-
حکايت119
خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود . يکی از امرای عرب مر او را صد دينار بخشيده تا قربان کند . دزدان خفا جه ناگاه برکاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گريه و زاری کردن گرفتند . و فرياد بی فايده خواندن .
گر تضرع كنى و گر فرياد
دزد، زر باز پس نخواهد داد
مگر آن درويش صالح که بر قرار خويش مانده بود و تغير در او نيامده . گفتم : مگر معلوم تو را دزد نبرد ؟ گفت : بلی بردند وليکن مرا با آن الفتی چنان نبود که به وقت مفارقت خسته دلی باشد.
نبايد بستن اندر چيز و كس دل
كه دل برداشتن كارى است مشكل
گفتم : مناسب حال من است اينچه گفتی که مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخالطت بود و صدق مودت تا بجايی که قبله چشمم جمال او بودی و سود سرمايه عمرم وصال او .
مگر ملائكه بر آسمان ، و گرنه بشر
به حسن صورت او در زمين نخواهد بود
ناگهی پای وجودش به گل اجل فرو رفت و دود فراق از دودمانش برآمد. روزها بر سر خاکش مجاورت کردم وز جمله که بر فراق او گفتم :
كاش كان روز كه در پاى تو شد خار اجل
دست گيتى بزدى تيغ هلاكم بر سر
تا در اين روز، جهان بى تو نديدى چشمم
اين منم بر سر خاك تو كه خاكم بر سر
آنكه قرارش نگرفتى و خواب
تا گل و نسرين نفشاندى نخست
گردش گيتى گل رويش بريخت
خار بنان بر سر خاكش برست
بعد از مفارقتش عزم کردم و نيت جزم که بقيت زندگانی فرش هوس درنوردم و گرد مجالست نگردم .
-
حکايت120
يکی را از ملوک عرب حديث مجنون و ليلی و شورش حال او بگفتند که با کمال فضل و بلاغت سر در بيابان نهاده است و زمام عقل از دست داده . بفرمودش تا حاضر آوردند و ملامت کردن گرفت که در شرف نفس انسان چه خلل ديدی که خوی بهايم گرفتی و ترک عشرت مردم گفتی؟ گفت :
كاش آنانكه عيب من جستند
رويت اى دلستان ، بديدنى
تا به جاى ترنج در نظرت
بى خبر دستها بريدندى
تا حقيقت معنی بر صورت دعوی گواه آمدی . فذلكن الذى لمتننى فيه . ملک را در دل آمد جمال ليلی مطالعه کردن تا چه صورت است موجب چندين فتنه ، بفرمودش طلب کردن . در احياء عرب بگرديدند و بدست آوردند و پيش ملک در صحن سراچه بداشتند . ملک در هيات او نظر کرد ، شخصی ديد سيه فام ، باريک اندام . در نظرش حقير آمد ، بحکم آنکه کمترين خدام حرم او بجمال ازو در پيش بودند و بزينت بيش . مجنون بفراست دريافت ، گفت : از دريچه چشم مجنون بايد در جمال ليلی نظر کردن تا سر مشاهده او بر تو تجلی کند.
تندر ستانرا نباشد درد ريش
جز به هم دردى نگويم درد خويش
گفتن از زنبور بى حاصل بود
با يكى در عمر خود ناخورده نيش
تا تو را حالى نباشد همچو ما
حال ما باشد تو را افسانه پيش
سوز من با ديگرى نسبت نكن
او نمك بر دست و من بر عضو ريش
-
حکايت121
جوانى پاکباز پاکرو بود
که با پاکيزه رويی در گرو بود
چنين خواندم که در دريای اعظم
به گردابی درافتادند با هم
چو ملاح آمدش تا دست گيرد
مبادا كاندر آن حالت بميرد
همى گفت از ميان موج و تشوير
مرا بگذار و دست يار من گير
در اين گفتن جهان بر وى بر آشفت
شنيدندش كه جان مى داد و مى گفت :
حديث عشق از آن بطال منيوش
كه در سختى كند يارى فراموش
چنين كردند ياران ، زندگانى
ز كار افتاده بشنو تا بدانى
كه سعدى راه و رسم عشقبازى
چنان داند كه در بغداد تازى
اگر مجنون ليلى زنده گشتى
حديث عشق از اين دفتر نبشتى
-
حکايت122
با طايفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم که جوانی درآمد و گفت : درين ميان کسی هست که زبان پارسی بداند ؟ غالب اشارت به من کردند . گفتمش : خير است . گفت : پيری صد و پنجاه ساله در حالت نزع است و به زبان عجم چيزی همی گويد و مفهوم ما نمی گردد ، گر بکرم رنجه شوی مزد يايی ، باشد که وصيتی همی کند . چون به بالينش فراز شدم اين می گفت :
دمى چند گفتم بر آرم به كام
دريغا كه بگرفت راه نفس
دريغا كه بر خوان الوان عمر
