هی فلانی!
می دانی؟!
می گویند رسم زندگی چنین است :
می آیند ... می مانند ...
عادتت می دهند ... و می روند ...
و تو در خود می مانی
و تو تنها می مانی!
راستی!
نگفتی!
آیا رسم تو نیز چنین است؟!
مثل همه ی فلانی ها ؟!
Printable View
هی فلانی!
می دانی؟!
می گویند رسم زندگی چنین است :
می آیند ... می مانند ...
عادتت می دهند ... و می روند ...
و تو در خود می مانی
و تو تنها می مانی!
راستی!
نگفتی!
آیا رسم تو نیز چنین است؟!
مثل همه ی فلانی ها ؟!
جاي خالي با هم بودن هامونو احساس مي کنم، اما همچنان در تلاشم تا با شرايط جديد خو بگيرم...
گاهي اوقات ديوارهاي شهر خاطراتم اونقدر بهم فشار ميارن که تنها اشکام مي تونن از اين حصار بي روزن عبور کنن...
هر وقت باهاتون حرف مي زنم بيشتر از قبل دلتنگ مي شم، اما فقط لبخند مي زنم و ياد شعري ميفتم که با هم پيداش کرده بوديم:
" گريه در چشمان من طوفان غم دارد ولي
خنده بر لب مي زنم تا کس نداند راز من..."
انگار شماها در سازگار شدن با تغييرات بيشتر از من موفق بودين، هر کدومتون يه راه جديد براي رهايي پيدا کردين...
راستش منم اينجا رو براي رها شدن پيدا کردم، اما بازم جاي خاليتونو حس مي کنم...
همه اين حرفا رو اينجا نوشتم تا شايد يه روزي از اينجا رد بشين و ببينين چي کشيدم...
اميدوارم اون روز براي جبران کردن دير نشده باشه، هرچند که هميشه خيلي زود دير ميشه...
چه ساده با گريستن خويش زاده مي شويم و چه ساده در ميان گريستن ديگران مي ميريم , و در فاصله ي اين دو سادگي چه معمايي مي سازيم به نام زندگي.
همیشه در نهایت بودن خویش تنها می مانیم
نه شانه ای برای گریستن
نه دستی برای نوازش
نه آغوشی برای دمی آسایش
این رسم روزگار است که اگر دستی بلند شد جز برای سیلی بر گونه ای یخ زده فرود نیایید
تکرار وحشیانه تاریخ است، زندگی
و من که گم گشته ام در امتداد خطوط کف دست راستم
دنبال سرنوشت شوم خودم گیج می زنم
و خط عمر من در طول راه خویش در چند نقطه تکه و تکه می شود
یعنی که بارها می میرم و زنده می شوم...
هرگاه قلبي را شكستي به انتظار شنيدن صداي شكستنش منشين! بعضي قلبها آنقدر مغرورند كه صداي خردشدنشان را فرو ميبرند.
هيچگاه به انتظار تپيدن قلبي چشمهايت را خسته و بيخواب مكن! بعضي قلبها آنقدر سختاند كه با تپيدن خرد ميشوند.
هرگز به انتظار باز شدن قلبي در مزن! بعضي قلبها آنقدر خالياند كه با كليد احساس هم باز نميشوند.
هيچگاه انتظار نداشته باش بر سكوي قلبي حكومت كني! بعضي قلبها آنقدر سستاند كه فرو ميريزند.
هيچوقت انتظار نداشته باش در قلبي باقي بماني! بعضي قلبها كاروانسرايي پر از مسافرند كه ديگر جايي براي تو باقي نميگذازند....
روزگار عجیبی ، ست نازنین
آنگاه که سخن گفتن سخت و طاقت فرسا شده و می شود .
و آنگاه که صحبت کردنت را همه و همه باید بشنوند وگرنه به بیراهه می روند
و آنگاه که سخن گفتن تنها و تنها در سکوت بی پایان نگفتن خلاصه می شود
و آنگاه که فریادهای بر خاسته از عمق جانت را گوش شنوائی نیست
و آنگاه که کلمات در هم و برهم دوستت دارم بسختی بر زبان جاری می شود
و آنگاه که گفتن و شنیدن دوستت دارم گناهی بس بزرگ شمرده می شود
و آنگاه که نگاهت را باید از میان نگاه های دیگران که ذل زده تو را می نگرند دزدانه و با مشقت فراوان رد نموده و به تمنای دوستت دارم روانه کنی شود
و آنگاه که هزاران چشم را برای دیدن یک چشم باید در نوردید و سراسیمه و آنهم فقط لحظاتی و نه بیشتر نباید به تماشا بایستی .
و آنگاه که غصه های کهنه جایی غیر از دل پردرد را نمی یابند و باید در قلب رنجور و زخم خورده تا سالیان سال باقی بمانند
و آنگاه که همراهی را گناه نا بخشودنی و گمراهی نشان لیاقت می دهند
چگونه باید گفت من هستم
بگذارید باشم
و بگذارید کودکی کنم
و بگذارید زندگی کودکانه من رنگ عشق کودکانه بگیرد .
