بررسي نشانهاي جايگاه عشق در شعر و زندگي شاملو
رازوارة رستگاري
گفت ليلي را خليفه كان تويي
كز تو مجنون شد پريشان و غوي
از دگر خوبان تو افزون نيستي
گفت خاموش! چون تو مجنون نيستي
در بدرتر از باد زيستم
در سرزميني كه گياهي نميرويد
اي تيز خرامان
لنگي پاي من از ناهمواري راه شما بود (1)
انسان خود را به وجود ميآورد. در ابتدا ساخته نيست و طي برگزيدن موازين اخلاقي خود، خويشتن را ميسازد.
“ژان پل سارتر”
آنچه كه بنده در اين مقال بدان خواهم پرداخت نگاهي است كاوشگرانه به نقش و سرنوشت مفهوم عشق در شعر تغزلي ـ حماسي احمد شاملو. شك نيست كه پيچيدگي معنا و فرم در شعر شاملو به حدي است كه نميتوان او را تنها شاعر عاشقانهها ناميد، ليكن همانگونه كه از روان خودآگاه او بر ميخيزد و در مقام داوري “حافظ را موفقترين شاعران” ميداند، ميتوان گفت درد نهفته بامداد كه حاصل فهم غريب او از جهان هستي است تنها در مفهوم عشق گنجانده ميشود و بس! نگارنده بر اين باور است كه تنها درد شاعر “عاشقانه زيستن” و “با عشق زيستن” بوده و اينگونه است كه “عاشقانه زيستن” را درد مشترك خود دانسته و مخاطبان خود را به دريافتن و فهم اين عظيم واژة خداي گونه ـ عشق ـ توصيه ميكند.
شاملو همواره در زيستن خويش با عشق به جنگ ناكاميها مي رود و پيروزي نهايي را از آن عاشقان ميداند. او خود، من و تو را به هيأت ما متصور ميشود كه در حين عشق ورزيدن، نثار كردن و عاشقانه زيستن خود و ديگري را كشف ميكنيم و در مبارزهاي نابرابر تنها به واسطه سلاح عشق به پيروزي نهايي عاشقان ـ خوبيها ـ بر بديها نائل ميشويم. (2)
حال به طرح چند پرسش ميپردازيم. براستي شاملو چه نوع نگاهي به عشق دارد؟ مفهوم عشق و عاشقانه زيستن چه خلائي از زندگي آدمي را در نگاه او پر ميكند؟ و در يك كلام شاعر به چه شناختي از مفهوم، عينيت، هدفمندي و متدولوژي عاشقانه زيستن تكيه دارد؟!
از آنجايي كه شاعر خود بر اين عقيده است كه آثارش خود اتوبيوگرافي كامل است، و شعر را نه برداشتهايي از زندگي بلكه يكسره خود زندگي ميداند، لذا ما نيز براي بررسي پرسش مورد بحث الزاماً به دو حوزه ارجاع داده خواهيم شد يكي آثار شعري شاعر و ديگر زندگي خصوصي او.
نگارنده بر اين باور است كه بامداد بسي سعي كرده است كه مكاشفه دوجانبه ميان عاشق و معشوق ـ كه البته الزاماً فرديتي در ميان نيست ـ و اين رازيابي عشق راستين را در محك تجربه بياموزد. نه بر آن پندار كه وصل عشق او كسي يا زني يا چيزي يا هر چه بودني باشد كه وصل عشق او “راز واژهاي” بيمنتهاست كه گهگاه خود نيز از درك معناي آن ناتوان است و گويي تنها شميمي از آن را بوييده است:
اشك رازي است
لبخند رازي است
عشق رازي است
اشك آن شب لبخند عشقم بود.
قصه نيستم كه بگويي
نغمه نيستم كه بخواني
صدا نيستم كه بشنوي
يا چيزي چنان كه بيني
يا چيزي چنان كه بداني
من درد مشتركم
مرا فرياد كن.