دمى خورده بوديم و گفتند: بس
معانی اين سخن را به عربی با شاميان همی فتم و تعجب همی کردند از عمر دراز و تاسف او همچنان بر حيات دنيا . گفتم : چگونه ای درين حالت ؟ گفت : چه گويم ؟
نديده اى كه چه سختى همى رسد به كسى
كه از دهانش به در مى كنند دندانى ؟
اينك مقايسه كن كه در اين حال ، بر من چه مى گذرد؟
قياس كن كه چه حالت بود در آن ساعت
كه از وجود عزيزش بدر رود جانى
گفتم : تصور مرگ از خيال خود بدر کن و وهم را بر طبيعت مستولی مگردان که فيلسوفان يونان گفته اند : مزاج ار چه مستقيم بود ، اعتماد بقا را نشايد و مرض گرچه هايل ، دلالت کلی بر هلاک نکند ، اگر فرمايی طبيبی را بخوانم تا معالجت کند . ديده برکرد و بخنديد و گفت :
دست بر هم زند طبيب ظريف
چون حرف بيند اوفتاده حريف
خواجه در بند نقش ايوان است
خانه از پاى بند ويران است
پيرمردى ز نزع مى ناليد
پيرزن صندلش همى ماليد
چون مخبط شد اعتدال مزاج
نه عزيمت اثر كند نه علاج
-
حکايت123
پيرمردی حکايت کند که دختری خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و ديده وو دل در او بسته و شبهای دراز نخفتی و بذله ها ولطيفه ها گفتی ، باشد که موانست پذيرد و وحشت نگيرد . از جمله می گفتم : بخت بلندت يار بود و چشم بخت بيدار که به صحبت پيری افتادی پخته ،پرورده ، جهانديده ، آرميده ، گرم و سرد چشيده ، نيک و بد آزموده که حق صحبت می داند و شرط مودت بجای آورد ، مشفق و مهربان ، خوش طبع و شيرين زبان .
تا توانم دلت به دست آرم
ور بيازاريم نيازارم
ور چو طوطى ، شكر بود خورشت
جان شيرين فداى پرورشت
نه گرفتار آمدی به دست جوانی معجب ، خيره رای سرتيز ، سبک پای که هر دم هوسی پزد و هر لحظه رايی زند و هر شب جايی خسبد و هر روز ياری گيرد .
وفادارى مدار از بلبلان ، چشم
كه هر دم بر گلى ديگر سرايند
خلاف پيران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه بمقتضای جهل جوانی.
ز خود بهترى جوى و فرصت شمار
كه با چون خودى گم كنى روزگار
گفت : چندين برين نمط بگفتم که گمان بردم که دلش برقيد من آمد و صيد من شد . ناگه نفسی سرد از سر درد برآورد و گفت : چندين سخن که بگفتی در ترازوی عقل من وزن آن سخن ندارد که وقتی شنيدم از قابله خويش که گفت : زن جوان را اگر تيری در پهلو نشيند ، به که پيری .
زن كز بر مرد، بى رضا برخيزد
بس فتنه و جنگ از آن سرا برخيزد
فی الجمله امکان موفقت نبود و به مفارقت انجاميد . چون مدت عدت برآمد نکاحش بستند با جوانی تند و ترشروی ، تهيدست ، بدخوی ، جور و جفا می ديد و رنج و عنا می کشيد و شکر نعمت حق همچنان می گفت که الحمدلله که ازان عذاب برهيدم و بدين نعيم مقيم برسيدم .
با اين همه جور و تندخويى
بارت بكشم كه خوبرويى
با تو مرا سوختن اندر عذاب
به كه شدن با دگرى در بهشت
بوى پياز از دهن خوبروى
نغز برآيد كه گل از دست زشت
-
حکايت124
مهمان پيری شدم در ديار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی . شبی حکايت کرد مرا به عمر خويش بجز اين فرزند نبوده است . درختی درين وادی زيارتگاه است که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند . شبهای دراز در آن پای درخت بر حق ناليده ام تا مرا اين فرزند بخشيده است . شنيدم که پسر با رفيقان آهسته همی گفت : چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و پدر بمردی . خواجه شادی کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه زنان که پدرم فرتوت است .
سالها بر تو بگذرد كه گذار
نكنى سوى تربت پدرت
تو به جاى پدر چه كردى ، خير؟
تا همان چشم دارى از پسرت
-
حکايت125
روزی بغرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گريوه ای سست مانده . پيرمردی ضعيف از پس کاروان همی آمد و گفت : چه نشينی که نه جای خفتن است . گفتم : چون روم که نه پای رفتن است ؟ گفت : اين نشنيدی که صاحبدلان گفته اند : رفتن و نشستن به که دويدن و گسستن.