و بگذارید تارهای صوتی منجمد شده از سکوت سالیان درازم به حرکت هرچند آرامی در گفتن دوستت دارم به حرکت در آید
قلبم در حال از جا کنده شدن است و نمی توانم آنچه را در لاک وجودیم می گذرد بر زبان بیاورم و آرامشی را هر چند فقط یک لحظه بر خود مستولی گردانم
روزگار عجیبی ست نازنین...
تقديم به همه كساني كه به عشق خود نرسيده اند
نشسته بود روي زمين و داشت يه تيكه هايي رو از روي زمين جمع مي كرد.
بهش گفتم: كمك نمي خواي؟ گفت:نه.
گفتم: خسته مي شي بذارخوب كمكت كنم ديگه.
گفت: نه خودم جمع مي كنم.
گفتم:حالا تيكه ها چي هست؟بد جوري شكسته معلوم نيست چيه؟
نگاه معني داري كرد و گفت:قلبم. اين تيكه هاي قلب منه كه شكسته. خودم بايد جمعش كنم
بعدش گفت : مي دوني چيه رفيق؟آدماي اين دوره زمونه دل داري بلد نيستن.
وقتي مي خواي يه دل پاك و بي ريا رو به دستشون بسپري
هنوز تو دستشون نگرفته ميندازنش زمين و ميشكوننش......
ميخوام تيكه ها ش رو بسپرم به دست صاحب اصليش
اون دل داري خوب بلده داره آخه مي دوني اون خودش گفته كه قلبهاي شكسته رو خيلي دوست
ميخوام بدم بهش بلكه اين قلب شكسته خوب شه.
تيكه هاي شكسته ي قلبش روجمع كرد و يواش يواش ازم دور شد.
و من توي اينفكر كه چرا ما آدما دلداري بلد نيستيم موندم
دلم مي خواست بهش بگم خوب چرا دلت رو مي سپردي دست هركسي؟
انگاري فهميد تو دلم چي گفتم. بر گشت و گفت:
دلم رو به دست هركسي نسپردم اون براي من هر كسي نبود.
گفت و اين بار رفت سمت دريا...................
هیچ وقت هیچ چیز و هیچ كس را بی جواب نگذار !!! جواب سلام را با علیك بده ، جواب تشكر را با تواضع ، جواب كینه را با گذشت ، جواب بی مهری را با محبت ، جواب ترس را با جرات ، جواب دروغ را با راستی ، جواب دشمنی را با دوستی ، جواب زشتی را به زیبایی ، جواب توهم را به روشنی ، جواب خشم را با صبوری ، جواب سرد را به گرمی ، جواب نامردی را با مردانگی ، جواب همدلی را با رازداری ، جواب پشتكار را با تشویق ، جواب اعتماد را بی ریا ، جواب بی تفاوتی را با التفات ، جواب یك رنگی را با اطمینان ، جواب مسئولیت را با وجدان، جواب حسادت را با اغماض ، جواب خواهش را بیغرور ، جواب دورنگی را با خلوص ، جواب بی ادب را با سكوت ، جواب نگاه مهربان را با لبخند ، جواب لبخند را با خنده ، جواب دلمرده را با امید ، جواب منتظر را با نوید ، جواب گناه را با بخشش ، جواب عشق چیست جز عشق ؟ همیشه جواب های ، هوی نیست. جواب خوبی را به خوبی بده ، جواب بدی را هم به خوبی بده. هیچ وقت جواب سربالا نده. هیچ وقت هیچ چیز و هیچ كس را بی جواب نگذار. مطمئن باش هر جواب كه بدهی یه روزی ، یه جوری ، یه جای به تو باز میگردد.
یه روز تو دفتر دلم تصویر عشقو کشیدم تو خلوت سرد تنم یه ردپایی کشیدم درست مثل یه همسفر تو قصه ها می دیدمش آخه توی دفتر عشق یه رنگ خوب کشید مش اما نمی دونم چی شد سیاهی دورش حلقه زد از توی نقشه دلم چه بی خبر پر زدو رفت آخه مگه نمی دونست قلبشو آبی کشیدم دیگه توی دفتر دل تصویر عشقو ندیدم کنار عکس اش خودمو با چشم گریون کشیدم لا لا لا لا لا لا لا
باتو هستم ای لبریز از عشق هراسی نداشته باش ای سیاره كوچك گرم من! من با تمام وجود دوستت خواهم داشت . هراسی نداشته باش ! با قلبی سرشار از عشق و محبت لحظه های پربارت را نظاره كن تازیبایی درونت و زیبایی عشقمان بر چهره زیبایت نقظش ببندد صدایم كن ! صدایم را خواهی شنید ، با تو سخن خواهم گفت ! صداقت ، عشق ، شادی ، شور، شعف، زیبایی ، محبت در وجود توست به دنبال چه می گردی نازنین ؟ اكنون مرا دریاب ! و صدای درونت را بشنو با تو هستم ای همه لبریز از عشق و دوستی آن روز كه خودم را نثار عشق تو كردم باور داشتم كه زندگی یعنی اهدای عشق به آنكه می پرستی و تنها همین !
