اى اهل عالم! در دیار شور و شادى
زد خیمه روز پنجم ماه جمادى
دیوان خلقت را خدا زیب و فرى داد
ساقى کوثر را ز کوثر کوثرى داد
Printable View
اى اهل عالم! در دیار شور و شادى
زد خیمه روز پنجم ماه جمادى
دیوان خلقت را خدا زیب و فرى داد
ساقى کوثر را ز کوثر کوثرى داد
ز بیت مرتضی (ع) شاه ولایت اختری سر زد
که از نور رخش، ارض و سما را زیب و زیور زد
بود میلاد زینب (س) آنکه اندر روز میلادش
در آغوش حسینش خنده بر روی برادر زد
این حرفه پرستارى، ترکیب عجیبى است: از یک سو، ترکیبى است از رحمت و عطوفت و مهربانى و مراقبت، و از سوى دیگر، دانش و معرفت و تجربه و مهارت. (مقام معظم رهبری)
لبل طبعم غزل خوان در ثناي زينب است
مرغ روحم پرزنان اندر هواي زينب است
.
.
.
ميلاد زينب کبري-س الگوي حيا و عفت و فداکاري مبارک باد.
زن مگو مرد آفرین روزگار
زن مگو بنت الجلال اخت الوقار
زن مگو عرش خدا را قائمه
یک محمد یک علی یک فاطمه
شب میلاد دختر زهراست
هر کجا بنگری شعف برپاست
خانه مصطفی شده گلشن
دیده مرتضی شده روشن
مونس و یار مجتبی آمد
حامی شاه کربلا آمد
نه تنها زینب از دین یاوری کرد
به همت کاروان را رهبری کرد
به دوران اسارت با یتیمان
نوازشها به مهر مادری کرد
درودهای خدا بر تو پرستار
که هستی ناجی و دلسوز بیمار
ادامه می دهی راه کسی را
که هست الگوی صبر و عشق و ایثار
ای لباس سپید فرشتگان برتن!
قلب بر کف به عشق بیماران!
روز تو روز یاس سپید
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
کربلا در کربلا می ماند اگر زينب نبود
شيعه می پژمرد اگر زينب نبود
پلک صبوری می گشایی
و چشم حماسه ها
روشن می شود
کدام سر انگشت پنهانی
زخمه به تار صوتی تو می زند
که آهنگ خشم صبورت
عیش مغروران را
منغص می کند
می دانیم
تو نایب آن حنجره ی مشبّکی
که به تاراج زوبین رفت
و دلت
مهمانسرای داغ های رشید است
ای زن !
قرآن بخوان
تا مردانگی بماند
قرآن بخوان
به نیابت کل آن سی جزء
که با سر انگشت نیزه
ورق خورد
قرآن بخوان
و تجوید تازه را
به تاریخ بیاموز
و ما را
به روایت پانزدهم
معرفی کن
قرآن بخوان
تا طبل هلهله
از های و هوی بیفتد
خیزران٬
عاجزتر از آن است
که عصای دست
شکستهای بزک شده باشد
شاعران بیچاره
شاعران درمانده
شاعران مضطر
با نام تو چه کردند ؟
تاریخ ِ زن
آبرو می گیرد
وقتی پلک صبوری می گشایی
و نام حماسی ات
بر پیشانی دو جبهه ی نورانی می درخشد :
زینب !
شاعر: زنده یاد سید حسن حسینی
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
با دست بسته هست ولی دست بسته نیست
گر چه سرش شکسته ولی سرشکسته نیست
هرچند سربه زیر... ولی سرفراز بود
زینب قیام کرده چون از پا نشسته نیست
رنج سفر ،خطر، غم بازار،چشم شوم
داغ سه ساله دیده ولی باز خسته نیست
حتی اگر به صورت او سنگ می خورد
هیهات بند معجرش از هم گسسته نیست
چکامه خون
بخوان چکامه ی خون را زبان به کام نگیر
بخوان اگر چه ببارند بر سرت شمشیر
به خون نشسته نگاهت اگر صبور بزرگ !
