ناتور دشت را خوندم و مسخ از اینایی که پیشنهاد شد و البته آثار صادق هدایت
اگر هم صحبت درباره ادبیات باشه همون "تفاوت آثار شرق و غرب" خوبه
ناتور دشت خوبه؟
Printable View
ناتور دشت را خوندم و مسخ از اینایی که پیشنهاد شد و البته آثار صادق هدایت
اگر هم صحبت درباره ادبیات باشه همون "تفاوت آثار شرق و غرب" خوبه
ناتور دشت خوبه؟
سلام
خب ظاهرا ناتور دشت انتخاب شده
اول از همه بگم همیشه واسه من یه سوال بوده که یه کتاب با دو تا ترجمه چرا حجمشون با هم فرق داره
من ناتور دشت ترجمه ی محمد نجفی رو دارم از انتشارات نیک اما بعدا جای دیگه ای یه ترجمه دیگه ازش دیدم که یادم نیست مترجم رو فقط یادم حجم کتاب به طور محسوسی خیلی بیشتر بود
فعلا این نکته خیلی واسم مهم بوده ..تا باز بیام
سلام
من هم ناتوردشت رو خوندم و با وجود این که خیلی وقت پیش این اتفاق افتاد، ولی هنوز هم مزه ی این اثر جاودانه ی سلینجر رو احساس می کنم. دلایل زیادی هم داره، که مهم ترینش هم ذات پنداری من با قهرمان اثر بود اون هم به خاطر این که من همیشه انگیزه ی اصلاح جامعه رو داشتم و دارم.
دلیل دیگه اش زبان شخصیت اول داستان (هولدن) هستش که من دوتا خصوصیت می توتونم براش ذکر کنم: سادگی و بی ادبی!
خود شخصیت هولدن هم خیلی برام جالبه. این که تشریفات معمول رو (که مطمئنا تو جامعه ی آمریکا کم تره) مورد انتقاد قرار می ده( مثلا یه جایی از داستان که مجبور بوده به یه نفر یگه از ملاقاتت خوشحالم ...) و خصوصیات شخصیتی دیگه...
ترجمه ی محمد نجفی از انتشارات نیلا ظاهراً به اصل اثر وفادارتره( اون جوری که شنیدم) ولی اون یکی ترجمه ، زبان عامیانه ی اثر رو رعایت نکرده.
دلیل حجم کم تر ترجمه ی نجفی هم فکر کنم این باشه که برگ های انتشارات نیلا نازک ترن و پایان هر فصل برگ سقیدی وجود نداره و بلافاصله میره فصل بعد
در مورد توضیحاتی که در مورد تفاوتها دادین مرسی..من اشتباه دیده بودم..انتشارات نیلا بود
خیلی خوب میشه باهاش همذات پنداری کرد اما راستش من اون موقع که این کتاب رو خوندم و خیلی هم ازش خوشم اومد و دقیقا حس میکردم که حرفای منو میزنه از آخرش خیلی خوشم نیومد از نحوه ی تموم کردن قصه..خیلی یه دفعه اتفاق افتاد
انتظاز داشتم پایان بهتری داشته باشه
اینا رو از تو آرشیو مطالب جالبی که داشتم پیدا کردم
چرا با هولدن کالفیلد همذات پنداری میکنیم؟
کد:http://wp.doxdo.net/wp-content/uploads/2007/12/natoor1.jpg
ما همه هولدنیم
کد:http://wp.doxdo.net/wp-content/uploads/2007/12/natoor2.jpg
ناتور دشت
قهرمان داستان یک نوجوان امریکایی به نام هولدن است . هولدن بر روی تخت روانکاوی سعی در به یاد آوردن خاطرات و احساسات خود و در حقیقت رسیدن از یک مرحله ناخودآگاهیی به یک مرحله خوداگاهی دارد
1- در مورد سبک نوشتن کتاب من واقعا از این کتاب لذت بردم . فوق العاده روان و جذاب نوشته شده . یعنی ساختارش خیلی متناسب هست . از نظر روان شناسی هم به نظرم بحثش خیلی قوی هست و نویسنده از نظر اجتماعی و روان شناسی قبل از نوشتن کتاب معلومات کاملا مکفی داشته
2- در مورد موضوعش هم به نظرم موضوع متناسبی با دنیای فعلی را انتخاب کرده خیلی از خصوصیات هولدن نه افکار نوجونان امریکایی بلکه فکر کنم افکار خیلی از جوانان و نوجوانان فعلی دنیا باشه
3- در مورد خود هولدن من واقعا با روانم بازی می کرد این شخصیت . هولدن یک پسر پاک و مهربون است . رابطه فوق العاده قشنگی با بچه ها داره ( به نظر من هر پسری بتونه بچه ها را این قدر دوست داشته باشه قابل تقدیره ). خیلی پسر خوش فکریه و کاملا داره بیهودگی روح اطرافیانش و پوچی زندگی اونها را حس می کنه اما خودش توی یک پوچی بزرگ دیگه درگیر هست . هیچ قصد و هدفی برای اینده اش نداره . این خیلی بده . این می شه خودش مشکل روانی ... البته باید اینم در نظر بگیرم هولدن نوجوان هست و خوب بی هدف بودن تو نوجوانی قابل قبول هست اما خوب منم از سن خودم دارم به موضوع نگاه می کنم ..... تو محدوده سنی ما خوب ما هر چه قدر خسته و تنها اخرش واسه زندگی هدف داریم شاید یک مدت اونقدر خسته بشیم که بزنیم زیر همه چیز اما خوب بعد دیر یا زود باز یادمون می یاد باید هدف داشت...... اما من به شخصه فکر می کنم توی زمان نوجوانیم ادم هدفمندتری بودیم و اهدافم برام مهم بود به همه اش هم رسیدم .... اما ارستش الان هدف تازه ای ندارم فکر کنم چیز جدیدی نیست که بخوام ... من اول تابستون یادمه سر یک ماجرایی وقتی داشتم فکر می کردم به خدا گفتم واقعا اگه کسی هست که به طول عمر نیاز جدی داره من حاضرم از عمر من به اون داده بشه اما یک سال دیگه فقط یک سال دیگه رو خودم می خوامش اونم واسه یک کاری اون کار هم الان 80 درصد شده گمونم 3 یا 4 ماه دیگه هم 100 بشه ...
این یک نقطه قوت هست برای هلدن که با شهامت جلوی همه سنت ها و روزمرگی عصیان می کنه اما هر عصیانی یک نقطه هدف می خواهد ببنید ما یک چیزی به اسم نظام پیشنهادات داریم که علمش از ژاپن اومده و الان تو کشور ما هم خیلی رواج پیدا کرده تو نظام پیشنهادات شما حق نداری بگی فلان قسمت بده فلان چیز بی هدفه اگه اینو بگی با کسی که داره روزمره زندگی می کنه و اصلا فکر نمی کنه فرقی نداری توی این نظام باید بگی فلان چیز بده به جاش این کار را می کنیم در اون صورت تو ادمی هستی که فکر کردی .