قطاری كه به مقصد خدا می رفت در ایستگاه دنیا توقف كرد و پیامبر رو به جهانیان كرد و گفت : مقصد ما خداست ، كیست كه با ما سفر كند ؟ كیست كه رنج و عشق رو با هم بخواهد ؟ كیست كه باور كند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟ قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندكی بر آن قطار سوار نشدند ، از جهان تا خدا هزاران ایستگاه بود . در هر ایستگاه كه قطار می ایستاد ، كسی كم می شد ، قطار می گذشت و سبك می شد ، زیرا سبكی قانون راه خداست . قطاری كه به مقصد خدا می رفت ، به ایستگاه بهشت رسید ، پیامبر گفت : اینجا بهشت است ، مسافران بهشتی پیاده شوند ، اما اینجا ایستگاه آخر نیست . مسافرانی كه پیاده شدند بهشتی شدند ، اما اندكی باز هم ماندند ، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند . آنگاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت : درود بر شما ، راز من همین بود ، آن كه مرا میخواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد ... و آن هنگام كه قطار به ایستگاه آخر رسید دیگر نه قطاری بود و نه مسافری
از دریا پرسیدم:که این امواج دیوانه ی تو از کرانه ها چه میخواهند؟ چرا اینان پریشان و در به در سر بر کرانه های از همه جا بی خبر می زنند؟ دریا در مفابل سوالم گریست! امواج هم گریستند... آن وقت دریا گفت: که طعمه ی مرگ تنها آدمها نیستند امواج هم مانند آدمها می میرند و این امواج زنده هستند که لاشه ی امواج مرده را شیون کنان به گورستان سواحل خاموش می سپارند!
زنـدگـی شطرنـج دنـیـا و دل است قصـه ی پر رنج صدها مـشکـل است شـاه دل کـیـش هـوسـهــا میشود پــای اســب آرزوهــا در گــل است فـیـل بـخـت مـا عـجـب کــج مـیرود در سـر مـا بـس خـیال باطـل است مــا نـسـنـجـیـده در پـی فـرزیـن او غـافـل از اینکه حریفی قابـل است مهره های عمـر مـن نیمـش برفت مهره های او تمـامش کامل است بــا دل صــدیــق مــا او حـیـلــه ها دارد و از بـــازیــش دل غافل است %%%%%%% عشق و رســوایی همیشه توام است عاشـــــــــق فارغ ز رسوایی کم است در حریمـــــم عشق جای عقل نیست عاشـــقی با عاقـــلی دور از هم است هر که را با عشـــــــــــــق دیدم آشنا با خـــــرد بیگانه با دل محــــــرم است زندگی با عشـــــــــق معنا می شود بی حضور عشــــــق دنیا مبهم است برگ و بار عاشــــــقی خون دل است ریشه های عشق در خاک غم است در دلم آهســـــــته می گرید کسی بارش بـــــــاران در اینجا نم نم است چــــــهره زردم به اشک آغشته شد روی این پژمرده گل هم شبنم است بی حضور چشمهای روشنت لحـــــــــظه های ماتم است یادت ای آرام بـــــــخش زندگی درد بی درمان ما را مرهم است
از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم نه طاقت خاموشی، نه میل سخن داریم آوار پریشانیست، رو سوی چه بگریزیم؟ هنگامۀ حیرانیست، خود را به که بسپاریم؟ تشویش هزار «آیا»، وسواس هزار «اما»، کوریم و نمیبینیم، ورنه همه بیماریم دوران شکوه باغ از خاطرمان رفتهست امروز که صف در صف خشکیده و بیباریم دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را تیغیم و نمیبریم، ابریم و نمیباریم ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب گفتند که بیدارید؟ گفتیم که بیداریم. من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
گفتگو با خدا گفتم: چقدر احساس تنهایی میكنم گفتی: فانی قریب .:: من كه نزدیكم (بقره) ::. گفتم: تو همیشه نزدیكی؛ من دورم... كاش میشد بهت نزدیك شم گفتی: و اذكر ربك فی نفسك تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال .:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد كن (اعراف) ::. گفتم: این هم توفیق میخواهد! گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لكم .:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور) ::. گفتم: معلومه كه دوست دارم منو ببخشی گفتی: و استغفروا ربكم ثم توبوا الیه .:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه كنید (هود) ::. گفتم: با این همه گناه... آخه چیكار میتونم بكنم؟ گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده .:: مگه نمیدونید خداست كه توبه رو از بندههاش قبول میكنه؟! (توبه) ::. گفتم: دیگه روی توبه ندارم گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب .:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزندهی گناه هست و پذیرندهی توبه (غافر) ::. گفتم: با این همه گناه، برای كدوم گناهم توبه كنم؟ گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا .:: خدا همهی گناهها رو میبخشه (زمر) ::. گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو میبخشی؟ گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله .:: به جز خدا كیه كه گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران) ::. گفتم: نمیدونم چرا همیشه در مقابل این كلامت كم میارم! آتیشم میزنه؛ ذوبم میكنه؛ عاشق میشم! ... توبه میكنم گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین .:: خدا هم توبهكنندهها و هم اونایی كه پاك هستند رو دوست داره (بقره) ::. ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرك گفتی: الیس الله بكاف عبده .:: خدا برای بندهاش كافی نیست؟ (زمر) ::. گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیكار میتونم بكنم؟ گفتی: یا ایها الذین آمنوا اذكروا الله ذكرا كثیرا و سبحوه بكرة و اصیلا هو الذی یصلی علیكم و ملائكته لیخرجكم من الظلمت الی النور و كان بالمؤمنین رحیما .:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد كنید و صبح و شب تسبیحش كنید. او كسی هست كه خودش و فرشتههاش بر شما درود و رحمت میفرستن تا شما رو از تاریكیها به سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب) ::. با خودم گفتم: خدا... خالق هستی... با فرشتههاش... به ما درود میفرستن تا آدم بشیم؟! ... ... ...
