رمان پرستار مادرم (قسمت سی و هفتم)
سلام به دوستان گل گلاب!
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
--------------------------------------------
قسمت سی و هفتم
--------------------------------------------
از حالت خمیده خارج شدم و به پشت صندلی تكیه دادم و گفتم:مادرت نمیتونه مخالفت كنه...خودتم میدونی كه چرا نمی تونه...من و تو الان هیچ فرقی با زن و شوهرهای دیگه نداریم...بهش اینو گفتی؟
- نه...جراتش رو ندارم...میدونم قیامت به پا میكنه...
مادر سهیلا حق داشت...هر واكنشی هم نشون میداد اجتناب ناپذیر بود...اما این در چه شرایطی بود؟
سهیلا از ازدواج با من ناراضی نبود...اما میدونستم در شرایط عادی من گزینه ی مناسبی برای سهیلا نبودم!
پس مادرش حق داشت هر نوع واكنشی از خودش بروز بده...اما...
برای لحظاتی احساس كردم اگه روزی خودم پدر دختری با شرایط سهیلا میشدم و این اتفاقات برای دخترم پیش اومده بود مسلما مردی كه اینجوری میخواست در زندگی دخترم نقش پیدا كنه رو زنده نمیگذاشتم!!!...پس من چه توقعی میتونستم از مادر سهیلا داشته باشم؟!!
اون زن حق داشت هر برخوردی با من داشته باشه...هر برخوردی...باید خودم رو برای مواجه با خیلی از چیزها آماده میكردم...وای خدایا ببین یك اشتباه تا به قعر كدوم چاه میخواد من رو به تباهی بكشونه...خدیا گفته بودی غیاث المستغیثین هستی...واقعا" هستی؟!!
در حالیكه روی صندلی نشسته بودم سرم رو به دیوار تكیه دادم و چشمهام رو بستم...كلافه و ناامید از هر چی كه در اطرافم میگذشت بودم...بعد اونهمه گرفتاری و بدبختی حالا با دستهای خودم هم برای خودم بدبختی به بار آورده بودم...در عشقم نسبت به سهیلا هیچ شكی نداشتم...مطمئن بودم لحظات گم شده و درك نشده ی زندگیم رو با وجود سهیلا همه و همه رو بی كم و كاست میتونم به دست بیارم...اما به چه قیمتی؟...نمیتونستم از واكنش مادرش در این خصوص چیزی در ذهنم بسازم...
از روی صندلی بلند شدم و رو به سهیلا گفتم:بلند شو بریم...
نگاه پر التماسش رو به من دوخت و گفت:سیاوش...من نمیتونم بیام خونه ی...
كلافه و عصبی گفتم:میدونم...منم نخواستم ببرمت خونه ی خودم...بلند شو ببرمت خونه ی خودتون...مثل اینكه فعلا چاره ایی نداریم...باید صبر كنم تا مادرت برگرده...
سهیلا در حالیكه هنوز نگاهش به من بود از روی صندلی بلند شد و چمدان كوچك لباسش رو كه هنوز تحویل قسمت بار فرودگاه نداده بود از كنار دیوار برداشت و گفت:باشه...بریم...راستی امید الان كجاس؟!
سرم رو تكون دادم و گفتم:اونم بدتر از باباش آواره اس...میخوای كجا باشه؟...خونه ی دختر عموی مامانم...خنده داره...بچه ی 8ساله ی من توی شرایطی داره زندگی میكنه كه در اوج رفاه مادی میشه فقیرترین كودك در زمینه ی معنوی هم حسابش كرد...خدایا دیگه دارم به بودنت شك میكنم!...سر هر طرف رو میگیرم یه طرف دیگه از دستم در میره...
سهیلا نگاهش به روی من ثابت بود و حرفی نزد و فقط در حالیكه چمدان در دستش بود به انتظار من ایستاد...
جلو رفتم و چمدان رو از دستش گرفتم و درب اتاق رو باز كردم و با هم خارج شدیم.
چند قدمی كه از اتاق دور شدیم دوستم رو دیدم كه در انتهای سالن در حال گفتگو با مرد دیگه ایی بود...دستی براش تكون دادم كه باعث شد حرفش رو با دیگری به سرعت تموم كنه و به طرف من و سهیلا بیاد.
