نه ببين خودت و (خودموني ) خودت رو (رسمي)
Printable View
نه ببين خودت و (خودموني ) خودت رو (رسمي)
ببخشيد مودبانه نيست :whistle:
گويند كه پشم كس ليلي
از اندازه گذشته بود خيلي
در خيمه نشسته بود و پشم مي كند
هر پشم ز هزار خشم مي كند
ناگه ز غبار شتر سواري
ان شتر سوار نامه بر دست
بر چوبه خيمه نامه بر بست
نامه ز كه بود:ز مجنون
چه ميگفت :كه اي ليلي از عشق تو سگ پدر خمارم
تا صبح كس خرس مي گذارم
ليلي چو نامه را خواند
انگشت سبابه خود علم كرد
با اب كس خويش چين رقم كرد
كه اي مجنون اي شوهر اصل كاري من
كيرت موتور سواري من
كي مي شود از سفر بيايي تا مرا از روي پتو بگايي
سلام و خداحافظ.نقل قول:
نوشته شده توسط imhn
خيلي زور داره با اولين پست بن بشه!!!!!!
يا حق ;)
بیا مثل دو لپ کون یاشم / که حتی وقتی به هم ریدیم / در کنار هم باشیم
خشک میره تو ... خیس میاد بیرون ... سفت میره تو .. شل میاد بیرون ... چند بار باید ببری تو بعد بیاری بیرون تا اون چیزی که میخوای بشه ... ( چای کیسه ای گلستان )
شب زفاف ... داماد : عزیزم امشب جاییت میزارم که تا حالا کسی نزاشته !!! عروس : نه نه نه تو گوشم نه !!
بهم گفت بخواب ؟ خوابیدم ... گفت وا کن ؟ وا کردم ... یه چیزی در آورد کرد توش ... وقتی کارشو انجام داد خیلی خون اومد ... خیلی ترسیده بودم ... اولین بار بود دندون می کشیدم !!
یه بار رشتیه میره خونه میبینه یه نفر بقل زنش خوابیده ... میگه اوووووووووووووووو ... اینقدر بدم میاد یکی ادا منو در بیاره !!!
اون چیه که مردا در میارن زنا میخورن ؟؟؟ بی ادبا یه لقمه نونه !!
:)
گر پسري كشته شود دختري ترشيده شود
گر پسران كشته شوند كل جهان ليته شود
Imhn جان خدا رحمتت كنه
باادب باش و پادشاهي كننقل قول:
نوشته شده توسط imhn
بي ادب باش و هرچه خواهي كن
بهتره تا خراب نكردي زيپ دهن را بكشي
هاله
***************************
به من می گفت هیجده ساله هستم// تو اسمت را بگو، من هاله هستم
بگفتم اسم من هم هست فرهاد// زدست عاشقی صد داد و بیداد
بگفت هاله زموهای کمندش// کمان ِابرو و قد بلندش
بگفت چشمان من خیلی فریباست// زصورت هم نگو البته زیباست
ندیده عاشق زارش شدم من// اسیرش گشته بیمارش شدم من
دراو دیدم تمام آرزوهام// كه باشد همسرواميّد فردام
برای دیدنش بی تاب بودم// زفكرش بي خور و بي خواب بودم
زبس هرشب به او چت می نمودم// به او من کمکم عادت می نمودم
به خود گفتم كه وقت آن رسيده// كه بينم چهره ي آن نور ديده
به او گفتم كه قصدم ديدن توست// زمان ديدن وبوييدن توست
زرويارويي ام او طفره مي رفت// هراسان بود اواز ديدنم سخت
خلاصه راضي اش كردم به اجبار// گرفتم روز بعدش وقت ديدار
رسيد از راه وقت و روز موعود// زدم ازخانه بيرون اندكي زود
چوديدم چهره اش قلبم فروريخت// توگويي اژدهايي برمن آويخت
خود او نیز بودش مات و حیران // گزیده نوک انگشتش به دندان
زترس و وحشتم از هوش رفتم// از آن ماتم كده مدهوش رفتم
به خود چون آمدم ديدم كه اوهم // گرفته در بغل زانوی ماتم
به خود لعنت فرستادم كه ديگر// نيابم با چت از بهر خود همسر
بگفتم سرگذشتم را به « جاويد» // به شعر آورد او هم آنچه بشنيد
كه تا هركس بگيرد درس عبرت // سرانجامي ندارد قصّه ي چت
چوخواهی که بدانی جای هاله// که بود آنجا که من را کرد واله
به جای «ها » تو« خا» بگذار ای دوست// ببین این خاله جان ما چه پُرّروست
(این شعر را مرحوم مرتضی فرجیان طنز پرداز معاصر سروده است)
از گرانی
************************************************** *
از گرانی آدم خل میشود//سفت هم باشد اگر,شل میشود!