=======================
تو از ما خیلی کوچولوتری نشستم کنارش , روی نیمکت سفید نیگام نکرد ,نیگاش کردم یه دختر بچه پنج شیش ساله با موهای خرمایی و لبای قلوه ای - سلام کوچولو , سرشو برگردوند و لبخند زد - سلام , چشاش قهوه ای روشن بود , صاف و زلال , انگار با چشاش داشت می خندید - خوبی ؟ سرشو بالا و پایین کرد - اوهوممم - تنها اومدی پارک ؟ دوباره خندید , صدای خندش مثل قلقلک گوشامو نوازش می داد - نههه ... اوناشن .. دوستام ... با انگشت وسط پارکو نشون داد نگاه کردم , دو تا بچه , یه دختر و یه پسر سوار تاب شده بودن و بازی میکردن،خیلی ساکت و بدون هیچ سر و صدایی با تعجب نگاش کردم - پس تو چرا تنها نشستی ؟ نمی خوای بری تاب بازی . سرشو به چپ و راست تکون داد - نه , من ازونا بزرگترم ایندفه من خندیدم , اونقدر جدی حرف می زد که کنترل خنده برام مشکل بود با چشای درشت شدش نگام کرد و گفت : - شما نمی رین بازی ؟ اینبار شدت خندم بیشتر شد , عجیب شیرین حرف می زد - من ؟ من برم بازی ؟ من که از تو هم بزرگترم که ,خودشو کشید کنارم و دست کوچیکشو گذاشت روی گونه ام , خیلی جدی نگام کرد - نه , شما از ما سه تا هم کوچولوترین ,خیلی ... نتونستم بخندم , نگاهش میخکوبم کرد و دست سردش که روی گونه ام ثابت مونده بود نمی دونستم جواب این حرفشو چی بدم - دلتون می خواد با دوستای من دوست بشین , دستشو برداشت و دوباره لبخند زد , - ناراحتتون کردم ؟ آب دهنمو قورت دادم و گفتم : - نه ... اصلا , صداشون کن از روی نیمکت پرید پایین و آروم گفت : - بچه ها .. بیان بچه ها از همون فاصله دور صدا رو شنیدن و از روی تاب پریدن پایین - راستی اسم تو چیه خانوم کوچولو ؟ برگشت و دوباره با یه حالت جدی توی چشام نگاه کرد و گفت : - من اسم ندارم , ولی دوستام به من می گن آهو... گیج شده بودم , اسم ندارم ؟ خواستم یه سئوال دیگه ازش بپرسم که بچه ها از راه رسیدن - سلام .. سلام جوابشونو دادم :- سلام پسربچه لپای سرخ و چش و ابروی مشکی داشت و دختر کوچولوی همراهش موهای بلند خرمایی با چشای متعجب و آبی ,پسر بچه به آهو نگاه کرد و پرسید : - این آقا دوستته آهو جون ؟ آهو سرشو تکون داد و در حالیکه با دست پسرک رو نشون می داد گفت : - این اسمش مانیه , چار سالشه , دو ساله که مرده ,توی یه تصادف رانندگی , اینم نسیمه , اممم ... , پنج سالشه , سه روزه که مرده , ... , باباش ... باباش ... ( نسیم با دستای کوچیکش صورتشو گرفت و به شدت گریه کرد ) نمی تونستم تکون بخورم , خشکم زده بود صدای ضربان تند قلبمو به وضوح می شنیدم و همینطور صدای سکوت عجیبی که توی پارک پیچیده بود آهو نسیم رو بغل کرد , چشاش سرخ شده بود - باباش دوسش نداشت , خفش کرد , اونقدر گلوش فشار داد تا مرد , ببین ...با دست گردن نسیم رو نشون داد دور گردن باریک نسیم یه خط متورم سیاه ,یه چیزی شبیه رد دست به چشم می خوردحالم داشت بد می شد نمی تونستم چیزی رو درک کنم فقط نفس می کشیدم , به زحمت تونستم بگم : - و تو ..؟ آهو لبخند زد , - من هفت سالمه , توی یه زیر زمین مردم , از گشنگی و تشنگی , زن بابام منو انداخ اون تو و درو روم بست , اونجا خیلی تاریک بود , شبا می ترسیدم , سه روز اونتو بودم ,یه شب چشامو بستم و از خدا خواستم منو ببره پیش خودش , خدا هم منو برد پیش خودش , منو بغل کرد و برد . نمی تونستم باور کنم , همه چیز بیشتر شبیه یه فیلم وحشتناک بود تا واقعیت سه تا بچه معصوم , یعنی اینا .. اینا مرده بودن ! نسیم دیگه گریه نمی کرد , مانی دست آهو رو گرفته بود و می کشید : - بریم آهو جون ؟ - ما باید بریم . به خودم اومدم , - کجا ؟ مانی با انگشت به یه گوشه آسمون اشاره کرد : - اون جا آهو خندید و گفت : - ما خیلی کم میایم اینجا , اون بالا خیلی بهتره , خدا با ما بازی می کنه ,تازه سواریمونم میده بچه ها خندیدن - اگه ببینیش عاشقش می شی چشام خیس بود , خیلی خیس , اونقدر که تصویر اونا مدام مبهم و مبهم تر می شد فقط تونستم از بین بغضی که توی گلوم گیر کرده بود بپرسم : - خدا ..خدا چه شکلیه ؟ و باز هر سه تا خندیدند آهو گفت این شکلی , دستاشو به دو طرفش باز کرد و شروع کرد به رقصیدن همونطور که می رقصید آواز می خوندنسیم و مانی هم همراه آهو شروع به رقصیدن کردند از پشت قطره های گرم اشکی که چشماموپوشونده بود رقص آروم و رویاییشونو تماشا می کردم آوازی که آهو می خوند , ناخودآگاه منو به یاد خدا مینداخت خدایی که با بچه ها بازی می کنه صدای آواز مثل یه موسیقی توی گوشم تکرار می شد بعد از چند لحظه دیگه هیچی نفهمیدم *** چشمامو که باز کردم شب شده بود دور و برمو نگاه کردم , پارک ساکت و تاریک بود و اثری از بچه ها نبود نمی دونستم چه مدت روی نیمکت خوابم برده بودو نمی تونستم چیزایی که دیده بودم باور کنم نگاهم بدون اراده به اون گوشه ای از آسمون که مانی نشون داده بود افتاد سه تا ستاره اون گوشه آسمون بود ,نزدیک هم , و یکیشون پر نور تر از بقیه صدای آهو توی گوشم پیچید : - تو از ما سه تا خیلی کوچولوتری , خیلی کوچولوتر