وقتی به ما رسید بعد عذرخواهی مختصر و كوتاهی كه از سهیلا كرد من رو چند قدمی از سهیلا دور نمود و به آرومی پرسید:مشكل حل شد؟
لبخند كمرنگی به لب آوردم و گفتم:مشكلات من تمومی نداره...یكی حل بشه صد تا دیگه مثل آوار میریزه روی سرم.
دوستم كه بچه با خدا و مومنی بود لبخند زد و دستی روی شونه ام گذاشت و گفت:مهندس توكلت به خدا باشه...خدا هیچ وقت بنده اش رو به حال خودشون رها نمیكنه...برو به امان خدا...اگه بازم كاری داشتی در خدمتم.
تشكر كردم و به همراه سهیلا از سالن و سپس محوطه ی فرودگاه خارج شدم.
تمام طول مسیر یك كلمه با سهیلا صحبت نكردم...یعنی نمی خواستم حرفی بزنم...دلم میخواست امشب هم مثل شبهای گذشته اون رو در كنار خودم داشتم...بهم دلگرمی و امید میداد و باعث میشد با حضورش مشكلات رو از یاد ببرم ولی میدونستم تا مدتی این مسئله ممكن نیست!
چند باری در طول مسیر به آرومی صدایم كرد اما وقتی پاسخی ندادم فهمید در اون شرایط سكوت بیشتر كمكم میكنه!
جلوی درب خونه اش كه رسیدم ماشین رو نگه داشتم و نگاهش كردم...
چهره ی نگران و غمزده اش از بیخبری نسبت به آینده ایی كه پیش رو داشتیم كاملا نمایان بود.
به آرومی دستم كه هنوز روی دنده ماشین بی حركت مونده بود رو لمس كرد و گفت:سیاوش به خدا دوستت دارم...حتی یه لحظه هم دلم نمیخواد تنها بگذارمت ولی...
دستش كه بی نهایت ظریف و درست مثل مجسمه های چینی و مرمرین بود رو در دست گرفتم و گفتم:ولی چی؟...اگه مخالفت كنه واقعا تصمیم تو چیه؟...سهیلا؟...نكنه به خاطر مخالفت مادرت من رو توی بدبختی و از همه مهمتر عذاب وجدان بلایی كه سرت آوردم تنها بگذاری؟...سهیلا قول دادم با تمام وجودم خوشبختت كنم ولی به جون امیدم لحظه ایی نشده از عمق شرم واقعه راحت شده باشم...به جون خودت كه برام خیلی عزیزه حتی یه لحظه هم نمی تونم تصور كنم به بهانه های اینچنینی بخوای از زندگیم بیرون بری...متوجه میشی چی میگم؟
لبخند زیبایی به لبهای خوش تركیبش نشوند و گفت:سیاوش مرد زندگی من فقط تویی...
- سهیلا سر حرفت هستی؟...حتی اگه مادرت مخالفت كنه؟...ببین من حق میدم مادرت از من ایراد بگیره...شوخی نیست...مردی با شرایط من از دختری مثل تو بخواد كه همسرش بشه...طبیعیه مادرت مخالفت كنه...حق داره...ولی در نهایت باید حقیقت رو بهش بگیم...مگه نه؟
- نه...نه سیاوش...نمیخوام از این قضیه كه بین خودمون اتفاق افتاده بویی ببره...میتونم تصور كنم واكنشش چیه...مامان بعد از بلایی كه از طرف پدرم دیده نسبت به مردهای پولدار و ابرازعلاقه ی اونها به دخترها حساسیت پیدا كرده...همشون رودروغگو و هوسباز میدونه...میخوام باور كنه كه بیشتر از اونچه كه تو من رو خواسته باشی این خود منم كه عاشقت شدم...شاید اینطوری بهتر بتونم رضایتش رو بگیرم...ولی اصلا"نمیخوام از اتفاقی كه بین ما افتاده بویی ببره...
سرم رو به علامت تایید حرفهای سهیلا تكون دادم و در همون لحظه به این فكر میكردم كه اگر به قول مسعود وقتی مادر سهیلا از حقیقت ماجرا مطلع بشه واقعا" چه عكس العملی میتونه داشته باشه؟!!!...یعنی ممكنه با آبروی شغلی و اجتماعی من بازی كنه؟...اگر این اتفاق بیفته اون وقت چیكار باید بكنم؟!!!