وگر که داغ تو را کرده است یک شبه پیر
چقدر شعله ی صبرت قشنگ می رقصد
ودرد را چه بزرگانه می کنی تحقیر
ببار خواهر غمدیده هُرم آهت را
کنار پیکر خونین شیر های د لیر
بگو به گریه نشسته ست آب و آتش و خاک
بگو که آه شقایق شده ست دامنگیر
بگو فرات ، خجالت زده ست از رویت
بگو که پیش تو کوچک شده ست خنجر وتیر
چقدر چشم تو همرنگ لاله ها شده است
گرفته از تب آن چشم آسمان تأثیر
غزل گریستمت باز زخم جاری شد
بیا ودست دلم را به رسم لطف بگیر
زن مگو مرد آفرین روزگار
زن مگو بنت الجلال اخت الوقار
زن مگو عرش خدا را قائمه
یک محمد یک علی یک فاطمه
نه تنها زینب از دین یاوری کرد
به همت کاروان را رهبری کرد
به دوران اسارت با یتیمان
نوازشها به مهر مادری کرد
سید حمیدرضا برقعی
بست روی سر عمامه پیغمبر را
رفت تا بلکه پشیمان بکند لشکر را
من به مهمانی تان سوی شما آمدهام
یادتان نیست نوشتید بیا؟ آمدهام
ننوشتید بیا کوه فراهم کردیم؟
پشت تو لشکر انبوه فراهم کردیم
ننوشتید زمینها همه حاصلخیزنذ؟
باغهامان همه دور از نفس پاییزند
ننوشتید که ما در دلمان غم داریم؟
در فراوانی این فصل تو را کم داریم
ننوشتید که هستیم تو را چشم به راه؟
نامه نامه لک لبیک ابا عبدالله
حرف هاتان همه از ریشه و بُن و باطل بود
چشمه هاتان همگی از ده بالا گِل بود
باز در آینه، کوفی صفتان رخ دادند
آیهها را همه با هلهله پاسخ دادند
نیست از چهره آیینه کسی شرمنده
که شکم ها همه از مال حرام آکنده
بیگمان در صدف خالیشان درّی نیست
بین این لشکر وامانده دگر حرّی نیست
بی وفایی به رگ و ریشه آن مردم بود
قیمت یوسف زهرا دو سه مَن گندم بود
آی مردم پسر فاطمه یاری میخواست
فقط از آن همه یک پاسخ آری میخواست
چه بگویم به شما هست زبانم قاصر
دشت لبریز شد از جمله هل من ناصر
در سکوتی که همه مُلک عدم را برداشت
ناگهان کودک شش ماهه علم را برداشت
همه دیدند که در دشت هماوردی نیست
غیر آن کودک گهواره نشین مردی نیست
چون ابالفضل به ابروی خودش چین انداخت
خویش را از دل گهواره به پایین انداخت
خویش را از دل گهواره می اندازد ماه
تا نماند به زمین حرف اباعبدالله
آیه آیه رجز گریه تلاوت می کرد
با همان گریه خود غسل شهادت می کرد
گاه در معرکه آن کار دگر باید کرد
گریه برنده تر از تیغ عمل خواهد کرد
عمق این مرثیه را مشک و علم می دانند
داستان را همه اهل حرم می دانند
بعد عباس دگر آب سراب است سراب..
غیر آن اشک که در چشم رباب است رباب…
مرغِ در بین قفس این در و آن در میزد
هی از این خیمه به آن خیمه زنی سر می زد
آه بانو چه کسی حال تو را می فهمد؟
علی از فرط عطش سوخت، خدا می فهمد
می رسد ناله آن مادر عاشورایی
زیر لب زمزمه دارد: پسرم لالایی
کمی آرام که صحرا پر گرگ است علی
و خدای من تو نیز بزرگ است علی
کودک من به سلامت سفرت، آهسته
میروی زیر عبای پدرت آهسته
پسرم می روی آرام و پر از واهمهام
بیشتر دل نگران پسر فاطمه ام
پسرم شادی این قوم فراهم نشود
تاری از موی حسین ابن علی کم نشود
تیر حس کردی اگر سوی پدر میآید
کار از دست تو از حلق تو بر میآید
خطری بود اگر، چاره خودت پیدا کن
قد بکش حنجرهات را سپر بابا کن
سید حمیدرضا برقعی
...ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها می شود از دست کمان
خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود
بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود
مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود
مست می آمد و رخساره برافروخته بود
روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته
بر تنش دست یدالله حمایل بسته
بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد
زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد
یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را
آمده باز هم از جا بکند خیبر را
آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را
معنی جمله در پوست نگنجیدن را
بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید
زیرپایش همه کون و مکان می چرخید
بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد
رفت از میسره از میمنه بیرون آمد
آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه
گفت:لاحول ولاقوه الابالله
مست از کام پدر، زاده لیلا ، مجنون
به تماشای جنونش همه دنیا مجنون
آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است
بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است
رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسی
پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی
نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد
به تماشای نبرد تو خداوند آمد
با همان حکم که قرآن خدا جان من است
آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است
ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست
دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست
آه آیینه در آیینه عجب تصویری
داری از دست خودت جام بلا می گیری
زخم ها با تو چه کردند ؟جوان تر شده ای
به خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای
پدرت آمده در سینه تلاطم دارد
از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد
غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا
آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا*
گوش کن خواهرم از سمت حرم می آید
با فغان پسرم وا پسرم می آید
باز هم عطر گل یاس به گیسو داری
ولی اینبارچرا دست به پهلو داری؟!
کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است
یاس در یاس مگر مادر من برگشته است؟!
مثل آیینهء در خاک مکدر شده ای
چشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده ای؟!
من تو را در همه کرب و بلا می بینم
هر کجا می نگرم جسم تو را می بینم
ارباْ اربا شده چون برگ خزان می ریزی
کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی
مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم
باید انگار تو را بین عبا بگذارم
باید انگار تو را بین عبایم ببرم
تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم...
