را بر ادب دوستان تسلیت می گویم
شرم تان باد ای
خداوندان قدرت
بس کنید
بس کنید از اینهمه ظلم و قساوت
بس کنید
ای نگهبانان آزادی
نگهداران صلح
ای جهان را
لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون
سرب داغ است اینکه می بارید بر دلهای مردم سرب داغ
موج خون است ایم که می رانید بر آن کشتی خودکامگی موج خون
گر نه کورید و نه کر
گر مسلسل هاتان یک لحظه ساکت می شوند
بشنوید و بنگرید
بشنوید این وای مادرهای جان آزرده است
کاندرین شبهای وححشت سوگواری می کنند
بشنوید این بانگ فرزندان مادر مردهاست
کز ستم های شما هر گوشه زاری می کنند
بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان
روز و شب با خون مردم آبیاری می کنند
بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر بیدادتان را بردباری میکنند
دست ها از دست تان ای سنگ چشمان بر خداست
گر چه می دانم
آنچه بیداری ندارد خواب مرگ بی گناهان است وجدان شماست
با تمام اشک هایم باز نومیدانه خواهش می کنم
بس کنید
بس کنید
فکر مادرهای دلواپس کنید
رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید
بس کنید
دست مرا بگیر که باغ نگاه تــــو
چنــــدان شکوفــــه ریختــــ که هــــوش از ســــرم ربود
منــــ جاودانیــــم که پرستــــوی بوســــه اتــــ
بر روی مــــن دردی ز بهشتــــ خــــدا گشــــود
اما چــــه میکنــــی دلــــرا که در بهشتــــ خــــدا هــــم غریبــــ بــــود
آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
بر گِرد خاک می گشت
گَرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کآن موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد!
*پ ن : یاد یه روز لعنتی انداخت این شعر منو!
نيمه شب بود و غمي تازه نفس
ره خوابم زد و ماندم بيدار
ريخت از پرتو لرزنده ي شمع
سايه ي دسته گلي بر ديوار
همه گل بود ولي روح نداشت
سايه اي مضطرب و لرزان بود
چهره اي سرد و غم انگيز و سياه
گوئيا مرده ي سرگردان بود !
شمع , خاموش شد از تندي باد ,
اثر از سايه به ديوار نماند !
کس نپرسيد کجا رفت , که بود
که دمي چند در اينجا گذراند !
اين منم خسته درين کلبه تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست
من اگر سايه ي خويشم، يا رب
روح آواره ي من کيست؟ کجاست ؟
فریدون مشیری
یکی دیوانه ای آتش بر افروخت
ز آن هنگامه جان خویش را سوخت
همه خاکسترش را باد می برد
وجودش را جهان از یاد می برد
تو همچون آتشی ای عشق جانسوز
من آن دیوانه مرد آتش افروز
من آن دیوانه آتش پرستم
در این آتش خوشم تا زنده هستم
بزن آتش به عود استخوانم
که بوی عشق برخیزد ز جانم
خوشم با این چنین دیوانگی ها
که می خندم به آن فرزانگی
به غیر از مردن و از یاد رفتن
غباری گشتن و بر باد رفتن
در این عالم سرانجامی نداریم
چه فرجامی ؟ که فرجامی نداریم
لهیبی همچو آه تیره روزان
بساز ای عشق و جانم را بسوزان
بیا آتش بزن خاکسترم کن
مِسم در بوته هستی زرم کن
نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟
کجا باید صدا سر داد؟
به زیر کدامین آسمان، روی کدامین کوه؟
که در ذرات هستی رَه بَرَد توفان این اندوه
که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد!
کجا باید صدا سر داد؟
فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمین کر، آسمان کور است
نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟
اگر زشت و اگر زیبا
اگر دون و اگر والا
من این دنیای فانی را
هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم
به دوشم گرچه بار غم توانفرساست
وجودم گرچه گردآلود سختی هاست
نمی خواهم از این جا دست بردارم!