وای خدای من چرا تا كوچكترین راه حلی جلوی پام میگذاری هزار چاه و چاله سر این راهم به چشمم میاری كه شیرینی راه حل رو از یادم ببری؟!!!
رو كردم به سهیلا و گفتم:شب تنهایی توی خونه نمی ترسی؟
لبخند با محبتی به لب آورد و گفت:نه...
دلم میخواست بگه آره تا به این بهانه دوباره ببرمش خونه ی خودم...
دست خودم نبود واقعا عاشقش شده بودم اما شرایط حكم دیگه ایی رو در اون لحظات ایجاب كرده بود كه ملزم به رعایت اون بودیم!
سهیلا از ماشین پیاده شد و بعد درب عقب رو باز كرد و چمدانش رو كه روی صندلی عقب قرار داشت برداشت و با صدایی گرفته و غمگین خداحافظی كرد.
تا با ماشین خیابان رو دور بزنم سهیلا جلوی درب حیاط آپارتمان به انتظار رفتن من ایستاده بود.
وقتی دور زدم جلوی درب آپارتمان توقف كوتاهی كردم و یك بار دیگه از سهیلا خواستم كه اگر هر ساعتی از شب مشكلی براش پیش اومد سریع با من تماس بگیره...
در پاسخ ضمن نگاه پر محبتی كه بهم داشت خواست نگرانش نباشم...
به محض اینكه ماشین رو در دنده قرار دادم تا حركت كنم موبایل سهیلا كه مسعود همون روز براش خریده بود به صدا در اومد!
ماشین رو از دنده خارج و خاموش كردم و منتظر شدم تا سهیلا به تماس تلفنش پاسخ بده.
سهیلا نگاهی به گوشی كرد و بعد با صدایی نگران گفت:مسعود پشت خطه!!!
- خوب باشه...جوابش رو بده...
- میترسم اگه بفهمه برگشتم خونه بیاد اینجا سر و صدا كنه...
كمی فكر كردم و بلافاصله گفتم:لزومی نداره بهش بگی تهرانی...مگه اون میدونست شیراز پیش كی میخوای بری؟
- نه...فقط بهش گفته بودم میرم خونه ی یكی از دوستام توی شیراز...
- خوب الانم برای اینكه شك نكنه تلفنش رو جواب بده بهش بگو شیرازی...اینجوری حداقل از شر این یكی تا مدتی خلاصیم...تو كه تلفن زدی خونه اش گوشی رو من برداشته بودم و تو متوجه نشدی چون صدای منو نداشتی اما من صدات رو می شنیدم...اینجوری فهمیدم سهیلا خانوم من كجاس...ولی مسعود متوجه نشد فكر كرد تو گوشی رو روی من بعد كلی داد و بیداد قطع كردی...
در حین صحبت من و سهیلا تماس مسعود یكبار قطع شد و بعد از مدت كوتاهی دوباره تماس گرفت و صدای زنگ گوشی بار دیگه به گوش رسید!
به سهیلا اشاره كردم و گفتم:گوشی رو جواب بده...بهش بگو شیرازی...
- اگه زنگ زده باشه فرودگاه و از تاخیر پرواز خبردار باشه چی؟
به ساعتم نگاه كردم و دیدم با حساب من و تاخیر اعلام شده ی فرودگاه حدود یك ساعت دیگه پرواز باید انجام بشه...برای همین از سهیلا خواستم قضیه تاخیر پرواز رو به مسعود بگه و اشاره كنه كه تا45دقیقه دیگه پرواز انجام میشه!
سهیلا هم بعد ازسلام و علیك كوتاهی با مسعود و جواب دادن به سوالهایی كه از اون میكرد و جوابش تنها با یك بله و نه خلاصه میشد حرفی رو كه زده بودم به مسعود گفت و سپس خداحافظی كرد و ارتباط قطع شد.
سهیلا وقتی تلفن رو قطع كرد با آرامش به من گفت كه مسعود متوجه ی حقیقت نشده بوده و خیالش از این بابت راحت شد.
بار دیگه از سهیلا خداحافظی كردم و بعد از اینكه او به داخل حیاط رفت و درب رو بست ماشین رو روشن و به سمت خونه حركت كردم.
