-
گنج پنهان
**********************************
« به خطّ و خال گدایان مده خزینه ی دل» *// هزار دوز و کلک در بساط آنان است
زباند پیچی پا تا به گچ گرفتن دست// برای جلب ترحّم ، چه اشکباران است
برای او شده این کار خوب و نان آور// گَهی به کوچه ،گَهی پارک گَه خیابان است
چه شغل بهتر از این که بدون سرقفلی// ویا اجاره بها سود آن دوچندان است
چه نیک گفت ظریفی :گدایی گرننگ است//ولیک شغل پراز سود وگنج ِپنهان است
برای جلب نظرها سرشک غم بارد// چو شُد به خانه ،به ریش من و تو خندان است
کسی که آبروی خویش را معامله کرد// کجا به فکر صفتهای پاک انسان است
گدای حرفه ای هرروز چاق و چلّه شود// نحیف آنکه نیازش به لقمه ای نان است
کمک به همچو گدایی ستم به محرومین// هموکه سرخی صورت به ضرب دستان است
اگر به گفته ی «جاوید» نیک تر نگری // یقین شود که گدا همچو گنج ِ پنهان است
-
معماي زن
******************************
هر خصلت زن خدا زيك چيز گرفت // آنگاه گِل ِخلقت او را بِسرشت
نازك دلي و لطافت ازبرگ گُلي// سُكر آوري لبانش ازجام مُلي
چشمان ِخُماراو زآهوي خُتَن// شادابي اش ازخرّمي دشت و دَمَن
افسونگري اش زگردش چرخ وفلك// از روبَه ِ مكّار بسي دوز و كلك
طنازي و دلبري زطاووس چَمَن// بوي گل ياس و رازقي عطربدن
پرحرفي اوزجيك جيك گنجشك// صافي دل از خلوص ياقوت سِر ِشك
گرمي تنش زخور،صفا از باران//مهرازصفت فرشته،مكر از شيطان
تقليد زطوطي و حريصيش زمور// در نيش زبان زخار و رخسار زحور
پيچيده ترين وجود ، موجودِ زن است//هم باعث شادي و صفا هم مِحَن است
اوضمن بدي، نيك ترين عبد خداست// مادر بُوَد و به اين سبب كوه وفاست
گاهي دلش ازمرغ سحر نازك تر// يك وقت دگر سخت ترازسنگ وتبر
او گاه رفیق ره چو لیلا باشد// گه غرق هوس همچو زلیخا باشد
مجموع خِصال نيك و بد در او جمع// از سردي آب و گرمي شعله ي شمع
او جلوه گر قدرت« جاويد» خداست// هم مظهرعشق و كينه ومهروجفاست
-
شعر معمای زن به علت تکراری بودن حذف شد
-
وای از دست تلیف
***********************************
صبح جمعه با صدای زنگ از جا خاستم// گرچه در آن روز قصد استراحت داشتم
پشت خط نازک صدایی بود و فهمیدم که او// قصد دارد با عیال بنده سازد گفتگو
گوشی را دادم به دستش تا که او صحبت کند// طبق معمول از فرشته یا زری غیبت کند
چانه ها گرم است و گویی صحبت از صبحانه نیست// گوییا جزاو دگرفردی درون خانه نیست
صحبت از کفش و لباس تازه ی عصمت خانم// تاتوی ابرو و میک آپ وفِر شوکت خانم
شد برای من پنیر و نان وچای دیشلمه// بعد رفتند بر سر موضوع دیگ و قابلمه
بعد از آن صحبت زخیاطی و امر ِ دوخت و دوز// صبح طی شد رفت وکم کم بازآمد نیمروز
صحبت از دعوای نسرین بود با مادر شوور// وای بمیرم اعظم از دست هووش گشته پکر
ظهر نزدیک است و بحث وگفتگو اتمام نیست// همسرم در فکر صبحانه، ناهار و شام نیست
صحبت از گوشواره ودستبند همروس زری// رنگ موی تازه و مانتوی زیبای پری
شد ناهار و شام ومن از گشنگی بی هوش ومنگ// اعتراضی گرکنم خانه شود میدان جنگ