حال اين سؤال ذهن خواننده را به خود مشغول ميسازد كه اين عشق غريب، مجهول و رازآلود چگونه و در چه مرحلهاي و با چه سرنوشتي تشخص خواهد يافت. و يا به گونهاي ديگر سؤال را مطرح سازيم آيا لزومي دارد كه آنچه را كه شاعر از آن سخن ميگويد متشخص، عيني، واضح و قابل لمس باشد؟ يا نه خصوصيت اصلي عشق در نگاه شاعر رازآلودي و مبهم بودن آن است. و به هيچ وجه نميتوان آن را عيني و قابل لمس فرض كرد و حداكثر ميتوان معناداري آن را پذيرفت.
شاعر اينگونه شعرش را ادامه ميدهد:
دستت را بمن بده
دستهاي تو با من آشناست
اي دير يافته با تو سخن ميگويم
بسان ابر كه با توفان
بسان علف كه با صحرا
بسان باران كه با دريا
بسان پرنده كه با بهار
بسان درخت كه با جنگل سخن ميگويد.
زيرا كه من
ريشههاي تو را دريافتهام
زيرا كه صداي من
با صداي تو آشناست. (3)
شايد بتوان گفت در عين حال كه او تنها مرادش جستن و يافتن و دريافتن و وصل عشق خويش است همواره اين عشق، حداكثر ديريافته و آنهم ترد و گسستني و در اغلب موارد نايافته، غريب، مجهول و ارضاء نكننده ميل جستجوگري و يابندگي اوست. او همواره عشق به هر آنچه را كه در دلش لانه كرده توسيع داده و از آن چيزي فراتر از آنچه كه هست ميخواهد و اين به نظر امري غامض و دشوار ميآيد. چرا كه عشق او همواره وابسته به وجودي فيزيكي، متشخص و عيني است در حالي كه خواسته شاعر از معشوق وجودي فراتر، متافيزيكي و اسطورهاي ـ اهورايي است.
ميتوان گفت از آنجا كه شاملو اساساً انساني ذهنگرا بوده و سازنده شهر خيالي عشق در ذهن خويش ميباشد بدين سبب ذهن خويش و بالطبع اساس وجود شاعرانه خويش را عظمت والاي انساني و قلة همه خوبيها دانسته و پس از مكاشفة خويش و دريافتن عظمت دروني خود و خواستهاش به جستجوي آينهاي در برابر خويش همت ميگمارد. آينهاي كه نايافتني و حداكثر ديريافتني و شكستني است.
بامداد بر اين باور است كه عشق ميتواند رمز زيستن باشد. عشقي دوجانبه كه به مكاشفهاي دوجانبه و آينهوار منتهي ميگردد:
براي زيستن دو قلب لازم است
قلبي كه دوست بدارد، قلبي كه دوستش بدارند
قلبي كه هديه كند
قلبي كه بپذيرد
قلبي كه بگويد
قلبي كه جواب بگويد
قلبي براي من، قلبي براي انساني كه من ميخواهم
تا انسان را در كنار خود حس كنم.
درياهاي چشم تو خشكيدني است
من چشمهئي زاينده ميخواهم
پستانهايت ستارههاي كوچك است
آن سوي ستاره من انساني ميخواهم
انساني كه مرا برگزيند
انساني كه من او را برگزينم
انساني كه به دستهاي من نگاه كند
انساني كه به دستهايش نگاه كنم
انساني در كنار من
تا به دستهاي انسان نگاه كنيم
انساني در كنارم، آينهيي در كنارم
تا در او بخندم، تا در او بگريم.
خلاء معنايي، رازآلودي و غيرقابل لمس بودن مفهوم عشق همانقدر كه در قطعة “عشق عمومي” مستور بود در اينجا و در “بدرود” كاملاً واضح است. و اگر شاملو در “عشق عمومي” بر آن صفت “دير يافته مينهد” در اين جا به صراحت آن را “پيوند ترد” مينامد هر چند شاعر ميكوشد با تلاشي مضاعف به توصيف عظمت اين عشق و نزديكي خويش با آن بپردازد به گونهاي كه حتي توانايي عشق را در نجاتبخشي برتر از قدرت خدايان ميداند لكن باز اين آينه شكستني است و اين پيوند ترد و گسستني! شايد از همين روي است كه او اين قطعه را “بدرود” نام مينهد:
خدايان نجاتم ندادند
پيوند ترد تو نيز
نجاتم نداد.
