1 پيوست (پيوستها)
اشاره ای کوتاه به توانمندی و قدرت زایش زبان فارسی
گویا داستان زیر که ساختنی یا واقعی بودن آن معلوم نیست، برای نشان دادن قلدری و خودکامگی رضا شاه نقل شده است، اما افراد کم مایه و یا بدخواه، آن را برای ناتوان جلوه دادن زبان پارسی، مورد استفاده قرار می دهند.
اما داستان که در کتاب «شوخی در محافل جدی»(کار مشترک دکتر نصرت الله شیفته و عبدالرفیع حقیقت، انتشارات گومش) هم آورده شده، از این قرار است :
روزی رضا شاه که عصبی مزاج و بد عنق بود، به اطرافیان دستور داد برایش شیر بیاورند، خدمه نفهمیدند شاه چه نوع شیری را می خواهد و جرات پرسش نیز نداشتند، از این رو، بعد از رایزنی، سه نوع شیر به حضور شاه آوردند و عرض کردند اعلی حضرت کدام شیر را فرموده اند ؟!
این سه شیر شامل شیرخوراکی، شیر آب، و یک قلاده شیر درنده بود.
بدخواهان و کج فهمان این گونه داستان ها را نشانه ی ضعف زبان فارسی و ناتوانی آن در زایش و آفرینش می دانند.
حال به همین واژه از زاویه دیگری می نگریم.
مولانا بیتی سروده که به این شرح است :
کار نیکان را قیاس از خود مگیر
در نوشتن شیر باشد هم چو شیر
چنین می پنداریم که ما فارسی زبان نیستیم و این زبان را در آموزشگاه یا دانشگاه آموخته ایم، لذا وقتی این شعر را می خوانیم دچار سردرگمی می شویم. در این حالت چه باید کرد ؟
پاسخ این است : همان کاری که مترجمان فارسی آثار انگلیسی، فرانسه، آلمانی، اسپانیایی، عربی و ... می کنند. یعنی به فرهنگ لغات مراجعه می کنند و با یافتن سه معنی متفاوت واژه ی «شیر» به ژرفای اندیشه ی سراینده ی شعر پی می برند.
این گونه تشابه ها در زبان های دیگر هم هست. در زبان های دیگر ضعف ها و کاستی هایی فراوان وجود دارد که حتی سخن گویان به آن زبان را دچار دردسر می کند.
برای پی بردن به این واقعیت یک فرهنگ کوچک انگلیسی به فارسی را برمی داریم و به همان سان که فال حافظ می گیریم، صفحه ای را می گشاییم، در این صفحه به فعل «run» برمی خوریم که برای آن این معانی نوشته شده است :
1. دویدن؛ جاری شدن؛ روان بودن؛ سلیس بودن؛ غلتیدن؛ حرکت کردن؛ گریختن؛ دایر بودن؛ [ درنگ ] پهن شدن؛ کشته شدن؛ گذشتن؛ اعتبار داشتن؛ رسیدن؛ کفایت کردن؛ [ جوراب ] دررفتن؛ بالغ شدن؛ سرزدن
2. دوانیدن در مسابقه وارد کردن؛ شرکت کردن در [ مسابقه ]؛ روان ساختن؛ بردن؛ حرکت دادن؛ فرو کردن؛ گرداندن؛ اداره کردن؛ گذراندن؛ دویدن در؛ [ قاچاقی ] رد کردن؛ صاف کردن؛ گداختن
آیا می توان وجود این همه معانی برای یک فعل انگلیسی را دلیل ضعف آن زبان دانست ؟
درک بسیاری از معناهای این واژه از ساختار جمله ای که در آن فعل «run» به کار گرفته شده برای کاربرانی که انگلیسی زبان مادری آن ها است و یا این زبان را به خوبی آموخته اند، به آسانی امکان پذیر است. در مواردی هم که افراد دچار اشکال شوند، به فرهنگ لغات می نگرند.
اما در همان فرهنگ دستی کوچک 37 واژه و اصطلاح ترکیبی با استفاده از «run» به چشم می خورد که برخی از آن ها هیچ یک از معناهایی را که در بالا برای این فعل آورده شد، ندارد. مثلا :
بدن جانوری را سوراخ کردن = «run an animal throuch»
دیوانه شدن = «run mad»
حکایت از این قرار است که، ... چنین گویند که ... = «the story runs that»
اکنون این پرسش را پیش رو می گذاریم که استفاده از یک فعل برای ساختن ترکیب ها و واژه های مرکبی که معناهای دیگری را به خواننده و شنونده انتقال دهند ضعف است ؟
پاسخ منفی است. زبانی زنده، پویا و قابل گسترش است که علاوه بر برخورداری از قدرت خلق واژگان مجرد و مرکب جدید، دارای نرمش کافی برای آفریدن ترکیب های معنایی جدید داشته باشد.
زبان پارسی، از این هر دو ویژگی به میزان بسیار بالا و کم نظیری برخوردار است. در مورد توان آفرینش واژگان مجرد و مرکب جدید، توانمندی زبان پارسی را هیچ کس نتوانسته مانند شادروان پرفسور «محمود حسابی» نشان دهد اما در مورد توانایی زبان پارسی در خلق واژگان مرکب و ترکیبات جدید به بازخوانی دو صفحه از مقدمه و تعلیقاتی که استاد دکتر «محمدرضا شفیعی کدکنی» بر کتاب «اسرار التوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید» نگاشته اند بسنده می کنیم این گفتار را در زمانی دیگر دنبال خواهیم کرد.
استاد شفیعی کدکنی در صفحات 188 و 189 کتاب بالا می نویسد :
«... قدرت ایجاد معانی مختلف از رهگذر ترکیب افعال با پسوندها و پیشوندها، مهمترین ویژگی نثر فارسی این دوران است و مولفان این دوره با یاری گرفتن از زبان مردم و یا با تجارب ادبی خویش، گاه از ترکیب یک فعل با چندین کلمه یا پسوند و پیشوند، معانی بسیاری را از آن بوجود می آورند، برخلاف دوره های بعد که مولفان به علت بی خبری از استعداد ادای معانی بازداشته اند. مثلا با کلمه ی «آرزو» در این کتاب این افعال به کار رفته است :
1. آرزو آمدن از (آرزوی بودن به جای کسی)
2. آرزو خاستن (آرزو کردن : «آن خاک را آرزوی ما خاست» یعنی آن خاک ما را آرزو کرد.)
3. آرزو خواستن (برآورده شدن مرادی را طلب کردن)
4. آرزوی کسی را به جای آوردن (تحقق بخشیدن مراد کسی)
5. آرزو دادن (به مراد و آرزو رساندن کسی را)
6. آرزو کردن (در فعل : آرزوم کرد - آرزوش کرد)
7. آرزو در خاطر داشتن
یا فعل پیشوندی «باز کردن» را در معانی :
1. باز کردن (نان از تنور گرفتن)
2. باز کردن (بریدن یا قطع شاخه از درخت)
3. باز کردن (کوتاه کردن موی و ناخن)
4. باز کردن (حفر کردن)
5. باز کردن (ساختن و بنا کردن)
6. باز کردن (کنار زدن گوشه ی سجاده و امثال آن)
7. باز کردن (میوه از درخت چیدن)
8. باز کردن سر حجره یا بنا (خراب کردن سقف ...)
9. باز کردن از (گشودن جواهر و حلیه از خویش)
یا فعل «برآمدن» را در معانی متنوع :
1. برآمدن (بیرون آمدن)
2. برآمدن (گذشتن زمان)
3. برآمدن (در باز کردن قرآن، آمدن آیه)
4. برآمدن (به وزن و اندازه برابر درآمدن)
5. برآمدن (حاصل شدن مراد و کام)
6. برآمدن (طلوع)
7. برآمدن انگشت به جبه (فرو رفتن انگشت در جبه)
8. برآمدن روز، دور (مدت زیادی از روز گذشتن)
9. برآمدن با (مقابله کردن)
10. برآمدن از (خروج از)
11. برآمدن، گرد (طواف دور چیزی کردن)
زبان فارسی با قدرت تصریفی خویش در ترکیب نام ها و فعل ها یا پیشوندها با افعال، چنین انعطاف پذیر وگنجایش داشته است. در دوره های بعد زنگ زده شده و از حرکت بازمانده است. به یک نمونه ی دیگر توجه کنید فعل «فرو کردن» را ما امروز به معنی «فرو بردن» به کار می بریم ولی در این کتاب به چندین معنی به کار رفته که حتی یکی از آن ها هم امروز، برای ما، زنده نیست با این که به شدت به آن نیاز داریم :
1. فرو کردن (گستردن سجاده یا غاشیه یا هر چیز گستردنی)
2. فرو کردن (ریختن و پاشیدن چیزی مانند شکر یا ...)