خوب هولدن خوش فکره اما عملا فکر نمی کنه هولدن فقط می گه بده ناقصه اما خوب بعدش خود هولدن برای مبارزه با این بی هدفی فقط زده به بی هدفی مجدد
همه که با این کتاب موافق بودید
چی شد پس ؟
کسی نظری نداره جدا؟ عوضش کنم ؟
علاوه بر شخصیت هولدن که فوق العاده جالب بود و سبک قوی کتاب چیزهای دیگه ای که خیلی من رو جذب کرد یکی ارتباط بین هولدن و خواهرش بود ... من مخصوصا اون تیکه ی آخر کتاب رو خیلی خیلی دوست دارم که هولدن با فیبی می ره پارک و فیبی می ره سوار چرخ و فلک می شه و هولدن می گه....
"پسر عین چی بارون می بارید. عین سطل می ریخت پایین ، به خدا قسم . همه ی مادر پدر ها دویدن رفتن زیره سقف چرخ و فلک وایستادن مث موش آب کشیده نشن ولی من یه مدت طولانی همون طوری رو نیمکت نشستم و همه جام حسابی خیس شد ، مخصوصا گردن و شلوارم . کلاهمم خوب جلوی بارون رو می گرفت ولی بازم حسابی خیس شدم ، ولی عین خیالم نبود . یه دفعه از اون جوری که فیبی با چرخ و فلک می چرخید خوشحال شدم . راستش نزدیک بود از زور خوشحالی بزنم زیره گریه ، یا جیغ بکشم . نمی دونم چرا . به خاطر این بود که سوار چرخ و فلک بود و با اون بارونی آبی ش خیلی خوشگل شده بود . ای خدا ، دلم می خواست تو هم اونجا بودی."
من عاشق این تیکه ام....محشره ..... [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شخصيت اصلي داستان ناتوردشت -هولدن- داستاني رو برامون تعريف مي كنه كه هيچ نقطه ي كوري نداره كه براي باز شدنش لحظه شماري كنيم يا اتفاقي كه منتظر وقوعش باشيم. داستان كتاب يه داستان كاملا باورپذيره چون چيزي جز وقايع روزمره نيست و حتي دريچه ي نگاه هولدن به اين وقايع هم چيزي رو تغيير نمي ده. اون نه عادت به توصيف چيزي داره نه تجزيه تحليل رفتارهاي ديگران و حتي سعي نمي كنه شخصيتي باشه كه بعنوان خواننده بهش علاقمند بشيم يا سعي كنيم پريشانيش رو درك كنيم. اون دقيقا خودشه و حتي گاهي با اين خود بودنش حس انزجار رو در آدم ايجاد مي كنه.
يه كتاب مثل انشايي كه از خاطرات يه روز بنويسي و بگي چيكارها كردي و كجاها رفتي. درست مثل يه داستان مستند. هيچكس تا حالا براي مستند راز بقا نقد ننوشته! همه چيز از نگاه هولدن همينه و اون هم انتظار چيزي جز اين رو نداره. هولدن به كسي يا چيزي اعتراض نداره يا چيزي رو نمي خواد تغيير بده اون همه چيز رو همونطوري كه هست پذيرفته: آدمها رو، رفتارهاشون رو، عادتهاشون رو و خودش رو
شايد براي همينه كه لحظه به لحظه بيشتر احساس افسردگي مي كنه. تنها كاري كه مي كنه اينه كه مدام بگه از اين كار ديگران متنفرم يا از اون رفتارشون افسرده مي شم و نه بيشتر.
حرفهاي هولدن گاهي آدمو مي ترسونه اون از همه متنفره تقريبا همه يه رفتار يا خصوصيتي دارن كه مورد نفرت اون باشه يا افسرده اش كنه جز جين و فيبي
جين دختريه كه هولدن قبلا با اون دوست بوده هرچند هولدن حتي باهاش يكبار هم نرقصيده دوست داره بدونه آيا جين هنوزم توي بازي چكرز مهره ي شاهشو رديف عقب نگه مي داره يا نه؟ هرچند هولدن پسريه كه بقول خودش دور و برشو آدمهاي منحرف جنسي پركردن با گاهي اوقات به روابط دوستانش با دوست دخترهاشون علاقه ي شديدي نشون مي ده به خودش كه مي رسه دوست نداره نگاهي كه به طرف مقابلش - جين - داره همچين نگاهي باشه. اون به خاطراتش با جين و عادتهاش و گذشته اي كه با اون داشته احترام خاصي مي ذاره و هرچند مدام مي گه بايد به جين زنگ بزنه و ببينه برگشته خونه يا نه اما اين زمان هرگز نمي رسه هرچند خيلي راحت مي تونه ارتباط برقرار كنه همونطوري كه در ارتباطش با سالي مشكلي نداره اما انگار جين براي اون چيزي مجزاي همه ي اون كساييه كه مي بينه و باهاشون حرف مي زنه و سركارشون مي ذاره و ازشون متنفره
فيبي خواهر كوچك هولدنه كه خيلي راحت مي شه به علاقه اي كه هولدن به اون داره پي برد. كلا هولدن با بچه ها ارتباط خوبي برقرار مي كنه مثل دختربچه ي همسن فيبي كه بندهاي اسكيتشو براش مي بنده يا دو پسر بچه اي كه براي تماشاي مومياييهاي موزه راهنماييشون مي كنه و خود فيبي كه در مقابل بچه بازي هاش صبوره رفتارهاشو دوست داره و شايد تنها كسيه كه در تمام داستان بهش اعتماد داره.
هولدن در ظاهر به همه احترام مي ذاره اما خيلي ها رو دست مي اندازه هرچند اينكارو طوري نمي كنه كه طرف مقابلش بفهمه. صبري كه اون به خرج مي ده با توجه به درون ناآرامش چيز عجيبيه. سرگشتگي هولدن بين جمعيت آدمها چيز تازه اي نيست. افسردگيش توجيه شدنيه. تنهاييش قابل دركه. در برابر ديگراني كه اونو نمي فهمن ولي اينكه اون انتظار فهميده شدن نداره جالبه. طغيان هولدن مثل خيلي از هم سن و سالهاش يه طغيان آشكار نيست، در خود شكستنه. مثل يه جور پير شدن زود هنگام وقتي ديگه عادت مي كني همه چي رو همونطور كه هست قبول كني و برات مهم نباشه، هيچ چيزي اصلا برات مهم نباشه اونقدر كه بتوني نصفه شب سرد زمستان مدرسه رو ول كني و بشيني تو قطار و تصميم بگيري دور بشي. همين.