نه پيوند ترد تو
نه چشمها و نه پستانهايت
نه دستهايت
كنار من قلبت آينهيي نبود
كنار من قلبت بشري نبود (4)
بامداد به مفهومي عميق عاشق است و عشق او به جد نايافتني! و در چنين زيستني براستي چه سخت است زندگي بر او. جالب آنكه وي اين سرنوشت را تقدير تلخ و غمانگيز ولي سخت زيباي همه انسانهاي عاشق و بودگان با چرا ميداند.
يأس و نااميدي، غم و حزن، تنگدلي و تنهايي، انزوا و خاموشي، خلاء و نابودي و زيستن در سراب زندگي مأيوس بر مداري جاودانه، ماحصل تمام ناكاميهاي شاعر در عاشقانه زيستن است.
اما به قطع نميتوان گفت كه دست نايافتني بودن عشق در نگاه شاملو به سبب غريب بودن، مجهول، لايقين و حيرتزا بودن آن است چرا كه در بعضي از شعرها او به يقين از آرزوي وصل عشق سخن ميگويد لكن عدم وصل را نه در هر چيز ديگري كه در ناتواني و ضعف عاشق در رسيدن به معشوق ميداند. او يقين دارد كه وصل اين عشق شدني است و اين معشوق بيصفت دست يافتني است، لكن اين عاشق است كه توانايي ادراك و وصل آن عشق را نداشته و ندارد. نگاهي به قطعه “ركسانا” بيندازيم:
و من از غيظ لب به دندان ميگزم و در انتظار آن روز دير آينده كه آفتاب، آب درياهاي مانع را خشكانده باشد و روح مرا به ركسانا ـ روح دريا و عشق و زندگي ـ باز رسانده باشد، به سان آتش سرد اميدي در ته چشمانم شعله ميزند.
و زير لب با سكوتي مرگبار فرياد ميزنم:
“ركسانا!”
و غريو بيپايان ركسانا را ميشنوم كه از دل دريا با شتاب بيوقفه خيزابهاي دريا كه هزاران خواهش زنده در هر موج بيتابش گردن ميكشد، يكريز فرياد ميزند:
ـ نميتواني بيايي!
نميتواني بيايي!!(5)
جالب آن است كه شاعر معشوق خويش را ركسانا ـ روح دريا و عشق و زندگي ـ مينامد. ركسانايي كه به گفته خود وي زني فرضي است كه عشقش نور و رهايي و اميد ميباشد لكن هدفي مهآلود، گريزان و دير بدست آمده است كه وصلش يعني همان باز رسيدن روح شاعر به ركسانا را منوط به آن روز ديرآيندهاي كه آفتاب آب درياهاي مانع را بخشكاند، دانسته و اين خود حكايت از دست نايافتگي معشوق و ناتواني عاشق از ادراك عشق اوست. اما با وجود اين همه ناتواني، او خود را ابديتي مطلق و فراتر از هر چه پيرامون خود است ميداند. ديالكتيك شاملو، تنهايي، انزوا و دوري از آدميان به گفته او بيچراست، هر چند كه نميتوان فراموش كرد كه او سراسر زندگياش را براي مردمان و عشق به خوبيها و توفيقهاي همين مردمان ميخواسته است. گريز حيرتآور بامداد از آدميان پيرامونش را ميتوان بخاطر همين فهم غريب شاعر از تعبير عاشقانه زيستن دانست. هم از اين روي است كه اين ديالكتيك خود را در شعر “تنها…”(6) به زيبايي به تصوير ميكشد. “تنها…” توصيف حلاجگونه انساني است كه گويي به فهم عظيمي نائل آمده است لكن جماعت جاهل و دغلكار از فهم عظمت او ناتواناند و “تنها …” سرنوشت مردي است كه از هر آنچه ناراستي پيرامون اوست نفرت دارد و جالب آنكه شاعر در اين شعر نفاق و بيصفايي عشقهاي آنها را به سخره ميگيرد و خود را پرومته(7) نامرادي ميداند كه كلاغان بيسرنوشت را از جگر خسته خويش سفرهاي جاودانه گسترده است:
اكنون مرا به قربانگاه ميبرند
گوش كنيد اي شمايان، در منظري كه به تماشا نشستهايد
و در شماره، حماقتهايتان از گناهان نكرده من افزونتر است
ـ با شما هرگز مرا پيوندي نبوده است
… چرا كه من از هر چه پيوندي با شما داشته است
نفرت ميكنم:
از فرزندان و از پدرانم
از آغوش بويناكتان و
از دستهايتان كه دست مرا چه بسيار كه از سر خدعه فشرده است.