از گرانی میپرد از کله هوش//از گرانی میشود هر گربه موش!
از گرانی چاق,لاغر میشود//اسب سرکش عینهو خر میشود!
از گرانی کله گردد منگ منگ//کله گردد منگ,پاها لنگ لنگ!
از گرانی جیب خالی میشود//قامت آدم هلالی میشود!
از گرانی پیر آدم در میاد//چشم آدم میشود خیلی گشاد!
از گرانی خنده گریه میشود//آمپر آمپر برق,از سر میپرد!
از گرانی کارمند کم حقوق//میکند هی ناله و هی نق و نوق!
از گرانی آدمی گردد گدا//میرود آنگه,سوی دار فنا!
راننده کاميوني وارد رستوران شد.
دقايي پس از اين که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتورسيکلت سوار هم به رستوران آمدند و يک راست به سراغ ميز راننده کاميون رفتند و بعد از چند دقيقه پچ پچ کردن، اولي سيگارش را در استکان چاي راننده خاموش کرد.
راننده به او چيزي نگفت . دومي شيشه نوشابه را روي سر راننده خالي کرد و باز هم راننده سکوت کرد و بعد هم وقتي راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمين خورد ولي باز هم ساکت ماند.
دقايقي بعد از خروج راننده از رستوران يکي از جوانها به صاحب رستوران گفت : چه آدم بي خاصيتي بود، نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن و نه دعوا!
رستورانچي جواب داد : از همه بدتر رانندگي بلد نبود چون وقتي داشت مي رفت دنده عقب 3 موتور نازنين را خرد کرد و رفت.
یک روز، وقتي هيزم شکن مشغول قطع کردن يه شاخه درخت بالاي رودخونه بود ،
تبرش افتاد تو رودخونه.وقتي در حال گريه کردن بود يه فرشته اومد و
ازش پرسيد:چرا گريه ميكني؟
هيزم شکن گفت که تبرم توي رودخونه افتاده. فرشته رفت و با يه تبر طلايي برگشت. " آيا اين تبر توست؟هيزم شکن جواب داد: " نه".
فرشته دوباره به زير آب رفت و اين بار با يه تبر نقره اي برگشت و پرسيد که آيا اين تبر توست؟ دوباره، هيزم شکن جواب داد : نه.
فرشته باز هم به زير آب رفت و اين بار با يه تبر آهني برگشت و پرسيد آيا اين تبر توست؟
جواب داد: آره. فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به او داد و هيزم شکن خوشحال روانه خونه شد.
يه روز وقتي داشت با زنش کنار رودخونه راه مي رفت زنش افتاد توي آب.هيزم شکن داشت گريه مي کرد که فرشته باز هم اومد و پرسيد: که چرا گريه مي کني؟
"اوه فرشته، زنم افتاده توي آب. "
فرشته رفت زير آب و با جنيفر لوپز برگشت و پرسيد : زنت اينه؟
هيزم شکن فرياد زد" آره ".
فرشته عصباني شد. " تو تقلب کردي، اين نامرديه. "
هيزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. ميدووني، اگه به جنيفر لوپز " نه" ميگفتم تو ميرفتي و با کاترين زتاجونز مي اومدي. و باز هم اگه به کاترين زتاجونز "نه" ميگفتم تو ميرفتي و با زن خودم مي اومدي و من هم ميگفتم" آره" . اونوقت تو هر سه تا رو به من مي دادي. اما فرشته، من يه آدم فقيرم و توانايي نگهداري سه تا زن رو ندارم، و به همين دليل بود که اين بار گفتم آره.
نکته اخلاقي اين داستان اينه که هر وقت يه مرد دروغ ميگه به خاطر يه دليل شرافتمندانه و منطقیه !!!
آهو خيلي خوشگل بود . يک روز يک پري سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داري شوهرت چه جور موجودي باشه؟
آهو گفت: يه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.
پري آرزوي آهو رو برآورده کرد و آهو با يک الاغ ازدواج کرد.
شش ماه بعد آهو و الاغ براي طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.
حاکم پرسيد : علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقي نداريم, اين خيلي خره.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: شوخي سرش نميشه, تا براش عشوه ميام جفتک مي اندازه.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: آبروم پيش همه رفته , همه ميگن شوهرم حماله.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عين طويله است.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چي ازش مي پرسم مثل خر بهم نگاه مي کنه.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: تا بهش يه چيز مي گم صداش رو بلند مي کنه و عرعر مي کنه.
حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: از من خوشش نمي آد, همه اش ميگه لاغر مردني , تو مثل مانکن ها مي موني.
حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آيا همسرت راست ميگه؟
الاغ گفت: آره.
حاکم گفت: چرا اين کارها رو مي کني ؟
الاغ گفت: واسه اينکه من خرم.
حاکم فکري کرد و گفت: خب خره ديگه چي کارش ميشه کرد.
نتيجه گيري اخلاقي: در انتخاب همسر دقت کنيد.
نتيجه گيري عاشقانه : مواظب باشيد وقتي عاشق موجودي مي شويد عشق چشم هايتان را کور نکند.
ژاپن: بشدت مطالعه می کند و برای تفریح ربات می سازد!
مصر: درس می خواند و هر از گاهی بر علیه حسنی مبارک، در و پنجره دانشگاهش را می شکند!
هند: او پس از چند سال درس خواندن عاشق دختر خوشگلی می شود و همزمان برادر دوقولویش که سالها گم شده بود را پیدا می کند. سپس ماجراهای عاشقانه و اکشنی(ACTION) پیش می آید و سرانجام آندو با هم عروسی می کنند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام می شود!
عراق: مدام به تیر ها و خمپاره های تروریست ها جاخالی می دهد ودر صورت زنده ماندن درس می خواند!
چین: درس می خواند و در اوقات فراغت مشابه یک مارک معروف خارجی را می سازد و با یک دهم قیمت جنس اصلی می فروشد!
اسرائیل: بیشتر واحدهایی که او پاس کرده، عملی است او دوره کامل آموزشهای رزمی و کماندویی را گذرانده! مادرزادی اقتصاد دان به دنیا می آید!
گینه بی صاحاب!!: او منتظر است تا اولین دانشگاه کشورش افتتاح شود تا به همراه بر و بچ هم قبیله ای درس بخواند!
کوبا: او چه دلش بخواهد یا نخواهد یک کمونیست است و باید باسواد باشد و همینطور باید برای طول عمر فیدل کاسترو و جزجگر گرفتن جمیع روسای جمهوری امریکا دعا کند!
پاکستان: او بشدت درس می خواند تا در صورت کسب نمره ممتاز، به عضویت القاعده یا گروه طالبان در بیاید!
اوگاندا: درس می خواند و در اوقات بیکاری بین کلاس؛ چند نفر از قبیله توتسی را می کشد!
انگلیس: نسل دانشجوی انگلیسی در حال انقراض است و احتمالا تا پایان دوره کواترناری!! منقرض می شود ولی آخرین بازماندگان این موجودات هم درس می خوانند!
ایران: عاشق تخم مرغ است! سرکلاس عمومی چرت می زند و سر کلاس اختصاصی جزوه می نویسد! سیاسی نیست ولی سیاسی ها را دوست دارد. معمولا لیگ تمام کشورهای بالا را دنبال می کند! عاشق عبارت « خسته نباشید» است، البته نیم ساعت مانده به آخر کلاس! هر روز دوپرس از غذای دانشگاه را می خورد و هر روز به غذای دانشگاه بد و بیراه می گوید! او سه سوته عاشق می شود! اگر با اولی ازدواج کرد که کرد، و الا سیکل عاشق شدن و فارغ شدن او بارها تکرار می شود! جزء قشر فرهیخته جامعه محسوب می شود ولی هنوز دلیل این موضوع مشخص نشده؛ که چرا صاحبخانه ها جان به عزرائیل می دهند ولی خانه به دانشجوی پسر نمی دهند! او چت می کند! خیابان متر می کند ودر یک کلام عشق و حال می کند! نسل دانشجوی ایرانی درسخوان در خطر انقراض است!
با حال بود رویا جون
حسرت
************************
« من اینجا بس دلم تنگ است»
زنم از بهر خواهش های خود
بامن همیشه بر سر جنگ است
وفرزندم نهاده مدرک خود را به روی کوزه ای زیبا
ومی نوشد ازآن هرروزجامی آب
چو باشد رشته اش عمران
کُند روزانه گَز طول خیابان ها
تمام کوچه و پس کوچه های شهر
ازحفظ است
وفرزندی دگر دارم
که باشد دختری ترشیده درمنزل
ودارد حسرت یک شوهربا مایه را در دل
زفرط غصّه وافکاربیهوده
شب و روزش به یک رنگ است
درون کلبۀ احزان ما
برپا شده از بهر شادی مجلس ترحیم
دگر معنی هشت و نه نمی فهمم
که آیا نُه گروگان گشته یا هشتمَ
چه فرقی می کند بهَرم
نه آن دارم، ونه این را
به گوشم هر صدا و نغمه ای زیبا
بد آهنگ است
خوراک ما شده حسرت
دسراندوه
ومیوه ماتم وزاری
ومی دانم که این حسرت
بُوَد «جاوید» بامن تا دم مُردن
عالی بود
متشکر
مثل همیشه
پربارباشید
و اما خر (پست ایدا)
یه روز یه معلم به شاگردش میگه سه تا پرنده اسم ببر
میگه:بلبل...عقاب............خر
معلمه میگه :خب دوتای اولی درست ......آخری دیگه چی بود؟
شاگرد:خب آقا خره دیگه .........یک هو دیدی خرشد...... پرید
نتیجه:
خر ...خر است هرچند که شوهر آهو شود
فيفا اعلام کرد گل ايران به مکزيک قبول نيست ،
چون توسط بازيکن دانمارکي (گل محمدي) زده شده ...
مردی در مدرسه ای نشسته بود ، پسر کوچکی آمد نزد او...
مرد پرسید ببینم پسر ، اسم تو چیست؟
پسرک جواب داد تا قبل از زمانی که به مدرسه بیایم ، گمان می کردم نام من " نکن " است. اما هنگامی که وارد مدرسه شدم تازه فهمیدم اسم دیگری دارم.
مرد پرسید چرا؟
پسر جواب داد :
وقتی کودک بودم اجازه ی کاری رو نداشتم .
اگر به وسایل کسی دست میزدم همه به من می گفتند " نکن "
اگر دستم رو توی بینیم می بردم ، همه به من می گفتند " نکن "
اگر بلند می خندیدم ، همه به من می گفتند " نکن "
اگر بازی هام سرو صدا داشت ، همه به من می گفتند " نکن "
اگر..........
به گمانم بايد
برای آرامش مادرم
دعای گريه و گيسو بُران باران را به ياد آورم
دلم میخواست بهتر از اينی که هست سخن میگفتم
وقتی که دور از همگان
بخواهی خواب عزيزت را برای آينه تعبير کنی
معلوم است که سکوت علامت آرامش نيست.
آسوده باش، حالم خوب است
فقط در حيرتم
که از چه هوای رفتن به جائی دور
هی دل بیقرارم را پیِ آن پرنده میخواند!
به خدا من کاری نکردهام
فقط لای نامههائی به ریرا
گلبرگ تازهئی کنار میبوسمت جا نهاده و
بسيار گريستهام
چرا از اين که به رويای آن پرندهی خاموش
خبر از باغات آينه آوردهام، سرزنشم میکنيد!؟
خب به فرض که در خواب اين چراغ هم گريهام گرفت
بايد برويد تمام اين دامنه را تا نمیدانم آن کجا
پُر از سايهسارِ حرف و حديث کنيد،
يعنی که من فرقِ ميانِ دعای گريه و گيسو بُران باران را نمیفهمم؟!
خستهام، خسته،
دل من تنها بود
دل من هرزه نبود
دل من عادت داشت
که بماند يک جا
به کجا؟
معلوم است
به در خانه ي تو
دل من عادت داشت
که بماند آن جا
پشت يک پرده تور
که تو هرروز آن را
به کناري بزني
دل من ساکن ديوارو دري
که تو هرروز از آن مي گذري
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه يک باغچه بود
که تو هرروز به آن مي نگري
دل من راديدي؟
ساکن کفش تو بود
يادت هست؟
هر روز در سکوت خیابان دوردست
روی ردیف نازکی از سیم می نشست
وقتی کبوتران حرم چرخ می زدند
یک بغض کهنه توی گلو داشت...می شکست
ابری سپید از سر گلدسته می پرید
-جمع کبوتران خوش آواز خود پرست
آنها که فکر دانه و آبند و این حرم
جایی که هرچقدر بخواهند دانه هست
آنها برای حاجتشان بال می زنند
اصلا یکی به عشق تو آقا پریده است؟
رعدی زد آسمان و ترک خورد ناگهان
از غصهء کلاغ، کلاغی که عاشقست*
ابر سپید چرخ زد و تکه پاره شد
هرجا کبوتری به زمین رفت و بال بست
باران گرفت - بغض خدا هم شکسته بود
اما کلاغ روی همان ارتفاع پست...
آهسته گفت: من که کبوتر نمی شوم
اما دلم به دیدن گلدسته ات خوشست
چرا پروانه ها معني عشقند
چرا جغدان هميشه اشكبارن
چرا مردم همانند كبوتر
درون خانه ها جغدي ندارند
چرا باران هميشه قطره قطرست
چرا در خانه ها دريا نداريم
چرا در باغچه يا توي گلدان
گلي يا برگي از رويا نداريم
چرا ما عاشق باد صبايم
چرا يك بار با طوفان نباشيم
چرا در هر زمان در فكر دريا
چرا يك بار با باران نباشيم
چرا لبهاي مردم نيمه خشك است
چرا لبخند در آنها جا ندارد
چرا توي قفس هامان قناريست
چرا هيچ آدمي درنا ندارد
اگر چه اين بيان يك آرزو بود
ولي آخر چرا زيبا نباشيم
،کاش درختی بی شکوفه و بی میوه بودم
،چرا که درد پر باری تلح تر از سترونی است
،و رنج ثروتی که هیچ کس نمی پذیرد
.عظیم تر از اندوه تهی دستی است که هیچ کس به او نمی بخشد
کاش چاهی خشک بودم ، و مردمان در من سنگ می انداختند؛
زیرا تحملش بهتر و آسان تر از سر چشمه ی آب زنده بودن است؛
.و مردم از کنارت بگذرند و اما ننوشند
،کاش نی زیر پا افتاده ای بودم
،چرا که بهتر بود از چنگی سیمین تار بودن
،در خانه ای که سرورش انگشت ندارد
.و کودکانش ناشنوایند
راز
قلب من امشب دگر شوري ندارد
دست من در دست تو جايي ندارد
عشق من خفته است دربالين سردت
چشم زيبايت دگر نوري ندارد
نگاهت در نگاهم لحظه اي نيست
سكوت قلب تو لطفي ندارد
دلم ميخواست در خلوت بميرم
زبان تلخ تو حرفي ندارد
چرا ديگر كلامت آشنا نيست
كلام مست تو مستي ندارد
چرا ديگر نميآيي سراغم؟
لبان گرم تو رنگي ندارد
چرا در حلقة چشمت وفا نيست
دل خونين تو رحمي ندارد
چرا با مرگ گشتي تو همآغوش
تن يخ بسته ام ياري ندار د
بيا اي يار بيرحم و دل آزار
دلم بي تو دگر لطفي ندارد
بيا من گشته ام بيمارو بيجان
چراغ خانه ام سويي ندارد
بيا گر تو نيايي من تباهم
خريدار نگاهت جان ندارد
بيا...
ديشب كنار پنجره به ياد تو ستاره بارون شدم
دوباره توي هواي كوچه به خاطرت خيس از نم بارون شدم
ديشب دوباره چشام هواي چشماتو كرد
ديشب دوباره دلم دلتنگيه دستاتو كرد
ديشب دوباره درو به خاطرت نبستم
ديشب دوباره دلو براي تو شكستم
ديشب كه دفتر عشقو ورق مي زدم
دوباره اسمتو تو گوشه گوشه اون نوشتم
ديشب ديدم ديگه داره دلم برات تنگ ميشه
فاصلمون خيلي وقته كه داره پررنگ ميشه
اگه دوباره نخواي بياي كنارم
نمي دونم بدون تو تا كي طاقت ميارم
اگه باور كني كه دستام بدون تو سرد و زمستونيه
اگه باور كني كه چشام تو حسرتت ابريو بارونيه
شايد باور كني كه دلم هنوز پيش دلت زندونيه
من پر از خستگی دقیقه هام
و پر از دل تنگی ثانیه ها
بی قرار نرسیدن به امید
شب نشین راه خورشیدی هام
واسه یه لحظه بیدار شدن
توی خواب تک تک ستاره هام
توی تاریکی شبهای سیاهم
تو بیا کمک بکن
تو بیا شب سیاه دلمو
مهمون دیار خورشید بکن
عشق یعنی سوختن و ساختن عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی سربه دار آویختن عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی مست و بی پروا شدن
عشق یعنی نفرت از عالم عشق یعنی بیزاری از خویشتن
عشق یعنی بینایی دیده فقط به معبود
عشق یعنی کور و کر شدن
عشق یعنی یک صدا شنیدن
عشق یعنی یک شخص دیدن
عشق یعنی سر تسلیم فرود اوردن
تو مهر و ماه جهانی نقاب یعنی چه
چهارده شبه مه را سحاب یعنی چه
تو کز اجا میر و اوباش رخ نمیگیری
ز شیخ مسجد کویت حجاب یعنی چه
مرا مطالعه صفحه جمال تو بس
به پیش مکتب حسنت کتاب یعنی چه
شب است جمله رفیقان بخواب و من بیدار
بیا قرار دلم باش خواب یعنی چه
از اینکه مست و خمارم ملامتم منما
که مست عشق تو هستم شراب یعنی چه
تو خون خلق چو عذب فرات مینوشی
بگو ز خوردن می اجتناب یعنی چه
بیا بیا که ببوسم ببویم ای گل من