کریمی: [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
برقعی: [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سید حمیدرضا برقعی
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید
شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرده
و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرده
زمین را غرق در خون خدا کردی خبر داری؟
تو اسرار خدا را بر ملا کردی خبر داری-
جهان را زیر و رو کرده است گیسوی پریشانت
از این عالم چه می خواهی همه عالم به قربانت
مرا از فیض رستاخیز چشمانت مکن محروم
جهان را جان بده، پلکی بزن، یا حی یا قیوم
خبر دارم که سر از دیر نصرانی در آوردی
و عیسی را به آیین مسلمانی در آوردی
خبر دارم چه راهی را بر اوج نیزه طی کردی
از آن وقتی که اسب شوق را مردانه هی کردی
تو می رفتی و می دیدم که چشمم تیره شد کم کم
به صحرایی سراسر از تو خالی خیره شد کم کم
تو را تا لحظه ی آخر نگاه من صدا می زد
چراغی شعله شعله زیر باران دست و پا می زد
حدود ساعت سه ، جان من می رفت آهسته
برای غرق در دریا شدن می رفت آهسته
بخوان! آهسته از این جا به بعد ماجرا با من
خیالت جمع ای دریای غیرت خیمه ها با من
تمام راه بر پا داشتم بزم عزا در خود
ولی از پا نیفتادم ، شکستم بی صدا در خود
شکستم بی صدا در خود که باید بی تو برگردم
قدم خم شد ولیکن خم به ابرویم نیاوردم
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید
سید حمیدرضا برقعی
با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچکس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...
لینک دانلود شعر خوانی برقعی
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
«امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
عصر فردا بدنش زیر سم اسبان است»
امشب از جام دعا، جام نمازش، مست است
عصر فردا که شود بر سر نی رقصان است
امشب از شوق شهادت به جهان میخندد
عصر فردا ز غمش، جنّ و بشر گریان است
بوی پیراهن یوسف همه جا میپیچد
عصر فردا همهی کرب و بلا، کنعان است
::
مرده بودیم ولی عشق تو احیامان کرد
تا ابد در رگ ما، خون تو در جریان است
{رضا احسانپور :: محرم الحرام 1433}
گوال قتلگاه پر از بوي سيب بود
بر خاک داغ صورت شيب الخضيب بود
بر جاي بوسه هاي نبي خنجر عدو
خنجر نمي بريد و برايش عجيب بود
مولا چه عاشقانه به معراج رفته بود
وقتي که زير چکمه آن نا نجيب بود
پيچيده بود ناله زينب ولي چه سود
*تنها سلاح خواهرش " امّن يجيب" بود
زينب نظاره کن به زير سم اسب ها
اي کاش که مسيح تو هم بر صليب بود
حسین علاءالدین
بلند مرتبه شاهی و پیکرت افتاد
همین که پیکرت افتاد خواهرت افتاد
تو نیزه خوردی و یک مرتبه زمین خوردی
هزار مرتبه زینب، برابرت افتاد
همین که از طرف جمعیت دو تا چکمه
رسید اول گودال، مادرت افتاد
تو را به خاطر دِرهم چه دَرهمت کردند
چنان که شرح تن تو به آخرت افتاد
ولی به جان خودت خواهرت مقصر نیست
در آن شلوغی اگر بارها سرت افتاد
خبر رسید که انگشتر تو را بردند
میان راه، النگوی دخترت افتاد
کنار خیمه رسیده است لشگر کوفه
و خواهر توبه یاد برادرت افتاد
علی اکبر لطیفیان
سید حمیدرضا برقعی
یادتان هست نوشتم که دعا می خواندم
داشتم کنج حرم جامعه را می خواندم
از کلامت چه بگویم که چه با جانم کرد
محکمات کلمات تو مسلمانم کرد
کلماتی که همه بال و پر پرواز است
مثل آن پنجره که رو به تماشا باز است
کلماتی که پر از رایحهً غار حراست
خط به خط جامعه آیینهً قرآن خداست
عقل از درک تو لبریز تحیر شده است
لب به لب کاسهً ظرفیت من پر شده است
همهً عمر دمادم نسرودیم از تو
قدر درکِ خودمان هم نسرودیم از تو
من که از طبع خودم شکوه مکرر دارم
عرق شرم به پیشانی دفتر دارم
شعرهایم همه پژمرد و نگفتم از تو
فصلی از عمر ورق خورد و نگفتم از تو
دل ما کی به تو ایمان فراوان دارد
شیرِ در پرده به چشمان تو ایمان دارد
بیم آن است که ما یک شبه مرداب شویم
رفته رفته نکند جعفر کذاب شویم
تا تو را گم نکنم بین کویر ای باران
دست خالیِ مرا نیز بگیر ای باران
من زمین گیرم و وصف تو مرا ممکن نیست
کلماتم کلماتی ست حقیر ای باران
یاد کرد از دل ما رحمت تو زود به زود
یاد کردیم تو را دیر به دیر ای باران
نام تو در دل ما بود و هدایت نشدیم
مهربانی کن و نادیده بگیر ای باران
ما نمردیم که توهین به تو و نام تو شد
ما که از نسل غدیریم ، غدیر ای باران
پسر حضرت دریا ! دل مارا دریاب