شامگاهان چون که ختم گفتگو اعلام شد// بحث و غیبت هایشان ازاین و آن اتمام شد
روبه من فرمود وبا ناز وادا ابراز کرد// بهر صبحانه تو چای داغ خواهی یا که سرد
گفتمش صبحانه ی فردا اگر مقصود هست// بهر چایی دَم نمودن وقت داری ، زود هست
گشته «جاوید» از تلیف و گوشی و خط منزجر// حتم دارم می شوم ازغصه و غم منفجر
-
بخت بد
*****************************
دیدم به خواب لُعبت ساغر بدست را**از بخت بد پیاله ی او پر تُفاله بود
چون نیک تر به صورت او خیره گشتمی**صورت نگو که کوچه ی پرچاه و چاله بود
در دست دیگرش سبدی بود تیره رنگ**دادَش به من ، درون سبد پُر زباله بود
افشان نمود موی پریشان ولی چه سود**موهای او سپید تر از موی خاله بود
انداخت دستهای کریه اش به گردنم**دستی خشن که سخت تر از سنگ خاره بود
آمد به قُرب من که بگوید ز عاشقی**اما هزار حیف که هیکل او بد قواره بود
با خنده ای ملیح عیان شد ز زیر لب** دندان عاریت که روی آرواره بود
آوازه خوان ِ میکده خوش نغمه می سرود** اما به گوش من به مثال نغاره بود
ساقی نگو، مجسمه ی نکبت و بلا **از زشتی اش دوچشم همه مات و خیره بود
جامی بداد بر من بد شانشِ بی نوا**ساغر نگو، که جام پر از سرکه شیره بود
چون خواستم رها شوم از شرّ ِمیکده**گویی که دست وپای به زنجیر و گیره بود
در خواب هم به بخت بدم گریه کردمی **بختی چنان سیاه که چون شام تیره بود
-
ظلمهای دوپای با احساس
*******************
گوش کن ، گوش کن چه می گوید
این زمین از چه دارد این فریاد؟
تن زخمی او چه می خواهد؟
ناله و شِکوها زکه دارد؟
حال می گویمت زچه نالد
ناله او ز دست انسان است
از جفایی که او روا دارد
برزمین وزمان و هرچه دراوست
اوکه حتی به خود جفا کرده
همۀ ساکنین دنیا را
به غم ودرد مبتلا کرده
تیغ بر قلب کودکِ احساس
تیشه بر پیکر درختِ وفا
بستن چشمهای آگاهی
دشنه بر دست مهر و زیبایی
خون فشان کرده دیدۀ اُلفت
پای بر سینۀ شکیبایی
کشتنِ مهر در دل عاشق
دوستی با حواری شیطان
بستن پای نخل آزادی
دشمنی با الهۀ ایمان
خاک بر چشم دوستانِ صفا
مشتها بر دهان عِزّ و شرف
باز گویم زظلم و جور ِبشر؟
از خطای بزرگ این مخلوق؟
حال دانستی از شکایت خاک؟
از جفای دوپای بااحساس؟
زین مقوله هزارها دیوان
می توان گفت وبازگفت و شنید
وای برحال و روزگار زمین
شده «جاوید» ظلم وجور بشر
برزمین وزمان و هرچه دراوست
-
با نوای حافظ
**************************************
« صبا اگر گذری» برفراز خانۀ دوست// بگو که در« دل شیدای» من بهانۀ اوست
«حکایت شب هجران » و رنج فُرقت یار // بُوَد انیس من و مونسم دراین« شب تار»
«زروی دوست» اگرکس بشارتی آرد//گل امید به« قلب رمیده ام » کارد
روم به «گوشۀ میخانه» تا به می شویم// دل حزین و زهجرش مُدام «می مویم»
«مرید جام می ام »،هم نشین« ساقی مست»//« حریف عشق» وی ام تا که جان به پیکرهست
کسی چو جام نباشد عزیز و«محرم راز»// به کنج میکده گشته است با «دلم دمساز»
منم چو «حافظ مسکین غلام و چاکر دوست» //که هرچه می کشم از دست بی وفایی اوست