ای كه مشتاق منزلى ، مشتاب
پند من كار بند و صبر آموز
اسب تازى دوتگ رود به شتاب
اشتر آهسته مى رود شب و روز
-
حکايت 126
جوانى چست ، لطيف ، خندان ، شيرين زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هيچ نوع غم نيامدی و لب از خنده فراهم . روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نيوفتاد . بعد از آن ديدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بيخ نشاطش بريده و هوس پژمرده . پرسيدمش چگونه ای و چه حالت است ؟
گفت : تا کودکان بياوردم دگر کودکی نکردم .
چون پير شدى ز كودكى دست بدار
بازى و ظرافت به جوانان بگذار
طرب نوجوان ز پير مجوى
كه دگر نايد آب رفته به جوى
زرع را چون رسيد وقت درو
نخراميد چنانكه سبزه نو
دور جوانى بشد از دست من
آه و دريغ آن ز من دلفروز
قوت سر چشمه شيرى گذشت
راضيم اكنون چو پنيرى به يوز
پيرزنى موى شيرى سيه كرده بود
گفتم : اى مامك ديرينه روز
موى به تلبيس سيه كرده ، گير
راست نخواهد شد اين پشت كوز
-
حکايت127
وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم ، دل آزرده به کنجی نشست و گريان همی گفت : مگر خردی فراموش کردی که درشتی می کنی .
چه خوش گفت : زالى به فرزند خويش
چو ديدش پلنگ افكن و پيل تن
گر از خرديت ياد آمدى
كه بيچاره بودى در آغوش من
نكردى در اين روز بر من جفا
كه تو شير مردى و من پيرزن
-
حکايت128
توانگری بخيل را پسری رنجور بود. نيکخواهان گفتندش : مصلحت آن است که ختم قرآنی کنی از بهر وی يا بذل قربانی . لختی به انديشه فرو رفت و گفت : مصحف مهجور اوليتر است که گله ی دور .
دريغا گردن طاعت نهادن
گرش همره نبودى دست دادن
به دينارى چو خر در گل بمانند
ورالحمدى بخوانى ، صد بخوانند
-
حکايت129
پيرمردی را گفتند : چرا زن نکنی ؟ گفت : با پيرزنانم عيشی نباشد . گفتند : جوانی بخواه ، چون مکنت داری . گفت : مرا که پيرم با پيرزنان الفت نيست پس او را که جوان باشد با من که پيرم چه دوستی صورت بندد ؟
پرهفطاثله جونی می کند
غشغ مقری ثخی و بونی چش روشت
زور بايد نه زر كه بانو را
گزرى دوست تر كه ده من گوشت
-
حکايت130
شنيده ام که درين روزها کهن پيری
خيال بست به پيرانه سر گيرد جفت
بخواست دخترکی خبروی ، گوهر نام
چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت
چنانکه رسم عروسی بود تماشا بود
ولی به حمله اول عصای شيخ بخفت
کمان کشيد و نزد بر هدف که نتوان دوخت
مگر به خامه فولاد ، جامه هنگفت
به دوستان گله آغاز کرد و حجت ساخت
که خان و مان من ، اين شوخ ديده پاک برفت
ميان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان
که سر به شحنه و قاضی کشيد و سعدی گفت :
پس از خلافت و شنعت گناه دختر نيست
تو را كه دست بلرزد، گهر چه دانی سفت
سود دريا نيک بودی گر نبودی بيم موج
صحبت گل خوش بدی گر نيستی تشويش خار
دوش چون طاووس می نازيدم اندر باغ وصل
ديگر امروز از فراق يار می پيچم چو مار
-
حکايت131
يکی را از وزرا پسری کودن بود ، پيش يکی از دانشمندان فرستاد که مرين را تربيتی می کن ، مگر که عاقل شود . روزگاری تعليم کردش و موثر نبود . پيش پدرش کس فرستاد که اين عاقل نمی باشد و مرا ديوانه کرد.
چون بود اصل گوهرى قابل
تربيت را در او اثر باشد
هيچ صيقل نكو نداند كرد
آهنى را كه بدگهر باشد
سگ به درياى هفتگانه بشوى
كه چو تر شد پليدتر باشد
خر عيسى گرش به مكه برند
چو بيايد هنوز خر باشد
-
حکايت132
حکيمی پسران را پند همی داد که جانان پدر هنر آموزيد که ملک و دولت دنيا اعتماد را نشايد و سيم و زر در سفر بر محل خطرست ، يا دزد بيکار ببرد يا خواجه به تفريق بخورد . اما هنر چشمه زاينده است و دولت پاينده . وگر هنرمند از دولت بيفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است ، هر جا که رود قدر بيند و درصدر نشيند و بی هنر لقمه چيند و سختی بيند.