ما یتیمیم و اسیریم و فقیر ای باران
سامرا قسمت چشمان عطش خیزم کن
تا تماشا کنمت یک دل سیر ای باران
سید حمیدرضا برقعی
نگاه کودکی ات دیده بود قافله را
تمام دلهره ها را، تمام فاصله را
هزار بار بمیرم برات، می خواهم
دوباره زنده کنم خاطرات قافله را
تو انتهای غمی، از کجا شروع کنم
خودت بگو، بنویسم کدام مرحله را؟
چقدر خاطره ی تلخ مانده در ذهنت،
ز نیزه دار که سر برده بود حوصله را
چه کودکی بزرگی است این که دستانت
گرفته بود به بازی گلوی سلسله را
میان سلسله مردانه در مسیر خطر
گذاشتی به دل درد، داغ یک گِله را
چقدر گریه نکردید با سه ساله، چقدر
به روی خویش نیاورده اید آبله را
دلیل قافله می برد پا به پای خودش
نگاه تشنه ی آن کاروان یک دله را
هنوز یک به یک، آری به یاد می آری
تمام زخم زبان های شهر هلهله را
مرا ببخش که مجبور می شوم در شعر
بیاورم کلماتی شبیه حرمله را
بگو صبور بلا در منا چه حالی داشت
که در تلاطم خون دید قلب قافله را؟
سید حمیدرضا برقعی
با حضورت ستاره ها گفتند
نور در خانه ی امام رضاست
کهکشان ها شبیه تسبیحی
دستِ دُردانه ی امام رضاست
**
مثل باران همیشه دستانت
رزق و روزی برای مردم داشت
برکت در مدینه بود از بس
چهره ات رنگ و بوی گندم داشت
**
زیر پایت همیشه جاری بود
موج در موج دشتی از دریا
به خدا با خداتر از موسی
بی عصا می گذشتی از دریا
**
با خداوند هم کلام شدی
علت بُهت خاص و عام شدی
«کودکی هایتان بزرگی بود»
در همان کودکی امام شدی
**
رزق و روزی شعر دست شماست
تا نفس هست زیر دِیْن توایم
تا جهان هست و تا نفس باقی است
ما فقط محو کاظمین توایم
**
من به لطف نگاهت ای باران
سوی مشهد زیاد می آیم
دست بر روی سینه هر بار از
سمت باب الجواد می آیم
سید حمیدرضا برقعی
همیشــه قبل هر حـــــرفی برایت شعر میخوانم
قبــــولم کـــــــــــن من آداب زیارت را نمیدانم
نمـیدانم چــــــــــــرا این قدر با من مهربانی تو
نمــیدانم کنارت میــــــــــــــزبانم یا که مهمانم
نگـــاهم روبــــهروی تـــــــو بلاتکلیف میماند
کـــه از لبخنــــــد لبریزم، که از گریه فراوانم
به دریا میزنم، دریا ضریح توست غرقم کن
دراین امواج پرشوری که من یک قطره از آنم
سکـــــــــــوت هرچه آیینه، نمازم را طمأنینه
بـریـز آرامشــــی دیرینـــــه در سینه پریشانم
تماشــــا میشـــــــوی آیه به آیه در قنوت من
تویـی شـرط و شروط من اگر گاهی مسلمانم
اگـر سلطان تویی دیگر ابایی نیست میگویم:
که مــــن یک شاعر درباریام مداح سلطانم
دکلمه شعر توسط مداح اهل بیت سید مهدی میرداماد
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سید حمیدرضا برقعی
ای راهب کلیسا دیگر مزن به ناقوس
خاموش کن صدارا، نقاره می زند طوس
آیا مسیح ایران کم داده مرده را جان
جانی دوباره بردار با ما بیا به پابوس
آنجا که خادمینش از روی زائرینش
گرد سفر بگیرند با بال ناز طاووس
خورشید آسمان ها در پیش گنبد او
رنگی ندارد آری چیزی شبیه فانوس
رویای ناتمامم ساعات در حرم بود
باقی عمر اما افسوس بود و کابوس
وقتی رسیدی آنجا در آن حریم زیبا
زانو بزن به پای بیدار خفته در طوس
یک شعلۀ داغت از پر جبریل پا گرفت
آدم به ناله آمد و عالم عزا گرفت
الله روضه خواند وَ فَدَیناه جلوه کرد
این لقمه را خلیل ز دست شما گرفت
موسی هم از دیار تو یک روز می گذشت
دستی به سر نهاد و به دستی عصا گرفت
عیسی شبی به مجلس تو رفت و دم گرفت
می گفت روح تازه ای از این عزا گرفت
جسم تو بی کفن چو سلیمان به دشت دید
قالیچه وا نَهاد و سر بوریا گرفت
حتی پیامبر به پیامت امید داشت
آن روز که تو را به سرِ شانه ها گرفت
جواد محمدزمانی
دوست دارم تا تو در خود محو و حیرانم کنی
قطره ام، واصل به دریای خروشانم کنی
دوست دارم ذرّه باشم تا که در امواج نور
در بغل گیری و خورشید فروزانم کنی
دوست دارم پای تا سر قطعۀ ابری شوم
تا به خاک لاله های خویش، بارانم کنی
دوست دارم تا دم رفتن بگریم در غمت
کز کرامت، خنده ای بر چشم گریانم کنی
دوست دارم دور عبّاست بگردانی مرا
یا که همچون طرۀ اکبر پریشانم کنی
دوست دارم تا شود قلبم، چو جسمت چاک چاک
در کنار قتلگاه خویش، مهمانم کنی
دوست دارم تا که با یاد لب عطشان خود
سوزی و آبم کنی، یکباره طوفانم کنی
دوست دارم خار صحرا و بیابانت شوم
تا به رویم پاگذاری، سرو بستانم کنی
دوست دارم در منای عشق همچون گوسفند
پیش پای زائران خویش، قربانم کنی
دوست دارم "میثم" کوی تو باشم، یا حسین!
