مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
ترسا بچه:31:
Printable View
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
ترسا بچه:31:
آن گمان ترسا برد مومن ندارد آن گمان
کو مسیح خویشتن را بر چلیپا میکشد
ساقی
عمرتان باد و مراد اي ساقيان بزم جام
گر چه جام ما نشد پر مي به دوران شما
گلچهره
هست مستی که مرا جانب میخانه برد
جانب ساقی گلچهره دردانه برد
آسمان
آسمان بار امانت نتوانست كشيد
قرعه ي كار به نام من ديوانه زدند
سبكبال
بلم آرام چون قویی سبکبال *** به نرمی بر سر کارون همی رفت
جراحت
این کلمه جراحت هم عجب کلمه ایه
من هنوز تو چند هزار بیت شعر این کلمه را بدست نیاوردم
البته منظورم تو شعر های قافیه داره
تو شعر های بی در و پیکر همه چیز گیر می یاد
پس بچه کو من گفتم ترسا بچه:31:نقل قول:
منظورت اینکه با بچه ش حساب کنیم
حالا بچه مال کی بود
مولوی
جراحت همه را از نمک بود فریاد
مرا فراق نمکهاش شد وبال وبال
ملک
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
جام می
اکنون که گل سعادتت پربار است
دست تو ز جام می چرا بیکار است
میخور که زمانه دشمنی غدار است
دریافتن روز چنین دشوار است
گل
بدادش سه جام دمادم نبید
می سرخ و جام از گل شنبلید
فرسنگ
از آن پس که اندر بیابان رسی
یکی منزل آید به فرسنگ سی
لشگر
صبح سرمی کشد از پشت درختان خورشید
تا تماشا کند این بزم تماشائی را
جمع کن لشکر توفیق که تسخیر کنی
شهریارا قرق عزلت و تنهائی را
دیدار
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
گیتی
در همه گیتی نگاه کردم و بازآمدم
صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او
گناه
عیب رندادن مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
ویرانه
ويرانه نه آنست كه جمشيد بنا كرد
ويرانه نه آنست كه فرهاد فرو ريخت
ويرانه دل ماست كه با هرنگه تو
صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ريخت
سرو
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند////////////همدم گل نمیشود یاد سمن نمیکند.
اشک
چو تو همپای درد من ,به اشک دیده همراهی
تو در تنهایی ودردم ,ز رنجم سینه آگاهی/
تو دانی قصه های من تماما قصه ی غم بود
ازاین رو اشک غمگینم ره سیمای من پیمود/
شبرو
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
آخته
از برای ما تو آتش را چو گلشن داشته
وز برای ما تو دریا را چو کشتی ساخته
شمس تبریزی جهان را چون تو پر کردی ز حسن
من جهان روح را از غیر عشقت آخته
لاله
بلبل و سرو و سمن یاسمن و لاله و گل
هست تاریخ وفات شه مشکین کاکل
خسرو روی زمین غوث زمان بواسحاق
که به مه طلعت او نازد و خندد بر گل
جمعهی بیست و دوم ماه جمادی الاول
در پسین بود که پیوسته شد از جزو به کل
فروغ
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر
از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
سحر
به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن میرسد چه چاره کنم
سخن درست بگویم نمیتوانم دید
که می خورند حریفان و من نظاره کنم
شعشعه
ای شعشعه نور فلق در قبه مینای تو
پیمانه خون شفق پنگان خون پیمای تو
ای میلها در میلها وی سیلها در سیلها
رقصان و غلطان آمده تا ساحل دریای تو
گلزار
روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
ابر از رخ گلزار همی شوید گرد
بلبل به زبان پهلوی با گل زرد
فریاد همی کند که می باید خورد
شبستان
برآمد خروش از شبستان اوی
فغانش ز ایوان برآمد به کوی
یکی غلغل از باغ و ایوان بخاست
که گفتی شب رستخیزست راست
کاروان
تا که میگرداند ره کاروان از دیلمان
کاروان جان ما میگشت در هفت آسمان
سحر
سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ
که تا چو بلبل بیدل کنم علاج دماغ:31:
به جلوه گل سوری نگاه میکردم
که بود در شب تیره به روشنی چو چراغ
پاتیل:31:
من کم آوردم:31:
منم هر چي فكر مي كنم چيزي به يادم نمياد
اصلاً يه همچين بيتي وجود داره؟
(خواهشاً از اينجور كلمه ها نگيد)
نه فکر نکنم باشه....من از دیروز تا حالا هنگ کردم:31:
خوب بیاین دوباره شروع کنیم
کمند
ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر
فلک
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید
گفت با این همه از سابقه نومید مشو
حیرت
درین حیرت فلکها نیز دیریست
که میگردند سرگردان دریغا
بیدار
ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو
ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا
تنها
تنها نه ز راز دل من پرده بر افتاد
تا بود فلک شیوۀ او پرده دری بود
« نقاب »
جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
تاریکی