================
در کافه ای تاریک و سرد قهوه گلویم را می لیسد می نویسم باز هزار سال هم بگذرد کافی نیست برای ملودی فراموشی تو روبرو دختر و پسری زیر میز پاهایشان را به هم تاب می دهند من اینجا م زیر تابوت خاطرات تو خاطرات مرده که بالای قفس تاب میخورد قفسی که جای دو نفر بود .انگار جایی برای یک نفر ندارد نگاهم را خیره میکنم زنی بدل های خریده از حراجی را بر روی میز پخش میکند تلاشی برای ساخت بدلی از تو اما توانم نیست باعث نابودی یک حس منم این نابودی درس آنشب بود که مشق هر روزم شد کودکی آبمیوه اش را میریزد شیطان میانجی شد ذرات این حس را از زمین جمع کرد در آغوشم داد تا بسازم از نو آغوشه پُر ٬جیبهای تنگ٬ بهانه ام شد در کافه باز شد٬ همه سرما به داخل ریخت بازهجوم وحشیانه من تازیانه افکار پوچ تو را هم از دست دادم هیچ چیز مثل قبل نخواهد شد در میان خنده های کافه چی، کودک زار میزند باز می نویسم هزار سال میتونه کافی باشه من اینجام، زیر تابوت عشاق از نفس افتاده ام درکی ندارم دست و پایم نمیرسد به عشق هرگز خنده ها چندین برابر می شود رویای بهارم زیر لاشه مغز بو گرفته بوی استیک در فضای کافه می پیچد مهم نیست حرکت ثانیه از یک تا شصت مهم دقیقه رفتن بود که گذشت رفتن به هیچ حال چه کسی بیشتر زخمی شد؟ موسیو صورت حساب لطفا
قورت می دهم همه دلتنگیهایم را و تلخ نوشته هایم را سر می كشم انكار نمی كنم لج كرده ام كه برایت بنویسم گریه كنم عاشقت بمانم لج كرده ام دوستت داشته باشم دلم می خواهد باور كنی دوستت دارم همین
========
مهربانم، ای خوب! یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که این جا بین آدم هایی، که همه سرد و غریبند با تو تک و تنها، به تو می اندیشد و کمی، دلش از دوری تو دلگیر است.... مهربانم، ای خوب! یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که چشمش ، به رهت دوخته بر در مانده و شب و روز دعایش اینست؛ زیر این سقف بلند، هر کجایی هستی، به سلامت باشی و دلت همواره، محو شادی و تبسم باشد... مهربانم، ای خوب! یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که دنیایش را، همه هستی و رؤیایش را، به شکوفایی احساس تو، پیوند زده و دلش می خواهد، لحظه ها را با تو، به خدا بسپارد.... مهربانم، ای خوب! یک نفر هست که با تو تک و تنها، با تو پر اندیشه و شعر است و شعور! پر احساس و خیال است و سرور! مهربانم، ای یار، یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که با تو، به خداوند جهان نزدیک است و به یادت، هر صبح، گونه سبز اقاقی ها را از ته قلب و دلش می بوسد و دعا می کند این بار که تو با دلی سبز و پر از آرامش، راهی خانه خورشید شوی و پر از عاطفه و عشق و امید به شب معجزه و آبی فردا برسی…
==============
كاش میدانستی، بعد از آن دعوت زیبا به ملاقات خودت من چه حالی بودم خبر دعوت دیدار، چو از راه رسید پلك دل باز پرید من سراسیمه به دل بانگ زدم آفرین قلب صبود، زود برخیز عزیز خاطرم را گفتم: زودتر راه بیفت هر چه باشد، بلد راه تویی ما یك عمر بدین خانه نشستیم وتو تنها رفتی بغض در راه گلو گفت: مرحمت كم نشود گویا با من بنشسته دگر كاری نیست جای ماندن چون دگر نیست، از اینجا بروم مژده دادم به نگاهم، گفتم: نذر دیدار قبول افتاده است و تپش های دلم را گفتم: اندكی آهسته، آبرویم نبری عقل، شرمنده به آرامی گفت: راه را گم نكنیم!! خاطرم خنده به لب گفت: نترس نگران هیچ مباش سفر منزل دوست، كار هر روز من است چشم بر هم بگذار، دل تو را خواهد برد ... وه چه رویای قشنگی دیدم خواب، ای موهبت خالق پاك خواب را دریابم كه تو در خواب، مرا خواهی خواست كه تو در خواب، مرا خواهی خواند و تو در خواب، به من خواهی گفت: تو به دیدارمن آ آه، كاش میدانستی بعد از این دعوت زیبا به ملاقات خودت من چه حالی دارم پلك دل باز پرید خواب را دریابم من به میهمانی دیدار تو می اندیشم...