تا فراز دار عشق خود، ثنا خوانم کنی
غلامرضا سازگارا
به مناسبت ساخت ضریح جدید امام حسین (ع)
ضریح نو مبارک – ضریح نو مبارک
خیلی دلم برای – ضریح تو زده لک
خیلی دلم می خواست تو – کربلا زائرت شم
کاشکی مث کبوتر – منم مسافرت شم
گوشواره : (ضریح نو مبارک )
کاشکی که حداقل – مارم طلب می کردی
این دل غمگینم رو – پر از طرب می کردی
دست من و ضریحت – با هم که قهر نکردن
شمدونای دل من – بی تو چه سرد سردن
گوشواره : (ضریح نو مبارک )
بزار بچینم آقا – برات یه کم زمینه
چرا حرم نداره – بانوی تو مدینه
کاشکی مث تو آقا – مادرمون ضریح داشت
اون گل هجده پر – پرپرمون ضریح داشت
گوشواره : (ضریح نو مبارک )
کاشکی یکی برای – حسن ضریح بسازه
کاشکی یکی به روی – بدن ضریح بسازه
کاشکی که دست ماها – براش یه میخ بکوبه
کاشکی بگن رو دوشم – از حرمش یه چوبه
گوشواره : (ضریح نو مبارک )
کاشکی که پول فرش – حرم رو من بدم آه
کبوترای شاه - کرم رو من بدم آه
کاشکی که جارو های – حرم چشای من شه
کاشکی که صحن پاکت– پر از صدای من شه
گوشواره : (ضریح نو مبارک )
حضرت زینب(س)-در مسیر كوفه و شام
به یاد سرپناه خود بیفتد
کنار خیمهگاه خود بیفتد
متاب ای ماه بر دستان زینب
مبادا یاد ماه خود بیفتد
***
نداری دستِ از پیکر جدا تو
نمیگیری علم بر شانهها تو
تو هم بر خیمهها میتابی اما
کجا ماه بنیهاشم کجا تو؟
***********
امام المتقینی جز علی نیست
به عالم بهترینی جز علی نیست
تمام اعتقادم را بگویم:
امیرالمؤمنینی جز علی نیست
**********************
علی روح خداوند حکیم است
اگر سائل شوی مولا کریم است
ندایی آید از عرش الهی
فقط حیدر صراط المستقیم است
**********************
من از ازل اسیر و گرفتار حیدرم
من خاک پای میثم تمار حیدرم
با عشق مرتضی به جهان ناز می کنم
فخرم بود که سائل دربار حیدرم
**********************
علی نور سماوات و زمین است
علی استاد جبریل امین است
بود ذکر رجزهای اباالفضل(ع)
فقط حیدر امیرالمؤمنین است
**********************
شاعر: سید مهدی سادات(عارف خراسانی)
**********************
امام حسین(ع)-مناجات محرمی
وقتی میان بزم عزای تو می رسم
حس می کنم به عرش خدای تو می رسم
در این دهه که لطف تو چندین برابر است
حتماً به اوج کوه عطای تو می رسم
شکر خدا که هر شب ماه محرّمت
بر کاروان اهل بکای تو می رسم
بی اختیار چشمه ی چشمم روان شود
وقتی به هر فراز دعای تو می رسم
با گریه ی برای تو پر در می آورم
پرواز می کنم به هوای تو می رسم
رحمت به مادرم که مرا نوکر تو کرد
با شیر پاک او به لقای تو می رسم
شکر خدا که بر سر این سفره ی عزا
هر وقت می رسم به غذای تو می رسم
با خواندن مداوم «یا لیتنا معک»
من هم به رتبه ی شهدای تو می رسم
با این امید زنده ام آقا... بدون شک
یک روز من به کرب و بلای تو می رسم
عشقی که هست در شبکه های این ضریح
من را کشانده پیش شما پای این ضریح
فرسنگ ها پیاده می آیند کربلا
تنها به عشق دیدنت از لای این ضریح
من هم گدای دور حرم می شوم فقط
رزقی اگر بگیرم از آقای این ضریح
هرچه گناه کرده ام از چشم رفته است
با اشک بر حسین و تماشای این ضریح
هر چند من بدم تو به رویم نمیزنی
قربان مهربانی مولای این ضریح
شاعر : جواد دیندار
کربلا زخم ز شمشیر به جان بود حسین
شام بر دل شرر از زخم زبان بود حسین
کربلا بر غمت از داغ پسر خندیدند
شام پای سر ببریده تو رقصیدند
کربلا شد هدف تیر علی اصغر تو
شام در طشت سرش بود کنار سر تو
کربلا طفل تو از سوز عطش تاب نداشت
شام از ضعف حسین دختر تو خواب نداشت
کربلا از همه سویی تورا سنگ زدند
شام زنها ز لب بام مرا سنگ زدند
کربلا راس تو دور از بدن و پیکر بود
شام گه بر سر نی گاه به طشت زر بود