دلم چو خواجه سپردم کنون به آن «خط وخال»// به «خال هندوی» او می دهم تن و سر و مال
شراب نوشم و« رندی کنم» که غم برود// دلم شکایت خود را به پیش« باده » بَرَد
چو شیخ در« ره میخانه» جان و سر بازم// « شراب لعل» لبش را به ساغر اندازم
مرا به بادۀ یاقوت فام غسل دهید// به «خاک میکدۀ عشق » الحدم سازید
ببر تو« باد صبا» نکهتی ز تربت من// به« کوی یار» که اگه شود زغربت من
بگواگرچه که« جاوید» گشت «هجرو فراق»// ولی به روز پسین ات کشم به بند و« وثاق»
عبارات داخل گیومه ازدیوان خواجۀ اهل راز می باشد
-
آیین خلقت
*****************************
اگر روباه مکّار و زرنگ است**ویا گرگ با بره در حال جنگ است
اگر آهو به دام شیر مانَد**ویا بلبل سرود عشق خوانَد
اگردارد کبوتر داد و فریاد** زدست تیرهای مرد صیّاد
اگر از نیش کژدم کودکی مُرد**عُقاب تیز چنگ آهوبره بُرد
اگر خورشید گرمای زمین است** و شب همواره او را کمین است
روال چرخ گردون این چنین است**همه اسرار خلقت برهمین است
اگر گل همنشین خار باشد** سحرگه بعد شام تار باشد
اگر نهر عاقبت راهی رود است **ویا با هر فرازی یک فرود است
اگر رخسار آن دختر فریباست**برای دیگری آن چهره رویاست
اگر یک زن اسیر سرنوشت است** به سیرت نیکو و در چهره زشت است
اگر نوغنچه ای نشکفته پژمرد** و زالی بعد قرنی زندگی مُرد
طبیعت سازو کارش این چنین است**روال زندگانی برهمین است
بُوَد این راز« جاوید» طبیعت**بُوَد معنایی ازآیین خلقت
-
اگرآرَم به دستت بار ِدیگر
******************************
فدای غمزه و ناز تو گردم// اسیر سینۀ باز تو گردم
بگردم گردن و آن ران و پهلو// فدای چشم غَمّاز تو گردم
تو را هر روزعُریان بینم آنجا//نهادم دینم وآیینم آنجا
به پشت شیشه خوش جا کرده ای تو// زهجرت خوشۀ غم چینم آنجا
دو لنگت برهوا پشتت زمین است// هزاران چشم ِگشُنه در کمین است
کنی اندام لختت را ارائه// فدای شکل تو ، دردم همین است
شود روزی بیابم رانی از تو؟// کنُم با آن مهیّا خوانی از تو؟
کشم برسیخ وآتش سینۀ تو ؟// کنُم یک بار اشکم رانی از تو؟
فدای روی ماهت مرغ بریان// به قربان صفایت مرغ بریان
اگرآرَم به دستت بار ِدیگر// شوم مست نگاهت مرغ بریان
-
باز نشست
***********************************
بعد سی سال دویدن ز پی کسب حلال// شده ام خانه نشین همدم نسرین وجلال
گشته ام گوش به فرمان زن و امر پسر//شده ام شوفر مخصوص برای دختر
ریخت بال و پر این باز، نشست در خانه // شده چون حبس ابد خانه و این کاشانه
با زن خویش نشستم چو شدم بازنشست// نیست دستی که بگیرد زره یاری دست
بعد سی سال که فرمانبر دولت بودم// راه خشنودی ارباب رجوع پیمودم
شده ام نوکر و فرمانبر فرزند وعیال// نیست بهر من بیچاره دگر وقت و مجال
گویی از مادر خود نوکر و چاکر زادم// که چنین دروسط موج بلا افتادم
نیست گوشی شنوا تا که بگویم دردم// خسته ازکارم و چون فرفره ای می گردم
استراحت شده بهر من بیچاره سراب// آن همه نقشه خوشرنگ شده نقش برآب
گشته «جاوید» به دل حسرت آسودن وخواب// در هوای خوش و در پرتو نور مهتاب