3. فرو کردن به (چیزی را در دیگ یا ظرفی انداختن)
4. فرو کردن دست (دست دراز کردن به سوی چیزی)
5. فرو کردن موی (تراشیدن و کوتاه کردن موی)
منبع: آریابوم
1 پيوست (پيوستها)
راز نوشتن داستان کوتاههای بزرگ
مارگارت لوک/ برگردان: اسو حیدری
انتشارات مک گرو-هیل
نیویورک، سان فرانسیسکو، واشنگتن
فصل اول
نگارش داستان
گام اول
«یکی بود، یکی نبود...» عجب عبارت جادویی؟ دعوتی که تاب مقاومت را میگیرد: «بشین و گوش کن، میخوام برات یه قصه بگم.» کمتر سرگرمیهایی به اندازه شنیدن داستان، خوشایند هستند- به استثنای لذت نوشتن داستان. داستان گویی، باید از همان زمانی شروع شده باشد که اصواتی که بشر تولید میکرد تبدیل به زبان شد. داستانهایی پیدا شدهاند که در زمان مصرباستان روی درخت پاپیروس نقش شدهاند. این داستانها اسناد پراکندهای بودند که بعدها جمعآوری شدند. احتمال دارد طرحهایی که روی دیوارهای دود اندود غارها کشیده شدهاند قصههایی از شکار باشد، که در هنگام آشپزی و نشستن دور آتش تعریف میشدند. تمدنهای سراسر جهان سعی داشتهاند از راه داستان، قهرمانهای خود را جاودان کنند و ماجرای هوس بازیهای خدایانشان را تعریف کنند.
امروزه، انگیزه داستانگویی کمتر نشده است. نویسندگان به دو دلیل مینویسند. دلیل اول این است که چیزی برای گفتن دارند. دلیل دوم که به همان اندازه قوی است این است که میخواهند چیزی کشف کنند. نوشتن نوعی کشف است. ما از راه داستاننویسی ایدهها، نگرشها و تجارب شخصیمان را کشف میکنیم و با آنها کنار میآییم. طی فرایند داستاننویسی، تا حدی درک بهتری از دنیا، دوستان، اطرافیان و خودمان پیدا میکنیم. وقتی کسی نوشته ما را میخواند، با بخشی از دنیای ما و ادراک ما از این دنیا سهیم میشود. در ضمن، داستاننویسی تجربه بسیار شیرینی است. پس مداد خود را بتراشید، یا کامپیوترتان را روشن کنید تا با هم شروع کنیم.
داستان کوتاه چیست؟
با دو تعریف، از دو فرهنگ لغت مختلف شروع میکنیم. اولی داستان را این گونه توصیف میکند: «تعریف یک حادثه یا مجموعهای از حادثههای مرتبط.» تعریف دیگر داستان این است: «روایتی است... که به منظور جذب، سرگرم کردن و یا آگاهی دادن به شنونده یا خواننده طرح شده است.»
اینها ابتداییترین تعریفها از کل تعاریفی است که در این کتاب ذکر خواهند شد. هر کدام از تعاریف در جای خود مفیدند. البته هیچ کدام نمیتواند به طور کامل اساس داستان کوتاه را در بر بگیرد. اما وقتی همه این تعاریف در کنار یکدیگر گذاشته میشوند، درک شما را از داستان کوتاه بیشتر میکند و کمک میکند بفهمید چرا برخی از داستانها بیشتر از بقیه لذت بخش هستند.
ما روی داستان کلاسیک تمرکز میکنیم: آن نوع از داستان که با شخصیتها و طرحش قدرت میگیرد و ابتدا، وسط و انتها دارد. البته همه داستان کوتاهها این خصوصیات را ندارند. یکی از امتیازهای داستان کوتاه این است که کوتاه بودنش این فرصت را در اختیار نویسنده قرار میدهد که تنوعهای مختلفی را امتحان کند، تجربههایی که آزمودنشان در رمان، به خاطر طولانی بودنش دشوار است.نویسنده داستان کوتاه میتواند روی طراحی یک شخصیت، ارائه برشی از زندگی، بازیزبانی یا برانگیختن یک حس تمرکز کند. بسیاری از داستانهای بزرگی که نوشته و چاپ شدهاند، اثر بخشی خود را از راه ترکیبی از ایماژهای به هم پیوسته و یا قطعههای بریده بریدهای از تجربیات به دست آوردهاند بدون اینکه حکایت خاصی نقل کنند.
اما داستان کلاسیک این امتیاز را دارد که میتوان هنر داستاننویسی را از لابـهلای آن استخراج کرد. بهترین راه یادگیری داستان کوتاه، به عنوان یک نوع ادبی، خواندن خود داستانهاست. خواننده بسیار مشتاقی باشید و انواع مختلف ادبی را مطالعه کنید. از هر کتابی گلچین کنید و زیاد کتاب بخوانید. داستانهایی از انواع ادبی مختلف بخوانید: جنایی، علمی- تخیلی، تخیلی، ترسناک، عاشقانه. آثار کلاسیک بزرگان ادبیات را بخوانید اما از داستانهای معاصری که شهرت نویسندهاش هنوز کامل شکل نگرفته است هم غفلت نکنید. داستانهای کلاسیک و مدرن بخوانید. به این ترتیب به یک حس شهودی دست خواهید یافت که چهکار کنید که داستان تاثیرگذاری بنویسید. سپس این سه کار را انجام دهید که گامهای پایهای نویسنده شدن هستند.
1. بنویسید.
2. باز هم بنویسید.
3. به نوشتن ادامه دهید.
داستان در برابر واقعیت
وقتی داستانی مینویسید، مواد خام را از ذهنتان، تجربههایتان و مشاهداتتان از زندگی میگیرید. مشاهداتی که به شما میفهماند چگونه زندگی پیش میرود که دنیای کوچک، اما کامل و جامعی میسازد. به عنوان نویسنده، به نوعی، جهانی موازی به وجود میآورید که شبیه دنیای واقعی است اما از لحاظ برخی ویژگیها با آن متفاوت است. جهانی که میسازید ممکن است آنچنان آیینهوار دنیای واقعی را با دقت به تصویر بکشد که ما خوانندهها فکر کنیم این همان دنیایی است که ما هر روز در آن راه میرویم. یا ممکن است جهان ساخته دست شما کاملاً متفاوت باشد. خصوصاً اگر داستان تخیلی یا علمی-تخیلی بنویسید. کار شما، به عنوان نویسنده این است که دنیای چنان زنده و واضحی بسازید که خواننده آن را باور کند، فرقی نمیکند که، در مقایسه با واقعیت، چقدر غیر طبیعی باشد.
دو مساله داستان را از واقعیت متمایز میکند: در دنیای واقعی حوادث بر حسب تصادف اتفاق میافتند، در حالیکه در ادبیاتداستانی حوادث به ظاهر اتفاقی، هدف خاصی دنبال میکنند. به همین علت، داستان کوتاه ما را در حالت تعلیق، در حالتی که منگ هستیم که بالاخره چه اتفاقی میافتد، رها نمیکند. اما زندگی این کار را با ما میکند. در داستان ما حس رضایتی پیدا میکنیم که از سرانجام داستان و نوعی پایان، نشات میگیرد.
هدف داستان
در دو تعریف فرهنگ لغتی که قبلاً از داستان ارائه دادیم، دو واژه «مرتب» و «طراحی شده» کلیدی بودند. برخلاف نامهای که برای دوستتان مینویسید و اتفاقات را تعریف میکنید، در داستان کوتاه حوادث کاملاً تصادفی نیستند. نویسنده با طرح و هدف مشخصی که در ذهن دارد، اتفاقات داستان را انتخاب، سازمان دهی و توصیف میکند. آنچه که حوادث داستان را به هم مرتبط میکند، سهمی است که هر یک در شکل دادن به یک هدف واحد دارند.
داستان میتواند اهداف مختلفی داشته باشد. برای مثال، میتوانید جنبه خاصی از طبیعت بشر را بیازمایید. با اینکه به خودتان یا خوانندهتان کمک کنید که بفهمید که اگر تجربه خاصی را امتحان کنید، به کجا خواهید رسید. یا ممکن است تلاش کنید حالت یا احساس خاصی را در خواننده خود برانگیخته کنید.
هدف شما هرچه که باشد، اصول سازماندهی، یکپارچگی، انسجام و کامل بودن داستان شما را، همان هدف شکل میدهد. تصمیمهایی که درباره داستانتان میگیرید _شخصیتها چه افرادی هستند؟ چه اتفاقاتی برایشان میافتد؟ کجا اتفاق میافتد؟ ساختار داستان چگونه است؟ و از چه زبانی برای داستان استفاده کنید؟- همه و همه به هدف داستان وابستهاند. هرچیزی که نامربوط باشد، هرقدر هم درخشان باشد، شما و خوانندهتان را از هدف داستان دور میکند.
آیا این مساله که باید هدف داشته باشید، به نظرتان دشوار و بعید میرسد؟ نگران نباشید! قرار نیست قله اورست فتح کنید. بالا رفتن از یک تپه کمشیب هم میتواند به همان اندازه با ارزش باشد. داستان «روایتی است...برای جذب، سرگرم کردن و آگاهی دادن به خواننده.» برای جذب، سرگرم کردن خواننده و آگاهی دادن، بینهایت راه وجود دارد: کوچک و بزرگ.
