ترجمه: هدی صادقی مرشت
شب پاییزی تاریکی بود. بانکدار پیر، آرام آرام داشت مطالعه می کرد و در ذهن خود میهمانی ای را بیاد می آورد که پاییز پانزده سال پیش ترتیب داده بود. آدمهای باهوشی در آن میهمانی حضور داشتند و مکالمه ای بسیار جالب توجه پیش آمده بود. در خلال سایر مسایل، در مورد مجازات اعدام صحبت کردند. مهمانان، که میانشان روزنامه نگار و تحصیل کرده کم نبود، از نقش بسیار ناپسند اعدام، گفتگو کردند و آن را یکی از ابزارهای کهنه و غیراخلاقی مجازات شمردند. برخی از آنان این تفکر را داشتند که شایسته است که مجازات حبس ابد بطور جهانی جایگزین مجازات اعدام شود.
میزبان گفت: من با شما موافق نیستم. بنده شخصاً، نه اعدام را تجربه کرده ام و نه حبس ابد را. اما، اگر قرار برقضاوت باشد، به نظر من اعدام بسیار اخلاقی تر و انسانی تر از حبس ابد است. اعدام بلافاصله می کشد و حبس ابد به تدریج. چه کسی جلاد دل رحم تری است؛ آن که طی چند ثانیه شما را می کشد یا آنکه زندگی تان را برای سال ها مداومت می دهد؟ یکی از مهمانان متذکر شد: هردو به طور مساوی غیر اخلاقی هستند چرا که هدف هردو یکی است؛ گرفتن حیات. دولت، خدا نیست. دولت این حق را ندارد چیزی را بگیرد که نمی تواند برگرداند؛ چیزی که خیلی مطلوب است.
در میان جمع، وکیل جوانی بود حدوداً بیست ساله. وقتی نظر او را خواستند، گفت: اعدام و حبس ابد، هردو غیراخلاقی اند. اما اگر پیشنهاد انتخاب یکی از میان آن دو را به من می دادند، بطور قطع، دومی را انتخاب می کردم. کمی بیشتر زنده بودن بهتر است از اصلاً زنده نبودن. بحث پویایی ادامه پیدا کرد. بانکدار، که جوان تر و عصبی تر به نظر می رسید، ناگاه کنترل خود را از دست داد؛ مشتش را روی میز کوبید و درحالیکه به طرف وکیل جوان می چرخید فریاد زد: دروغ است! سر دو میلیون با تو شرط می بندم که حتی پنج سال هم نخواهی توانست در یک سلول دوام بیاوری. وکیل پاسخ داد: اگر در سخنت جدی هستی پس من... نه تنها پنج سال که پانزده سال خواهم ماند. بانکدار فریاد کشید: پانزده سال؟! بمان! و ادامه داد: آقایان... سر دو میلیون شرط می بندم! وکیل گفت: موافقم، تو سر دو میلیون خود شرط بندی کن و من سر آزادی ام!
بدین ترتیب، شرط بندی دیوانه وار و مضحکی تصویب شد و بانکدار، که در آن زمان پول زیادی برای شمردن داشت، حظ می کرد. در طول صرف شام، با لحن مطایبه آمیزی رو به وکیل گفت: به هوش بیا مرد جوان... پیش از آنکه خیلی دیر شود. دو میلیون برای من هیچ است و تو مقاومت می کنی که سه یا چهار سال از بهترین سالهای عمرت را از دست بدهی. من! سه یا چهار سال می گویم چرا که تو بیش از این هرگز تاب نمی آوری. بیچاره، این را هم فراموش نکن که به خواست خود محبوس شدن بسیار سنگین تر از بالإجبار محبوس شدن است. نظری که بوسیله آن میگویی «هر آن حق رهاندن خود را داری» تمام زندگی ات را مسموم می کند. دلم به حالت می سوزد.
حالا، درحالی که معامله ای را که سرگرفته بود، مرور می کرد از خود پرسید: چرا سر آن موضوع شرط بندی کردم؟ چه حسنی داشت؟ وکیل پانزده سال از زندگی اش را از دست می دهد و من دو میلیون را. آیا این ماجرا، مردم را قانع می کند که حبس ابد بهتر یا بدتر از اعدام است؟ نه، نه! اینها همه چرند است. بخشی از من، در این شرط بندی، مرد هوسباز خوش اشتهایی بود و بخشی از وکیل مردی عاشق محض پول.