کربلا خیمه نیم سوخته ام شد خانه
شام شد خانه من گوشه یک ویرانه
کربلا با تن بی دست اباالفضل ز زین
شام افتاد ز روی ناقه سه ساله به زمین
کربلا خمیه مارا همه غارت کردند
شام بر خواهر زار تو جسارت کردند
کربلا سنگ به پیشانی محبوب زدند
شام غم، بر لب خشکیده تو چوب زدند
کربلا از تو به شمشیر پذیرایی شد
شام زینب سر هر کوچه تماشایی شد
کربلا جسم تو بی پیرهن و عریان بود
شام پیراهن پاره به تن طفلان بود
کربلا از غم داغ تو مرا آزردند
شام دست بسته سوی بزم شرابم بردند
کربلا سنگ جفا خورد به پیشای تو
شام افتاد ز نیزه سر نورانی تو
شام غم،قسمت من درد و بلا بود حسین
به خدا سخت تر ا ز کرببلا بود حسین
جلوه ای بود ، جلالی و جمالی آمد
برکه ای بود در آن عکس هلالی آمد
حس پرواز به سر بود که بالی آمد
حافظ و نیت ما بود که فالی آمد
شاه شمشاد قدان ، خسرویِ شیرین دهنان
که به مژگان شِکَنَد قلبِ همه صف شکنان
بال جبریل پر کوچکی از شه پر کیست
قرص خورشید زمین خورد و خاکستر کیست
ذوالفقاری که دو دم داشته در محضر کیست
دستمالی که به سر داشت علی بر سر کیست
کیست این مرد که شمشیر دو پیکر دارد
بین میدان زره حضرت حیدر دارد
به ثنا گویی او عرش قلم بردارد
بانگ تکبیر حرم شور حرم بردارد
وای اگر بر سر این خاک قدم بردارد
چه رسد تا به زمانی که علم بردارد
ماه بین الحرمین است اباالفضل علی
شرف الشمس حسین است اباالفضل علی
چشم چرخیده و انگار زمین دم کرده
ابرویی خورده گره مرگ مجسم کرده
مِیمَنه ، مِیسَره ، را باز جهنم کرده
ترس را اولین این رزم مجسم کرده
می رسد تا به مدینه رجزش آوایش
و شنید ، اُم بَنین نعره ی یا زهرایش
دل ما را به حرم باز خیالش برده
تا گدا آمده از یاد سوالش برده
نه فقط سینه زنش رزق حلالش برده
ارمنی آمده و خرجیِ سالش برده
بس که بخشیده به ما ، خلق طلبکارش هست
بیشتر با گره یِ کور سَر و کارش هست
کودکان زیر پرش زیر پرش می آیند
یک عشیره همگی دور و برش می آیند
همه با عطر دعای سحرش می آیند
پیش گهواره همه با خبرش می آیند
باز هم گشت بلندی حرم دوش عمو
باز هم دخترکی رفت قلمدوش عمو
لشگری چشم شور از بس قد و بالا دارد
چشم و مژگان بنگر ساحل دریا دارد
تیر حق داشت اگر خورد تماشا دارد
نیزه بیچاره شد از بس رخ زیبا دارد
چشم خورد عاقبت این چشم که حیران کرده
خیمه ها را غم یک مشک پریشان کرده
مشک بر سینه ولی مشک به تن دوخته شد
آنقدر خورد که جوشن به بدن دوخته شد
مثل تیری که به تابوت حسن دوخته شد
چشم مژگان ، همه از تیر زدن دوخته شد
تیر ها از دو طرف آمد و تن پُر خون شد
نیزه ای خوردی و از سمت دگر بیرون شد
بر سر راه عجب بال و پری افتاده
میرسد شاه ولی با کمری افتاده
پای این آه تن مختصری افتاده
سَرِ اینکه چه آمد ، تبری افتاده
همه بودند مگر خاک پر از ماه کند
تبری آمده تا قد تو کوتاه کند
تیری از حرمله در گوشه ی ابرو خورده
ضربه ی سَر زده ای بر سر بازو خورده
وای بد جور عمودی به سر او خورده
که سرت بر نوک یک نیزه به پهلو خورده
باد آورد پر خُود تو را تا خیمه
دختری جیغ کشید ، خدایا خیمه
غزل امام حسین (ع)
دیوانگی کوی حسین آبروی ماست
مردن زعشق او همه آرزوی ماست
اهل سما به حالت ما غبطه میخورند
تا باده حسین میان سبوی ماست
درمانده ایم و در پی ارباب نیستیم
از روز اول اوست که در جستجوی ماست
طاق و رواق میکده تا صبح روز حشر
با لطف یار غلغله از های و هوی ماست
هر وقت در مصیبت او گریه میکنیم
بی شک شهید کربلا روبروی ماست
هر مجلسی بنام کسی منعقد شود
عشق حسین تا به ابد گفتگوی ماست
امیر کرمی
محرّم - ترکیب بند
اگر در آن سوی شط پشته پشته خار نشسته
گلی شکفته در این سوی کارزار نشسته
یکی از این سوی میدان به سجده می رود امشب
یکی از آن سو در مجلس قمار نشسته