دیوونه ها خدا شونو دوست دارن.
دیوونه ها خیلی ها رو دوست دارن.
دیوونه ها یه وقتی عاشق بودن
همه ی عاشقا هم یه وقتی دیوونه می شن .
میگن دیوونه ها فقط می خورن و می خوابن
_ کی میگه؟دیوونه ها می تونن پرواز کنن !!!
دیوونه ها پیش محبوبشون می رن بعضی وقت ها هم پیش خداشون می رن.
دیوونه ها بی دلیل اشک می ریزن .. بی دلیل می خندن.
کی می دونه تو دل دیوونه ها چه خبره ؟وای چه غوغاییه . . .
می دونم دل دیوونه ها خیلی بزرگه ولی فقط جای یه محبوبه.
زماني که متولد شدم به من آموختند دوست بدار ,
ولی اکنون که ديوانه وار دوست دارم می گويند فراموش کن !!
می خوابم که تو را در خواب ببينم , بيشتر ميخوابم که بيشتر ببينمت .
اگر بدانم مردگان هم خواب ميبينند ميميرم تا تو را هميشه در خواب ببينم .
نيمه شب
صداي بغضي خسته خوابم را شكست
ديوانه اي تنهاييش را مي گريست
و دلهره هايش را در گوش پنجره زمزمه مي كرد
رنگ تلخ گلايه هايش ميان تاريكي سكوت محو شد
روزي كه به جرم عاشقي به غروب دلتنگي تبعيدش كردند
باران مي باريد
ميان نفس هاي باران اخرين خاطره بودنش را فرياد كرد
ولي ادمك ها پنجره ها را بسته بودند
صداي ناله هايش را نشنيدند
خستگي هايش را نديدند
بي رحمانه به اشك هايش خنديدند
و او را كه كوله باري از غم به دوش مي كشيد
ديوانه خواندند
پرسید: "به خاطر کی زنده هستی؟" گفتم: "به خاطر هیچ کس!" پرسید: "به خاطر چی زنده هستی؟" می خواستم بگم: "فقط به خاطر تو! ولی با بغض، سکوت کردم." بعد از لحظه ای گفتم: "به خاطر هیچ چیز." از او پرسیدم: "تو به خاطر چی زنده هستی؟" در حالیکه اشک روی گونه هاش می غلطید گفت: "به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده است."
بر بال های تو نشسته ام و چون پرنده ای آزاد تا ابرها بالا خواهم رفت ای کاش که این پرواز درخواب نباشد و تو گیسوان آشفته ی مرا در باد رها سازی، نکند گرمی دست های تو از عشق نباشد، نکند محبت، کلامی پوچ و رویایی باشد. ای وای اگر که این پرواز تا اوج رفتن بر بال باد باشد.
با خداوندت زندگی کن.او دلیل زندگی توست.
بدان که تنها با خانواده و یا همسرت زندگی نمیکنی٬ به این ترتیب هرگاه احساس کردی که آنها آنقدر که باید٬کامل نیستند و یا آنقدر که میپنداشتی عالی نیستند٬ زندگی برایت تیره و تار نمیشود و روزگار برایت به پایان نمیرسد.
بدان که در هرحال٬حتی اگر از جانب عزیزترین کسانت هم ظلم و حتی خیانت ببینی٬ باز هم دنیا به آخر نرسیده٬ دنیای تو آنقدر بزرگ است و خدایت آنقدر مسیرها پیش رویت باز گذاشته که هرگز به بن بست نرسی. خداوندی که تو او را می پرستی و جز او هیچ کس خالی از عیب نیست و شاید براستی تنها اوست که لایق پرستش و عشق زلال توست. آنقدر بزرگ است که با درک گوشه ی کوچکی از عظمتش می توانی درک کنی که چه بسیار بر مسائل حقیر جنجال کردی٬ اشک ریختی و در نهایت هیچ کدامشان پایدار نبودند ....
و اساسا هیچ چیز در این دنیای فانی ارزش اینرا ندارد که بر اثرنبودش٬ تو امید و شور زندگی ات را از دست دهی.
دلیل زندگی ات را آنقدر بلند قرار بده که به این راحتی ها افول نکند...