حتی لازم نیست قبل از این که شروع کنید هدفتان را تعیین کنید. همانطور که گفتیم، داستاننویسی فرایند کشف است، جستجویی نه تنها برای یافتن پاسخها، بلکه برای شناسایی پرسشها. همچنان که به طرح داستانتان فکر میکنید، و پیشنویسهای اولیه را مینویسید، تمرکز بیشتری روی هدفتان پیدا میکنید.
پایان یا نتیجه
امتیازِ داشتن هدف این است که به شما جهت و مقصد میبخشد. زمانی که به مقصد میرسید، حس خوبی به خاطر به نتیجه رسیدن به ما دست میدهد که زندگی واقعی فاقد آن است. خواننده و حتی خود نویسنده بالاخره میفهمند به کجا رسیدند.
این یعنی، قبل از اینکه به کلمه «پایان» برسیم، همه پرسشها پاسخ داده شدهاند. این حرف به این معنا نیست که هیچ جای ابهامی وجود ندارد، یا خواننده به طور قطع میداند که آیا شخصیت پس از آن تا ابد خوشبخت میشود، یا خیر. اما داستان به نوعی کامل میشود. حوادت مرتبط داستان به نتیجه منطقی رسیدهاند. هر چیز دیگری که قرار است اتفاق بیافتد، داستان دیگری خواهد بود.
کلامی دررابطه با درونمایه
ممکن است کسی از شما بپرسد، درونمایه داستانتان چیست و احتمال دارد نتوانید پاسخی برای این سوال بیابید. شاید آن فرد اصرار کند که «زود باش بگو، هر داستانی یه درونمایهای داره.» خوب، شاید. درست است که بیشتر داستانهای بزرگ جزئیات کوچک و خاص شخصیتها، زمان و مکان، و حوادثی که اتفاق میافتد در راستای به تصویر کشیدن یک مفهوم انتزاعی یا بزرگ است: ذات عدل، برای مثال، یا عواقب سوءاستفاده از طبیعت و یا تفاوت عشق والدین و عشقرمانتیک. گاهی یافتن درونمایه ممکن است ایده اولیه شما را تعیین کند، هدف داستان شما باشد. اما بارها اتفاق میافتد که شما چندین پیشنویس از داستانتان بنویسید و تازه تشخیص بدهید چه درونمایهای دارد. در حقیقیت، ممکن است داستانی بنویسید که برای خوانندهها تاثیرگذار، ترغیب کننده و بصیرتبخش باشد، بدون اینکه آگاهانه تشخیص بدهند چه درونمایهای داشته است. همانطور که به دیگر جزئیات هنر و صنعت نوشتهتان فکر میکنید، درون مایه شما هم ظاهر میشود.
تا چقدر بلند، کوتاه است؟
از دیدگاه ایدهآل، داستان کوتاه باید تا هرجا که داستان میطلبد طول بکشد، نه کوتاهتر، نه بلندتر. به عبارت دیگر، از همان تعداد واژهای استفاده کنید که میتوانید داستانتان را به موثرترین روش ممکن بیان کنید. با اینحال، قراردادهایی وجود دارند. زمانی که به 20000 کلمه رسیدید، دارید از مرز داستان کوتان رد میشوید و به محدوده داستان بلند وارد میشوید. بیشتر مجلات و گلچینهای ادبی داستانهای 5000 کلمه یا کمتر را ترجیح میدهند. برخی از انتشاراتیها داستان کوتاههای کوتاه میخواهند. منظور ناشرها از این اصطلاح متفاوت است. اما غالباً منظور داستانهایی است که از 2000 کلمه تجاوز نکند. رمان هم معمولاً بین 750000 تا 100000 کلمه است. البته تعداد رمانهای بلندتر کم نیست. در این رمانها مجال دارید که پرسه بزنید، جادههای خاکی و راههای فرعی را امتحان کنید، خاطرات خاصی به یاد بیاورید، حتی از موضوع پرت شوید و گاهی به تحلیلهای فیلسوفانه بپردازید. رمان میتواند دههها، یا قرنها طول بکشد. در رمان میتوانید دنیا را دور بزنید.
اما داستان کوتاهها چون کوتاه هستند تمرکز بیشتری دارند. روشنایی که داستان کوتاه ارائه میدهد، شبیه لامپ بالای سر نیست، بلکه به اندازه روشنایی چراغ قوه است. تاریخ زندگی شخصیت را ارائه نمیدهد. بلکه روی یک رابطه خاص، یک حادثه با معنی، یا یک لحظه متحول کننده تاکید میکند.
پیدا کردن داستانی برای نوشتن
برای شروع نوشتن به ایده نیاز دارید. همین مساله ساده گاهی نویسندههای خیلی بزرگ را متوقف میکند.
«ایده این داستان را از کجا گرفتید؟» این سوال مشهوری است که همیشه از نویسندهها میپرسند و بعضیها هم از شنیدن مکرر این سوال خستهاند. نویسندهای با اوقات تلخی میگفت: «انگار مردم توقع دارن یه کاتالوگ بهشون معرفی کنم، از توش سوژههایی سفارش بدن- ضمانت هم داشته باشه که یه داستان عالی میشه اگه نه پولشونو پس بده.»
اما این سوال ارزش تامل کردن دارد. هرچه بیشتر، بهتر. چرا که هیچ پاسخ ثابتیندارد. ایده، آن جرقهای که فرایند خلاقیت را شروع میکند، یکی از عجیبترین و جالبترین حالتهای بشر است.
نویسندههای باتجربه همیشه ایدهی برای نوشتن دارند. بههمین خاطر است که این سوال برایشان تکراری و خسته کننده است. ایده داشتن آسان است، مساله این است که زمان و جایی برای نوشتن پیدا کنی. واقعیت این است که همه جا پر از ایده است. یکی از فوت و فنهای داستاننویسی این است که آنها را تشخیص بدهی و وقتی که از کنارت رد میشوند، شکارشان کنی.
ایده برای نویسنده...
به نظر من مساله این است که مردم رابطه ایده و داستان را درست نفهمیدهاند. ایده هر چیزی است که محرکی برای تخیل شما است. محرکی قدرتمند که شما را به جلو میراند که فرایند خلق داستان را شروع کنید. هرچیزی که ذهن شما را مدتی طولانی مشغول کند که به خودتان بگویید: «ام... فکر کنم پشت این یه داستانه.»
ایدهی داستان فقط همین است. چیزی که مانع راه بعضی از نویسندههای تازه نفس، این است که از ایدهی اولیهشان توقع زیادی دارند. فکر میکنند کار زیادی برایشان انجام میدهد. این دسته نویسندهگان فکر میکنند این قیاس درست است: «ایده برای داستاننویس مثل بذر است برای باغبان.»
به عبارت دیگر فکر میکنند به محض اینکه نویسنده ایدهاش را پیدا کرد، داستان خودبهخود رشد میکند. قیاس باغبانی به این معنی است که ایده، همچون بذر، هسته داستان است که ماهیت شخصیتها، طرح و جایگاه را تعیین میکند. درست همانطور که دانه گل لاله همان گل را به جود میآورد. یا بذر درخت بلوط، درخت بلوط به وجود میآورد. دانه را در زمین بکار و کمی آب بده، داستان خودبهخود جوانه میزند و رشد میکند. این تعبیر نادرست است. قیاس بعدی نسبتاً معقولتر است: «ایده برای نویسنده مثل آرد است برای نانوا.»
ایده بیشتر شبیه همان آردی است که برای پختن نان یا شیرینی از آن استفاده میکنیم. ماده اولیه است و کاملاً ضروری است. اما باید مواد دیگری هم داشته باشید، همه را با هم مخلوط کنید و کاملاً بپزید، قبل ازاینکه آماده مصرف شود.
داستان ترکیبی از ایدههای مختلف است، کوچک و بزرگ. هر ایده، درست مثل مواد لازم برای تهیه غذا، بر نتیجه نهایی اثر میگذارد و آن را تغییر میدهد. هنگام نوشتن داستان، درست مثل لحظه پختن غذا، اتفاقی شبیه فرایندی شیمیایی رخ میدهد. محصول نهایی چیزی بیش از ترکیب صرف مواد است و چیز کاملاً جدیدی است که اجزایش دیگر تفکیکپذیر نیستند.
الهام اولیه شما، ممکن است به هر داستانی ختم شود. موادی که به آردتان اضافه میکنید، تعیین میکند که بالاخره کیک شکلاتی درست میکنید یا کیک سیب یا خامهای.
منبع ایدهها
خمیرمایه داستان شما میتواند هر چیزی باشد: یک شخصیت، یک موقعیت یا یک حادثه، یک مکان خاص، یا درونمایهای که میخواهید افشا کنید. این ایدهها هر از گاهی به ذهن شما خطور میکنند و اینها همه هدیه ناخودآگاه ماست. هر کدام از ما بیشتر از آنچه که فکرش را بکنیم ایده داریم. معمولاً زمانی به ذهن خطور میکنند که داریم به چیز کاملاً متفاوتی فکر میکنیم یا اصلاً به هیچ چیز فکر نمیکنیم. من وقتی با آب در تماسم ایدهها به ذهنم میرسند، وقتی دارم شنا میکنم یا دوش میگیرم. این بازیست که ناخودآگاه من به سرم میآورد. ایدهها زمانی به سراغم میآیند که کاغذ و قلمی برای یادداشت کردنشان در دست ندارم.