و از هر 3 اتفاقي كه دور و برت مي افته يكيش تو رو افسرده كنه، يكيش تو رو به گريه بندازه
كي مي تونه بگه چه اتفاقي براي هولدن افتاده؟ كي مي تونه بگه چه اتفاقي بايد براي يه نفر بيفته كه بجاي برسه كه هولدن رسيده؟ و چه كاري ميشه براي هولدن كرد وقتي دوباره زندگي عاديشو از سر بگيره؟ آيا واقعا هولدن بعد از مرخص شدن هموني مي شه كه روزگاري در گذشته ي دوري بود يا اينكه همون هولدني مي شه كه مدام مدرسه عوض مي كنه و برمي گرده خونه و يه دفه تصميم مي گيره كه بره و توي كلبه ي خودش يه جاي دور زندگي كنه و فقط آدمايي رو راه بده ك بقول خودش مزخرف نباشن؟
خودش هم دقيقا همينو مي گه:
- خيلي ها از جمله اين روانكاوه كه اينجاست هي ازم مي پرسن وقتي سپتامبر آينده برم مدرسه خوب درس مي خونم و سخت كار مي كنم يا نه؟ به نظرم خيلي سوال احمقانه ايه. منظورم اينه كه آدم تا كاري رو انجام نداده از كجا مي دونه بعدا مي خواد اون كارو بكنه؟ جوابش اينه كه هيچكس نمي دونه! فكر كنم سخت كار مي كنم ولي از كجا معلوم؟ بخدا قسم كه سوال احمقانه ايه ...
سرنوشت هولدني كه نه بيماري مرگباري داره نه فقيره و بايد گوشه ي خيابون بخوابه نه هيچ نقطه ي كوري توي زندگيش يا سايه ي تاريكي توي كودكي نامعلومش! اين سرنوشت هولدنيه كه يه آدم عادي بوده و ظاهرا همچنان يه آدم عادي هست و داره زندگيشو مي كنه. اين سرنوشت بيشتر از همه ي اون چيزايي كه مي تونست سرش بياد و نيومد منو مي ترسونه!
یه چیز دیگه که دیروز یادم رفت بگم معنی اسم کتابه: The Catcher in the Rye یا ناتور دشت به معنای نگهبان دشت هستش
جایی از داستان هولدن به خواهرش فیبی درباره ی اینکه می خواد در آینده چه شغلی داشته باشه می گه:
«همش مجسم میکنم که هزارها بچهی کوچیک دارن تو دشت بازی میکنن و هیشکی هم اونجا نیس، منظورم آدم بزرگه، جز من. من هم لبهی یه پرتگاه خطرناک وایسادم و باید هر کسی رو که میاد طرف پرتگاه بگیرم... تمام روز کارم همینه. یه ناتور ِ دشتم...».
ناتور دشت:
1- از نظر سبک نوشتاری و روانی عالی و بی همتا. میگن نویسنده توی خونه اش یه اتاق کوچولو داره تو حیاط که فقط یه پنجره داره و اون هم تو سقفه! نگاه میکنه به آسمون آبی و توی ذهنش دنبال کلمه دلخواهش میگرده تا بهترین معنی را برسونه.
وقتی ناتور دشت را میخونیم میفهمیم تقریبا همینطوره . تازه با این توجه که این اثر ترجمه شده است و خواه نا خواه مقداری از توانایی های زبانی مبدا حذف میشه.
3- هولدن از خودخواهی و غرور بیجا بیزاره او از تمام کسانی که به نوعی مغرور و از سر خود معطل هستن تنفر داره. و جالب اینجاست که از این خصوصیتشون ناراحته نه از ابعاد دیگه وجودشون. او هیچگاه بی انصافی نمیکنه. اگه از آقای اسپنسر معلم تاریخ حرفی میزنه همونایی میگه که اغلب ما قبول داریم و البته میگه که چه آدم خوبی هست. یه جایی توی داستان چنتا جوون میبینه که تو خیابون قدم میزنن و بلند بلند میخندن . همونجا میگه که "قول میدم اصلا چیز خنده داری بینشون نیست" زیاد میبینیم و پیش اومده که خودمونو بزنیم به الکی خوشی نه؟
هولدن اصلا و به هیچوجه آدم معمولی و یکنواخت نیست وگرنه میشد مثل یکی از همون الکی خوشها. او از اینکه کسی تغییر شخصیت بده ناراحت بود بخصوص از حالت مثبت به منفی. اینو همون اول داستان درباره برادرش میگه. از اینکه چیزها به خاطر عوامگرایی تغییر حالت بدهند ناراحت بود نمونه اش همون موزه ای بود که با بچه های کوچیک واردش شد.
هولدن از سطحی گری بدش میاد. از کسانی که گند میزنن به آهنگها خوشش نمیاد و اونایی که الکی واسه هنرمندا کف میزنن را عامل به تباهی کشوندن اونا میدونه.
هولدن طرحی واسه زندگی خودش داره و بی هدف نیست. طرح زندگیشو با اون دختری که باهاتش میره تفریح میگه. زندگی در جایی ارام و دلنشین در یه کلبه. و قول هم میده که هیزمها را اون بشکنه!
اما مورد قبول اون دختر قرار نمیگیره و درکش نمیکنه. و البته کار اصلیشو با خواهرش فیبی در میون میزاره که " من هم لبهی یه پرتگاه خطرناک وایسادم و باید هر کسی رو که میاد طرف پرتگاه بگیرم... تمام روز کارم همینه. یه ناتور ِ دشتم...». و عنوان اصلی کتاب هم از همین اومده.
چند نکته هست که گفتنش شاید بد نباشه:
اگه در جایی مثل خوابگاه زندگی کرده باشید و با آدمای مختلفی سر و کله زده باشید بهتر میشه حرفای هولدن را درک کرد و وقتی داره خوابگاه را برای همیشه ترک میکنه و نصف شبی داد میزنه که " راحت بخوابید بیشعورها" را کاملا حس میکنید منتها به شرطی که جزو گروه هولدن باشید نه هم خوابگاهیها!!
دیگه اینکه قهرمانهای داستانهای نویسنده (گرچه چنتا اثر بیشتر نداره) همه انسانهای فهمیده و باهوشن اما از یه چیز بدشون میاد و اون ژست روشنفکری گرفتنه. اونا از کسانی که از حقه بازیهای روانشناسانه بدشون میاد. توی "فرنی و زویی" این بهتر مشخصه. او از پسره ای که تو خوابگاه درباره مسائل جنسی صحبت میکرد تعریف میکنه و میگه که خیلی حالیشه اما اصلا براش قابل تحمل نیست که اون پسره دوست نداره بعد از رفتنش کسی دیگه بحثو ادامه بده چرا که حس میکنه شاید یکی دیگه بدون او این حرفو ادامه بده!! هولدن هم صحبتی با اون راننده تاکسی که خیلی خنده دار و اشتباه درباره تغذیه ماهیها صحبت میکرد را ترجیح میده به افرادی مثل همین پسره!