از قهر و مهربانيتان
و از خويشتنم
كه ناخواسته، از پيكرهاي شما شباهتي
به ظاهر برده است
من از دوري و از نزديكي در وحشتم.
خداوندان شما به سيزيف (8) بيدادگر خواهند بخشيد
من پرومتة نامرادم
كه از جگر خسته
كلاغان بيسرنوشت را سفرهاي ابدي گستردهام
غرور من در ابديت رنج من است
تا به هر سلام و درود شما، منقار كركسي را بر جگرگاه خود احساس كنم
نيش نيزهاي بر پاره جگرم، از بوسه لبان شما مستي بخشتر بود
چرا كه از لبان شما هرگز سخني جز به ناراستي نشنيدم.
و خاري در مردم ديدگانم، از نگاه خريداريتان صفا بخشتر
بدان خاطر كه هيچگاه نگاه شما در من، جز نگاه صاحبي به برده خود نبود.
“تنها…” بازتاب زندگي پر از درد و رنج مردي است كه هر آنچه رسيده از آن مردمان را زجرآور خوانده و خار ديدگانش را از نگاه خريدار آن بويناكان صفابخشتر ميداند. او اين نفرت و دوري و رنج را با زباني خشمآلود و دردناك و در عين حال خود خواهانه و مغرور به داشته خويش بيان ميكند:
“غرور من در ابديت رنج من است
تا به هر سلام و درود شما، منقار كركسي را بر جگرگاه خويش احساس كنم”.
بامداد تا اينجاي شعر به توصيف و تشريح آن “بويناكان” ـ كه البته نه مردماند ـ ميپردازد و در ادامه با نفرتي عميقتر و زباني خشمآلودهتر به بيان كرده و رابطه خويش با آنان ميپردازد:
از ميان شما آدمكشان را
و از زنانتان به روسپيان مايلترم
من از خداوندي كه درهاي بهشتش را بر شما خواهد گشود، به لعنتي
ابدي دلخوشترم.
شاعر خود در پاسخ بدين سؤال كه چگونه است كه شما كه همواره از مردم و خلق سخن راندهايد و خود را يك شاعر ملتزم و اجتماعي ميدانيد در اين شعر آنان را با صفت بويناكان توصيف ميكنيد؟! ميگويد: “من هيچ وقت از مردم دور نبودهام، من عنصري هستم از اين جامعه… اگر كسي واقعاً با تمام عقيده و با تمام منطق و با تمام صميميتش در صف مخالف من باشد، من هرگز به خودم اجازه نميدهم به او توهين كنم چون او عقيدهيي دارد براي خودش همچنان كه من عقيدهاي دارم براي خودم، تنها عقيده ما متضاد است. مسئله آن موقع به آن شكلش مورد نظر من است كه آدميزاد تنها و تنها پوست خودش را بخواهد نجات بدهد و بخاطر پوست گنديده خودش به افكار و عقايد ديگران توهين كند. من و نسل من آنچنان لطماتي از اين بويناكها خوردهايم كه لابد تاريخي خواهد بود و قضاوتش را خواهد كرد”. (9)
با اين تفاسير ميتوان گفت كه “تنها…” يكي از معدود شعرهايي است كه بامداد ديالكتيك و جهانبيني خويش را براي مخاطبانش به تصوير ميكشد و چنان نفرتي از آن بويناكان بروز ميدهد كه يقين دارد تاريخ نيز در مورد آنها قضاوت خواهد كرد.