وقتی رسیدم خونه و ماشین رو به داخل حیاط بردم درب حیاط رو بستم...سكوت حاكم در محیط برای لحظاتی چنان من رو در خودش غرق كرد كه تصور میكردم از دنیا دور شدم!
همه جا ساكت بود...حتی نسیمی هم نمی وزید تا برگ درختها رو تكونی بده!!!
انگار زمان متوقف شده بود!
به ساعتم نگاه كردم دقایقی از یك نیمه شب گذشته بود!
روی پله های منتهی به درب هال نشستم...دیدن دوچرخه ی امید در كنار حیاط و توپ بازی قرمز رنگش من رو به یاد شیطنتهای شیرینش انداخت...
چقدر امید با سن كمی كه گذرونده بود میتونست بیش از این شادی در زندگی خودش داشته باشه...اما صد افسوس كه مهشید تمام آرامش زندگی رو به خاطر هوسبازی خودش به آتش كشیده بود...زندگی من و تنها فرزندمون رو به تباهی برده بود و بعد در اقیانوسی از خاطرات تلخ و تند بادی از عواقب اون رها كرده و رفته بود!!!
آیا واقعا ایراد از من بوده كه نتونستم كانون زندگیم رو گرم نگه دارم؟
كجا كم گذاشته بودم؟
هر چی بیشتر فكر میكردم كمتر به نتیجه می رسیدم...
و بعد...حضور سهیلا...دختری كه در اوج ناباوری خودم با رفتار و اخلاقش تونست من رو عاشق خودش كنه...
اما چقدر بی اراده و سستی از خودم نشون داده بودم و با یك اشتباه ورق سرنوشت رو بار دیگه برای خودم گنگ و نامفهوم كرده و در این شرایط دست نیاز به سوی خدا بلند كرده بودم!
احساس تنهایی و پوچی به اعصابم فشار می آورد...
چرا من باید اینقدر تنها باشم؟...تاوان كدوم گناهم رو داشتم پس میدادم...نمیدونم...!!!
از روی پله ها بلند شدم و كلیدم رو از جیبم بیرون آوردم و درب رو باز كردم... به محض ورودم به هال متوجه چراغ پیغامگیر تلفن شدم كه خاموش و روشن میشد...ضمن باز كردن گره كراوات و دكمه های پیراهنم كلید پخش صوت پیغامها رو هم زدم.
روی یكی از راحتیهای هال نشستم و سرم رو به پشت راحتی تیكه دادم.
اولین پیغام یك تلفن اشتباه بود...دومین پیام از طرف خانم افشار بود كه جلسه ی فردا رو بهم یادآوری كرده بود...سومین پیام كه می خواست شروع بشه از روی راحتی بلند شدم و پیراهن و كراواتم رو روی یكی از راحتی ها گذاشتم...میخواستم به دستشویی رفته و آبی به صورتم بزنم كه صدای پیغام سوم بلند شد:الو؟...سیاوش جان؟...واقعیتش هر چی گوشی همراهت رو گرفتم در دسترس نبودی...خواستم بگم ما همگی داریم میریم پارك امیدم داریم میبریم...اگه یه وقت شب اومدی خواستی بیای ما نبودیم بدون ما رفتیم بیرون و دیر به منزل برمیگردیم...
فهمیدم تلفن از طرف دختر عموی مامان بوده...
شروع به شستن دست و صورتم كردم و در همون حال هنوز به صدای پیغامها هم گوش میكردم...دو پیغام دیگه پخش شد كه از طرف دوستان حیطه ی كاریم بود...وقتی صورتم رو با حوله خشك میكردم پیغام دیگه ایی از طرف دخترعموی مامان پخش شد كه صداش بی نهایت ناراحت و نگران بود!!!
پیغام حاوی این خبر بود كه اونها در پارك متوجه میشن امید به شدت عصبی شده...واضح نگفته بود حال امید چطور بود فقط اشاره ایی داشت كه مهشید رو در پارك دیده و امید حسابی اعصابش بهم ریخته و در پایان از من خواسته بود هر وقت به خونه برگشتم حتما برم منزل اونها!!!!!!
سریع حوله رو به گوشه ایی پرت كردم و لباس پوشیدم و از منزل خارج شدم.
ساعت از 2:30گذشته بود كه جلوی درب منزل اونها رسیدم...ماشین رو پارك كردم و پیاده شدم...چراغهای منزلشون در اون وقت شب همه روشن بود!