مرا ملاطفتی کن عتاب یعنی چه
شکار ناوک مژگانم ای کمان ابرو
برای کشتن صیدت شتاب یعنی چه
کمند ذلفت تو از قاف گیرد عنقا را
ز بهر بستن عاشق طناب یعنی چه
صبور باش ای دل من ناله مکن
بساز با غم عشق اضطراب یعنی چه
عشق يعني خاطرات بي غبار
دفتري از شعر و از عطر بهار
عشق يعني يك تمنا , يك نياز
زمزمه از عاشقي با سوز و ساز
عشق يعني چشم خيس مست او
زير باران دست تو در دست او
عشق يعني ماتهب از يك نگاه
غرق در گلبوسه تا وقت پگاه
عشق يعني عطر خجلت ....شور عشق
گرمي دست تو در آغوش عشق
عشق يعني "بي تو هرگز ...پس بمان "
تا سحر از عاشقي با او بخوان
عشق يعني هر چه داري نيم كن
از برايش قلب خود تقديم كن
نگاه مرا باور كن
دستان مرا باور كن
احساس مرا باور كن
قلب مرا باور كن
حرف مرا باور كن
آري .....
اظطراب در نگاه من از شور عشق توست
لرزش دستانم از انتظار ديدار توست
احساس گرمم از حرارت نگاه توست
تپش قلبم از به ياد آوردن خاطرات توست....
و حرف من اين است :
" آري....هنوز هم دوستت دارم...."
کاش میتوانستیم فاصله های میان وجودمان را کم کنیم و با هم یکرنگ شویم....کاش میتوانستیم این یکرنگی را حفظ کنیم و با هم یکی شویم.. وکاش میتوانستیم این یکی بودن را حفظ کنیم و هرگز جدا نشویم
همه روز روزه بودن، همه شب نماز كردن
همه سال حج نمودن،سفر حجاز كردن
به مساجد و معابد, همه اعتکاف جستن
ز مناهی ملاهی, همه احتراز کرد
شب جمعه ها نخفتن, به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش, طلب نیاز کردن
ز مدینه تا به کعبه, سر و پا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به وظیفه باز کردن
به خدا که هیچ یک را, ثمر آنقدر نباشد
که به روی نا امیدی, در بسته باز کردن
بير گئجه اوز تکلگيمنن تکيديم
يك شب با تنهايي خودم تنها بودم
منسه اونا باشيما گلنلری ، آرزومو ، ايسته ييمی دئيرديم او غملی عوره ييمين دردينی سويله ييرديم اما او
من اتفاق هايي كه برايم افتاده بود و آرزوهايم و چيزهايي كه ميخواستم و درد آن دل غمناكم را به او ميگفتم ولي او
سوسموشدی هئچ بير شی سويله ميردی منده اونا باخارکن ياواش ياواش ساکيتله شيرديم.....
ساكت بود . هيچ چيز نميگفت من هم با نگاه كردن به او يواش يواش داشتم ساكت ميشدم ...
آما بيردن ايچيمنن اوزون و غملی آه سسی اشيتديم،او سس منيم سسيمه اوخشاييردی
اما يكدفعه از درونم صداي بلند و غمناكي شنيدم . آن صدا به صداي من شبيه بود
سوروشدوم
پرسيدم
سن نه سن؟کيمسن؟نيه بئله آه چکيرسن؟
تو چه هستي ؟ كه هستي ؟ چرا اينچنين آه ميكشي ؟
او ديله گليپ سويله دی من سنين ايچينده ياشايان تکليگينم .....من ساکيت اولارکن سوزله روه گولاغ آسيرديم
او به زبان آمد و گفت : من تنهايي هستم كه در درون تو زندگي ميكند ... من به حرفهايي كه ميخواستي بزني ولي ساكت شدي گوش ميدادم
سنين دردين منيمده عوره ييمی داغلادی
درد تو دل من را هم داغ كرد
داها ساکيت قالا بيلمه ديم اوجور کی من ايندی ايسته ييرم سنين او غملی،توزگون، کدرلی و حسرت چکن
گوزلروين ايچينده ياش اولام اولاری هر شئی يووان سئل کيمی يووام و ياناقلاريندا آخيدارکن يئره توکم کی سن هر حالدا اوز ايسه يووه ، مرادووا و آرزووا چاتاسان و هئچ زامان دردلی ، غملی اولماياسان
ديگر نتوانستم ساكت بمانم و من الان ميخواهم درون آن چشمان غمگين و كدرو حسرت كشيده و گرد و خاك ديده اشك شوم و آنها را مانند سيلي كه همه چيز را ميشويد بشورم و آنها را به زمين بريزم
تا تو در هر حال به دلبند و مراد و آرزويت برسي و هيچوقت
درددار و غمگين نباشي
منسه او تکليگيمی اشيديم ، اونی حس الديم ، باغريما باسديم و آغليا آغليا ياواش ياواش ياتديم.....
من آن تنهايييم را شنيدم و حس كردم و در آغوش گرفتم و در حالي كه گريه ميكردم يواش يواش خوابيدم
سلام زهرا جان،خون شده چرا جگرت؟
مدينه پرشده از كربلاي دوروبرت
براي مادر عباس چيست بهتر از اين
خبر بياوري از لاله هاي در سفرت؟
خدا كند كه نگويي و نشنوم چه شده است
كه آتشم زده آن چشم هاي سرخ و ترت
بگو براي اين زن تنهاي شهر قصه
ز غيرت پسرم ، نه ، درست تر پسرت
چهار پاره جگر داشتم كه طوفان برد
فداي بازوي در خون نشسته و كمرت
هنوز بانوي آب و شكوفه دلخون است
ز هرم آتش وآن كربلاي پشت درت
دو بازوي قلم آوردي نه بانو جان؟
دو چشم ناز ابوالفضل هم فداي سرت
سرت سلامت ! اي كاش من مرده بودم
نمي رسيد به من داغ آخرين خبرت
سر حسين ؟سر نيزه ،خيزران و تنور؟
چقدر خون شده بانوي خسته دل جگرت؟
نگو و آتش اين سينه را زياد نكن
چگونه بشنوم از داغ هاي بيشترت
از باغ می برند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند
پر کرده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانب ات کنند
یوسف به این رها شدن از چاه دلنبند
این بار می برند که زندانی ات کنند
بین رحیم و رجیم یک نقطه بیش نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند
ای گل گمان نکن که به جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
شاید بهانه ای است که قربانی ات کنند
تو مهر و ماه جهانی نقاب یعنی چه
چهارده شبه مه را سحاب یعنی چه
تو کز اجا میر و اوباش رخ نمیگیری
ز شیخ مسجد کویت حجاب یعنی چه
مرا مطالعه صفحه جمال تو بس
به پیش مکتب حسنت کتاب یعنی چه
شب است جمله رفیقان بخواب و من بیدار
بیا قرار دلم باش خواب یعنی چه
از اینکه مست و خمارم ملامتم منما
که مست عشق تو هستم شراب یعنی چه
تو خون خلق چو عذب فرات مینوشی
بگو ز خوردن می اجتناب یعنی چه
بیا بیا که ببوسم ببویم ای گل من
مرا ملاطفتی کن عتاب یعنی چه
شکار ناوک مژگانم ای کمان ابرو
برای کشتن صیدت شتاب یعنی چه
کمند ذلفت تو از قاف گیرد عنقا را
ز بهر بستن عاشق طناب یعنی چه
صبور باش ای دل من ناله مکن
بساز با غم عشق اضطراب یعنی چه
!
گاهي قلبم ديوانه وار مي تپد؛ گاهي به انتظار نفسهايي نفسهايم به شماره مي افتد،من گاهي عاشق مي شوم.
گاهي نوشتن چه دشوار است ،گاهي گفتن چه احمقانه است!
گاهي دو بال مي خواهم،گاهي يک خط شعر و گاه يک عشق مي خواهم.
گاهي سنگدل مي شوم و ستيزه جوو گاهي دامنم مريم وار پناه امن است.
گاهي من عاشق مي شوم و گاهي دلم از عاشق مي گيرد .
گاهي بر او عشق مي ورزم چرا که معشوق اويم و گاهي دلگيرم از معشوقي.
گاهي در سرم سودايي است،گاهي ابر و باد و غروب ،گاهي خورشيد و درياوطلوع نفسم را بند مي آوردو نيمه روشن دلگير غروب قلبم رامي گيرد ،گويا عاشقم!
گاهي شب مرا به سکوت وا مي دارد گويا دلشکسته ام.
گاهي نسيمي از لابه لاي برگهاي سبز دلم را مي لرزاند،گاهي اضطرابي غريب مرا در بر مي کشد.
گاهي عشق را به آغوش مي کشم و گاهي سنگدلانه عاشقي را مي کشم.