دوباره پیدایش شد!و آرامش لعنتی مرا از من گرفت٬ این نویسنده ی مجنون با تازیانه ی همیشگی اش که به روحم مینوازد٬ گویی هرگز رهایم نخواهد کرد٬ آری جزئی از من شده٬ نه شاید من جزئی از آن شده ام٬ گوشه ای کم مایه از وسعت ژرف و لغزاننده ی او!
وقتي که ٬
تنهاي تنها مي شوي و وقتي که دوستانت و آنهاکه نياز مند ياريشان هستي ٬ درست
در حساس ترين نقطه رهايت مي کنند;
وقتي که ٬
در دست همانها که پشتوانه و پشت گرمي محسوبشان مي کردي ٬خنجر مي بيني;
وقتي که ٬
زیر سنگي که به استواريش سوگند مي خوري و تکيه گاهش مي شمردي ٬ ماري خفته مي بيني
که در تکان حادثه از خواب جهيده است;
وقتي که ٬
امواج امتحان٬ خاشاک دوستيهاي سطحي را مي روبد و لجن متعفن خود خواهي و منفعت طلبي را
عريان مي سازد;
وقتي که ٬
هيچ تکيه گاهي برايت نمي ماند و هيچ دستي خالصانه به دوستي گشاده نمي گردد ;
يک ملجا و اميد وپناه گاه مي ماند که هيچ حادثه اي نمي تواند او را از تو بگيرد.
او حتي در مقابل بديهاي تو خوبي مي آورد و بر روي زشتي هاي تو پرده ي اغماض مي افکند.
اگر بداني که محبت و اشتياق او به تو چه قدر است ، بند بند تنت از هم مي گسلد.
او به عيسي علي نبينا و آله و عليه السلام فرمود:
«اگر آنها که به من پشت مي کنند ، ميزان اشتياق من را به خود بدانند قالب تهي مي کنند» .
حتماْ دانسته اي که او کيست.
پس چرا در انتها به او برسي؟ از او آغاز کن. پيش و بيش از همه خدا را دوست بگير و همواره
ملاک و شاخص دوستيهايت قرار بده. هر که به خدا نزديکتر و صفات خدايي در او متجلي تر
دوست تر و صميمي تر. و تو که چنين دوستي و رفاقتي مي طلبي خود پيش از ديگران
به خلق و خوي الهي متخلق مي شوي.دلت هميشه گرم باشد.
كتاب دلتنگي هايم را در تاقچه دلت جا مي گذارم تا اگر روزي تقويم زندگي ات خاطرات شيرين گذشته را به يادت انداخت نگاهي به آن افكنده و بداني از اولين تا آخرين فصل بودنم تنها سوالم اين بود كه بي جواب ماند چرا براي خزان دلم بهاري نيست؟
كتاب دلتنگي هايم را در تاقچه دلت جا مي گذارم تا اگر روزي تقويم زندگي ات خاطرات شيرين گذشته را به يادت انداخت نگاهي به آن افكنده و بداني از اولين تا آخرين فصل بودنم تنها سوالم اين بود كه بي جواب ماند چرا براي خزان دلم بهاري نيست؟
کساني که به فکرمون هستن رو به گريه مي اندازيم. ما گريه مي کنيم براي کساني که به فکرمون نيستن. و ما به فکر کساني هستيم که هيچوقت برامون گريه نمي کنن
در غروب سرد عشق این جمله را با من بخوان :
مرگ تو مرگ من است ... پس تمنا می کنم:
هرگز نمیر... !
نخستین گام آن است که زندگی را همانگونه که هست بپذیری .
با این پذیرش آرزو محو میگردد نا رضایتی محو میگردد .
احساس شادی می کنی بدون اینکه دلیل خاصی در میان باشد .
the first thing is to accept life as it is
accepting it desires disappear tensions disappear discontent disappears
one stars feeling very joyful - and for no reason at all
زندگی کن و بگذار هر ممکنی یش بیاید.
بخوان، پایکوبی کن، فریاد بزن، گریه کن، بخند، عشق بورز
مکاشفه کن، بپیوند، تنها بمان.
به بازار شو و گاه در کوهسار بیتوته کن.
زندگی کوتاه است، آن را سرشار بگذران تا آنجا که می توانی.
و تلاش نکن که در برابر این نیاز مقاومت کنی
عشق روزی که میخواست برود ده بذر گل به من داد و گفت این ده بذر را بکار. هر وقت جوانه زدند من برمی گردم. من آنها را یکی یکی کاشتم و با جوانه زدن هر کدام نور امیدی در دلم روشن می شد. اما این یکی انگار خیال جوانه زدن نداشت. ولی من انقدر عاشق بودم که نمی دانستم یک سنگریزه هرگز جوانه نمی زند!....