دلم با صد هزاران رشته، با این خلق
با این مهر، با این ماه
با این خاک با این آب … پیوسته است
مراد از زنده ماندن، امتداد خورد و خوابم نیست
توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست
هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست
جهان بیمار و رنجور است
دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست
اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است
نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم، بیفروزم
خرد را، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم
چه فردائی، چه دنیائی!
جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است …
نمی خواهم بمیرم، ای خدا!
ای آسمان!
ای شب!
نمی خواهم
نمی خواهم
نمی خواهم
مگر زور است؟
دل از سنگ باید که از درد عشق
ننالد خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در این چنگ آهنگ نیست
به لب جز سرود امیدم نبود
مرا بانگ
این چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد
نمی دانم این چنگی سرونوشت
چه می خواهد از جان فرسوده ام
کجا می کشانندم این نغمه ها
که یکدم نخواهند آسوده ام
دل از این جهان بر گرفتم دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین
لحظه زندگی
هنوزم در این سینه یک آرزوست
دلم کرده امشب هوای شراب
شرابی که از جان برآرد خروش
شرابی که بینم در آن رقص مرگ
شرابی که هرگز نیابم بهوش
مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ این چنگ را
همه زندگی نغمه ماتم است
نمی خواهم این ناخوش آهنگ را
فریدون مشیری
سلام دريا، سلام دريا، فشانده گيسو! گشوده سيما !
هميشه روشن، هميشه پويا، هميشه مادر، هميشه زيبا !
سلام مادر، كه مي تراود، نسيم هستي، زتار و پودت .
هميشه بخشش، هميشه جوشش، هميشه والا، هميشه دريا !
سلام دريا، سلام مادر، چه مي سرائي؟
چه مي نوازي ؟
بلور شعرت، هميشه تابان، زبان سازت، هميشه شيوا .چه تازه داري؟
بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته !
كه از سرودم رميده شادي، كه در گلويم شكسته آوا !
چه پرسي ازمن: - « چرا خموشي؟
هجوم غم را نمي خروشي !جدار شب را نمي خراشي، چرا بدي را شدي پذيرا ؟
»- شكسته بازو گسسته نيرو، جدار شب را چگونه ريزم ؟
سپاه غم را چگونه رانم، به پاي بسته، به دست تنها ؟خروش گفتي ؟
چه چاره سازد، صداي يك تن، درين بيابان ؟
خراش گفتي ؟ كه ره گشوده، به زور ناخن، ز سنگ خارا ؟
رفیقان دوستان، ده ها گروهند
که هـر یک در مسیر امتحــانند
گروهی صـورتک بر چهـره دارند
به ظاهر دوست، اما دشمنانند
گروهی وقت حاجت خاکبوسند
ولـی هنگام خدمت ها، نـهانند
گروهی خیـر و شر در فعلشان نیست
نه زحــمت بخش و نه، راحـت رسانند
گروهی دیده نــاپاکند، هشــدار
نگاه خود به هر سو می دوانند
بر این بی عصمتان ننگ جهان باد
که چون خــوکند و بد، بدتــر ز آنند
ولی یــاراטּ همدل از سـر لـطف
به هر حالت که باشد مهربانند
رفیقان را درون جان نگهدار
که آنها پر بها تر از جهــانند
با تشکر مهران...
جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت
سر را به تازیانه او خم نمی کنم!
افسوس بر دوروزه هستی نمی خورم
زاری براین سراچه ماتم نمی کنم.
با تازیانه های گرانبار جانگداز
پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!
جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است
این بندگی، که زندگیش نام کرده است!
بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی
جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.
گر من به تنگنای ملال آور حیات
آسوده یکنفس زده باشم حرام من!
تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب
می پوشم از کرشمۀ هستی نگاه را.
هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک
تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !
ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟
من راهِ آشیان خود از یاد برده ام.
یکدم مرا به گوشۀ راحت مرا رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !
زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.
شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ
روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!
ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست
بر من ببخش زندگی جاودانه را !
منشین که دست مرگ زبندم رها کند.
محکم بزن به شانه من تازیانه را .
اگر ماه بودم , به هر جا که بودم ,سراغ ترا از خدا ميگرفتم .و گر سنگ بودم , به هر جا که بودي ,سر رهگذار تو , جا ميگرفتم .اگر ماه بودي به صد ناز , ــ شايد ــ
شبي بر لب بام من مي نشستي .و گر سنگ بودي , به هر جا که بودم ,مرا مي شکستي , مرا مي شکستي !
سر خود را مزن اينگـونـه به سنگ,
دل ديـوانـه تنـها دل تنگ!
منشيـن در پس ايـن بهتِ گـران
مَدَران جامه جان را, مَدَران!
مکن ای خسته ,در اين بغض درنگ
دلِ ديـوانـه ی تنـها ,دلِ تنگ!
پيش اين سنگدلان قدرِ دل و سنگ يکی است
قيل و قالِ زغن و بانگ شباهنگ يکی است
ديدی, آن را که تو خواندی به جهان يار ترين
سینه را ساختی از عشقش , سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دل آزار ترين شد! چه دل آزار ترين ؟
نه همين سردی و بيگانگی از حد گذراند,
نه همين در غمت اينگونه نشاند
بـا تـو چـون دشمـن, دارد سـرِ جنـگ!
دل ديـوانـه ی تـنــها! دل تنـگ!
نـالـه از درد مکن
آتشی را کـه در آن زيسته ای, سـرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو باش از اين عشق و سر افراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون, رنگ
دل ديوانه ی تنها, دل تنگ !
با تشکر مهران...
ياد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب ، زمین
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی
یاد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب ،
من به خود باز بگویم
این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت……
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
میرفت و گیسوانِ بلندش را
بر شانه میپراکند،
شب را به دوش میبرد
همراهِ عطرِ عنبرِ سارا.
□
در موجِ گیسوانِ بلندش
تابیده بود شب را
آرام، مثل زمزمهی آب، میگذشت
با اختران به نجوا.
□
همراهِ گیسوانِ بلندش
خاموش، مثل زیر و بم خواب، میگذشت
پشتِ دریچهها
چشم جهانیان به تماشا.
□
میرفت- باشکوهتر از شب-
همراهِ گیسوان بلندش
تا باغهای روشنِ فردا
یلدا!
فریدون مشیری
برگرفته از كتاب:
مشيري، فريدون؛ گزيده اشعار فريدون مشيري؛ تهران: مؤسسه انتشارات نگاه، انتشارات مهرآئين 1380.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ناتوان گذشـته ام ز کوچـ ـه ها
نیمه جان رسیده ام به نیمه راه
چون کلاغ خسته ای در این غروب
می بـ ـرم به آشـ ـیان خود پنـ ـاه
در گریز از این زمان بی گذشت
در فغـ ـان از این ملال بی زوال
رانده از بهشت عشـ ـق و آرزو
مانده ام همه غم و همه خیال
سر نهاده چون اسیر خسته جان
در کمنـ ـد روزگـ ـار بد سـ ـرشت
رو نهفته چون سـ ـتارگان کور
در غبار کهکشان سرنوشت
می روم ز دیده ها نهان شوم
می روم که گریه در نهان کنم
یا مرا جدایـ ـی تو می کشد
یا تو را دوباره مهـ ـربان کنم
این زمان نشسته بی تو با خدا
آنکه با تو بود و با خـ ـدا نبود
می کند هوای گریه های تلخ
آنکه خنده از لبش جدا نبـ ـود
بی تو من کجا روم کجـ ـا روم
هستی من از تو مانده یادگار
من به پای خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود کنم فرار
تا لبـ ـم دگر نفس نمی رسـ ـد
ناله ام به گوش کس نمی رسد
می رسی به کام دل که بشنوی
ناله ای از این قفس نمی رسـ ـد