اما شايد از خود بپرسيم كه “تنها…” چه ارتباطي با مسئله مورد بحث ما دارد. ترس از انزوا و تنهايي و نااميدي و دست نيافتن به مراد حقيقي و عشق نايافته ماحصلي جز نگرش ارائه شده در تنها را در بر نداشته است. اينگونه است كه شاعر در سرتاسر سالهاي زندگي هيچ وقت نتوانست آنچه را كه در آرزو ميپروراند را به عرصه تصور در آورد و حتي در ذهن خود شاعر نيز عشق، مفهومي غريب، نامعين و متزلزل دارد. به همين سبب است كه پس از كشف ناگهاني آيدا نيز آن خوي جستجوگري و ميل و خواهش بامداد در يافتن آن عشق و عطش او را در ارضاء آن ميل نامراد، فروكش نميكند. اينگونه است كه پس از سالها زيستن با آيدا، كه بزرگترين تحول را به اذعان خودش در زندگي و شعر او سبب شده، زندگي زناشويي را يك “فاجعه” ميخواند و بر اين عقيده است كه نزديكي كامل روح و جسم براي دو انسان امكانپذير نيست.
كنار من
چسبيده به من
در عظيمترين فاصلهاي از من
سينهاش به آرامي از حبابهاي هوا پر و خالي ميشود. (10)
حقيقت آن است كه عشق نتوانست آن خلاء مخصوص به خود را در زندگي سراسر رنج شاعر پر كند. هر چند شاملو بسي كوشيد تا عشق را از يك مفهوم تنها معنادار به عينيتي بدل سازد كه بتواند مسير، هدف و متدولوژي را براي عاشقانه زيستن ترسيم كند لكن، ميتوان گفت خصوصيت اصلي عشق در نگاه شاملو ناكامي، رازآلودي و لذت همراه با رنج است. اين عشق به هيچ وجه نتوانست جايگاه مورد نظر روان پريشان شاعر را در شعرش پر كند و از ابتدا تا انتها چه از قطعاتي مانند ركسانا، عشقي مهآلود و دست نايافتني و چه در “تنها…” آنجا كه عشق تبديل به نفرت و اشمئزاز ميشود همواره عدم تشخص و ناپايداري عشق پديدار است. بر آن نيستم كه در مقام داوري به ارزشگذاري اين جايگاه مورد بحث بپردازم و در حقيقت آنچه را كه نگاشتم تنها درد مشتركي بود كه قصد داشتم در اين سطور فرياد كنم.
به گمانم لزومي ندارد سخن بيش از اين طويل گردد لكن افسوس خواهم خورد اگر اين مقال را به پايان ببرم و سخني از محبوبترين شعر شاعر در نگاه خويش بر زبان جاري نسازم، شعري كه توصيفي است از برخورد هميشگي تاريخ با مرداني چون او و با دردمنداني همچون وي!
كساني كه سراسر زندگي پر دردشان را در جستجوي انسانيت و كشف آن “رازوارة رستگاري” جادهيي بيپايان ميكنند و در عبور از آن جاده “شماياني” نظارهگر عبور آن قربانياند. كه حتي نزديكترين و وفادارترينشان تا صباح خروسخوان بارها در انكار حقانيت آن عزيز قرباني ميكوشند. (11)
متبرك باد نامشان، بيمنتها باد راهشان!
گويي هميشه چنين بوده است اي غريو طلب!
تو در آتش سرد خود ميسوزي
و خاكسترت نقره ماه است
تا تو را در كمال بدر تو نيز باور نكنند.
چه استجابت غمناكي!
زخمت
از آن
بدر تمام بود
تا مجوسان
بر گرده ارواح كهن
به قلعه در تا زند
هميشه چنين بوده؟!
هميشه چنين است؟!
پينوشتها:
1) مجموعه آثار احمد شاملو، دفتر يكم: شعر، بكوشش نياز يعقوبشاهي، ص 512، نشر زمانه.
2) نگاه كنيد به هنر عشق ورزيدن، اريك فروم، ترجمه يوري سلطاني، نشر مرواريد، ص 216.
3) مجموعه آثار احمد شاملو، دفتر يكم، شعر، بكوشش نياز يعقوبشاهي، ص 233، نشر زمانه.
4) همان، 250.
5) همان، ص 277.
6) همان، ص 324.
7) پرومته … يكي از خدايان اساطيري است كه با آدميان همنشين شد و راز خدايان را با آنان بگفت و بدين گناه بفرمان خدايان در كوههاي قفقاز بزنجير كشيده شد تا الي الابد كركسان گرسنه جگرش را بخورند و جگرش باز از نو برويد.
8) سيزيف … يكي از قهرمانان اساطيري يونان است كه چون خدايان را فريفت و به جهان زندگاني بازگشت و ديگر تن به مرگ نداد. خدايان محكومش كردند كه تا ابد صخرهاي را از كوهي بالا ببرد و صخره باز به زير در غلتد، همچنان تا ابد… روايت ديگري نيز هست كه بر طبق آن سيزيف پادشاهي جابر بود و همين ستمكاري بيحد و حصر سبب محكوميت او شد… در اين شعر نيز روايت اخير معتبر شمرده شده است. خدايان (كه جابر و ستمكارند) سيزيف را چندي بعد مورد بخشش قرار ميدهند ولي آنكه محكوم ابدي است پرومته است و گناهش همين كه با آدميان همنشين شد و .......
خبار - انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه تربيت معلم سبزوا
منوچهر اتشي در مورد مرگ شاملو مي گويد
شاملو شعر سپید را خلق كرد، شعری كه توانست در ادبیات معاصر ما جایی بزرگ برای خود باز كند. شاملو با شعرهایش توانست شعر امروز را معنا و مفهومی خاص بخشد كه دربارهی آن بسیار گفتهاند و نوشتهاند. او شاعری بود كه دههی چهل و پنجاه شمسی را توانست با شعرهایش در تاریخ ادبیات ایران برجسته نماید. بیشتر نگوییم.
به مناسبت سالگرد درگذشت شاملو، بخشهایی از متن یكی از سخنرانیهای منوچهر آتشی را در گرامیداشت این شاعر میآوریم.
قرار بود من دربارهی ساختار شعر شاملوی عزیز صحبت كنم. اما وقتی به مقالات فراوانی– كه گهگاه به حجم و ساخت كتابها هم رسیدهاند– نگاه میكنم، میبینم جایی خالی برای اظهارنظر این قلم ناتوان نیست. قلمی كه اصولاً برای نقد و نظر ساخته نشده، همان بهتر كه به نوشتن شعرهایش بپردازد: یا گپ و گفتی درباره جان شعر...
گویا تقدیر تمامی جانهای سخت و تسخیرناپذیر این است كه پیوسته منتظر نزول كلیدی آسمانی باشند تا آن قفل درون شكسته شود و مخزن و گنجینهی پرگوهر اسرار به بیرون سرازیر گردد. به حضور ناگهانی و شگفتانگیز شمس در خلوت مولانا كه مینگریم، همین را میبینیم. بی شمس اصولاً مولانایی نمی توانست در میانه باشد. جلالالدین محمد بلخی بود، فقیهی دانا چون آن هزاران فقیه دانای دیگر؛ مولانای غزلها و مثنوی و «فیهمافیه» اما نبود.
با نگاهی به منحنی كتابشناسی شاملو، ما به صدق این مدعای مكرر پی میبریم:
1. آهنگهای فراموش شده (به قول خود شاملو مشتی رمانتیسم كممایه)
2. آهنها و احساس (كه حس هرگز آهن این شعرها را نرم نكرد)
3. قطعنامه كه فقط قطعنامه بود
4. هوای تازه
5. باغ آینه (آینهكاری شاعر)
6. آیدا در آینه
7. آیدا درخت و خنجر و خاطره
8. ققنوس
9. مرثیههای خاك
10. شكفتن در مه
11. ابراهیم در آتش
12. دشنه در دیس
13. ترانههای كوچك غربت
14. مدایح بیصله
15. برآستانه
دگرگونگی و دیگررنگی واژههای عنوانها و نرمش حروف حتی در برابر سیمای آهنی آغاز، حكایت از تأثیر اكسیر عشق در كارگاه كیمیاگری شاعری می كند. خواندن خود شعرها بر طبق همین توالی، ما را بیشتر به فیض بخش عشق در كار درشتناك شاملو واقف میسازد.
باید گفت: همگان عاشق میشوند. در زندگی كمتر شاعری است كه جای پای یك، دو، سه و گاه چهار معشوق پیدا نباشد. اما همیشه كار از یك عشق بزرگ و بلند سامان میگیرد و نورانی میشود. خود عشق و معشوق هم در كار شاعران بزرگ، جا و پایگاه دیگر پیدا میكند و به مفهومی مشترك و عام و انسانشمول و خداخواهانه تبدیل میشود.
