برترین ده اثر برگزیده ادبی vahidgame
1-غزلی از مولانا
توضیح:مولانا غزل های زیبای خیلی زیادی داره که همه آنها در کتابی که به دیوان شمس معروف هست جمع آوری شده.برای من سخت هست که یک غزل از مولانا انتخاب کنم ولی این غزل رو خیلی دوست دارم و واقعا زیباست.
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا
هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا
زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه
هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا
زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
از دولت محزونان وز همت مجنونان
آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا
عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل
کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا
درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد
همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا
آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین
با نای در افغان شد تا باد چنین بادا
فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی
نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا
آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی
نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا
شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی
تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا
از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی
ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا
آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد
اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا
بر روح برافزودی تا بود چنین بودی
فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا
قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد
ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا
از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش
این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا
ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد
این بود همه آن شد تا باد چنین بادا
خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
2-غزلی از حافظ
توضیح:یه غزل بسیار زیبا و عاشقانه
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حسن مه رویان مجلس گر چه دل میبرد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
در شب قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
3-شعری از سهراب سپهری
توضیح:این شعر که شعر معروفی هستش واقعا زیباست. فقط خیلی طولانی هستش.ولی واقعا فکر کنم کسی نباشه این شعر رو یکبار خونده باشه و از اون لذت نبرده باشه.
اهل كاشانم
روزگارم بد نيست
تكه ناني دارم خرده هوشي سر سوزن ذوقي
مادري دارم بهتراز برگ درخت
دوستاني بهتر از آب روان
و خدايي كه دراين نزديكي است
لاي اين شب بوها پاي آن كاج بلند
روي آگاهي آب روي قانون گياه
من مسلمانم
قبله ام يك گل سرخ
جانمازم چشمه مهرم نور
دشت سجاده من
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم
در نمازم جريان دارد ماه
جريان دارد طيف
سنگ از پشت نمازم پيداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را پي تكبيره الاحرام علف مي خوانم
پي قد قامت موج
كعبه ام بر لب آب
كعبه ام زير اقاقي هاست
كعبه ام مثل نسيم باغ به باغ مي رود شهر به شهر
حجرالاسود من روشني باغچه است
اهل كاشانم
پيشه ام نقاشي است
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود
چه خيالي چه خيالي ... مي دانم
پرده ام بي جان است
خوب مي دانم حوض نقاشي من بي ماهي است
اهل كاشانم
نسبم شايد برسد
به گياهي در هند به سفالينه اي از خاك سيلك
نسبم شايد به زني فاحشه در شهر بخارا برسد
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها پشت دو برف
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي
پدرم پشت زمانها مرده است
پدرم وقتي مرد آسمان آبي بود
مادرم بي خبر از خواب پريد خواهرم زيبا شد
پدرم وقتي مرد پاسبان ها همه شاعر بودند
مرد بقال از من پرسيد : چند من خربزه مي خواهي ؟
من از او پرسيدم : دل خوش سيري چند ؟