سخت است پس از جاه تحكم بردن
خو كرده به ناز، جور مردم بردن
وقتى افتاد فتنه اى در شام
هر كس از گوشه اى فرا رفتند 395
روستا زادگان دانشمند
به وزيرى پادشاه رفتند
پسران وزير ناقص عقل
به گدايى به روستا رفتند
-
حکايت133
يکی از فضلا تعليم ملک زاده ای همی داد و ضرب بی محابا زدی و زجر قياس کردی . باری پسر از بی طاقتی شکايت پيش پدر برد و جامه از تن دردمند بر داشت . پدر را دل بهم آمد ، استاد را گفت که پسران آحاد رعيت را چندين جفا و توبيخ روا نمی داری که فرزند مرا ، سبب چيست ؟ گفت : سبب آنکه سخن انديشيده بايد گفت و حرکت پسنديده کردن همه خلق را علی العموم و پادشاهان را علی الخصوص ، بموجب آنکه بر دست و زبان ايشان هر چه رفته شود هر آينه به افواه بگويند و قول و فعل عوام الناس را چندان اعتباری نباشد .
اگر صد ناپسند آمد ز دوريش
رفيقانش يكى از صد ندانند
اگر يك بذله گويد پادشاهى
از اقليمى به اقليمى رسانند
پس واجب آمد معلم پادشه زاده را در تهذيب اخلاق خداوند زادگان ، انبتهم الله نباتا حسنا ، اجتهاد از آن بيش کردن که در حق عوام .
هر كه در خرديش ادب نكنند
در بزرگى فلاح از او برخاست
چوب تر را چنانكه خواهى پيچ
نشود خشك جز به آتش راست
ملک را حسن تدبير فقيه و تقرير جواب او موافق رای آمد ، خلعت و نعمت بخشيد و پايه منصب بلند گردانيد .
-
حکايت134
معلم کتابی ديدم در ديار مغرب ترشروی ، تلخ گفتار ، بدخوی ، مردم آزار ، گدا طبع ، ناپرهيزگار که عيش مسلمانان به ديدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دل مردم سيه کردی . جمعی پسران پاکيزه و دختران دوشيزه به دست جفای او گرفتار ، نه زهره خنده و نه يارای گفتار ، گه عارض سيمين يکی را طپنچه زدی و گه ساق بلورين ديگری شکنجه کردی . القصه شنيدم که طرفی از خبائث نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را به مصلحی دادند ، پارسای سليم ، نيکمرد ف حليم که سخن جز بحکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی. کودکان را هيبت استاد نخستين از سر برفت و معلم دومين را اخلاق ملکی ديدند و يک يک ديو شدند. به اعتماد حلم او ترک علم دادند . اغلب اوقات به بازيچه فراهم نشستندی و لوح درست ناکرده در سر هم شکستندی .
استاد معلم چو بود بى آزار
خرسك بازند كودكان در بازار
بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم ، معلم اولين را ديدم که دل خوش کرده بودند و به جای خويش آورده . انصاف برنجيدم و لاحول گفتم که ابليس را معلم ملائکه ديگر چرا کردند . پيرمردی ظريف جهانديده گفت :
پادشاهى پسر به مكتب داد
لوح سيمينش بر كنار نهاد
بر سر لوح او نبشته به زر
جور استاد به ز مهر پدر 401
-
حکايت135
پارسازاده ای را نعمت بی کران از ترکه عمان بدست افتاد . فسق و فجور آغاز کرد و مبذری پيشه گرفت . فی الجمله نماند از ساير معاصی منکری که نکرد و مسکری که نخورد . باری بنصيحتش گفتم :
ای فرزند ، دخل آب روان است و عيش آسيا گردان يعنی خرج فراوان کردن مسلم کسی را باشد که دخل معين دارد .
چو دخلت نيست ، خرج آهسته تر كن
كه مى گويند ملاحان 402 سرودى
اگر باران به كوهستان نبارد
به سالى دجله گردد، خشك رودى
عقل و ادب پيش گير و لهو و لعب بگذار که چون نعمت سپری شود سختی بری و پشيمانی خوری . پسر از لذت نای و نوش ، اين سخن در گوش نياورد و بر قول من اعتراض کرد و گفت : راحت عاجل به تشويش محنت آجل منغص کردن خلاف رای خردمندان است .
خداوندان كام و نيكبختى 403
چرا سختى خورند از بيم سختى ؟
برو شادى كن اى يار دل افروز
غم فردا نشايد خورد امروز
فکيف مرا که در صدر مروت نشسته باشم و عقد فتوت بسته و ذکر انعام در افواه عوام افتاده .
هر كه علم شد به سخا و كرم
بند نشايد كه نهد بر درم
نام نكويى چو برون شد بكوى
در نتوانى ببندى بروى
ديدم نصيحت مرا نمى پذيرد، و دم گرم در آهن سرد او بى اثر است ، ترک مناصحت او گرفتم و روی از مصاحبت بگردانيدم و قول حکما به کار بستم که گفته اند :بلغ ما عليك ، فان لم يقبلوا ما عليك .