به علت سكوت حاكم در اون ساعت شب صدای توقف ماشین من به وضوح برای ساكنین منزل قابل شنیدن بود به همین خاطر وقتی از ماشین پیاده شدم متوجه شدم كه كسی از اعضای منزل پرده ی پنجره رو كنار زد و با دیدن من گویا به دیگران گفت...چرا كه بلافاصله درب حیاط از طریق اف.اف باز شد!
به داخل حیاط رفتم...در همین موقع درب ساختمان باز شد و دختر عموی مامان به همراه دختر بزرگش از ساختمان خارج و به طرف من اومدن.
از دیدن چهره ی مضطرب و نگران اونها فهمیدم كه باید اتفاق جدی افتاده باشه...بلافاصله بعد از سلام و احوالپرسی كوتاهی گفتم:امید حالش چطوره؟...همین كه پیغامتون رو توی تلفن شنیدم اومدم...الان كجاس؟
دختر او كه اسمش شهناز بود سعی داشت آرامشش رو حفظ كنه و گفت:آقا سیاوش...احمدلله امید دو ساعتی هست كه تقریبا آروم شده...الانم خوابه...خوب كردین تشریف آوردین...بفرمایین بریم داخل...
رو كردم به دختر عموی مادرم و گفتم:مهشید رو توی پارك دیده...درسته؟
دختر عموی مادرم با سر حرف من رو تایید كرد و بعد به همراه دخترش من رو به داخل خونه بردن.
امید توی هال بالشت و پتوی گذاشته بودن و خوابیده بود...
روی زمین در حالیكه به پایه های مبلی تكیه میدادم نشستم و به امید نگاه كردم در همین لحظه متوجه ی كبودی شدیدی كه روی پیشونی اون بود شدم!!!
خدای من این كبودی از چی می تونست باشه؟!!!...یعنی توی پارك زمین خورده بوده یا از وسیله ایی پرت شده بوده؟!!!
با تعجب به دختر عموی مادرم نگاه كردم...اونم وقتی متوجه نگاه متعجب من شد به بهانه ی آوردن چای به آشپزخانه رفت!!!
نگاهم رو از او به شهناز امتداد دادم و گفتم:چرا پیشونی امید اینجوری شده؟!!!...خورده زمین یا از وسیله ایی افتاده؟!!!
شهناز كه خودش صاحب پسری همسن و سال امید بود با نگرانی و كمی تاسف نگاهی به امید انداخت و گفت:ولله واقعیتش هیچكدوم...
با لبخندی تصنعی گفتم:هیچكدوم؟!!!...مگه میشه؟!!!
- آقا سیاوش اگه بگم امید خودش با خودش این كارو كرده باور میكنید؟
لبخند روی لبم بی اراده محو شد و گفتم:ببخشید منظورتون رو نمی فهمم!!!...یعنی چی خودش این كار رو كرده؟!!!
شهناز نگاه دوباره ایی به امید انداخت و گفت:امید خیلی عصبیه...خیلی زیاد...اصلا" برای بچه ایی در این سن و سال قابل درك نمی تونه باشه كه در حین عصبانیت به خودش صدمه بزنه...اما اون واقعا" امشب توی پارك با دیدن مادرش كه گویا همراه یك آقای دیگه بوده عصبی شد...خیلی هم شدید...به خدا هنوزم من و مامان از رفتاری كه این بچه از خودش بروز داد توی شوك هستیم...
ادامه دارد
پ.ن :عشق نباید خواسته ای داشته باشد؛زیرا بالهایش را از دست میدهد و عشق نمی تواند پرواز كند.در زمین ریشه میكند و زمینی میشود؛آنگاه به هوس بدل میشود و فلاكت و رنج عظیمی به بار می آورد.عشق نباید مشروط باشد.نباید از عشق هیچ انتظاری داشت.عشق را باید فقط به خاطر خودش پذیرفت؛نه به خاطر پاداش یا نتیجه.اگر انگیزه ای در عشق باشد؛نمی تواند آسمانی شود.انگیزه؛عشق را محدود به خود می كند و فضای آن را در اختیار می گیرد.عشق عاری از انگیزه؛حد و مرزی ندارد.متعالی و پاك است.پر بار است.عطر قلب است.
---------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان