-
پیر زن یه نگاهی به جیکوب کرد و سرشو انداخت پایین و شروع کرد وردهای عجیب خوندن و تمرکز کردن!
بعد از حدود 10 دقیقه سرشو بالا اورد و بدون اینکه حرفی بزنه، با حرکات درستش به نیلوفر چیزی گفت؛
نیلوفر با حالت حاکی از تعجب بهم گفت: "اصلا فکر نمیکردم گروه یک بیفتی!!! جالبه!"
خود جیکوب هم تعجب کرده بود و به نیلوفر گفت: "حالا باید چیکار کنم؟"
نیلوفر گفت: "بیا باید به یه سری معرفیت کنم و اتاقتم نشونت بدم....."
-
جیکوب و نیلوفر باهم وارد اتاق شدن...یه مردی که قد خیلی کوتایی داشت دست جیکوب رو گرفت و بردش یه گوشه از اتاق مرد مرموزی بود..بدون حرف خاصی پراهن جیکوب که از قبل پاره شده بود رو کاملا پاره کرد و با دستگاه بزرگی پشت کمر جیکوب یه جور علامت رو داغ کرد....پوست جیکوب کاملا سوخت..اما جیکوب چیزی نمیگفت....مرد هم بی صدا فقط اشاره ای با سر کرد یعنی اینکه کارش تموم شده......از اتاق که اومدن بیرون نیلوفر به جیکوب توضیح داد که چون تو گروه اول هستی پشت کمرت شماره گروهت رو حک کردیم.......جیکوب چیزی نمیگفت و آروم و بی صدا توی راهروی مجاور اتاق پشت سر نیلوفر قدم بر میداشت......
-
داشت با خودش فکر میکرد حالا باید چیکار کنم؟ چرا نمیتونم پیش خونواده م برگردم؟ چرا زندگیم اینطوری شد؟ آیا ازش خوشم خواهد اومد؟
همینطور که توی این فکرها بود؛ نیلوفر گفت: "باید اعضای دیگه ی گروه یک رو ببینی، من اجازه ندارم تو منطقه شون وارد بشم، کلا اینجا هیچکی نمیتونه وارد منطقه ی گروه دیگه ای بشه، تا در ورودیش همراهیت میکنم."
سوار یه آسانسور شدن و به طرف پایین حرکت کردن، آسانسوره شیشه ای بود و بیرون کاملا معلوم بود، فضای اطرافشون مثل یه تونل عمودی بود، تمام سنگ بود و بعضی جاها نورهایی هم دیده میشد، بس که ارتفاع بلند بود، جیکوب سرگیجه گرفت و همون لحظه نیلوفر گفت: "عادت میکنی!!!"
همینطور آسانسور پایین و پایینتر میرفت ...
-
(یه اتفاقای یی تو اسانسور افتاد که سانسور شد ) بعد
اسانسور یه جا ایستاد در باز شد یه در دیگه اونجا بود نیلوفر گفت من بیشتر نمیتونم بیام تو باید خودت بری بعد یه بوس براش فوت کرد(فوت کردااااا) بعد جیکوب شرو به حرکت کرد دسگیره ی در رو چر خوند و در رو باز کرد...
-
در رو که باز کرد، جلوش یه دیوار خیلی بلند آجری بود! مثل یه انباری خیلی کوچیک که فقط یه آدم توش جا میشد! جیکوب جا خورد؛ یه کم گیج شده بود. نمیدونست چیکار کنه، چند دقیقه صبر کرد تا شاید فرجی حاصل بشه! اما نشد! با خودش گفت حتما باید کاری کنم تا باز بشه!
یه کم به دور و اطرافش نگاه کرد، به همه ی آجرها دست زد اما کلیدی در کار نبود! حتی دیگه دکمه ی آسانسور هم نبود! نه راه پیش داشت نه راه پس و مونده توی یه اتاق خفه کننده...
-
یه هو سقف اتاق باز شد و نور خیره کننده و سفیدی تمام اتاق رو فرا گرفت جیکوب درد شدیدی تو سرش احساس کرد انگار همین الانه سرش منفجر بشه همه جای بدنش بلند شد و همه لباساش پاره شد 3 متر قد کشید وقتی به کلی تبدیل شد چیز عجیبی دید رو دیوار نوشته بود منو خراب کن ولی قبلا که نگا میکرد چیزی اونجا نبود وقتی با یه مشت خرابش کرد یه دیوار دیگه جیکوب همین جور دیوار ها رو خراب می کرد نز دیک ده تل شد سقف بسته شد و یه در جلوی جیکوب پیدا شد جیکوب درو باز کرد رفت تو...