چقدر نامه ی خسته، چقدر عهد شکسته
چقدر کوفه در این معرکه کنار نشسته!
فرات آب حیات نوادگان نبی نیست
اگر چه خیمه به خیمه در انتظار نشسته
حسین آینه دارست و خطبه هاش چراغ اند
دریغ بر دل نامردمان غبار نشسته
به گوش هوش یکی آفتاب را نشنیده
به انتظار صدا تیغ بی شمار نشسته
حسین با پسرانش وداع می کند امشب
چقدر سیب در آغوش این انار نشسته
غروب آمده، در این دیار، حضرت زینب -
به هر کجا بنشیند سر مزار نشسته
رسیده حضرت زهرا به قتلگاه، ببینند
دعای ساقی لب تشنگان به بار نشسته
رسیده خطبه ی آخر، معطّرست کلامت
چه آیه های قشنگی، سرت به نیزه سلامت
کجاست مادرت امشب که نوحه خوان تو باشد؟
شب ست و ماه نداری که هم زبان تو باشد
به دشت تیر فرستادی آخرین نفست را
که اولین تن افتاده نوجوان تو باشد
یگانه بانوی غربت، کدام مرثیه امشب
قرار بوده فرازی ز داستان تو باشد؟
ادامه ی در و دیوار و دست بسته ی مولاست
چهل سری که نشان برادران تو باشد
تو آفریده شدی تا به رسم مرثیه خوانی
هزار روضه ی مکشوف در جهان تو باشد
تو ایستادی و فرمودی عشق راه غریبی ست
که هر چه غم برسد شرح امتحان تو باشد
شکوه صبر تو ایوب را به سجده کشیده
که هر چه کوه در این راه ناتوان تو باشد
چه عاشقانه ی سرخی ست کاروان اسیران
سری که بر سر نی صاحب الزمان تو باشد
نشسته ای لب گودال، آفتاب ببینی
عجیب نیست که در خاک آسمان تو باشد
بخوان که خطبه ی تو آفتاب آل رسول ست
کنون صدای علی تیر در کمان تو باشد
دو گل به دشت فرستاده، این نهایت عشق ست
انیس گریه ی زهراست، خطبه خوان دمشق ست
بگو مدینه بگرید به آیه های گواهت
به گیسوان سپید و به روزگار سیاهت
زنی تو، آینه ی جان، نه روضه خوان، نه پریشان
که چشم های علمدار خیمه داده پناهت
در این دیار که شب زنده دارها نگران اند
به دشت خیره شوی غصّه می رسد به نگاهت
به جای موج به موج فرات سر به گریبان
دریغ، شام غریبان نشسته اشک به راهت
اگر چه حال علمدار دست داده به دریا
اگر چه مشک بریزد نمی رسند به ماهت
تو خطبه خواندی و از پشت پرده شور به پا شد
گدا شدند همه در حریم حضرت شاهت
کتاب نور و پیمبر، نسیم جاری کوثر
چه عاشقانه به سامان رسید خیل سپاهت
بریز حضرت کلثوم، رود رود غمت را
بسوزد عاقبت این سرزمین به آتش آهت
نشان مادر و دختر همیشه چادر خاکی ست
غم تو و غم زهرا چقدر داشت شباهت
خدا عنان زمین را دوباره بسته به منبر
که میوه ی علی و فاطمه نشسته به منبر
رسیده قصّه به جایی که صحن مسجد شام ست
علی نشسته به منبر، یزید! کار تمام ست
علی همان که جوان و علی همان که رشیدست
علی همان که امیر و علی همان که امام ست
چراغ راه یتیمان و تکیه گاه اسیران
کسی که زمزمه هایش ترانه های قیام ست
به کوچه های مدینه رسیده سینه به سینه
که سجده گاه علی خانقاه اهل مرام ست
علی نشسته به منبر، بگوید از غم حیدر
دوباره عطر عبایش ربوده هر چه مشام ست
بقیع، خانه ی امنی برای آل علی نیست
ولی همیشه هوایش سلامتی و سلام ست
که سجده گاه علی خیمه گاه امن الهی
به روی عشق حلال و به روی عقل حرام ست
کجاست کوفه، چه شهری؟! دهی ست خیر ندیده
دهی که ننگ خریده، دهی که در پی نام ست
به لطف شوکت مختار و حکمت تو عیان شد
که در مقابل بیگانه انتقام به کام ست
صحیفه ای که تو داری، ورق ورق خُم مستی ست
اگر سبوی تو باشد چه احتیاج به جام ست؟
سرت به نیزه نچرخیده، باغ زنده بماند
همیشه شام غریبان، چراغ زنده بماند
تو آفریده شدی مرد انقلاب بمانی
که تشنه راوی دیدار ماه و آب بمانی
مدینه قصّه شنیدی و مکّه غصّه چشیدی
به عشق حضرت خورشید در رکاب بمانی
به چند سالگی ات نیزه ها اجازه ندادند
در انتظار تماشای بوتراب بمانی
به کربلا که رسیدی امام گفت: محمّد!