پدرم نقاشي مي كرد
تار هم مي
ساخت تار هم ميزد
خط خوبي هم داشت
باغ ما در طرف سايه دانايي بود
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آيينه بود
باغ ما شايد قوسي از دايره سبز سعادت بود
ميوه كال خدا را آن روز مي جويدم در خواب
آب بي فلسفه مي خوردم
توت
بي دانش مي چيدم
تا اناري تركي بر مي داشت دست فواره خواهش مي شد
تا چلويي مي خواند سينه از ذوق شنيدن مي سوخت
گاه تنهايي صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد
شوق مي آمد دست در گردن حس مي انداخت
فكر بازي مي كرد
زندگي چيزي بود مثل يك بارش عيد يك چنار پر سار
زندگي
در آن وقت صفي از نور و عروسك بود
يك بغل آزادي بود
زندگي در آن وقت حوض موسيقي بود
طفل پاورچين پاورچين دور شد كم كم در كوچه سنجاقك ها
بار خود را بستم رفتم از شهر خيالات سبك بيرون دلم از غربت سنجاقك پر
من به مهماني دنيا رفتم
من به دشت اندوه
من به
باغ عرفان
من به ايوان چراغاني دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا
تا ته كوچه شك
تا هواي خنك استغنا
تا شب خيس محبت رفتم
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق
رفتم ‚ رفتم تا زن
تا چراغ لذت
تا سكوت خواهش
تا صداي پر تنهايي
چيزها ديدم در روي زمين
كودكي ديدم ماه را بو مي كرد
قفسي بي در ديدم كه در آن روشني پرپر مي زد
نردباني كه از آن عشق مي رفت به بام ملكوت
من زني را ديدم نور در هاون مي كوبيد
ظهر در سفره آنان نان بود سبزي بود دوري شبنم بود كاسه داغ محبت بود
من گدايي ديدم
در به در مي رفت آواز چكاوك مي خواست
و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز
بره اي را ديدم بادبادك مي خورد
من الاغي ديدم ينجه را مي فهميد
در چراگاه نصيحت گاوي ديدم سير
شاعري ديدم هنگام خطاب به گل سوسن مي گفت شما
من كتابي ديدم واژه هايش همه از جنس بلور
كاغذي ديدم از جنس بهار
موزه اي ديدم دور از سبزه
مسجدي دور از آب
سر بالين فقيهي نوميد كوزه اي ديدم لبريز سوال
قاطري ديدم بارش انشا
اشتري ديدم بارش سبد خالي پند و امثال
عارفي ديدم بارش تننا ها يا هو
من قطاري ديدم روشنايي مي برد
من قطاري ديدم
فقه مي بردو چه سنگين مي رفت
من قطاري ديدم كه سياست مي برد و چه خالي مي رفت
من قطاري ديدم تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد
و هواپيمايي كه در آن اوج هزاران پايي
خاك از شيشه آن پيدا بود
كاكل پوپك
خال هاي پر پروانه
عكس غوكي در حوض
و عبور مگس از
كوچه تنهايي
خواهش روشن يك گنجشك وقتي از روي چناري به زمين مي آيد
و بلوغ خورشيد
و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح
پله هايي كه به گلخانه شهوت مي رفت
پله هاي كه به سردابه الكل مي رفت
پله هايي كه به قانون فساد گل سرخ
و به ادراك رياضي حيات
پله هايي كه به
بام اشراق
پله هايي كه به سكوي تجلي مي رفت
مادرم آن پايين
استكان ها را در خاطره شط مي شست
شهر پيدا بود
رويش هندسي سيمان ‚ آهن ‚ سنگ
سقف بي كفتر صدها اتوبوس
گل فروشي گلهايش را مي كرد حراج
در ميان دو درخت گل ياس شاعري تابي مي بست
پسري سنگ به ديوار دبستان ميزد
كودكي هسته زردآلو را روي سجاده بيرنگ پدر تف مي كرد
و بزي از خزر نقشه جغرافي آب مي خورد
بنددرختي پيدا بود : سينه بندي بي تاب
چرخ يك گاري در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابيدن گاري چي
مردگاريچي در حسرت مرگ
عشق پيدا بود
موج پيدا بود
برف پيدابود دوستي پيدا بود
كلمه پيدا بود
آب پيدا بود عكس اشيا در آب
سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون
سمت مرطوب حيات
شرق اندوه نهاد بشري
فصل ولگردي در كوچه زن
بوي تنهايي در كوچه فصل
دست تابستان يك بادبزن پيدا بود
سفره دانه به گل
سفر پيچك اين خانه به آن خانه
سفر ماه به حوض
فوران گل حسرت از خاك
ريزش تاك جوان ازديوار
بارش شبنم روي پل خواب
پرش شادي از خندق مرگ
گذر حادثه از پشت كلام
جنگ يك روزنه با خواهش نور
جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد
جنگ تنهايي
بايك آواز
جنگ زيباي گلابي ها با خالي يك زنبيل
جنگ خونين انار و دندان
جنگ نازي ها با ساقه ناز
جنگ طوطي و فصاحت با هم
جنگ پيشاني با سردي مهر
حمله كاشي مسجد به سجود
حمله باد به معراج حباب صابون
حمله لشكر پروانه به برنامه دفع آفات