گر چه دانى كه نشنوند بگوى
هرچه دانى ز نيك و پند
زود باشد كه خيره سر بينى
به دو پاى اوفتاده اندر بند
دست بر دست مى زند كه دريغ
نشنيدم حديث دانشمند
تا پس از مدتی آنچه انديشه من بود از نکبت حالش بصورت بديدم که پاره پاره بهم بر می دوخت و لقمه لقمه همی اندوخت. دلم از ضعف حالش بهم آمد و مروت نديدم در چنان حالی ريش درويش به ملامت خراشيدن و نمک پاشيدن ، پس با دل خود گفتم :
حريف سفله اندر پاى مستى
نينديشد ز روز تنگدستى
درخت اندر بهاران برفشاند
زمستان لاجرم ، بى برگ ماند
-
حکايت136
پادشاهى پسری را به اديبی داد و گفت : اين فرزند توست ، تربيتش همچنان کن که يکی از فرزندان خويش. اديب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند بر او اثر کرد و به جايی نرسيد و پسران اديب در فضل و بلاغت منتهی شد ند . ملک دانشمند را مواخذت کرد و معاتبت فرمود که وعده خلاف کردی و وفا بجا نياوردی . گفت : بر رای خداوند روی زمين پوشيده نماند که تربيت يکسان است و طباع مختلف.
گرچه سيم و زر سنگ آيد همى
در همه سنگى نباشد رز و سيم
بر همه علم همى تابد سهيل
جايى انبان مى كند جايى اديم
-
حکايت137
يکی را شنيدم از پيران مربی که مريدی را همی گفت : ای پسر ، چندانکه تعلق خاطر آدميزاد به
روزيست اگر به روزی ده بودی بمقام از ملائکه درگذشتی .
فراموشت نكرد ايزد در آن حال
كه بودى نطفه مدفوق و مدهوش
روانت داد و طبع و عقل و ادراك
جمال و نطق و راءى و فكرت و هوش
ده انگشت مرتب كرد بر كف
دو بازويت مركب ساخت بر دوش
كنون پندارى از ناچيز همت
كه خواهد كردنت روزى فراموش ؟
-
حکايت138
اعرابيی را ديدم که پسر را همی گفت : يا بنی انک مسئوول يوم القيامت ماذا اکتسبت و لايقال بمن انتسبت ، يعنی تو را خواهند پرسيد که عملت چيست ، نگويند پدرت کيست.
جامه كعبه را كه مى بوسند
او نه از كرم پيله نامى شد
با عزيزى نشست روزى چند
لاجرم همچو او گرامى شد
-
حکايت139
در تصانيف حکما آورده اند که کژدم را ولادت معهود نيست چنانکه ديگر حيوانات را ، بل احشای مادر را بخورند و شکمش را بدرند و راه صحرا گريرند و آن پوستها که در خانه کژدم بينند اثر آن است . باری اين نکته پيش بزرگی همی گفتم . گفت : دل من بر صدق اين سخن گواهی همی دهد و جز چنين نتوان بودن ، در حالت خردی با مادر و پدر چنين معاملت کرده اند لاجرم در بزرگی چنين مقبلند و محبوب .
پسرى را پدر وصيت كرد
كاى جوان بخت ، يادگير اين پند
هر كه با اهل خود وفا نكند
نشود دوست روى و دولتمند
-
حکايت140
فقيره درويشی حامله بود ، مدت حمل بسر آورده و مرين درويش را همه عمر فرزند نيامده بود ، گفت : اگر خدای عزوجل مرا پسری دهد جزين خرقه که پوشيده دارم هر چه ملک من است ايثار درويشان کنم . اتفاقا پسر آورد و سفره درويشان بموجب شرط بنهاد . پس از چند سالی که از سفر شام بازآمدم به محلت آن دوست برگذشتم و از چگونگی حالش خبر پرسيدم ، گفتند ، به زندان شحنه درست . سبب پرسيدم ، کسی گفت : پسرش خمر خورده است و عربده کرده است و خون کسی ريخته و خود از ميان گريخته . پدر را بعلت او سلسله در نای است و بند گران بر پای . گفتم : اين بلا را بحاجت از خدای عزوجل خواسته است .
زنان باردار، اى مرد هشيار
اگر وقت ولادت مار زايند
از آن بهتر به نزديك خردمند
كه فرزندان ناهموار زايند
-
حکايت 141
يکی از ملوک عجم حکايت کنند که دست تطاول به مال رعيت دراز کرده بود و جور و اذيت آغاز کرده ، تا بجايی که خلق از مکايد فعلش به جهان برفتند و از کربت جورش راه غربت گرفتند. چون رعيت کم شد ارتفاع ولايت نقصان پذيرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند.