برای دقیقه های سرد چا ی دم کن در فنجان ثانیه های تلخ شکر بریز شاید لحظه های دلخوشی آنقدر نباشد که فرصت حتی یک تبسم را به نگاهمان وصله بزنند
سخته برام گذشتن از تو سخته مثل گذشتن از کوه برای من که دارم یه کوله بار انــــــــــدوه منو ببین غریبه ام هیشکی دوسم نداره انگار تا آخر عمر شبم ادامه داره می شد با من بمونی بمونی تا همیشه این قصه ی غم انگیز از ما جدا نمی شه برام گذشتن از تو پرواز برگه تا خاک مونده تو سینه عشق من آوازی تلخ و دردناک برای من که خسته م تو مثه خواب نازی کاش بدونی عزیزم برای من نیازی می خوای بری باشه برو .. خداحافظ عزیزم وقتشه تو تنهایی به یاد تو بسوزم من اگه تو رو نداشته باشم
عاشق باش اما اعتراف نكن!! به هیچ کس اعتماد نکن دخترک به هیچ کس راز دل نگو دخترک به هیچ کس نگو که دل بسته ام به تو به هیچ کس نگو که عاشقش شدی نه، نه ،نگو نه، نه، به هیچ کس اعتماد نکن به هیچ کس نگو که یک شبی کنار پنجره گریه کردی از خاطرش به هیچ کس نگو که از دیدنش سرعت قلبت از ثانیه جلو می زند به هیچ کس نگو که روزها گذشت و پیر شدی در انتظار دیدنش به هیچ کس نگو به هر دری زدی برای باز دوباره دیدنش به هیچ کس نگو حتی کسی که چتر شد زیر باران برای تو به هیچ کس نگو حتی کسی که گفت عاشقت شده است به هیچ کس نگو حتی کسی که نیمه شب برای تو شعر گفته است به هیچ کس نگو حتی کسی که گفت از بی اعتناییت دلم شکسته است شک نکن او روزی با تمام عشق رها می کند تو را نه نه کسی به احساس پاک تو که مثل یک گل شکفته است توجهی نمی کند آری گل تازه شگفته ات به دست عابران چیده می شود یا که زیر پایشان مثل یک علف لهیده می شود دیدی که گفتم به هیچ کس اعتماد نکن پس اگر اعتماد کردی و عاشقش شدی و قلب تو شکست گلایه ای نکن
به عشقی سرکش و طغیان گر فتح نمایم سرزمین منطق بی شر ممان را این هوای الوده از تنفس دل هایتان را کنم فدا در سینه های خود چون عاشقم هیچ نگردد بر من این صدای پر سکوت دردتان را کنم تشبیه در شعر زمانه برین قصه ی خویش این همه ادعای تلختان را کنم طنز گریه اور در متن نامردی این همه خیا نتتان را کنم یک شعر افسوس در بستر سادگیهایمان این همه غرور پر تمسخرتان را کنم شرابی برای رفتن تا اوج خجالت که چرا انسانم که چرا باید خورم حسرت به صدای دو پرنده بی غرور این همه بد بینی شما را بکنم نقاشی از یک باز تاب که گر خواهد از نا صافی بر اید خواهد به چه نوعی رود کینه هایتان شود گرگ شب حمله کنان به گله ی اندکی عاشق بودن شود تبدیل به یک بت چوبی بررای بت پرستان سنگ دلی این همه خود خواهی تان شود درسی در مدرسه ی احساس که زنبو رها در ا ن می شوند فیلسوف قرن ما انسا ها(ببین کارمون کجا رسیدهه) این همه خون خواریتان را این همه عقده ایتان را که شود خالب در ظرف مظلومیت شود چون ابی از جنس سر کشی که هست روی اتش جاه طلبی که دودش بگیرد همه را بیماری زجر کشیدن ذلت و خواری و فقر و شلاق زور
زیر خاكستر ذهنم باقی ست آتشی سركش و سوزنده هنوز یادگاری است ز عشقی سوزان كه بود گرم و فروزنده هنوز عشقی آنگونه كه بنیان مرا سوخت از ریشه و خاكستر كرد غرق درحیرتم از اینكه چرا مانده ام زنده هنوز گاهگاهی كه دلم می گیرد پیش خودم می گویم آن كه جانم را سوخت یاد می آرد از این بنده هنوز ؟ سخت جانی را بین كه نمردم از هجر مرگ صد بار به از بی تو بودن باشد گفتم از عشق تو من خواهم مرد چون نمردم هستم پیش چشمان تو شرمنده هنوز گرچه از فرط غرور اشكم از دیده نریخت بعد تو لیك پس از آنهمه سال كس ندیده به لبم خنده هنوز گفته بودند كه از دل برود یار چو از دیده برفت سالها هست كه از دیده من رفتی لیك دلم از مهر تو آكنده هنوز دفتر عمر مرا دست ایام ورقها زده است زیر بار غم عشق قامتم خم شد و پشتم بشكست در خیالم اما همچنان روز نخست تویی آن قامت بالنده هنوز در قمار غم عشق دل من بردی و با دست تهی منم آن عاشق بازنده هنوز آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش گر كه گورم بشكافند عیان می بینند زیر خاكستر جسمم باقی است آتشی سركش و سوزنده هنوز
اینکه تمام عشقت رو به کسی بدی،تضمینی براین نیست که اون هم همین کارو بکنه! پس انتظار عشق متقابل نداشته باش.فقط منتظر باش تا اینکه عشق آروم تو قلبش رشد کنه و اگر اینطور نشد خوشحال باش که توی دل تو رشد کرده . در عرض یک دقیقه میشه یک نفر رو خرد کرد ،پس هیچ وقت با کسی این کارو نکن. چون یک عمر طول میکشه تا اون فراموش کنه