-
اتاق خیلی بزرگی بود، به نظر خیلی مجلل و رسمی بود و تعداد زیادی رو جا میداد، جیکوب وارد اتاق شد، همینطور آروم راه میرفت که یهو یه صدا از پشت یکی از صندلی ها گفت: "نترس؛ بیا جلو!" جیکوب دنبال صدا رفت و پشت صندلیه ایستاد.
یک دفعه یه گرگ یه کم بزرگتر از خودش از روی صندلی بلند شد و توی چشمای جیکوب نگاه کرد؛ جیکوب یه ذره ترسید، مرده گفت: "من آرتور هستم، رئیس کل قسمت شب گردا؛ به گروه ما خوش اومدی جیکوب!"
-
جیکوب خشکش زده بود مونده بود چی بگه
-بیا بشین
رفت نشست بعد ارتور به اون در مورد کارهاشون توضیح داد و بهش گفت اینجا مثل کلنی مورچه هاست یکی کار نکنه کار همه مختل میشه و ما اینجا قانون خودمونو داریم و با فردی که به قوانین ما احترام نزاره طبق اون قانون ها برخورد میکنیم
دشمنای ما بیشترشون خون آشام ها هستن که تو اومدنی یکیشون رو دیدی اونا از نظر سرعت ضربه از ما بالا ترن ولی قدرت ضربه های ما قوی تره و یادت باشه باعی قلب اونارو سوراخ کنی و سرشونو از بدنشون جدا کنی تا کاملا بمیرن دشمن بعدی ما انسان هاست کهبه خون آشاما کمک میکنن اونا به عنوان خائن به حساب می یان و جزاشون مرگه این کارا به عهده ی ماست ...
بعد رفتن و به اون اتاقا و دوستای هم گروهیشو نشون داد اخرسرم گفت برو یکم استراحت کن و به حرفام گوش کن در ضمن اگه نخواستی به ما بپیوندی میتونی بری ولی اون بیرون جای خطرناکیه و اون خون آشامی که دیدی الان ترو میشناسه پس یعنی همشون ترو میشناسن و حتما برات کمین میزارن تصمیم با خودته
-
جیکوب بدون اینکه چیزی بگه به طرف اتاقش حرکت کرد، داشت فکر میکرد که: "آخه یعنی چی؟ آخه من چه اختیاری دارم؟ این کار انجام شده س! مجبورم بمونم! اما اگه بمونم، خونواده م در خطرن! چیکار باید بکنم آخه؟"
توی همین فکرها بود که یهو آرتور که درست پشت سرش پیداش شد، گفت: "هنوزم تصمیم با خودته، میتونی برگردیو از خونواده ت دفاع کنی، اما اونها هم انسان اند و خائن، مطمئن باش روزی میرسه که خودشون نابودت میکنن!"
جیکوب خیلی تعجب کرده بود که آرتور فکرشو خونده بود! گفت: "اونا خونواده منن، چرا باید اینکارو بکنن؟"
آرتور گفت: "دنیای که ما توش زندگی میکنیم یه قانون بیشتر نداره و اونم قانون جنگله! اگه میخوای زنده بمونی باید راه درست و منطقیو در نظر بگیری، به هیچ کس اعتماد نکن، حتی خونواده ت!" آرتور یه لحظه مکث کرد و بعد گفت: "نه انگار تو راضی نمیشی! باید خودت ببینی..."
-
سلام اگه اجازه بدید منم یه چیزایی بنویسم
... بعد از اینکه آرتور اینو گفت با دست به جیکوب اشاره کرد که دنبال اون حرکت کنه ، جیکوب هم قبول کرد و دوتایی با هم به سمت آسانسوری رفتن که به جایی میرفت که جیکوب و نیلوفر از اونجا اومده بودن
وقای که به بالا رسیدن ، هردو با هم به سمت اتاق پیزنی که گفته بود جیکوب توی چه گروهی باید باشه رفتن
وقتی وارد اتاق شدن جیکوب گفت من که گروهم رو انتخاب کردم ولی آرتور گفت فقط نگاه کم و هیچی نگو
بعد از سلامی که آرتور با پیرزن کرد ، آرتور گفت که مادربزرگ میخواد به تو نشون بده که خانوادت هم از کسانی هستن که با خون آشام ها رابطه دارن.
مادر بزرگ به جیکوب گفت توی این گوی نگاه کن.
جیکوب وقتی به گوی نگاه کرد باورش نمیشد چی میدید !
پدرش بود که داشت ...