حمله دسته
سنجاقك به صف كارگر لوله كشي
حمله هنگ سياه قلم ني به حروف سربي
حمله واژه به فك شاعر
فتح يك قرن به دست يك شعر
فتح يك باغ به دست يك سار
فتح يك كوچه به دست دو سلام
فتح يك شهربه دست سه چهار اسب سوار چوبي
فتح يك عيد به دست دو عروسك يك توپ
قتل يك جغجغه روي
تشك بعد از ظهر
قتل يك قصه سر كوچه خواب
قتل يك غصه به دستور سرود
قتل مهتاب به فرمان نئون
قتل يك بيد به دست دولت
قتل يك شاعر افسرده به دست گل يخ
همه ي روي زمين پيدا بود
نظم در كوچه يونان مي رفت
جغد در باغ معلق مي خواند
باد در گردنه خيبر بافه اي
از خس تاريخ به خاور مي راند
روي درياچه آرام نگين قايقي گل مي برد
در بنارس سر هر كوچه چراغي ابدي روشن بود
مردمان را ديدم
شهر ها را ديدم
دشت ها را كوهها را ديدم
آب را ديدم خاك راديدم
نور و ظلمت را ديدم
و گياهان را در نور و گياهان را در ظلمت
ديدم
جانور را در نور ‚ جانور را در ظلمت ديدم
و بشر را در نور و بشر را در ظلمت ديدم
اهل كاشانم اما
شهر من كاشان نيست
شهر من گم شده است
من با تاب من با تب
خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام
من دراين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم
من صداي نفس
باغچه را مي شنوم
و صداي ظلمت را وقتي از برگي مي ريزد
و صداي سرفه روشني از پشت درخت
عطسه آب از هر رخنه ي سنگ
چك چك چلچله از سقف بهار
و صداي صاف ‚ باز و بسته شدن پنجره تنهايي
و صداي پاك ‚ پوست انداختن مبهم عشق
متراكم شدن ذوق پريدن در بال
و
ترك خوردن خودداري روح
من صداي قدم خواهش را مي شونم
و صداي پاي قانوني خون را در رگ
ضربان سحر چاه كبوترها
تپش قلب شب آدينه
جريان گل ميخك در فكر
شيهه پاك حقيقت از دور
من صداي وزش ماده را مي شنوم
و صداي كفش ايمان را در كوچه شوق
و صداي
باران را روي پلك تر عشق
روي موسيقي غمناك بلوغ
روي اواز انارستان ها
و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب
پاره پاره شدن كاغذ زيبايي
پر و خالي شدن كاسه غربت از باد
من به آغاز زمين نزديكم
نبض گل ها را مي گيرم
آشنا هستم با سرنوشت تر آب عادت سبز درخت
روح من در جهت تازه اشيا جاري است
روح من كم سال است
روح من گاهي از شوق سرفه اش مي گيرد
روح من بيكاراست
قطره هاي باران را ‚ درز آجرها را مي شمارد
روح من گاهي مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن
من نديدم بيدي سايه اش را
بفروشد به زمين
رايگان مي بخشد نارون شاخه خود را به كلاغ
هر كجا برگي هست شور من مي شكفد
بوته خشخاشي شست و شو داده مرا در سيلان بودن
مثل بال حشره وزن سحر را ميدانم
مثل يك گلدان مي دهم گوش به موسيقي روييدن
مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم
مثل يك
ميكده در مرز كسالت هستم
مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابدي
تا بخواهي خورشيد تا بخواهي پيوند تا بخواهي تكثير
من به سيبي خشنودم
و به بوييدن يك بوته بابونه
من به يك آينه يك بستگي پاك قناعت دارم
من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد
و
نمي خندم اگر فلسفه اي ماه را نصف مي كند
من صداي پر بلدرچين را مي شناسم
رنگ هاي شكم هوبره را اثر پاي بز كوهي را
خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد
سار كي مي آيد كبك كي مي خواند باز كي مي ميرد
ماه در خواب بيابان چيست
مرگ در ساقه خواهش
و تمشك لذت زير دندان هم
آغوشي
زندگي رسم خوشايندي است
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ
پرشي دارد اندازه عشق
زندگي چيزي نيست كه لب طاقچه عادت از يادمن و تو برود
زندگي جذبه دستي است كه مي چيند
زندگي نوبر انجير سياه در دهان گس تابستان است
زندگي بعد درخت است به چشم حشره
زندگي
تجربه شب پره در تاريكي است
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد
زندگي سوت قطاري است كه درخواب پلي مي پيچد
زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست
خبر رفتن موشك به فضا
لمس تنهايي ماه
فكر بوييدن گل در كره اي ديگر
زندگي شستن يك بشقاب است
زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است
زندگي مجذور آينه است
زندگي گل به توان ابديت
زندگي ضرب زمين در ضربان دل ما
زندگي هندسه ساده و يكسان نفسهاست
هر كجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره فكر هوا عشق زيمن مال من است