ببین چه می شود امشب، مباد خواب بمانی
سؤال بود برایت، علی اصغر تشنه
که تیر حرمله نگذاشت بی جواب بمانی
چقدر بال کبوتر، چقدر لاله ی پرپر
خدا نخواست در این باغچه گلاب بمانی
خدا نخواست که از خوشه ها به خاک بیفتی
قرار بود که در خمره ها شراب بمانی
اسیر کوفه و شامی، تو کودکی و امامی
سزاست خطبه بخوانی و آفتاب بمانی
گل شبیه پیمبر، تو سوگوار منایی
بناست در غم این درد بی حساب بمانی
تو آفریده شدی انقلاب زنده بماند
تو آفریده شدی آب آسیاب بمانی
جهان قرار شده در حرم غبار تو باشد
زیارتی که بخواند به افتخار تو باشد
شاعر: امیرعلی سلیمانی
پيچيده در فضاي حرم بانگ آب، آب
بسته چو خصم بر حرم بوتراب، آب
در وادي عطشزده، دريا خروش داشت
اما به چشم تشنه لبان شد سراب، آب
آواي العطش به ثريا رسيده بود
از سوز قصه آمده در پيچ وتاب، آب
فرياد استغاثهي طفلان بلند بود
از روي تشنگان ز خجالت شد آب، آب!
عباس، اين شرار عطش را کند خموش
در خيمهها رساند اگر با شتاب، آب
آن ماه هاشمي چو به دريا نهاد پاي
الماس نور سفت از آن ماهتاب، آب
در التهاب داغ عطش بر لب فرات
از حنجري فسرده شنيد اين خطاب، آب:
اي روسياه! حنجر خشکيدهي حسين
ميسوزد از براي تو و، شد کباب آب!
پژمرده نوگلان حسيني ز تشنگي
از روي تشنگان حرم رخ متاب، آب!
اين خيل تشنگان همه از آل کوثرند
فردا چه ميدهي تو به زهرا جواب، آب؟!
بيرون شد از فرات، ابوالفضل با شتاب
رو سوي خيمههاست، بر او همرکاب، آب
آنجا که تير خصم، تن مشگ را دريد
ساقي فسرده گشت و گرفت اضطراب، آب
با آنهمه اميد، دگر نااميد شد
ساقي چو ديد ريخت از آن مشگ آب، آب
با ياد کام تشنهي طفلان در حرم
لب تشنه داد جان و نخورد آن جناب، آب
در دشت کربلا گذري کن، هنوز هم
پيچيده در فضاي حرم بانگ آب، آب
من آن گلم که خفته به خون باغبان من
نه گل نه غنچه مانده به باغ خزان من
مرغ بهشت وحی ام و از جور روزگار
ویرانه های شام شده آشیان من
هفتاد داغ دارم و در سوز آفتاب
هجده سر بریده بود سایبان من
زنهای شام خنده به ناموس من زدند
این بود احترام من و خاندان من
زنجیرها به زخم تن من گریستند
دشمن نکرد رحم به اشک روان من
گردید نقش خاک زسنگ یهودیان
از نوک نی سر پدر مهربان من
شام بلا و طشت طلا وسر حسین
گردید قاتل پدرم میزبان من
من اشک ریختم زبصر او شراب ریخت
با آنکه بود آیه کوثر به شأن من
من ناله می زدم زدل او چوب خیزران
من تن به مرگ دادم او سوخت جان من
«میثم» خدا جزات دهد در عزای ما
کز نظم تو عیان شده سوز نهان من