خمیر ایدهی داستان کوتاهم، بحران هویت، همین طوری سراغم آمد: «یک گفتگوی یک خطی. توی گوش ذهنم شنیدم که زن جوانی از دوستش پرسید: «به نظر تو، من شبیه جسدم؟» کاری که باید میکردم این بود که باید میفهمیدم آن دو زن که بودند و چه چیزی باعث شد آن سوال بینشان مطرح شود و چه پاسخی به سوال میدهند.» کریس راجرز نویسنده، یک شب وقتی داشت سرش را روی بالش میگذاشت، بین خواب و بیداری شبحی داخل یک جگوار براق دید که در یک پارکینگ قدیمی پر از خرت و پرت بود. کریس از خودش پرسید: «این اینجا چی کار میکنه؟» و فرایند خلق داستان شروع شد.
اما مجبور نیستید همیشه منتظر ضمیر ناخودآگاه بمانید. آگاهانه دنبال ایده بگردید. زندگی روزمرهتان پر از ایده است. میتوانید آنها را بین آدمهایی پیدا کنید که هر روز میبینید، جاهایی که میروید، اتفاقاتی برایتان میافتند یا شاهدشان هستید، و یا چیزهایی که میخوانید. ایدهی داستان شما میتواند از جر و بحثی که با همکارتان دارید شروع شود، لحظهای که خیلی دستپاچه شده بودید، خاطرات مادرتان درباره عموی عجیبش، مکالمهای که کاملاً اتفاقی میشنوید زمانی که در کافیشاپ نشستهاید، مقالهای که در مجلهای میخوانید و باعث میشود از خودتان بپرسید «چرا آدمها اینطور رفتار میکنن؟»
همهی ما نویسنده نیستیم، اما اکثراً قصهگوهای خوبی هستیم. دائم داریم قصه میگوییم: اتفاقات خندهداری که در دانشگاه رخ داد، زمانی که رفته بودیم کوه و بین درهها گم شدیم. به داستانهای خودتان گوش دهید که ماجراهایی را مرتب تکرار میکنید. ممکن است یکی از دوستهایتان بگوید: «وای نه. باز میخوای اینو تعریف کنی؟» اگر ماجرایی برایتان اینقدر جالب بوده که برای همه آشناهایتان تعریف کردهاید، ممکن است داستان خوبی بشود.
همکاری: ایدهها در کار تیمی
واقعیت این است که به ندرت پیش میآید که تنها یک ایده برای نوشتن داستان کافی باشد. فرض کنیم ایدهی خوبی سراغ دارید که از آن میتوان داستانی عالی ساخت: ایدهای که دائم در در ذهن شما میکوبد و میخواهد که نوشته شود. اما چیزی که دارید صرفاً چند قطعه است: پیرزنی که سوار قطار شده، یک جمله نه چندان بدیع از یک دوست، منظرهای از یک خانهی قدیمی که باید تسخیر ارواح شده باشد. خمیرمایهی داخل ظرف منتظر است ببیند چه مواد دیگری اضافه میکنید.
زمانی که تصمیم گرفتید از چه مواد دیگری استفاده کنید، زمانی است که داستان شکل میگیرد و زنده میشود. داستان از زمانی شروع میشود که چند ایده با هم همکاری کنند. کارن کوشمن، نویسنده تصنیف لوسی ویپل، گفته که ایدهی این داستان زمانی به سراغش آمد که در کتابخانهی موزهای در حوالی کالیفرنیا کتابی میخواند. او با آمار عجیبی مواجه شد که نود درصد مهاجرانی که در دهه 50 قرن 19 به کالیفرنیا مهاجرت کرده بودند، مرد بودهاند. این یعنی ده درصد را زنها و کودکان تشکیل میدادند. با خودش فکر کرد، «برای یه دختر زندگی در چنین شرایط سختی و در این منطقه چگونه بوده است؟» خود کوشمن مهاجرت ناخوشایندی را از کشوری به کشور دیگر در سن دوازده سالگی تجربه کرده بود. حالا دو ایده داشت که در هم بیامیزد، اول ایدهی دیدگاه بچهای درباره یک لحظه هیجانی در تاریخ و نیز تجربه و احساس خودش زمانی که دختر بچه دوازده سالهای بود و از محیط آشنا و راحت خانه کنده شد. وقتی این ایدهها با هم جفت شدند ، شخصیت لوسی ویپل متولد شد.
مارگارت اتوود در مصاحبهای رادیویی گفت که بسیاری از داستانهایش از چند سوال شروع شدند. یکی از پرسشهایی که از خود پرسید این بود که «اگر مدیریت آمریکا را در دست داشته باشی چه میکنی؟» و سوال دیگر این بود: «اگر جای زن در خانه نیست، چگونه میتوانی زمانی که نمیخواهد برود او را به آنجا برگردانی؟» هرکدام از این سوالها این قابلیت را داشت که داستانی پیچیده بسازد. اما وقتی اتوود این دو را در هم آمیخت، فرایند داستاننویسی با اشتیاق شروع شد و نتیجهاش رمانی شد به نام قصه آن زن خدمتکار.
قصه ساختن: بازی «چه میشود اگر...»
نویسندهها بازی قصهسازی تمرین میکنند. به آدمها، جاها و موقعیتهای مختلف نگاه میکنند و از خود میپرسند که اینها چه پتانسیل نمایشی چشمگیری میتوانند داشته باشند.
ذهن ناخودآگاه مدام به شما اشاره میکند که از کجا شروع کنید. هر وقت چیزی به اندازهی کافی ذهن شما را قلقلک داد که به خودتان بگویید: «این جالبه...» یا «عجیبه...» علامتی است که اینجا ایدهای برای یک داستان وجود دارد که منتظر است کشفش کنید. گام بعدی این است که فکر کنید «چه میشود اگر...» این را بازی کنید تا احتمالهای متعدد را بررسی کنید.
فرض کنید در کافیشاپی نشستهاید. ناگهان متوجه خانم جوانی میشوید که یک ساعتی است کنار پنجره نشسته است، با کاپوچینویش بازی میکند و بیصبرانه ساعتش را نگاه میکند. موضوع از چه قرار است؟
چه میشود اگر منتظر محبوبش باشد؟ چه میشود اگر مرخصی ساعتی گرفته باشد و ریسک عصبانیت رییسش را بهجان خریده باشد؟ چه میشود اگر متاهل باشد و دزدکی به ملاقات محبوبی آمده باشد و اتفاقاً مادرش در همان حوالی قدم بزند و او را از پنجرهی کافیشاپ ببیند؟ یا شوهرش او را ببیند؟ چه میشود اگر همانوقت طرف هم از راه برسد؟ یا اصلاً نیاید و زن بخواهد بداند چرا؟
یک سناریوی دیگر: چه میشود اگر زن فهمیده باشد، شرکتی که برایش کار میکند کلاهبردار است؟ چه میشود اگر با یک کارآگاه قرار گذاشته باشد که به چنین پروندههایی رسیدگی میکند؟ چه میشود اگر آن روسری سبز علامتی باشد که کارآگاه تشخیصش بدهد و چمدانی که کنار صندلیاش گذاشته پر از مدارکی باشد که کلاهبرداری را ثابت کند؟
میتوانید «چه میشود اگر...» را هر جایی بازی کنید. مثلاً در فرودگا وقتی هواپیما تاخیر دارد، چند تا از مسافرها را انتخاب کنید: مردی که کت شلوار پوشیده و روی صندلیاش قوز کرده، یا شاید، دختر مو قرمزی که دارد یک فنجان قهوه میخورد، چرا دارند به این سفر میروند؟ چه چیزی در مقصد منتظرشان است؟ تاخیر هواپیما چه تاثیر منفی روی زندگیشان خواهد داشت؟
در صف سوپرمارکت به خانمی نگاه کنید که پشت سر شماست و نوزادی را روی چرخ خریدش گذاشته است. کجا زندگی میکند؟ چه کسی آنجا منتظرش است؟ چه میشود اگر به خانه برود و ببیند که همسرش در خانه بوده است، در حالیکه باید سر کار باشد؟ اما وقتی او رسیده رفته است؟ بعد متوجه بشود که یادداشت رمزداری روی میز نهارخوری است؟
هرروز حجم زیادی از ایدههای داستانی در خانه شما را میزنند. مثلاً در روزنامه، مقالهی جالبی انتخاب کنید و «چه میشود اگر...» را بازی کنید. قرار نیست از ماجرای واقعی داستان بسازید، یا آدمهای واقعی را به شخصیت داستانی تبدیل کنید. کاری که باید بکنید این است که از موقعیت موجود، ماجرای کاملاً متفاوتی بسازید. یا ممکن است بعد از خواندن رئوس مطلب بازی را شروع کنید.