چه اهميت دارد
گاه
اگر مي رويند
قارچ هاي غربت ؟
من نمي دانم كه چرا مي گويند : اسب حيوان نجيبي است كبوتر زيباست
و چرا در قفس هيچ كسي كركس نيست
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد
چشم ها را بايد شست جور ديگر بايد ديد
واژه ها را بايد شست
واژه بايد خود باد ‚ واژه بايد خود
باران باشد
چترها را بايد بست
زير باران بايد رفت
فكر را خاطره را زير باران بايد برد
با همه مردم شهر زير باران بايد رفت
دوست را زير باران بايد برد
عشق را زير باران بايد جست
زير باران بايد با زن خوابيد
زير باران بايد بازي كرد
زير باران بايد چيز
نوشت حرف زد نيلوفر كاشت
زندگي تر شدن پي در پي
زندگي آب تني كردن در حوضچه اكنون است
رخت ها را بكنيم
آب در يك قدمي است
روشني را بچشيم
شب يك دهكده را وزن كنيم خواب يك آهو را
گرمي لانه لك لك را ادراك كنيم
روي قانون چمن پا نگذاريم
در موستان گره
ذايقه را باز كنيم
و دهان را بگشاييم اگر ماه درآمد
و نگوييم كه شب چيز بدي است
و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ
و بياريم سبد
ببريم اين همه سرخ اين همه سبز
صبح ها نان و پنيرك بخوريم
و بكاريم نهالي سر هر پيچ كلام
و بپاشيم ميان دو هجا تخم
سكوت
و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون
و بدانيم اگر كرم نبود زندگي چيزي كم داشت
و اگر خنج نبود لطمه
مي خورد به قانون درخت
و اگر مرگ نبود دست ما در پي چيزي مي گشت
و بدانيم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون مي شد
و بدانيم كه پيش از مرجان خلايي بود در انديشه دريا ها
و نپرسيم كجاييم
بو كنيم اطلسي تازه بيمارستان را
و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست
و
نپرسيم چرا قلب حقيقت آبي است
و نپرسيم پدرهاي پدرها چه نسيمي چه شبي داشته اند
پشت سرنيست فضايي زنده
پشت سر مرغ نمي خواند
پشت سر باد نمي آيد
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است
پشت سر روي همه فرفره ها خاك نشسته است
پشت سر خستگي تاريخ است
پشت سر خاطره ي موج به ساحل صدف سرد سكون مي ريزد
لب دريا برويم
تور در آب بيندازيم
وبگيريم طراوت را از آب
ريگي از روي زمين برداريم
وزن بودن را احساس كنيم
بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم
ديده ام گاهي در تب ماه مي آيد پايين
مي رسد دست به سقف
ملكوت
ديده ام سهره بهتر مي خواند
گاه زخمي كه به پا داشته ام
زير و بم هاي زمين را به من آموخته است
گاه در بستر بيماري من حجم گل چند برابر شده است
و فزون تر شده است قطر نارنج شعاع فانوس
و نترسيم از مرگ
مرگ پايان كبوترنيست
مرگ وارونه يك زنجره نيست
مرگ در ذهن اقاقي جاري است
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان
مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند
مرگ مسوول قشنگي پر شاپرك است
مرگ گاهي ريحان مي چيند
مرگ گاهي ودكا مي نوشد
گاه در سايه نشسته است به ما مي نگرد
و همه مي دانيم
ريه هاي لذت پر اكسيژن مرگ است
در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپر هاي صدا مي شنويم
پرده را برداريم
بگذاريم كه احساس هوايي بخورد
بگذاريم بلوغ زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند
بگذاريم
غريزه پي بازي برود
كفش ها رابكند و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد
بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند
چيز بنويسد
به خيابان برود
ساده باشيم
ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت
كار مانيست شناسايي راز گل سرخ
كار ما شايد اين است
كه در
افسون گل سرخ شناور باشيم
پشت دانايي اردو بزنيم
دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم
صبح ها وقتي خورشيد در مي آيد متولد بشويم
هيجان ها را پرواز دهيم
روي ادراك ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنيم
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي هستي
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم
نام را باز ستانيم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم
كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي
آواز حقيقت بدويم
4-شعری از نیما یوشیج
توضیح:اینم شعری زیبا از نیما هستش.