دنیای هولدن پاک و زیباست اما به درد این دنیا و آدمهاش نمیخوره.
نمره من: 10 از 10
سلام دوستان
ناتوردشت ایز مای نوستالژیا
10 از 10
من ترجمه نجفی( انتشارات نیلا ) دارم خیلی روون نثرعامیانه مممم میشه گفت خداس
در ضمن نسخه انگلیسی رو وب آپ شده. بخونش به نفعته مادر
کتابو دستت بگیری دیگه زمین نمیذاریش پس حتما گیر بیارید.دوستان آشنایان کتابفروشان
داستان هم راجع به یه پسر 16-17 ساله –هولدن-که از مدرسه اخراج میشه وداره برمیگرده خونه واتفاقایی که تو این فاصله واسش میوفته با یه کم خاطره واز این جور چیزا(فک کنم خودشم همینو گفته بود!)
اگه یه قسمت باحالشو بخواین میگم همش باحاله پس بی خیال
پ .ن :کدوم ترجمه کتاب "عقاید یک دلقک" ؟ اسماعیلزاده (نشر چشمه) یا شریف لنکرانی(نشر جامی)؟
تنکس این ادونس!
سلام دوستان قرار نیست کتاب جدیدی راجع بهش بحث بشه چرا ناتوردشت رو عوض نمی کنین؟؟
خوب مثل اینکه اسمش عوض شده !نقل قول:
بیگانه....
بیگانه آلبر کامو ؟؟؟؟
من به کسانی که به کتاب های فانتزی علاقه دارن بهشدت کتاب های وارکرفت و سپتیموس هیپ رو معرفی میکنم
واقعا عالی هستن
دانلود کتاب بیگانه ی آلبر کامو
کد:http://asal.boardfa.com/viewtopic.php?f=12&t=8
نقد قوق العاده اي كه ژان پل سارتر بر كتاب "بيگانه" نوشته انقدر زيبا و كامله كه حيفم اومد تكه هايي از اون رو اينجا نيارم:
... كامو در كتاب ديگرش بنام "افسانه ي سيزيف" كه چند ماه بعد منتشر شد تفسير دقيقي از اثر قبلي خودش داده است. قهرمان كتاب او نه خوب است نه شرور نه اخلاقي است و نه ضد اخلاق. اين مقولات شايسته اون نيست و مسئله يك نوع انسان خيلي ساده است كه نويسنده نام "پوچ" يا "بيهوده" را به آن مي دهد.
... "از خواب برخاستن، تراموا، چهار ساعت كار در دفتر يا كارخانه، نهار، تراموا، و چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه و شنبه با همين وضع و ترتيب ... "* و بعد ناگهان " آرايش صحنه ها عوض مي شود" و ما به روشن بيني خالي از اميدي واصل مي شويم آن وقت اگر بدانيم كه كمك هاي گول زننده اديان و فلسفه هاي وجودي را چطور مي شود كنار زد به چند مسئله واضح و آشكار اساسي مي رسيم:
دنيا جز يك بي نظمي و هرج و مرج چيز ديگري نيست. يك "تعادل ابدي كه از هرج و مرج زاييده شده است". وقتي انسان مرد ديگر فردايي وجود ندارد. " در جهاني كه ناگهان از هر خيال واهي و از هر نوري محروم شده است. انسان احساس مي كند كه بيگانه است. در اين تبعيد دست آويز و امكان برگشتي نيست چون از يادگار زمانهاي گذشته و يا از اميد ارض موعود هم محروم شده است"*
... بيگانه همان انساني است كه در ميان ديگر انسان ها گير كرده، " هميشه روزهايي هست كه انسان در آن كساني را كه دوست مي داشته است بيگانه مي يابد"* ... ولي مسئله تنها اين نيست، هوس و ميل مفرطي به همين "پوچ" در كار است. انسان پوچ هرگز اقدام به خودكشي نمي كند بلكه مي خواهد زندگي كند. زندگي كند بي اينكه فردايي داشته باشد و بي اينكه اميد و آرزويي داشته باشد و حت بي اينكه تفويض و تسليمي در كار خود بياورد. انسان پوچ وجود خودش را در طغيان و سركشي تاييد مي كند. مرگ را با دقت هوس بازانه اي تعقيب مي كند و همين افسونگري است كه او را آزاد مي سازد. اين انسان "ابدالاباد فارغ از مسئوليت بودن" يك آدم محكوم به مرگ را مي داند. براي او همه چيز مجاز است چون خدايي در كار نيست و چون انسان خواهد مرد تمام تجربه ها براي او هم ارز هستند. براي او تنها مسئله ي مهم اين است كه از آنها هرچه بيشتر كه ممكن است چيزي بدست بياورد " زمان حال و پي در پي آمدن لحظه هاي زمان حال، در برابر يك روح با شعور، آرزو و ايده آل انسان پوچ است"* تمام ارزشها در برابر اين "علم اخلاق مقادير" در هم فرو مي ريزد. انسان پوچ كه طغيان كرده و بي مسئوليت در اين دنيا افكنده شده است "هيچ چيز براي توجيه كردن خود ندارد"
... "به آنچه كه ما را با برخي از انسان ها وابسته مي كند نام عشق ندهيم ... "* به موازات اين مطلب در "بيگانه" آورده است: " خواست بداند كه آيا دوستش دارم؟ جواب دادم كه اين حرف معنايي ندارد ولي بي شك دوستش ندارم"
... حضور مرگ در پايان راه زندگي ما آينده ما را در مه و دود فرو برده است و زندگي ما "بي فردا" است. زندگي توالي زمان حال است و انسان پوچ اگر فكر تحليل كننده خود را با اين زمان تطبيق نكند چه كند؟ چشم او جز يك سلسله لحظات چيز ديگري را نمي بيند ...
اكنون بهتر مي توانيم برش داستان او را درك كنيم: هر جمله اي يك لحظه است. يك زمان حال است اما نه لحظه مردد و مشكوكي كه اندكي به لحظه بعدي بچسبد و دنبال آن برود - حمله خالص و ناب است - بي درز و به روي خود بسته شده است. جمله اي است كه بوسيله يك عدم از جمله بعدي بريده و مجزا شده. مثل لحظه ي "دكارت" كه جدا از لحظه اي است كه بعد خواهد آمد. ميان هر جمله و جمله ي بعدي دنيا نابود مي شود و دوباره بوجود مي آيد، مخلوقي است از عدم بوجود آمده، در يك جمله "بيگانه" يك جزيره است و ما از جمله اي به جمله ي ديگر و از عدمي به عدم ديگر پرتاب مي شويم ...
* برگرفته از كتاب "افسانه سيزيف" آلبر كامو
نقدي كه سارتر بر اين رمان كرده هيچ جاي حرفي نمي ذاره فقط دو جمله بيشتر نمي گم: اين كتاب براي طبقه خاصي نوشته شده. براي كسي كه سعي كنه "بيگانه" رو درك كنه نه به اين معني كه رفتارش رو توجيه كنه يا اون رو از قتلي كه انجام داده مبرا كنه. نه! ولي هيچوقت آيا سعي كردين در دنيايي كه مرگ و زندگي بعد از اون از همون روز اولي كه قدرت تفكر رو پيدا مي كنين در ذهنتون بعنوان يه حقيقت محض تعريف و تثبيت شده طور ديگه اي فكر كنين؟
شخصيت بيگانه رو دوست دارم چون اثري از حصاري كه دور مرزهاي فكري من وجود داره در اون نيست. بيگانه آزاده هرچند پوچ و بي هدف و بي قانون و گناهكار باشه
من به اين كتاب9.5 از 10 مي دم
من از این رفتار های مورسو خیلی خوشم میاد و خیلی بهش حسودی می کنم ...یعنی اینکه همیشه حرف دلش رو می زنه ...همیشه راستش رو می گه ...به نظر من این صداقت مورسو خیلی جرات می خواد و خیلی قابل تحسینه ... عملا هم می بینم که این صداقتش باعث مرگش می شه .... [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
خیلی قشنگ گفتی..دقیقا همین طوره ...یعنی این قوانینی که بین آدم هاست مثل خیلی از تعارفات و تشریفات و مثل این ها روی مورسو اثری نداشته و اون همیشه جوری رفتار کرده که فکر می کنه درسته....نقل قول:
شخصيت بيگانه رو دوست دارم چون اثري از حصاري كه دور مرزهاي فكري من وجود داره در اون نيست
یه نکته ی دیگه این که مورسو شاید زندگیش هیچ هدفی خاصی نداشته باشه اما غمگین نیست و یا زندگی بدی نداره ...در آخر کتاب مورسو می گه حالا که خوب فکر می کنم می بینم که " همیشه سعادتمند بودم و هنوز هم هستم" به نظر من این مهمترین پیام یا هر چیز دیگه ای که اسمش رو بذاریم هست....یعنی همیشه این جور به نظر میاد که همچین آدم های پوچ و بی هدفی خیلی بدبخت اند اما نویسنده می خواد بگه نه این طور نیست....
+
کتاب با این جمله شروع می شه "امرور مامان مرد" ...
به نظر من شروع فوق العاده ای برای یه کتاب بود...من که خیلی خوشم اومد... [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
+
بیگانه یکی از بهترین کتاب هایی که من خوندم و بهش امتیاز 10 از 10 می دم... [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تائید میشهنقل قول:
من از این رفتار های مورسو خیلی خوشم میاد و خیلی بهش حسودی می کنم ...یعنی اینکه همیشه حرف دلش رو می زنه ...همیشه راستش رو می گه ...به نظر من این صداقت مورسو خیلی جرات می خواد و خیلی قابل تحسینه ... عملا هم می بینم که این صداقتش باعث مرگش می شه ....
علاوه بر اینکه آدمای دوروبرِ مورسو هم یه جورائی مثل خودش هستن مثلا اون پیرمرد و سگش ...
من از خونسرد بودنش خیلی خوشم میاد
نسبت به همه چیز حتی نسبت به مرگ مادرش یا عشقی که ماری ازش میگه
هیچ چیز براش فرقی نمی کنه و اینجاس که از خودش بیگانه میشه ....دست کم این عقیده کسانی هست مثل بازپرس و قاضی که بدون درکِ مورسو خیرخواهش هستند.... اونا میخوان به مورسو بگن که موقع تیراندازی به طرف اون عرب دستش نسبت به دل و فکرش بیگانه بوده....
منم بهش امتیاز 10 رو میدم :)
دقیقا همینی که گفتیهنقل قول:
این که ما همیشه فکر می کنیم زندگی خودمون خیلی هدفمنده و حاضر نیستیم هیچ طور دیگه ای غیر این فکر کنیم
حاضر نیستیم دنیا رو از دریچه دیگه ای ببینیم چون حس می کنیم خودمون رو به پستی تنزل دادیم. هیچوقت از نگاه یک انسان پوچ به دنیا و زندگی نگاه نمی کنیم و حتی حاضر نیستیم ذره ای توی باورهایی که داریم شک کنیم چون بیشتر از هر چیزی از پوچی می ترسیم و وحشت داریم
"آره ...اتفاقا آیین ذن هم می گه اول برای اینکه راه عرفان رو طی کنی باید همه ی افکارت رو دور بریزی ، همه ی اون عقایدی که داشتی رو کنار بزاری و یه جور دیگه همه چیز رو نگاه کنی ....نقل قول:
البته به نظر من این به این معنا نیست که پوچی خوبه اتفاقا من اصلا با با بی هدفی و پوچی موافق نیستم اما به قول تو بد نیست که آدم گاهی برای بهتر دیدن دنیای اطرافش به یه نوع پوچی روی بیاره....
صحبت پوچی و اینا شد دیدم بد نیست یکم هم راجع به اگزیستانسیالیسم صحبت کنیم چون همونطور که می دونید آلبر کامو یکی از معروف ترین نویسنده های مکتب اگزیستانسیالیسمه و این کتاب هم بر اساس همچین مکتبیه...
"اگزیستانسیالیسم (اصالت وجود) جریانی فلسفی و ادبی است که پایه آن بر آزادی فردی، مسوولیت و نیز عینیت گرایی است. از دیدگاه اگزیستانسیالیستی، هر انسان، وجودی یگانهاست که خودش روشن کننده سرنوشت خویش است ."
"به نقل از ویکی پدیا"
در رابطه با موضوع بیگانه هم سارتر جمله ای داره که می گه :«نباید خودرا محو شرایط و مناسبات و روابط اجتماعی ( به مفهوم عام) نمود، انسان ماشین زده و علم زده باید خودرا نجات دهد و از سرخوردگی و واماندگی برهد و برای این رهائی باید خودرا تعریف کند و از شرایط موجود بدر آید و هر چه می خواهد از فردیت اصیل خود بجوید."
بي شك بيگانه نخستين قصة كلاسيك پس از جنگ است. منظور من از نخستين قصه، نه همان از لحاظ تاريخي، بلكه نيز از حيث حسن كار است. اين قصة كوچك كه در سال 1942 انتشار يافت، و در سالهاي پس از رهايي كشور از چنگال اشغالگران توسط همة مردم خوانده شد، آلبركامو را بسيار زود به اوج شهرت و افتخار رساند. دلبستگي مردم به اين اثر از همان عمقي برخوردار بود كه هر اثر جامع و دلالتگري از آن بهرهمندميشود. اينگونه آثار در برخي از دگرگونيهاي عظيم تاريخي رخ مينمايند تا نشانة يك گسيختگي و حكايتگر حساسيت تازهاي باشند. هيچكس به اين قصه اعتراض نكرد ، همه مجذوب و تقريباً عاشق آن گشتند. انتشار بيگانه يك واقعة اجتماعي و موفقيت آن واجد همان اهميت اجتماعي اختراع باطري و يا پيدايش رنگيننامههاي زنانه بوده است. اين كتاب در آن دوره، شايد بيشتر از اكنون، چنين مينمود كه فلسفة نويني را، كه فلسفة پوچي ناميده شد، به كرسي مينشاند. و اين واقعه در لحظهاي اتفاق افتاد كه اسطورة درك غربت نطفه ميبست، پا ميگرفت، از قلم پيشروان انديشه به سطح مصرف عامه تنزل ميكرد. كيركهگار، مذهب اصالت وجود آلمان، كافكا، قصهنويسان آمريكايي، سارتر، يعني جمعي از متفكران و آفرينندگان، از سرزمينها و دورههاي متفاوت، به طرز آشفته و درهم، در ذهن مردم دست به دست هم داده بودند و اسطورة نوين آزادي را صلا در ميدادند. انسان، به واسطة روشن بيني خود، از دستاويزهاي سنتي خويش محروم گشته، و پيوند از پناهگاههاي باستاني خود (خدا- عقل) بريده، در چنان تنهايي بيكراني رها گشته بود كه تا آن روز جرأت نگاه كردن از روبهرو به آن نداشته است. ولي با اين همه، وابستگي خود را به اين جهاني كه دركش نميكرد تا آستانة فاجعه باز شناخت. بيگانه، به هنگام انتشار، مجموعهاي مينمود فراهم از همة اين درونمايهها: قهرمانش، مورسو، كه در حضيض ابتذال زندگي روزمره، يعني در ديدگاه يك كارمند دونپايه جا دارد، در برابر ابتذال اصلاً نميشورد، بردگيهاي اين زندگي را بيچون و چرا ميپذيرد، و به ظواهر اعمال همة همرنگي اجتماعي گردن مينهد، حتي آداب عواطف پسنديده، نظير عاطفة فرزندي يا دوستي را رعايت ميكند: اما مورسو همة اين اعمال فاقد عامليت را در حالتي ثانوي، يعني بيتفاوتي كلي نسبت به دلايل جهان، انجام ميدهد. مثلاً، مورسو در مراسم دفن مادرش شركت ميكند، اما در هر عمل قراردادي كه انجام ميدهد، احساس بيهودگي آن را بروز ميدهد: مراسم را ميپذيرد، ولي نه به دستاويز اخلاقي كه مردم ميخواهند او بدان دلبسته باشد. و اتفاقاً اين گناهي است كه جامعه به او نميبخشد: اگر مورسو شورشي بود، جامعه با او ميجنگيد، يعني قبولش ميكرد. ولي چون عمل مورسو از سر خلوص نيت نيست، وي با بينش خود در مورد جهان شك روا ميدارد. در چنين موردي، جامعه تنها كاري كه ميتواند كرد اين است كه او را، همانند شيئي كه به واسطة استحالة خود آلوده گشته باشد، بانفرت و دهشت از خود طرد كند. چرا كه چنين كسي همچون نامحرمي است در ميان جمعي كه فقط افراد خانوادة خود را تحمل ميتوانند كرد و به كمترين نگاه نامحرم احساس خطر ميكنند. پس مورسو با نگاه خود به خوش خدمتي پايان ميبخشد. سكوت او در باب دلايل پسنديدة جهان منزه است، به حدي كه وي را از همدستي ميرهاند و جهان را در برابر نگاه او عريان رها ميكند: جهان موضوع يك نگاه ميگردد، و جهان اين درد را تحمل نميتواند كرد: به همين جهت مورسو آدمكش ميشود ، و محاكمهاش، بيش از آنكه محاكمة يك عمل باشد، محاكمة يك نگاه ميشود: در وجود مورسو، بيننده را محكوم كردند، نه جاني را. ملاحظه ميشود كه چگونه اين ارتقاة انسان كه كاملاً تازه بود (چون اين ارتقاة قهقراة نگاه است، و ديگر، نظير اسطورههاي رمانتيك، نيچهوار يا انقلابي ، شورش عملي يا كلامي نيست)، توانست با درونمايههاي اصلي فلسفة تازه سازگار جلوه كند. چه در اين فلسفه و چه در آن اسطورهها، انسان نه جامعه را رها ميكند كه پذيراي خدا گردد، نه خدا را ترك ميكند كه به بدي گرود، و نه جامعه و خدا را فرو مينهد تا مدينة فاضلة واهي را بپذيرد: انسان در جايگاه خود ميماند، همدرد و يار غار جهاني است كه در اندرون آن به كلي تنها است. طبعاً براي اين درونماية نو، روايتي تازه لازم بود، چرا كه غرابت مورسو در ناساز بودن اعمال و نگاههاي او بود. عمل او، و نه دلايل آن، همانند روانشناسي در قصة سنتي، به جايگاه وحدت اساسي زمان قصه عروج ميكند. مورسو دقيقاً نه بازيگر است، نه اخلاقگرا. او در مورد كاري كه انجام ميدهد سخني نميگويد، به اعمالي ميپردازد كه همه انجام ميدهند، ولي همين اعمال آشنا فاقد دلايل و دستاويزهاي مرسوم است، به نحوي كه همان كوتاهي عمل و تاري آن تنهايي مورسو را آشكار ميكند. عملي كه كامو عرضه ميكند، ديگر عملي در ميان اعمال، غرقه در مجموعة علل، عوامل، نتايج و زمانها نيست. اين عمل ناب است، بي سبب است، از اعمال اطراف جداست. اين عمل به اندازة كافي استوار هست كه در برابر پوچي جهان بتواند ابراز انقياد كند؛ و به اندازة كافي مختصر هست كه به دستاويزهاي فريبندة خطرجويي، در برابر، اين پوچي را آشكارا انكار كند. ده سال پيش، همزماني بيگانه با آراة عمومي هويدا بود. امروز، اين كتاب كوچك، كه در هيأت دلخواه مردم فرانسه يعني قصهاي فشرده و كوچك، همانند يك گوهر، در آمده است، هنوز حائز قدرت تام است. البته از راهي كه كامو گشوده بود بعدها گروهي كثير رفتند، و