هر كه فريادرس روز مصيبت خواهد
گو در ايام سلامت به جوانمردى كوش
بنده حلقه به گوش از ننوازى برود
لطف كن كه بيگانه شود حلقه به گوش
باری، به مجلس او در ، کتاب شاهنامه همی خواندند در زوال مملکت ضحاک و عهد فريدون.وزير ملک را پرسيد : هيچ توان دانستن که فريدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه بر او مملکت مقرر شد ؟ گفت : آن چنان که شنيدی خلقی برو به تعصب گرد آمدند و تقويت کردند و پادشاهی يافت . گفت : ای ملک چو گرد آمدن خلقی موجب پادشاهيست تو مر خلق را پريشان برای چه می کنی مگر سر پادشاهی کردن نداری؟
همان به كه لشكر به جان پرورى
كه سلطان به لشكر كند سرورى
ملک گفت : موجب گردآمدن سپاه و رعيت چه باشد؟ گفت : پادشاه را کرم بايد تا برو گرد آيند و رحمت تا در پناه دولتش ايمن نشينند و تو را اين هر دو نيست.
نكند جور پيشه سلطانى
كه نيايد ز گرگ چوپانى
پادشاهى كه طرح ظلم افكند
پاى ديوار ملك خويش بكند
ملک را پند وزير ناصح ، موافق طبع مخالف نيامد . روی ازين سخن درهم کشيد و به زندانش فرستاد.بسی برنيامد که بنی غم سلطان بمنازعت خاستند و ملک پدر خواستند . قومی که از دست تطاول او بجان آمده بودند و پريشان شده ، بر ايشان گرد آمدند و تقويت کردند تا ملک از تصرف اين بدر رفت و بر آنان مقرر شد.
پادشاهى كو روا دارد ستم بر زير دست
دوستدارش روز سختى دشمن زورآور است
با رعيت صلح كن وز جنگ ايمن نشين
زانكه شاهنشاه عادل را رعيت لشكر است
-
حکايت142
سرهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش ديدم که عقل و کياستی و فهم و فراستی زايدالوصف داشت، هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصيه ی او پيدا.
بالاى سرش ز هوشمندى
مى تافت ستاره بلندى
فی الجمله مقبول نظر افتاد که جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفته اند توانگرى به هنر است نه به مال ، بزرگى به عقل است نه به سال .
ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خيانتی متهم کردند و در کشتن او سعی بی فايده نمودند . دشمن چه زند چو مهر باشد دوست؟ ملک پرسيد که موجب خصمی اينان در حق تو چيست؟ گفت : در سايه ی دولت خداوندی دام ملکه همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمی شود الا به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد.
توانم آن كه نيازارم اندرون كسى
حسود را چه كنم كو ز خود به رنج در است
بمير تا برهى اى حسود كين رنجى است
كه از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه
گر نبيند به روز شب پره چشم
چشمه آفتاب را چه گناه ؟
راست خواهى هزار چشم چنان
كور، بهتر كه آفتاب سياه
-
حکايت143
طفل بودم که بزرگی را پرسيدم از بلوغ . گفت : در مسطور آمده است که سه نشان دارد : يکی پانزده سالگی و ديگر احتلام و سيم برآمدن موی پيش ، اما در حقيقت يک نشان دارد و بس : آنکه در بند رضای حق جل و علابيش از آن باشی که در بند حظ نفس خويش و هرآنکه در او اين صفت موجود نيست به نزد محققان بالغ نشمارندش .
به صورت آدمى شد قطره آب
كه چل روزش قرار اندر رحم ماند
وگر چل ساله را عقل و ادب نيست
به تحقيقش نشايد آدمى خواند
جوانمردى و لطفست آدميت
همين نقش هيولايى مپندار
هنر بايد، به صورت مى توان كرد
به ايوانها در، از شنگرف و زنگار
چو انسان را نباشد فضل و احسان
چه فرق از آدمى با نقش ديوار
بدست آوردن دنيا هنر نيست
يكى را گر توانى دل به دست آر
-
حکايت144
سالی نزاعی در پيادگان حجيچ افتاده بود و داعی در آن سفر هم پياده . انصاف در سر و روی هم فتاديم و داد فسوق و جدال بداديم . کجاوه نشينی را شنيدم که باعديل خود می گفت : يا للعجب ! پياده عاج چو عرصه شطرنج بسر می برد فرزين می شود يعنی به از آن می گردد که بود و پيادگان حاج باديه بسر بردند و بتر شدند .
از من بگوى حاجى مردم گزاى را
كو پوستين خلق به آزار مى درد.
حاجى تو نيستى ، شتر است از براى آنك
بيچاره خار مى خورد و راه مى برد
-
حکايت145
هندوی نفط اندازی همی آموخت . حکيمی گفت : تو را که خانه نيين است ، بازی نه اين است .
تا ندانى كه سخن عين صوابست مگوى
و آنچه دانى كه نه نيكوش جوابست مگوى
-
حکايت146
مردکی را چشم درد خاست . پيش بيطار رفت که دوا کن . بيطار از آنچه در چشم چارپايان کند در ديده او کشيد و کور شد . حکومت به داورد بردند، گفت : بر او هيچ تاوان نيست ، اگر اين خر نبودی پيش بيطار نرفتی . مقصود ازين سخن آنست تا بدانی که هر آنکه ناآزموده را کار بزرگ فرمايد با آنکه ندامت برد به نزديک خردمندان به خفت رای منسوب گردد.