مي تراود مهتاب
مي درخشد شب تاب
نيست يك دم شكند خواب به چشم كس و ليك
غم اين خفته ي چند
خواب در چشم ترم مي شكند
نگران با من استاده سحر
صبح مي خواهد از من
كز مبارك دم او آورم اين قوم به جان باخته را
بلكه خبر
در جگر ليكن خاري
از ره اين سفرم مي شكند
نازك آراي تن ساق گلي
كه به جانش كشتم
و به جان دادمش آب
اي دريغا به برم مي شكند
دست ها مي سايم
تا دري بگشايم
بر عبث مي پايم
كه به در كس آيد
در و ديوار به هم ريخته شان
بر سرم مي شكند
مي تراود مهتاب
مي درخشد شب تاب
مانده پاي آبله از راه دراز
بر دم دهكده مردي تنها
كوله بارش بر دوش
دست او بر در،مي گويد با خود:
غم اين خفته ي چند
خواب در چشم ترم مي شكند.
5-حکایتی از گلستان سعدی
توضیح: از گلستان سعدی که پر از گل هست واقعا سخت هستش که یک حکایت انتخاب کرد چون انواع و اقسام حکایات اخلاقی در این کتاب وجود داره که هر کدومشون یه درسی برای همه هستن.این حکایت که انتخاب کردم نسبتا کوتاه هستش ولی من بیشتر به خاطر بیت دوم شعری که در این حکایت اورده میشه ازش خوشم میاد چون در اصل امید میده به کسانی که مظلوم هستن و نتیجه اون این هست که ظالم در اصل به خودش ظلم می کنه نه بر شخص دیگر. واقعا یه دلگرمی برای کسانی هست که در جهان فعلی ما بر اونا ظلم شده...
پادشاهي به کشتن بيگناهي فرمان داد. گفت(بی گناه) : اي ملک بموجب خشمي که تو را بر من است آزار خود مجوي که اين عقوبت بر من به يک نفس بسر آيد و بزه آن بر تو جاويد بماند.
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخى و خوشى و زشت و زيبا بگذشت
پنداشت ستمگر كه جفا بر ما كرد
در گردن او بماند و بر ما بگذشت
ملک را نصيحت او سودمند آمد و از سر خون او برخاست.
6-داستانی از لئو تولستوی
توضیح:واقعا سخت هستش بین این همه داستان کوتاه ازنویسندگان معروفی مثل هانس کریستین اندرسن و ارنست همینگوی و ... یه داستان کوتاه بذارم. شاید این داستان داستان خیلی عالی نباشه و خود تولستوی شاید داستانهای کوتاه زیبای دیگه هم صد در صد داره ولی این داستان به نظر من داستان خیلی زیبایی است که بهترین شکل درباره خوشبختی توضیح میده که واقعا تاثیر گذار هست.
پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهیام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند".
تمام آدمهای دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم میتواند شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".
شاه پیکهایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبهای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی میگوید. "شکر خدا که کارم را تمام کردهام. سیر و پر غذا خوردهام و میتوانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری میتوانم بخواهم؟"
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیکها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!
7-داستانی از نظامی
توضیح:نظامی از بزرگان شعر هست و واقعا از این همه کتاب شعر که داره خیلی سخت هست یک داستان انتخاب کرد چون معمولا کتابهای او پر از داستانهای پر معنا و زیبا هست. این داستان اگر اشتباه نکنم از کتاب خسرو و شیرین هستش.نظامی نشون میده در این داستان که کسی که از منیت رها شود از چه درجه ای به چه درجه ای میتوند برسد.واقعا خواندن چند بار این داستان نه تنها خسته کننده نیست بلکه واقعا زیبا و دلنشین هست.