بانکدار مجدداً بیاد آورد که بعد از مهمانی عصر چه اتفاقی افتاد. تصمیم گرفته شد که، وکیل، حبس خود را، در بخش جداگانه ای از خانه بانکدار تحت نظارتی سخت تحمل کند. در این شرط بندی، موافقت شد که وکیل در طول دوره حبس خود از خروج از اتاقش برای دیدن اطرافیان، شنیدن صدای آدمها و دریافت نامه یا روزنامه محروم باشد. اجازه داشت تا ساز داشته باشد. کتاب بخواند. نامه نگاری کند. شراب بنوشد و دخانیات مصرف کند. با این توافق نامه، تنها در سکوت، با دنیای بیرون خود، از طریق پنجره ای که مخصوصاً برای این هدف تعبیه شده بود، ارتباط برقرار کند. با فرستادن یک یادداشت از طریق این پنجره می توانست هر چیز ضروری را –کتاب، نوشیدنی، موسیقی- به هر مقدار که می خواست دریافت کند. توافق نامه برای کوچکترین جزئیات ترتیب داده شده بود که طی آن، زندانی را مجبور به تنهایی می کرد و وکیل متعهد بود که دقیقاً پانزده سال از ساعت 12نیمه شب 14 نوامبر 1870 تا 12 نیمه شب 14نوامبر 1885 در محبس بماند. کوچکترین تلاش از طرف وکیل برای نقض شروط و خلاصی پیش از موعد مقرر حتی برای دو دقیقه، بانکدار را از تعهدش برای پرداخت دو میلیون به او خلاص می کرد.
در طول سال نخست، وکیل، تا آنجا که امکان داشت از طریق نوشته های کوچک خود حکم می داد؛ اما به طرز وحشتناکی از تنهایی و ملالت –روزها- رنج می کشید. شب و روز، از مکان او در ساختمان، نوای پیانو به گوش می رسید. شراب و سیگار را نپذیرفت. نوشت: شراب تمایلات را تحریک می کند و تمایلات سر دسته دشمنان یک زندانی اند. هیچ چیز خسته کننده تر از نوشیدن تنها یک شراب خوب نیست. و سیگار، هوای اتاقش را فاسد می کند.
در طول اولین سال، کتابهایی برای وکیل فرستاده شد؛ کتبی سرگرم کننده. رمانهایی با دلبستگی عاشقانه پیچیده، داستانهایی از جنایت و تخیل، کمدی و نظایر اینها.
در سال دوم، آوای پیانو چندان به گوش نرسید و وکیل، تنها موسیقی کلاسیک را تقاضا کرد.
در سال پنجم، نوای موسیقی دوباره شنیده شد و زندانی درخواست شراب کرد. آنهایی که که او را تماشا می کردند، می گفتند که تمام طول سال می خورد و می نوشید و روی تختش دراز می کشید. اغلب خمیازه می شکید و خشمگینانه با خود سخن می گفت. دیگر کتاب نخواند. گاهی اوقات شب ها می نشست و می نوشت. مدتها می نوشت و صبح همه آنها را پاره می کرد. بارها صدای گریه اش را می شنیدند.
در نیمه دوم سال ششم، زندانی مشتاقانه شروع کرد به مطالعه زبانها، فلسفه و تاریخ. او این موضوعات را با اشتهای تمام می خواند تا آنجا که بانکدار برای تهیه آن کتاب ها به سختی زمان پیدا کرده بود. در طول چهار سال، حدود صد جلد کتاب بنابر نیازش به او رسید و زمانی آمد که اشتاقش به اوج خود رسید؛ بانکدار نامه ای با این مضمون از طرف زندانی دریافت کرد: زندانبان عزیزم! مشغول نوشتن این خطوط به شش زبان هستم. آنها را به کارشناسان نشان بده. بگذار تا بخوانند. اگر هیچ اشتباهی در نوشت هام نیافتند از تو خواهش می کنم دستور بدهی تا با تفنگ، تیری در هوا شلیک کنند. با صدای شلیک خواهم فهمید که تلاش من بیهوده نبوده است. نوابغ در هر سنی و اهل هر کشوری به یک زبان صحبت نمی کنند اما در تفکر مشترک هستند. آه! اگر شما می فهمیدید شادی آسمانی ام را آن طور که من قادر به درک آنهایم. خواسته زندانی انجام و دو تیر به دستور بانکدار در باغ شلیک شد. پس از آن و بعد از ده سال، وکیل بی حرکت پشت میزش نشست و تنها انجیل را خواند. برای بانکدار عجیب بود که مردی که طی چهار سال، استاد ششصد جلد کتاب دشوار بود، حال باید نزدیک به یک سال از عمر خود را برای خواندن یک کتاب سپری کند. کتابی قابل فهم و بی هیچ معنی دشواری! نوشته های انجیل جای خود را به تاریخ مذاهب و خداشناسی داد. در طول دو سال پایانی حبس، زندانی به خواندن حجم غیرمعمولی –از کتب- پرداخت بدون هیچ برنامه یا نظمی. حال، او می خواست خود را قربانی علوم طبیعی کند؛ پس به خواندن آثار شکسپیر و بایرون متمایل شد. نوشته هایی از جانب او معمول شده بود که در آن درخواست می کرد بلافاصله کتابی در باب علم شیمی، رساله ای پزشکی، یک رمان و یک سری مقاله درباره فلسفه یا خداشناسی برای او فرستاده شود. او می خواند، چنانکه گویی داشت در دریا و میان قطعات شکسته یک لاشه کشتی، شنا می کرد. و طبق میلش، که زندگی اش را حفظ کند، مشتاقانه داشت سعی می کرد تکه ای را بعد از دیگری تحت تصرف خویش درآورد.
***
بانکدار بیاد آورد و با خود اندیشید: فردا ساعت دوزاده آزادی خود را بدست می آورد. طبق قرار، باید دو میلیون به او بپردازم. تمام شد... برای همیشه نابود شدم!