ندهد هوشمند روشن راءى
به فرومايه كارهاى خطير
بوريا باف اگر چه بافنده است
نبرندش به كارگاه حرير
-
حکايت147
يکی را از بزرگان ائمه پسری وفات يافت . پرسيدند که بر صندوق گورش چه نويسيم ؟ گفت : آيات کتاب قرآن مجيد را عزت و شرف از آن است که روا باشد بر چنين جايها نوشتن که به روزگار سوده گردد و خلايق بر او گذرند و سگان بر او شاشند ، اگر بضرورت چيزی همی نويسند اين بيت کفايت است :
وه ! كه هر گه كه سبزه در بستان
بدميدى چو خوش شدى دل من
بگذار اى دوست تا به وقت بهار
سبزه بينى دميده از گل من
-
حکايت148
پارسايی بر يکی از خداوند ان نعمت گذر کرد که بنده ای را دست و پای استوار بسته عقوبت همی کرد . گفت : ای پسر ، همچو تو مخلوقی را خدای عزوجل اسير حکم تو گردانيده است و تو را بر وی فضيلت داده ، شکر نعمت باری تعالی بجای آر و چندين جفا بر وی مپسند ، نبايد که فردای قيامت به از تو باشد و شرمساری بری .
بر بنده مگير خشم بسيار
جورش مكن و دلش ميازار
او را توبه ده درم خريدى
آخر نه به قدرت آفريدى
اين حكم و غرور و خشم تا چند؟
هست از تو بزرگتر خداوند
اى خواجه ارسلان و آغوش
فرمانده خود مكن فراموش
در خبرست از خواجه عالم صلی الله عليه و سلم که گفت : بزرگترين حسرتی روز قيامت آن بود که يکی بنده صالح را به بهشت برند و خواجه فاسق را به دوزخ .
بر غلامى كه طوع خدمت تو است
خشم بى حد مران و طيره مگير
كه فضيحت بود كه به شمار
بنده آزاد و خواجه در زنجير
-
حکايت149
سالی از بلخ باميانم سفر بود و راه از حراميان پر خطر . جوانی بدرقه همراه من شد سپر باز ، چرخ انداز ، سلحشور ، بيش زور که به ده مرد توانا کمان او زه کردندی و زورآوران روی زمين پشت او بر زمين نياوردندی وليکن چنانکه دانی متنعم بود و سايه پرورده نه جهان ديده وسفر کرده ، رعد کوس دلاوران به گوشش نرسيده و برق شمشير سواران نديده .
نيفتاده بر دست دشمن اسير
به گردش نباريده باران تير
اتفاقا من و اين جوان هر دو در پی هم دوان . هران ديار قديمش که پيش آمدی به قوت بازو بيفکندی و هر درخت عظيم که ديدی به زور سرپنجه برکندی و تفاخر کنان گفتی :
پيل كو؟ تا كتف و بازوى گردان بيند
شير كو؟ تا كف و سر پنجه مردان بيند
ما درين حالت که دو هندو از پس سنگی سر بر آوردند و قصد قتال ما کردند به دست يکی چوبی و در بغل آن ديگر کلوخ کوبی . جوان را گفتم : چه پايی ؟
بيار آنچه دارى ز مردى و زور
كه دشمن به پاى خود آمد به گور
ولى ديدم تير و كمان از دست جوان افتاده و لرزه بر اندام شده و خود را باخته است .
نه هر كه موى شكافد به تير جوشن خاى
بروز حمله جنگ آوران بدارد پاى
چاره جز آن نديدم که رخت و سلاح و جامه ها رها کرديم و جان به سلامت بياورديم .
به كارهاى گران مرد كارديده فرست
كه شير شرزه در آرد به زير خم كمند
جوان اگر چه قوى يال و پيلتن باشد
بجنگ دشمنش از هول بگسلد پيوند
نبرد پيش مصاف آزموده معلوم است
چنانكه مساءله شرع پيش دانشمند
-
حکايت150
بزرگی را پرسيدم در معنی اين حديث که اعدی عدوک نفسک التی بين جنبيک . گفت : بحکم آنکه هر آن دشمنی را که با وی احسان کنی دوست گردد مگر نفس را که چندانکه مدارا بيش کنی مخالفت زيادت کند .
فرشته خوى شود آدمى به كم خوردن
وگر خورد چو بهائم بيوفتد چو جماد
مراد هركه برآرى مريد امر تو گشت
خلاف نفس كه فرمان دهد چو يافت مراد
-
حکايت151
توانگرزاده ای را ديدم بر سر گور پدر نشسته و با درويش بچه ای مناظره در پيوسته که صندوق تربت ما سنگين است و کتابه رنگين و فرش رخام انداخته و خشت پيروزه در او بکار برده ، به گور پدرت چه ماند : خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشيده ؟
درويش پسر اين بشنيد و گفت : تا پدرت زير آن سنگها ی گران بر خود بجنبيده باشد پدر من به بهشت رسيده بود !