من گاهي خود را به بندي از عشق مي آويزم و گاهي روي از هر عاشقي مي گردانم .
من تنها گاهي عاشقم يا گاهي بي عشق؟؟!
گاهي به بوي نم باراني دلخوشم ،گاهي دنيا قفسي است براي من .
گاهي روح بلند من به ديدن آزادگي يک کودک دل مي بندد و گاهي زمين دامان روح پاکم را آلوده مي کند.
گاهي دلخوشم و گاهي مجنون سفر .
من تنها گاهي دلخوشم يا گاهي بي قرار؟؟!
گاهي روح من روح حقيرو آلوده ي عابري را در درياي عميق خويش مي شويد و گاهي چون قطره ي روغني درآب تن به اتحاد نمي دهد.
من گاهي خداگونه مغرورم و گاهي به نرمي يک بيد تازه به اشاره ی سر انگشت کودکي خم مي شوم .
گاهي براي رضايت قلبم به اشاره اي مي دوم و گاهي تن به تکاني براي آب زحمت نمي دهم .
من تنها گاهي حرکت مي کنم يا گاهي مي ايستم؟؟!
گاهي حق لگد مال کردن سايه ام را مي گيرم و گاهي تنها به خون خود سيراب مي شوم!
گاهي خود را به دستان بي رحم دلهايي مي سپارم که به سنگسار من دل بسته اند، زيرا که من گاهي کافرم.
گاهي منصوروار به پاي دار مي روم و گاهي هزار منصور در من به سکوتي عظيم مي نشينند.
گاهي آسمان و زمين به نام من افراشته است و گاهي به آرامي در جوي کثيفي از فراموشي و تاريکي مي خزم.
من تنها گاهي ... يا گاهي... ؟؟!
ساز غمگین و غریب من
آشنای بی نصیب من
چو یک کبوتر آواره
بگیرمت به دامن
تو را نمی شناسد اینجا
کسی به جز دل من
همزبان دل
ساز غمگینم
من حکایتها در تو می بینم
قصه پرداز جدایی ها
ای زبان آشنایی ها
صدای گریه آلودم را
به گوش خسته بسپار
تو با دل شکسته امشب
دل مرا نگهدار
همزبان دل
ساز غمگینم
من حکایتها در تو می بینم
گاهي بهياد ميآورم شهري را كه ديگر نيست
گاهي قدم ميزنم در خياباني كه پشت نامهايِ بيشمارش گمشده ست
گاهي به خواب ميروم
پشتِ ميزي
رو به پنجرهاي كه چشماندازش رويا بود
گاهي صدايي ميشنوم در بيداريهايم
كه فراموش ميكنم گاهي كه در خواب نيست
و به ياد ميآورم كه كورمالْ كورمال
دست بر ديواري ميسايم كه پاياني ندارد
اگر بيابم
كليد برق را ميفشارم
و در انتظار ميمانم
چراغي روشن نميشود
از كابوسي به كابوسي ميغلتم
و از ياد ميبرم كه مردهام
و نميدانم
ضمن تشكر از mi8236 من متوجه نشدم كجاي اشعار بالا طنز و لطيفه بود
من اگر برخيزم ؛
همه برمي خيرند .
تو اگر بنشيني ؛
من اگر بنشينم ؛
چه كسي برخيزد ؟
چه كسي با دشمن بستيزد ؟
چه كسي پنجه در پنجه ي هر روبه دراويزد ؟
دشت ها نام تو را مي گويند .
كوه ها شعر مرا مي خوانند .
كوه بايد شد و ماند ؛
رود بايد شد و رفت ؛
دشت بايد شد و خواند .
حرف را بايد زد !
درد را بايد گفت !
سخن از مهر من و جور تو نيست .
سخن از
متلاشي شدن دوستي است ؛
و عبث بودن پندار سرور اور مهر
سينه ام اينه ايست ؛
با غباري از غم .
تو به لبخندي از اين اينه بزداي غبار .
اشيان تهي دست مرا ؛
مرغ دستان تو پر مي سازند .
اه ؛ مگذار ؛ كه دستان من ان
اعتمادي كه به دستان تو دارد ؛
به فراموشي ها بسپارد .
اه مگذار كه مرغان سپيد دستت ؛
دست پر مهر مرا سرد و تهي بگذارد .
من چه ميگويم ؛ اه ...
با تو اكنون چه فراموشي ها ؛
با من اكنون چه نشستن ها ؛ خاموشي هاست .
تو مپندار كه خاموشي من ؛
هست برهان فراموشي من .
تو اگر بنشيني !
من اگر بنشينم ؛
چه كسي برخيزد ؟
چه كسي ... ؟