مثلاً فرض کنید روزنامه تیتر زده که «مامور دولت آمریکا به جرم جاسوسی در آمریکا متهم شد.» متن خبر را نخوانید و بگذارید قوه تخیلتان به کار بیافتد. آن فرد کیست؟ چه چیزی باعث شد جاسوس شود. اما چه میشود اگر اشتباهأ محکوم شده باشد و گناهکار نباشد؟ چه میشود اگر اشتباهاً به جای فرد دیگری دستگیر شده باشد؟ چه میشود اگر رییسش او را وارد این درگیری کرده باشد؟ چه میشود اگر در اصل جاسوس دو طرفه باشد، وانمود جاسوس کشوری خارجی است اما در اصل در حال جمعآوری اطلاعات برای سی.آی.ای باشد؟ برای اینکه تخیلتان واقعاً تقویت شود، سعی کنید برای هر فرد، مکان یا موقعیت، سه سناریو مختلف طرح کنید و «چه میشود اگر...» را بازی کنید.
عناصر اصلی داستان
حالا که ایدهای برای داستان دارید، بیایید تعریف دوم را مرور کنیم و واژه «طرح شده» را بررسی کنیم. تعریف اصلاح شدهی ما میتواند این باشد: داستان کوتاه "روایت کوتاهی است که در آن نویسنده، عناصر شخصیت، جدل، طرح و جایگاه را هنرمندانه در هم میآمیزد تا خواننده را سرگرم، جذب و آگاه کند.»
این چهار عنصر و ترکیب هنرمندانهی آنها اجزای اصلی همهی داستان کوتاهها را تشکیل میدهند- همان شکر، تخم مرغ، وانیل و خامهای است که با هم مخلوط میکنید تا نان یا شیرینی خوشمزه و مطبوعی به دست بیاید.
در فصلهای بعدی، این عناصر را دقیقاً خواهیم خواند که ابزار صنعت داستان کوتاه هستند. خواهیم دید که چگونه هر یک از این عناصر در ساخت داستان تاثیر دارند و چگونه رابطه متقابل آنها در توسعه داستان موثر است.
شخصیتها: ایدهی اولیهی شما هرقدر هم که جذاب باشد، تا شخصیتهای تخیلی خلق نکنید و ایده را به آنها تحویل ندهید، ایدهی شما جان نخواهد گرفت. داستان از راه انگیزهها، رفتارها و واکنشهای شخصیتها شکل میگیرد. برای این که داستان واقعاً خوبی بنویسید، نه تنها باید از آوردن شخصیتهای کلیشهای دوری کنید بلکه بگذارید شخصیتهایتان نفس بکشند، به اندازهی شما و خوانندهتان پیچیده و زنده باشند. فصل دوم به شما میگوید چگونه این کار را بکنید.
جدل: جدل خونحیات داستان شماست که در آن جریان دارد و انرژی میبخشد. جدل داستان را به جلو میراند و مسالهای را مطرح میکند که قرار است در طی داستان حل شود. در واقع شخصیتها با واکنشی که در برابر جدل داستان نشان میدهند، خود را لو میدهند، انگیزهها، نقطه ضعفها و نقطه قوتهایشان را. فصل سوم به شما خواهد گفت چگونه جدل داستان را پیش میبرد و تعلیق ایجاد میکند که خواننده تا صفحه آخر بر جا میخکوب شود.
طرح و ساختار: ساختار داستان مثل چهارچوب خانه یا استخوانبندی بدن است. سازمانبندی میکند و به اجزا پراکنده، هماهنگی میبخشد.
زمانی که فهمیدید شخصیتهایتان کدامها هستند و چه جدلی را تجربه میکنند نوبت آن میرسد تصمیم بگیرید آنها را به چه ترتیبی کنار هم بچینید. ابتدا، وسط و انتهای داستان را بشناسید. هر چند راههای مختلفی برای آرایش داستان وجود دارند، در فصل چهارم به رویکردی میپردازیم که گرچه از زمانباستان استفاده میشد، هنوز هم چالش عظیم و خوشنودی زیادی برای نویسنده و خواننده ایجاد میکند یعنی معماری یک طرح اثر بخش.
جایگاه و فضا: جایگاه (زمان و مکان) داستان زمینهای برای شخصیتها و ماجرای داستان فراهم میکند. نه تنها زمان و مکان را مشخص میکند، بلکه بر شخصیتها و آنچه که برایشان رخ میدهد تاثیر میگذارد. بر خواننده هم تاثیر میگذارد. زمانی که جایگاه واضح باشد و فضای داستان با لحن و حالت داستان همخوانی داشته باشد، خوانندهتان را درست وسط داستان میآورید و درگیری خواننده را با داستانتان بیشتر میکنید. فصل پنجم کمک میکند بتوانید حس «شما همینجا هستید» را به خواننده منتقل کنید.
صدای روایت: چهار عنصر اول چه کسی، چرا، چه، چه وقت و کجای داستان را تعیین میکنند. عنصر پنجم چگونگی بیان است، یعنی همان روش هنرمندانهای که داستان را نقل میکند.
واژهی «صدا» همهی انتخابهای داستان را در زمینهی زبان، و سبک داستان در بر میگیرد. همچنین دیدگاه منحصر به فردی که هر نویسندهای در آثارش دارد. اگر پیش میآمد که همینگوی و فاکنر یک داستان را میگفتند، حاصل دو داستان متفاوت میشد چرا که هرکدام صدای خاص و قوی خود را دارند.
چه تازهکار و چه حرفهای، هر نویسندهای صدای خاص خودش را دارد حتی اگر این کار را آگاهانه انجام ندهد. نویسنده مبتدی سعی میکند صدای دیگری را قرض بگیرد اما این صدای عاریهای همانقدر میتواند مناسب باشد که کت و شلوار عاریهای. یکی از علائم رشد مهارت نویسنده این است که سعی دارد «به روش خودم» بنویسد و با دقت و ملاحظه این کار را بکند. فصل ششم کمک خواهد کرد مفهوم صدا را تشخیص بدهید و صدای خود را بیابید و توسعه دهید.
نشستن برای نوشتن
بسیار خوب، ایدههایی برای نوشتن دارید و چند روش سراغ دارید که آنها را کنار هم بگذارید. حالا نوبت به مرحلهی اصلی میرسد، اینها را بنویسید. همچنان که قلم به دست نشستهاید یا دستهایتان روی صفحه کلید است این چهار نکته مهم را به خاطر داشته باشید.
1. هیچ قانونی وجود ندارد
سامرست موام گفت: «سه قانون برای نگارش رمان وجود دارد که متاسفانه هیچکس نمیداند چیست.» این حرف عاقلانه در مورد داستان کوتاه هم صدق میکند. آنچه در این کتاب (یا هرجای دیگری) میخوانید پیشنهادات، تجربهها و چیزهایی است که ممکن است بصیرتی به شما ببخشد یا نکتههایی بگوید که ارزش به خاطر سپردن داشته باشد. همچنان که داستانهای مختلفی میخوانید، متوجه میشوید که داستانهایی وجود دارند که نکتههای کلیدی که من مطرح میکنم را رد میکنند یا کاملاً عکس آن هستند. بخشی از روییدن به عنوان نویسنده این است که شاخکهایتان را تیز کنید که خودتان شخصاً تشخیص دهید چه چیزهایی داستانهای بزرگ را میسازند و به اعتماد بهنفس کافی دست پیدا میکنید که به انتخابهایتان اعتماد کنید. داستاننویسی فرایندی خطی نیست. نمیتوانید از مرحله اول به مرحلهی دوم بروید و بعد به مرحلهی سه. برخلاف آنچه که در قیاس اولیه کتاب ذکر کردیم مثل درست کردن کیک نیست که ابتدا و انتهای خاصی داشته باشد. عقب و جلو میروید، به درون و بیرون میخزید، در جادهها و میدانها میگردید، درنهایت اگر ادامه دهید، نوشتن یک داستان را به پایان رساندهاید.
داستان با یک ایده شروع میشود، یک درخشش، چیزی که ذهن شما را قلقلک میدهد که «دنبالم بیا.» بعد شما اینکار را میکنید. نمیتوانید پپشبینی کنید تا کجا شما را دنبال خود میبرد. برای بسیاری از نویسندهها پیش آمده که وقتی پیشنویس آخر را تمام میکنند میبینند که شباهت بسیار کمی با اولین نسخه دارد. زمانی که نوشتن داستان را شروع میکنید، ممکن است صرفاً ایده نا واضحی داشته باشد از این که داستان چطور تمام میشود. حتی زمانی که تصمیم میگیرید داستان را چگونه تمام کنید، نمیدانید که شما و شخصیتتان چگونه به آنجا میرسند تا زمانی که واقعاً آن راه را بروید، حتی ممکن است در طول مسیر متوجه بشوید که مقصدتان تغییر کرده است.
داستان تدریجی تکامل پیدا میکند. نوشتن داستان شبیه مکالمهای بین خودآگاه و ناخودآگاه است. فرایند پر از تضاد و تعارضی است. داستان باید متمرکز و سازمان یافته باشد. با این حال، خلق آن، خصوصاً در مراحل اولیه، به بی نظمی تمایل دارد. نویسنده باید کنترلش را بر داستان حفظ کند و در همان حال بگذارد داستان جریان پیدا کند. اجازه بدهد عناصر داستان، شخصیتها، جدل، ساختار، جایگاه و صدا با هم ارتباط برقرار کنند، ترکیب شوند، مخلوط شوند و بر هم کنش داشته باشند، و هر طور که دلشان میخواهد در کنار هم قرار بگیرند.