خر كه كمتر نهند بروى بار
بى شك آسوده تر كند رفتار
مرد درويش كه بار ستم فاقه كشيد
به در مرگ همانا كه سبكبار آيد
و آنكه در نعمت و آسايش و آسانى زيست
مردنش زين همه ، شك نيست كه دشوار آيد
به همه حال اسيرى كه ز بندى برهد
بهتر از حال اميرى كه گرفتار آيد
-
حکايت 152
مال از بهر آسايش عمر ست نه عمر از بهر گرد کردن مال . عاقلی را پرسيدند نيکبخت کيست و بدبختی چيست ؟ گفت : نيکبخت آن که خورد و کشت و بدبخت آنکه مرد و هشت .
مكن نماز بر آن هيچ كس كه هيچ نكرد
كه عمر در سر تحصيل مال كرد و نخورد
-
حکايت153
حكيم فرزانه اى را پرسيدند: چندين درخت نامور که خدای عزوجل آفريده است و برومند ، هيچ يک را آزاد نخوانده اند مگر سرو را که ثمره ای ندارد . درين چه حکمت است ؟ گتف : هردرختی ثمره معين است که به وقتی معلوم به وجود آن تازه آيد و گاهی به عدم آن پژمرده شود و سرو را هيچ ازين نيست و همه وقتی خوش است و اين صفت آزادگان است .
به آنچه مى گذرد دل منه كه دجله بسى
پس از خليفه بخواهد گذشت در بغداد
گرت ز دست برآيد، چو نخل باش كريم
ورت ز دست نيايد، چو سرو باش آزاد
-
حکايت154
از يكى از بزرگان پرسيدند: با اينكه دست راست داراى چندين فضيلت و كمال است ، چرا بعضى انگشتر را در دست چپ مى كنند؟
او در پاسخ گفت : ندانی كه پيوسته اهل فضلا، از نعمتهاى دنيا محروم شوند ؟!
آنكه حظ آفريد و روزى داد
يا فضيلت همى دهد يا بخت
-
حکايت 155
پارسايى در مناجات مى گفت : خدايا! بر بدان رحمت بفرست ، اما نيكان خود رحمتند و آنها را نيك آفريده اى .
گويند: فريدون كه بر ضحاك ستمگر پيروز شد و خود به جاى او نشست فرمود خيمه شاهى او را در زمينى وسيع سازند. پس به نقاشان چنين دستور داد تا اين را در اطراف آن خيمه با خط زيبا و درشت بنويسند و رنگ آميزى كنند:
اى خردمند! با بدكاران به نيكى رفتار كن ، تا به پيروزى از تو راه نيكان را برگزينند.
فريدون گفت : نقاشان چين را
كه پيرامون خرگاهش بدوزند
بدان را نيك دار، اى مرد هشيار!
كه نيكان خود بزرگ و نيك روزند
-
حکايت156
شبانی را پدری خردمند بود . روزى بدو گفت : اى پدر دانا و خردمند! مرا آنگونه که از پيروان خردمند می رود پندی بياموز !
پدر گفت : به مردم نيكى كن ، ولى به اندازه ، نه به حدى كه او را مغرور و خيره سر نمايد.
شبانى با پدر گفت اى خردمند
مرا تعليم ده پيرانه يك چند
بگفتا: نيك مردى كن نه چندان
كه گردد خيره ، گرگ تيزدندان
-
حکایت157
حضرت موسى عليه السلام قارون را نصيحت کرد که احسن کما احسن الله اليک ، نشنيد و عاقبتش شنيدی .
آنكس كه دينار و درم خير نيندوخت
سر عاقبت اندر سر دينار و درم كرد
خواهى كه ممتع شوى از دين و عقبى
با خلق ، كرم كن چو خدا با تو كرم كرد
عرب مى گويد:
جد ولا تمنن فان الفائدة اليك عائدة
بخشش و منت نگذار كه نگذار كه نفع آن به تو باز مى گردد.
درخت كرم هر كجا بيخ كرد
گذشت از فلك شاخ و بالاى او
گر اميدوارى كز او برخورى
به منت منه اره بر پاى او
شكر خداى كن كه موفق شدى به خير
ز انعام و فضل او نه معطل گذاشتت
كنت منه كه خدمت سلطان كنى همى
منت شناس از او كه به خدمت بداشتت
-
دو کس رنج بيهوده بردند و سعی بی فايده کردند : يکی انکه اندوخت و نخورد و ديگر آنکه آموخت و نکرد .
علم چندان که بيشتر خوانی
چون عمل در تو نيست نادانی
نه محق بود نه دانشمند
چارپايی بر او کتابی چند
آن تهی مغز را چه علم و خبر
که بر او هيزم است يا دفتر