عشق بزرگ و پاك و سازنده، بهسادگی حاصل نمیشود. ظاهراً چنین عشقهایی به تصادف بر سر راه شاعر پیدا میشوند. در مورد شاملو هم هرچند خود میگوید كه «بسیار به جستجویش رفتم» اما همانجا اضافه میكند كه «ناگاه متوجه شدم آیدا همسایهی ماست». پس، در واقع اگر به تقدیر هم معتقد باشیم، راهی به خرافه و دورتر نرفتهایم.
باری عشق، زبان آهنی شاملو را جلا میدهد، انعطاف میبخشد، اما سلاحهای او را در مبارزه با پلیدی و پلشتی، هرگز كند نمیكند، بلكه برندگی جادویی بیشتری به آن میبخشد، و طراریهای زبان او را طرفهتر و تماشاییتر مینماید. از این روست كه من بجا میبینم ما خوانندگان شعرهای شاملو، همچنان كه بیتردیدی ستاینده و وامدار اوییم، ستاینده و وامدار بانوی گرامی حریم شعرهای او، یعنی خانم آیدا سركیسیان، هم باشیم. بانویی كه با سامان دادن به زندگی برآشفتهی شاملو، شعر شاملو را سامان داد و با سامان دادن به شعر شاملو، بخش عظیمی از شعر معاصر ما را سامان بخشید. پس دستش مریزاد.
اكنون نخست، شعری را كه در سال ۱۳۷۰ برای شاملوی عزیز سرودم برای شما می خوانم. شأن نزول این شعر هم گفتنی و شنیدنی است. در آن سالها من به عنوان مسئول كالای طرح گاز كنگان در بخش حجم و ریز كار میكردم. روزی از میان پیمانكاران فراوان كه برای دریافت كالا به انبارهای پروژه میآمدند، آقایی به زمزمه گفت: من همسایهی استاد شاملو هستم. در آن بحبوحهی تیر و آهن و الكترونیك و چند و چون كار، واژهی شاملو، ناگهان ابتدا منفجرم كرد و بعد– كه توضیح بیشتر هم داد آن آقا– مثل گلوله، بغضی از اعماق درونم به چشمم آمد و به اشك و شعر تبدیل شد. پس فیالمجلس این شعر را نوشتم و بدون پاكت به دست آن مرد بزرگوار دادم تا در هفتهی مرخصیاش به احمد برساند. آن شعر این است:
به احمد شاملو
كهپاره سپید!
شكاری بدگمان از برفینه هات
جلگه سایه خیز را می پاید
شلال میشود به دره
جوباره از هیبت كوه
و تفنگ
دربار قصیل
به گردنه میرود
پازن پیشاهنگ
آنك، فراز چكاد ایستاده
با شاخهای بلند برگشته
– كه فیروزه آسمان را تاجی
در میانه گرفته اند–
با سینه ستبر سپر كرده بر تمامی جلگه
تا رمه آن سوتر آسودهتر بیارمد
بزغالههای لاغر را كسی شكار نخواهد كرد.
كهپاره سپید!
همه حكایت همین است:
پازن پیر بر تیغههای یخ
تفنگ دربار قصیل
و كرههای جوان
جست زنان
به دامنه ایمن.
و در پایان بهتر و زیباتر میبینم كه شعری ژرف و رسا از شاملوی بزرگ حسن ختام این گفتار ناتمام باشد، شعری به نام «ما نیز».
ما نیز روزگاری
لحظهای سالی قرنی هزارهای از این پیشتَرك
هم در این جای ایستاده بودیم
بر این سیاره بر این خاك
در مجالی تنگ– هم از این دست–
در حریر ظلمات در كتاب آفتاب
در ایوان گسترده مهتاب
در تارهای باران
در شادروان بوران
در حجله شادی
در حصار اندوه
تنها با خود
تنها با دیگران
یگانه در عشق
یگانه در سرود
سرشار از حیات
سرشار از مرگ.
ما نیز گذشتهایم
چون تو بر این سیاره بر این خاك
در مجال تنگ سالی چند
هم از این جا كه تو ایستادهای اكنون
فروتن یا فرومایه
خندان یا غمین
سبك پا یا گرانبار
آزاد یا گرفتار.
ما نیز
روزگاری
آری
آری
ما نیز
روزگاری.