هیچ چیز مطلقی در داستاننویسی وجود ندارد. هیچ روش غلط یا درستی وجود ندارد. راه درست شما راهی است که شما را به موثرترین روش ممکن به هدفتان میرساند معیار موفقیتتان این است که چقدر خودتان و خوانندهتان جذب داستان میشوید و از آن لذت میبرید.
2. هیچ فرمول جادویی وجود ندارد.
یک ویراستار انتشاراتی نیویورک -اسمش را میگذارم جان ساموئل- دربارهی تجربهی یکی از سخنرانیهایش در کنفرانس نویسندگی برایم تعریف میکرد. موضوع سخنرانیاش این بود، «سردبیرها دنبال چه چیزی میگردند؟» سالن پر از نویسندههای مشتاقی بود که دوست داشتند آثارشان چاپ شود. نویسندههای هیجانزدهای که چشمهایشان از شادی برق میزد. دفترهایشان باز بود و آماده نوشتن بودند. با اینحال، وقتی شروع به صحبت کرد، درباره همان چیزهایی که ما در این کتاب درباره آنها صحبت میکنیم، مثل خلق شخصیتهای قوی، داشتن طرحی قوی برای داستان، متوجه شد که دارد یکی یکی مخاطبینش را از دست میدهد. سرهایشان را به علامت تایید تکان میدادند اما حواسشان پرت بود. فکر کرد حتی صدای خر و پف یکی را هم ازآن پشت شنید.
حدود نیم ساعت بعد یکی از آقایان دستش را بلند کردو گفت: «آقای ساموئل چرا نمیروید سر اصل مطلب. شما قرار بود درباره این صحبت کنید که ویراستارها دنبال چه چیزی هستند. مثلا برای مطلبی که میفرستم برای مجله، باید چند سانتیمتر حاشیه بگذارم؟»
جان خیلی از شنیدن سوال شگفتزده نشد. معمولاً در سخنرانیهایش سوال بیربط میشنید. آنچه که او را شگفتزده و مایوس کرد این بود که دید ناگهان همهی حاضرین حواسشان جمع شد، راست روی صندلیهایشان نشستند و قلمهایشان را آماده کردند و منتظر نشستند تا فرمول جادویی نویسندگی موفق را از زبان جان بشنوند. «دقیقاٌ اینقدر میلیمتر حاشیه بگذارید تا آثارتان چاپ شوند.»
ایکاش واقعاً به همین سادگی بود. البته میزان حاشیهای که برای نوشتهتان میگذارید مهم است، چرا که نوشتهی مرتبی که به شایستگی آراسته شده، به سردبیر نشان میدهد که شما دیدگاه حرفهای دارید و دقیقاً میدانید که دارید چه میکنید. وقتی چنین نوشتهای به دست سردبیر میرسد او بیشتر با این ذهنیت آن را مطالعه میکند که امکان چاپ این مطلب وجود دارد. اگر نوشته شما نامرتب و بیدقت نوشته یا تایپ شده باشد، ممکن است سردبیر اصلاٌ آن را نخواند. با اینحال هزاران نوشته تمیز و آراسته با حاشیهی یک اینچی در سراسر دنیا رد میشوند و برای چاپ پذیرفته نمیشوند. آنچه که برای سردبیر و برای خوانندهتان مطرح است، هنر و صنعتی است که شما در نوشتن داستانتان به کار میبرید.
برای کسب هنر و صنعت نویسندگی باید سخت کار کنید. طی این فرایند ممکن است خسته و یا زده شوید. ممکن است اتاقتان پر از کوپهها کاغذ از متنهای نوشته شده، مقدمههای اشتباه و بنبستها باشد. ممکن است حتی از شدت عصبانیت بخواهید ماشین تایپتان را از پنجره پرت کنید و یا مانیتور کامپیوترتان را خرد کنید.
اما آنچه که از همه مهمتر است، لذت فراوانی است که تجربه میکنید. لحظاتی خواهید داشت که آنقدر جذب نوشتن دنیای داستانی خلق شده خودتان میشوید که زمان برایتان متوقف میشود. روزهایی هستند که بعد از صرف صبحانه پشت میز کامپیوترتان مینشینید و وقتی لحظاتی بعد سرتان را بالا میکنید، میبینید که وقت شام است. بعد از تحمل روزهای سختی؛ روزی میرسد که داستان جریان پیدا میکند، شخصیتها دیگر از حرف زدن امتناع نمیکنند و داستان زنده میشود و نفس میکشد. آنوقت کسی که تمایل به گفتن این حرف ندارد به شما میگوید: «من داستانت را خواندم. واقعاً قشنگ بود.» و شما احساس شعف خاصی را تجربه میکنید.
برخی از نویسندگان معتقدند که نویسندگی را نمیتوان به کسی آموخت. شاید واقعاً اینطور باشد، چرا که هنر نویسندگی زادهی دیدگاه، بصیرت، و عواطفی است که نویسنده وارد داستانش میکند. اما صنعت نویسندگی، اگر آموختنی نیست، یادگرفتنی است. یادگیری فرایند سعی و خطاست. در کلاسهای مختلف شرکت کنید، ببینید نویسندهها چه میگویند، کتابهای زیادی بخوانید، تمرینهایی که کتابها پیشنهاد میکنند، انجام دهید. نکتهها و تکنیکهای مختلف را در نوشتهی خودتان امتحان کنید و ببینید کدام یک برای شما مناسب است.
در مییابید که هیچ نسخهی بیبدیلی برای نوشتن داستان وجود ندارد. هیچ دستورالعمل بدون خطا و شکستی وجود ندارد. کسی نمیتواند در گوش شما راز موفقیت را بگوید.
فرایند خلاقیت در هر نویسندهای متفاوت است. هر نویسندهای به روش خودش به خلاقیتش تلنگری میزند، از ایدههایش یادداشت بر میدارد و به نوشتنش نظم و نظامی میبخشد. بعضی از نویسندهها صبح زود بهتر مینویسند و برخی دیگر نصفهشب. در همین عصر تکنولوژی؛ من نویسندهای را میشناسم که اکنون که هجدهمین کتابش چاپ شده، هنوز با ماشینتحریر و دو انگشتی تایپ میکند. نویسندهی دیگری میشناسم که هنوز نسخههای اولیهاش را با خودکار روی کاغذ کاهی مینویسد. همه اینها کار درستی انجام میدهند- درست برای خودشان.
3. لازم نیست که بار اول همه چیز درست در بیاید.
زمانی که شروع به نوشتن داستان میکنید، ممکن است که کاملاً از همه جوانب داستانتان اطمینان نداشته باشید. خیلی چیزها در مورد شخصیتهایتان و یا موقعیتهای داستان هست که هنوز درست نمیدانید. حتی اگر همه چیز را دقیق بدانید چطور میتوانید همه را یکجا به درستی روی برگه بیاورید.
نگران نباشد. لازم نیست که بار اول همه چیز درست در بیاید. میتوانید از ابتکار فوقالعادهای استفاده کنید که به آن میگویند پیشنویس دوم.
چیزی که نویسنده را میترساند، ویراستار جهنمی درونی است: غول نامردی که روی دوش شما مینشیند و دائم میگوید: «مزخرفه. اینو غلط نوشتی. چرا اینو اینطوری میگی؟ به اندازه کافی اطلاعات نداری. هرچی تا حالا نوشتی آشغاله.» هرچند ممکن است به نظر دشوار بیاید، اما اصلاً به این غول کوچک اعتنا نکنید خصوصاٌ زمانی که دارید پیشنویس اول را مینویسید. همین ویراستار درونی، بعدها دوست شما میشود، مشروط بر اینکه افسار خوبی به او بزنید. اما تا زمانی که دارید اولین پیشنویس داستان را مینویسید دشمن شماست. فقط زمانی آرام مینشیند که شما را از نوشتن داستان منصرف کند.
حقهای که باید سوار کنید این است که به نقزدنهایش گوش نکنید و کارتان را ادامه دهید. به خودتان اجازه بدهید نویسندهی بدی باشید، تا زمانی که پیشنویس اول را تمام کنید. اگر تسلیم نق و نوقهای این غول شوید و صفحه اول داستان را آنقدر بازنویسی کنید تا عالی بشود، در نهایت کشو میزتان پر از داستانهای نیمه تمام میشود. توصیه میکنم حداقل سه پیشنویس از داستانتان بنویسید که هر کدام نسخهای از کل داستان باشد از ابتدا تا انتها:
پیشنویس اول: «چه بگویم؟» هدف از نوشتن اولین پیشنویس این است که کشف کنید چه داستانی میخواهید بگویید. وقتی در حال نوشتن هستید با شخصیتها آشنا میشوید و ترتیب وقایع را تنظیم میکنید و میفهمید که چه چیزی معنیدار است و کدام نیست. فقط بگذارید داستان بیرون بریزد. اصلاً نگران املا و علامتگذاری و جملات زیبا و این قبیل مسائل نباشید. قطعاً داستان از کیفیت بالایی برخوردار نخواهد بود، اما اشکالی ندارد. هیچکس غیر از خود شما این صفحات را نخواهد دید. برای مثال ممکن است ناگهان متوجه شوید که شخصیت شما کلارا از ارتفاع میترسد و باید در صفحهی دوم وقتی داشتید معرفیاش میکردید این نکته را ذکر میکردید تا وقتی که در صفحه 12 صحنه صخره را ذکر میکنید ماجرا درست در بیاید. اشکالی ندارد فقط در صفحهی دوم نشانهای بگذارید و ادامه دهید. بعدها وقتی بازنویسی کردید درستش کنید.
پیش نویس دوم: چگونه بگویم؟ اینجا زمانی است که ویراستار درونی شما که دشمنتان بود، به دوستتان تبدیل میشود. از دیو به فرشته. البته به این شرط که یادتان باشد شما رییس هستید نه او. ویراستار درونی به شما میگوید کدام بخش داستان خوب درآمده، کجا را باید درست کرد و چگونه میشود این ایده را درستتر بیان کرد. الان وقت این است که اشارهای به ترس کلارا از ارتفاع داشته باشید، تصمیم بگیرید که جر و بحث آلبرت و لین باید در آشپزخانه منزل خودشان اتفاق بیافتد نه در مهمانی. یا صحنهی مربوط به گربه را حذف کنید هر چند که زیباترین چیزی باشد که تاکنون نوشتهاید اما این داستان جایی برای گربه ندارد.
در این نسخه اشتباهات را تصحیح میکنید، سرعت پیشرفت داستان را در جاهای مختلف هماهنگ میکنید، و مطمئن میشوید که حالت، ریتم و لحن دلخواهتان را دارید و همه عناصر داستان - شخصیت، طرح، جدل، جایگاه و صدا- همه در راستای یک کل واحد هستند.
پیشنویس سوم: آرایش و پیرایش. در این مرحله باید اطمینان حاصل کنید که هر واژه داستان وزن خود را دارد، نثر روانی دارید و از لحاظ املایی و دستوری نوشتهی بینقصی دارید.
شماره سه، شماره جادویی نیست. هر کدام از این پیش نویسها ممکن است بارها بازنویسی شوند. ممکن است یک صحنه خاص را بارها بازنویسی کنید قبل از اینکه چیزی بشود که مدنظر دارید. جایی خواندم که همینگوی فصل آخر وداع با اسلحه را 119 بار بازنویسی کرد. هرچند فکر نمیکنم که او واقعاً نشسته باشد تعداد پیشنویسهایش را شمرده باشد.
به هر حال، به یاد داشته باشید که هیچ داستانی، هرگز، کامل نمیشود. اما زمانی میرسد که فکر میکنید داستان کامل شده است و باید عرضهاش کنید. به صدای آن غول کوچکی که بازهم میگوید: «هنوز به اندازهی کافی خوب نیست. هنوز نقص داره. ممکنه یکی نقدش کنه. نذار کسی ببیندش. بیشتر روش کار کن» اعتنا نکنید. این همان ویراستار درونی جهنمی شماست که دوباره دشمنتان شده و سعی میکند کار شما را عقیم بگذارد. نگذارید برنده شود.
اگر خودتان داستانتان را ننویسید، داستان نوشته نمیشود.
داستاننویسی کاری نیست که بتوانید برایش وکیل بگیرید. در فرایند خلقداستان، شما درک، تجربه و تخیل خود را وارد داستانتان میکنید. هر نوع ادبی که بنویسید، هر سوژهای، هیچ کس نمیتواند همان چیزی را بنویسد که شما مینویسید. و اگر شما آن را ننویسید، هرگز کسی نمیتواند از نوشته شما لذت ببرد و یا در دیدگاه شما سهیم شود.
بعضی از نویسندهها میگویند: «نمیخواهم بنویسم. میخواهم نوشته شوم.» واقعاً چقدر عالی میشد اگر لذت و پاداش نوشته متعلق به ما بود بدون اینکه زحمت و کار سخت مال ما بود؟
متاسفانه تا مرحله اول را طی نکنیم، به مرحله بعدی نخواهیم رسید. هرگز نوشته نمیشوید مگر اینکه گوشهای پیدا کنید و بنشینید و بنویسید.
یکی از اشتباهات رایج علاقمندان به نویسندگی این است که تکیه میدهند و منتظر الهام مینشینند. به خاطر داشته باشید که ُنه دهم نویسندگی عرق ریختن است. لری منکین، نویسنده و استاد نویسندگی میگوید مهمترین نصیحتی که میتوانم به دانشجویانم بکنم این است که «بنشینید و بنویسید.» واقعیت این است که الهامات زمانی به سراغتان میآید که فعالانه در حال نوشتن هستید. شما هم مثل بسیاری از نویسندهها خواهید فهمید که زمانی که غرق نوشتن هستید، ایدههای جدید و بدیع به سراغتانمیآید.
پس همچنان که به پیش میرویم تا به عناصر اصلی داستان نگاهی بیاندازیم، سه اصل مهم نویسندگی را به یاد داشت باشید:
1. بنویسید
2. باز هم بنویسید
3. به نوشتن ادامه دهید.
تمرین: خلق ایده
1. کتابی باز کنید. تصادفی یک جمله انتخاب کنید و کتاب را ببندید. بدون اینکه به محتوای بخشی که جمله را از آن گرفتهاید نگاه کنید، شروع کنید به نوشتن. بگذارید کلمات جریان پیدا کنند. متوقف نشوید و قلمتان را زمین نگذارید. این تمرین را سه بار انجام دهید. هربار ماجرا را در جهت دیگری پیش ببرید.
2. از مجله یا روزنامه عکسی انتخاب کنید. عکسی که مال دو نفر یا بیشتر باشد، بهتر است. چه ماجرایی این آدمها را تا این لحظه کشانده است؟ بعد از این چه اتفاقی میافتد؟ برای گذشته و آینده هر کدامشان سه حدس مختلف بزنید. یکی را انتخاب کنید و صحنهای از آن ماجرا بنویسید و کل ماجرا را تلمیحی در آن بگنجانید.
3. از روزنامه امروز سه مقاله انتخاب کنید. برای هر کدام یک جمله بنویسید و موقعیت اصلی را شرح دهید. بدون اینکه اسمی از افراد و ماجراهای واقعی ببرید «چی میشه اگه...» را بازی کنید و از آن موقعیت یک داستان بسازید. یک صحنه از داستانتان را بنویسید.
4. همچنان که به فعالیتهای روزانهتان میپردازید، در رستوران، اتوبوس، کتابخانه، به قیافه غریبهای که نظرتان را جلب کرده و حدس میزنید ممکن است مجدداً نبینیدش نگاه کنید. «چی میشه اگه...» را بازی کنید و بدون اینکه با او صحبت کنید، حدس بزنید چرا آنجاست، از کجا آمده، به کجا میرود و با چه آدمهایی نشست و برخاست دارد. سه حدس مختلف بزنید و از هر کدام صحنهای بنویسید.
5. از خودتان سوالهای زیر را بپرسید و اولین جوابی که به ذهنتان میرسد بنویسید:
الف: هیجان انگیزترین چیزی که میتواند برایتان اتفاق بیافتد چیست؟ چه چیزی است که اگر اتفاقی بیافتد فوقالعاده محشر و جالب است؟
ب. خطرناکترین چیزی که واقعاً وسوسه شدهاید انجام بدهید چه بوده؟
ج. کی بیشتر از همیشه احساس کردهاید که دستپاچه شدهاید؟
د: چه چیزی واقعاً عصبانیتان میکند؟ چه چیزی خونتان را به جوش میآورد؟
ه: ترسناکترین چیزی که میتوانید فکرش را بکنید چیست؟ اگر اتفاق بیافتد چه میشود؟ مخربترین تاثیرش روی زندگیتان چه خواهد بود؟
یکی از جوابها را انتخاب کنید و یکی از صحنههای کلیدیش را بنویسید. با اینحال، خودتان یا شخصیتهای واقعی را در داستانتان نگذارید. شخصیت خلق کنید. برای نوشتن حوادث از «چی میشه اگه...» کمک بگیرید.
6. بنویسید اگر بزرگترین آرزوی دوران کودکیتان برآورده میشد چه میشد. به سه پیشآمد مثبت فکر کنید و سه حادثه منفی. یکی از این سه احتمال را انتخاب کنید و یک صحنه آن را بنویسید.
1 پيوست (پيوستها)
پاراگرافنویسی : پاراگراف را چگونه بنويسيم
در كتابهاي دستور زبان فارسي و كتابهاي نگارش و ويرايش با ساختار جمله در زبان فارسي آشنا ميشويم، اما در بيشتر اين آثار راهكارهايي براي چگونگي نگارش سطحهاي ديگر نوشتن، يعني پس از جملهنويسي، ديده نميشود. در بيشتر اين آثار فقط چند سفارش دربارهي سادهنويسي و رعايت نظم منطقي جملهها وجود دارد. بيشتر آنها درتعريف پاراگراف، كه نخستين سطح نگارشي پس از جمله است، فقط به اين جمله بسنده كردهاند كه چند جملهي مرتبط با هم را پاراگراف يا بند ميگويند. اما در كتابهاي نگارش زبان انگليسي چگونگي نگارش پاراگرافهاي سازمانيافته به صورت گامبهگام و با آوردن نمونههاي فراوان آموزش داده ميشود. در اينجا چگونگي نگارش پاراگرافهاي سازمانيافته بر پايهي كتابهاي آموزش نگارش انگليسي شرح داده ميشود.
پاراگراف چيست
يك پاراگراف مجموعهاي از چند جمله است كه يك مفهوم اصلي را شرح ميدهند. به طور معمول اين مفهوم اصلي در «جملهي موضوع» بيان ميشود كه اغلب نخستين جملهي پاراگراف است و اندكي با تورفتگي نوشته ميشود. ديگر جملههاي پاراگراف، بايد به شرح و گسترش جملهي موضوع كمك كنند و به آنها «جملههاي پشتيبان» ميگويند. برخي پاراگرافها، يك «جملهي نتيجهگيري» هم دارند كه نظر اصلي پاراگراف را خلاصه ميكند يا نكتهي مهمي را دربارهي آن يادآور ميشود. اين جمله به طور معمول در پايان پاراگراف ميآيد. نويسنده در نوشتن همهي اين جملهها بايد مفهوم واحدي را با نظم منطقي بيان كند و شرح دهد.
براي مثال، به پاراگراف زير دقت كنيد:
زبان علمي بسيار دقيق و روشن است و بيان نادرست واژههاي علمي ميتواند به سردرگمي دانشآموزان منجر شود. براي مثال، فرضيه در بيشتر كلاسهاي علوم به صورت حدس علمي تعريف ميشود، حال آن كه پيشگويي نيز نوعي حدس علمي است. پيشگويي، حدس علمي دربارهي نتيجهي يك آزمايش خاص است و فرضيه، حدس علمي دربارهي علت رخ دادن آن نتيجه است. ما آموزگاران بايد اين مفهومها را درست به دانشآموزان منتقل كنيم تا بتوانند پژوهشهاي خود را به صورت علميتري انجام دهند.
موضوع اين پاراگراف، مشكل بيان نادرست واژههاي علمي در كلاس درس است كه در جملهي نخست پاراگراف(جملهي موضوع) مطرح شده است. سپس اين موضوع در دو جمله(جملههاي پشتيبان) و با آوردن مثال، شرح داده شده است. در پايان نيز پاراگراف با «جملهي نتيجهگيري» به پايان رسيده كه اهميت به كارگيري درست اين واژهها را يادآوري ميكند.
نمونهي ديگر:
در جامعهي صنعتي و بسيار پيچيدهي امروزي بيشتر چيزهايي كه در زندگي با آنها سر و كار داريم ساختهي دست انسان است. ما با انواع ماشينها كار ميكنيم و با دو چرخه، ماشين سواري، اتوبوس يا قطار رفت و آمد ميكنيم. اوقات فراغت خود را با وسايلي مانند راديو، تلويزيون، ضبط صوت و مانند آنها ميگذرانيم كه همه به دست انسان ساخته شدهاند. حتي غذايي كه ميخوريم طي فرآيندهايي تهيه ميشود كه كم و بيش وسايل ماشيني در آنها دخالت دارند. ميدانيم كه همهي اين چيزهاي به نسبت تازه، كه هر يك به نحوي در زندگي اجتماعي ما دخالت دارند، دستاورد علم و فناوري ماست.
موضوع اين پاراگراف، ساختههاي دست بشر است كه نمونههاي آن در جملههاي پشتيبان آمده است. نويسنده در جملهي نتيجهگيري همين موضوع را به شيوهي ديگري بازگو كرده و يادآور شده است كه چيزهاي نام برده شده، همگي دستاورد علم و فناوري آدمي است.
پاراگرافي كه سازماندهي خوبي داشته باشد، سه بخش اصلي دارد: 1 . جملهي موضوع: سخن اصلي پاراگراف و مركز توجه آن را بيان ميكند.
2 . جملههاي پشتيبان: با عرضهي اطلاعات بيشتر و يا آوردن نمونههايي، جملهي موضوع را شرح و گسترش ميدهند.
3 . جملهي نتيجه: مشخص ميكند كه پاراگراف به پايان رسيده و نكتهي مهمي را يادآور ميشود كه خواننده بايد به خاطر داشته باشد.
اگر به ساختاري كه توضيح داده شد، اندكي با دقت بيشتر نگاه كنيم، پيميبريم كه يك پاراگراف نيز به يك مقالهي كوتاه ميماند. جملهي موضوع را ميتوان در حكم مقدمهي مقاله دانست كه مشخص ميكند نويسنده پيرامون چه موضوعي نوشته است. جملههاي پشتيبان در حكم پيكرهي مقاله و جملهي نتيجه مانند نتيجهگيري مقاله است. بنابراين، يك پاراگراف، يك «مقالهي چند خطي» است و اگر همهي اين «مقالههاي كوچك» به درستي نوشته شوند، آنگاه نوشتهي نهايي نيز مقالهي درستي خواهد بود. از اين رو، در ادامه راهنماييهايي براي نگارش پاراگرافهاي سازمانيافته ميآيد.
ويژگيهاي جملهي موضوع
جملهي موضوع مهمترين جملهي پاراگراف است. اين جمله به طور خلاصه ميگويد كه در آن پاراگراف پيرامون چه موضوعي بحث ميشود. از اين رو، جملهي موضوع راهنماي خوبي براي نويسنده و خواننده است. نويسنده درمييابد كه چه اطلاعاتي را بايد در جملههاي پيرو بگنجاند و چه اطلاعاتي را نبايد مطرح كند. خواننده نيز ميداند كه موضوع پاراگراف چيست و خودش را براي درك بهتر آن، آماده ميكند.
پنج نكتهي مهم را دربارهي جملهي موضوع به ياد داشته باشيم:
1. كامل و كوتاه است.
وسعت زبان هر قوم و قدرت تعبير آن، نمودار غناي فرهنگ و عمق انديشهي آن مردم است.هر قدر فرهنگي مايه ورتر و ملتي از تفكر و انديشهورزي بهرهمندتر باشد ناگزير به زباني پهناور نيازمندتر است تا بتواند آنچه را در ذهن دارد و نيز عوالم دروني خويش را بيان كند. بنابراين، اگر گفته شود زبان وسيلهي انديشيدن است سخني نابجا نيست. بديهي است كسي كه زبانش پريشان و نابسامان باشد، فكرش نيز پريشيده و نااستوار خواهد بود و برعكس.
2. نه زياد كلي و نه زياد خاص است.
الف) فراگيري زبان انگليسي بسيار سخت است.(بسيار كلي است)
ب) يكي از دشواريهاي فراگيري زبان انگليسي به خاطرسپردن واژههاي بيگانه است.(مناسب است)
پ) برخي از واژههاي انگليسي ريشهي فارسي يا عربي دارند.(مناسب است)
ت) واژهي Muskmelon از واژهي musk (برگرفته از واژهي مُشك فارسي) و melon (واژهاي يوناني و به معناي ميوهي گرد و شبيه سيب) گرفته شده است.(بسيار خاص است و بهتر است به عنوان يكي از جملههاي پشتيبان بيايد)
3. روشن است و ابهام ندارد.
عبارتهايي مانند «جالب است»، «خوب است» يا «بينظير است» شايد متن شما را زيبا كنند، اما مبهم هستند. بهتر است زيبايي موضوع مورد نظر خود را به جاي اين واژهها، با توصيف روشن و دقيق آن، به رخ خواننده بكشيد.
4. گاهي به صورت پرسشي بيان ميشود.
اگر از شما بخواهند به يك فروشگاه زنجيرهاي برويد تا مقداري هلوي تازه بخريد، در آن فروشگاه بزرگ چگونه آن را پيدا ميكنيد؟شما ميدانيد كه فروشگاه محلهي شما كالاهايش را دستهبندي كرده است. بنابراين، به بخش ميوه و سبزي ميرويد و قفسههاي ميوهها را پيدا ميكنيد. آنگاه بايد به دنبال قفسهي هلوها باشيد. اگر فروشگاهي بخواهد مقداري ميوه را كنار حبوبات و مقداري از آنها را كنار گوشتها بگذارد، پيدا كردن هلوها دشوارتر مي شود.
5. گاهي در جاهاي ديگري از پارگراف جاي ميگيرد.
آلبرت اينشتين، يكي از نابغههاي جهان، در نخستين تلاش خود نتوانست از عهدهي آزمون ورودي دانشگاه برآيد. ويليام فاكنر، يكي از نويسندگان برجستهي آمريكا چون نتوانست دورهي زبان انگليسي را با موفقيت به پايان برساند، از ادامهي تحصيل بازماند. اديسون، كه بزرگترين مخترع همهي دورانها به شمار ميآيد، از مدرسه فرار كرد. اين نمونهها نشان ميدهد كه موفق نبودن در مدرسه هميشه به معناي موفق نبودن در زندگي نيست.
منبع جزیره دانش