ادبياتي " مسيحايي" و زندگي بخش گسترش يافت، و به آدمي، خواه معتقد، خواه بيدين، معصوميت، آرامش و حكمت، و تنهايي مردهاي زندگي باز يافته را بخشيد. ولي با اين همه، بيگانه هنوز اثري تازه و با طراوت است. چرا كه اين كتاب در آن سوي عقايد زمان انتشار خود جلوهگر است. اين روزها يك بار ديگر ميخواندمش، و حيرتزدة همان خصلتي بودم كه بعضي به صفت ستايشآميز "پيري" ملقب ميكنند: هر اثري حتماً پير ميگردد، رسيده ميشود، در پي زمان ميرود، و اندك اندك قدرتهاي نهاني بروز ميدهد. ده سال پيش، من هم مثل بسياري از مردم در بند عقيدة زمانه گرفتار گشتم و بيشتر سكوت ستايشانگيز اين اثر را ديدم. اين سكوت، بيگانه را همسنگ آثار بزرگي گردانيده است كه محصول هنر ايجازند. اينك در اين كتاب حرارتي مييابم، و در آن شور حال گرمي مشاهده ميكنم كه اگر در نخستين قصة كامو، در همان زمان انتشار ميتوانستيم كشف كنيم، شور حال آثار بعدي او را كمتر مورد سرزنش قرار ميداديم. نكتهاي كه بيگانه را يك اثر ميگرداند، و نه يك نظر، آن است كه انسان در اين اثر خود را نه تنها داراي يك اخلاق، بلكه نيز يك خلق مييابد. مورسو آدمي است كه از لحاظ جسماني رام خورشيد است، و من گمان ميكنم كه اين طبيعت را بايد تقريباً به مفهوم قدسي تصور كرد. عيناً همانند اسطورههاي باستاني يا نمايشنامة فدر، اثر راسين شاعر قرن هفدهم، خورشيد در اين اثر تجربة چنان ژرفي در مورد جسم است كه قرين سرنوشت ميگردد: خورشيد تاريخ ميسازد، و در تداوم بيتفاوت حيات مورسو، لحظاتي سازندة عمل فراهم ميكند. هيچيك، از سه حادثة فرعي قصه (مراسم تدفين، واقعة كنار دريا، جريان محاكمه) نيست كه تحت تأثير حضور خورشيد نباشد. آتش خورشيد در اينجا با همان حدت ضرورت باستاني عمل ميكند. عامل اسطورهاي، مثل هر اثر اصيل ديگري، پيوسته به گسترش استعاره هاي خود ميپردازد، و خورشيد كه، در سه لحظة روايت، مورسو را به عمل واميدارد، يكي نيست. خورشيد مراسم تدفين بهطور محسوسي چيزي جز دليل وجود ماده نيست: عرق چهرهها يا نرمي قير جادة داغي كه جنازه در آن حمل ميگردد و همة عناصر اين قسمت توصيف محيطي است چسبنده و لزج. مورسو كوششي براي رفع چسبندگي خورشيد به عمل نميآورد، همچنانكه براي رفع چسبندگي مراسم نيز كاري انجام نميدهد. نقش آتش خورشيد در اينجا، نور تابانيدن به صحنه و هويدا ساختن پوچي آن است. در كنار دريا، استعارة ديگري از خورشيد ميبينيم: اين خورشيد ذوب نميكند، جامد ميگرداند، هر مادهاي را به فلز تبديل ميكند، خورشيد بدل به شمشير ميشود، ماسه فولاد ميگردد، حركت دست به آدمكشي تبديل ميشود: در اينجا خورشيد سلاح است، تيغه است، سه گوشه است، قطع عضو است، و در برابر تن نرم و بيرنگ آدمي قرار ميگيرد. در سالن دادگاه جنايي، وقتي كه مورسو محاكمه ميشود، خورشيد ديگري ميتابد كه خشك است، غبارآلود است، پرتو بيرنگ دخمههاست. اين تركيب خورشيد و نيستي در هر واژهاي نگهدارندة حال و هواي كتاب است: چون مورسو فقط با يكي از عقايد جهان در ستيز نيست، بلكه نيز با جبري دست و پنجه نرم ميكند كه در هيأت خورشيد در آمده است و سراپاي نظامي كهن را در بر ميگيرد. چون در اينجا خورشيد همه چيز است: گرما، رخوت، سرور، غصه، توانايي، ديوانگي، علت و روشنايي. از سوي ديگر، همين الهام دوگانه، يعني خورشيد گرميبخش و خورشيد روشنيبخش، بيگانه را بهيك تراژدي تبديل ميكند. همانند اديپ اثر سوفوكل يا ريچارد دوم، اثر شكسپير. رفتار مورسو داراي يك مسير جسماني نيز هست كه ما را به هستي شكوهمند و نا استوار او علاقهمند ميكند. اساس قصه، نه تنها از لحاظ فلسفي، بلكه از لحاظ ادبي چنين است: ده سال پس از انتشار، هنوز چيزي در اين كتاب نغمه سر ميدهد، هنوز چيزي در آن هست كه دل را ميآزارد، و اين دو قدرت جوهر هر زيبايي است.
جملاتی از سورن کی یر کگارد در زمینه اگزیستانسیالیستی و نیهلیستینقل قول:
من کی ام؟
چطور به دنیا آمده ام؟
چرا با من مشورت نشد؟
چگونه این چیز را دنیا می نامند؟
اگر من ناچارم در آن دخالت کنم تهیه کننده ی این چیز چه کسی است؟ می خواهم او را ببینم!
اگه بخوایم از این بحثا بکنیم مطمئنا خیلی خارج می زنیم جاشم اینجا نیست و هیچ جای دیگه هم نیست!
"کدام سخت تر است؟ بیدار کردن کسی که خواب است یا بیدار کردن کسی که خواب می بیند که بیدار است؟"
اینم فلسفه ی اگزیستانسیالیسم سارتر:
اساس نگاه فلسفی سارتر به انسان این است که انسان را مختار میداند و بر این اساس به انکار خداوند میرسد؛ زیرا که او معتقد است انسان نمیتواند مختار باشد، در حالی که خالقی مطلق و یگانه داشتهباشد که از ازل میدانسته که چه میخواهد بسازد. البته این مساله کاملاً بر اساس خدای کلامی معتزله و اشاعره و همچنین خدای کلامی مسیحی و خدای کلامی یهودی صحت دارد. انسان وقتی مختار باشد، باید مسئولیت هر انتخاباش را بپذیرد و از همین بینش است که سارتر خود را مسئول جنگ جهانی میداند و این جا دلهره و اضطراب به وجود میآید که فرد با خود میگوید از آن جا که من مسئول این کار هستم، آیا این کار درست بوده و چه نتایجی خواهدداشت که من آنها را نمیدانم یا نخواهمدید!؟
مدت مدیدی ست تاپیک به این قشنگی خوابیده!
اگر موافق باشید بحث مربوط به بیگانه رو طبق روال گذشته با دادن امتیاز به کتاب پایان بخشیده و گفتگو راجع به کتاب بعدی رو شروع کنیم
پیشنهادتون برای بحث بعدی؟
سلام به همه دوستان.
قبلا در گروه "کتاب یهنی همه چیز" این یادداشت رو در مورد بیگانه نوشته بودم. الان که دیدم موضوع بحث بیگانه هست، گفتم اینجا هم قرارش بدم.
بیگانه
داستان مردی که همه چیزی را به طرز وحشتناکی ساده و بی اهمیت میبیند. هیچ چیز اهمیت زیادی ندارد. حتی مرگ مادرش. او را به یاد نمی آورد. مادر را انکار میکند و عشقش را. روز مرگ مادر هیچ احساساتی از خود بروز نمیدهد. نه تنها در مقابل چشمان دیگران. بلکه در درون خود نیز تلاش دارد مادر را بی اهمیت جلوه دهد. با بی تفاوتی به مادر می اندیشد. انگار نه انگار کسی که زیر خاک میرود مادرش است و بلافاصله بعد از خاکسپاری به دنبال خوشگذرانی میرود.
همه اینها شاید مردی سرد و بی احساس را مجسم کند. ولی او فقط زبان احساسش را درک نمیکند. او جریان گرم اطرافش را میبیند ولی نمیفهمد. او بی احساس نیست بلکه عواطفش زیر خروارها خاکستر مدفون شده. آنقدر به خود دروغ گفته که باور کرده هیچ چیز مهم نیست. همه چیزی را انکار میکند غیر از منطقی خشک. جای همه کمبودها را سعی دارد با واقع نگری وحشتناکی پر کند. وقتی در سلول خود در زندان در انتظار مرگ است، بدون توجه به اینکه قرار است بمیرد، به وضع زندانیی فکر میکند که در تنه درختی حبس شده و فقط از سوراخی به آسمان مینگرد. و خود را با او مقایسه میکند. این بیتفاوتی وحشتناک، نشان از سرکوبی شدید عواطف بشری دارد. او ادم سردی نیست ولی به تدریج خود را زیر نقابی خشک و منطقی پنهان کرده. گواه این، حرکت ناگهانی و غیر منتظره اش برای کشتن بی دلیل یک انسان است و شلیک پیاپی گلوله به پیکر بی جان او. در این لحظه سد میشکند و سیل امیال و عواطف سرکوب شده او را از کنترل خارج میکند و باعث بروز رفتاری چنین جنون آمیز در او میشود.
در سویی دیگر، علل این بیتفاوتی او هم قابل بحث است.
جناب desertwolf ممنون از شرکت در بحث اما گفتگو در مورد کتاب بیگانه تموم شده
من شخصا یکی از کتاب های مارکز رو پیشنهاد میدم
صد سال تنهایی ترجیحا یا عشق سالهای وبا
سایر پیشنهادات؟
چرا باید این تاپیک خوابیده باشه؟!
راستش کارای مارکز رو هنوز وقت نکردم کامل بخونم و همچنان دارن تو کمدم خاک میخورن!
پیشنهاد من کارای هاروکی موراکامی(خصوصاً کافکا در کرانه) یا اریک امانوئل اشمیته(خرده جنایت هاش یه کم قدیمیه...شاید مهمان سرای دو دنیا بد نباشه...هوم؟!)... که یه کمی هم متفاوت از بقیه کتابهای مورد بحث باشن. البته هنوز همه صفحات این تاپیکو نخوندم...امیدوارم قبلاً راجع بهش بحث نشده باشه
منم اینایی که شما گفتین رو نخوندم : دینقل قول:
اما در کل سایر دوستان هم یه نظری بدن ببینیم اکثریت با چه کتابی موافقند همون رو به گفتمان بگذاریم
چرا دیگه کسی نمیاد نظر بده...من شخصاً حاضرم راجع به کارایی هم که نخوندم بشنوم...فقط یه چند نفر بیان!
من هم با صد سال تنهایی موافقم.... [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
منم همین .... [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
من که خودم نخوندمش اما گمونم "صد سال تنهایی" انتخاب خوبی باشه . اکثرا خوندنش و خیلی هم کتاب محبوبیه
یک پیشنهاد دیگه مسخ هست
یا اینکه یک مقدار حال و هوا را عوض کنیم و مثلا یک کتاب ایرانی یا داستان کوتاه را واسه بحث انتخاب کنید
با پیشنهاد کتاب ایرانی موافقم...نقل قول:
کافه پیانو که تازگی ها خیلی معروف شده رو من پیشنهاد میکنم....کارای مستور هم می تونه یکی از گزینه ها باشه.. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نقل قول:
مسخ رو خوندم و گزینه ایده الی هست به نظرم!!
منم همین نظرو دارم :20:نقل قول:
با کافه پیانو شدید موافقمنقل قول:
مسخ رو نخوندم اما جزو گزینه های محبوب هست و پرطرفدار!نقل قول:
من شخصا با پیشنهاد کتاب ایرانی مواقفم برای تغییر فضا
اگر نه که بین همون صد سال تنهایی و مسخ یکی رو انتخاب کنیم
من هم با کتاب ایرانی موافقم گرچه "کافه پیانو" را نخوندم و بالعکس"مسخ" را خونده ام.
چه خوب که مثل کتاب "بیگانه" فایل هر کتابی که انتخاب میشه - اگه موجود باشه - واسه دوستان گذاشته بشه که اگه ندارندش بگیرن و مطالعه کنن.
خب من نمیدونم چطور اینجا کتاب انتخاب میکنید. من که رمان و داستان ایرانی خیلی کم خوندم. خارجی یه کم بیشتر! خلاصه اگه مسخ تصویب شد، من پایه بحث هستم راجع بهش و خیلی چیزا برام مطرحه که دوس دارم با کسایی که خوندنش مطرح کنم!!:20:
كتاب متفاوت؟ نفرين ابدي بر خواننده ي اين برگ ها... آخر پست مدرن. ديالوگ خالص. از نويسنده ي معروف تو ايران نا شناخته پوييگ... يا ملكوت ( اگه پيداش كنين ) شاهكار بهرام صادقي... يا يه نمايشنامه... خانه ي عروسك ايبسن كه واقعا جاي بحث داره... مسخ و صد سال تنهايي رو كه همه خوندن و مي خونن.
نقل قول:
بله مسلما کتاب های کاملا متفاوتی که شما فرمودین به شدت قابل بحث هستند اما وقتی کسی نخونده باشه کی می خواد بیاد راجع بهش صحبت کنه؟
------------------
فکر می کنم با توجه به نظرات اکثریت همون مسخ انتخاب شد
پس میریم که داشته باشیم مسخ فرانتس کافکا را
خوشحالم که مسخ انتخاب شد. به زودی یادداشتایی که قبلا نوشتم رو پیدا میکنم. اگرم پیدا نشد دوباره مینویسم.