كودكي كه بيشتر نگران ديگران است
از لئو بوسكاليا (نويسنده و استاد دانشگاه كاليفرنيا) دعوت كردند تا در مدرسهاي، عضو هيات داوران مسابقهاي با اين موضوع باشد : « كودكي كه بيشتر نگران ديگران است.»
برندهي مسابقه پسركي بود كه همسايهاش – مردي كه بيش از هشتاد سال داشت – همسرش را از دست داده بود. پسرك كه پيرمرد را گريان در حياط خانهاش ديده بود، به طرفش رفت، در آغوشش نشست و مدت درازي همان جا ماند.
وقتي به خانه برگشت مادرش از او پرسيد كه به آن پيرمرد بيچاره چه گفته است؟
پسرك گفت: « چيزي نگفتم. او زنش را از دست داده بود، و اين حتماً خيلي دردآور است. فقط رفتم تا كمكش كنم گريه كند.»
ميمون پير دستش را در نارگيل نميكند
روزي به يكي از دوستانم گفتم: « چرا ميمون پير دستش را در نارگيل فرو نمي كند؟»
گفت: « دليل دارد. در هندوستان، شكارگران براي شكار ميمون سوراخ كوچكي در نارگيل به وجود ميآورند، موزي در آن ميگذارند و زير خاك پنهان ميكنند. ميمون نزديك ميشود، دستش را به داخل نارگيل ميبرد و موز را برميدارد، ولي ديگر نميتواند دستش را بيرون بكشد، چرا كه مشتش از دهانهي سوراخ بيرون نميآيد. به جاي آنكه موز و نارگيل را رها كند، همانطور در برابر چيز غيرممكني ميجنگد، و بالاخره شكارچيها به دامش مياندازند.»
بعد فكر كردم كه در زندگي ما هم همين اتفاق ميافتد. نميفهميم كه از دست دادن بخشي از چيزي، بهتر است تا از دست دادن كل آن چيز. به دام ميافتيم، اما از چيزي كه بدست آوردهايم دست نميكشيم. خود را عاقل ميدانيم اما اين كار اوج حماقت است.
--- پائولو كوئليو ---
اگه من دو تا چشم داشتم!!!
تو این دنیای نامرد یه دختر نابینا بود که یه دوست پسر داشت.
دختره دوست پسرشو خیلی دوست داشت.بهش میگفت:اگه من دوتا چشم داشتم واسه همیشه باهات میموندم.
یه روز یه نفر پیدا شد که چشماشو داد به دختره دختره وقتی تونست دوست پسرشو ببینه دید که اونم نابیناست.
به پسره گفت ديگه نمیخوامت از پیش من برو .
پسره وقتی داشت می رفت لبخند تلخی زد و با اشک گفت:مواظب چشمای من باش!!!!!