مگر سنگ و کلوخی بود در راه
به دریایی در افتادند ناگاه
به زاری سنگ گفتا: غرقه گشتم
کنون با قعر گویم سرنوشتم
ولیکن آن کلوخ از خود فنا شد
ندانم تا کجا رفت و کجا شد
کلوخ بی زبان آواز برداشت
شنود آواز او هر کو خبر داشت:
که از من در دو عالم من نماندست
وجودم یک سر سوزن نماندست
ز من نه جان و نه تن می توان دید
همه دریاست، روشن می توان دید
8-داستان کوتاهی ازآنتوان چخوف
توضیح:آنتوان چخوف داستانهای کوتاه زیاد و زیبایی داره. این داستان به نظر من یکی از بهترین داستانهای این نویسنده هستش. بیشترین چیزی که این داستان رو زیبا می کنه به نظر من جمله آخر و در اصل نتیجه داستان هستش. واقعا داستان تاثیر گذاری هستش و یه جورایی دنیا امروز ما رو نشون میده...
همین چند روز پیش، «یولیا واسیلیاِونا » پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسویه حساب كنم .
به او گفتم:بنشینید«یولیا واسیلی اِونا»!میدان م كه دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان
نمیآورید. ببینید، ما توافق كردیم كه ماهی سیروبل به شما بدهم این طور نیست؟
- چهل روبل .
- نه من یادداشت كردهام، من همیشه به پرستار بچههایم سی روبل میدهم. حالا به من توجه كنید.
شما دو ماه برای من كار كردید.
- دو ماه و پنج روز
- دقیقاً دو ماه، من یادداشت كردهام. كه میشود شصت روبل. البته باید نُه تا یكشنبه از آن كسر كرد. همان طور كه میدانید یكشنبهها مواظب «كولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون میرفتید.
سه تعطیلی . . . «یولیا واسیلی اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چینهای لباسش بازی میكرد ولی صدایش درنمیآمد.
- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را میگذاریم كنار. «كولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نكردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این كه سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچهها باشید.
دوازده و هفت میشود نوزده. تفریق كنید. آن مرخصیها ؛ آهان، چهل و یك روبل، درسته؟
چشم چپ «یولیا واسیلی اِونا» قرمز و پر از اشك شده بود. چانهاش میلرزید. شروع كرد به سرفه كردنهای عصبی. دماغش را پاك كرد و چیزی نگفت.
- و بعد، نزدیك سال نو شما یك فنجان و نعلبكی شكستید. دو روبل كسر كنید .
فنجان قدیمیتر از این حرفها بود، ارثیه بود، امّا كاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حسابها رسیدگی كنیم.
موارد دیگر: بخاطر بیمبالاتی شما «كولیا » از یك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. ۱۰ تا كسر كنید. همچنین بیتوجهیتان
باعث شد كه كلفت خانه با كفشهای «وانیا » فرار كند شما میبایست چشمهایتان را خوب باز میكردید. برای این كار مواجب خوبی میگیرید.
پس پنج تا دیگر كم میكنیم.
در دهم ژانویه ۱۰ روبل از من گرفتید…
« یولیا واسیلی اِونا» نجواكنان گفت: من نگرفتم.
- امّا من یادداشت كردهام .
- خیلی خوب شما، شاید …
- از چهل ویك بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی میماند.
چشمهایش پر از اشك شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق میدرخشید.. طفلك بیچاره !
- من فقط مقدار كمی گرفتم .
در حالی كه صدایش میلرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر.
- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، میكنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سهتا، سهتا، سهتا . . . یكی و یكی.
- یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
- به آهستگی گفت: متشكّرم!
- جا خوردم، در حالی كه سخت عصبانی شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
- پرسیدم: چرا گفتی متشكرم؟
- به خاطر پول. - یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت كلاه میگذارم؟ دارم پولت را میخورم؟ تنها چیزی میتوانی بگویی این است كه متشكّرم؟
- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
- آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه میزدم، یك حقهی كثیف حالا من به شما هشتاد روبل میدهم. همشان این جا توی پاكت برای شما مرتب چیده شده.
ممكن است كسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟
ممكن است كسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد كه یعنی بله، ممكن است.
بخاطر بازی بیرحمانهای كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را كه برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشكرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم:
در چنین دنیایی چقدر راحت میشود زورگو بود
9-داستانی از مثنوی معنوی
توضیح: از مولانا نمی خواستم خیلی زیاد آثار بذارم ولی از مثنوی معنوی که من خیلی اونو مطالعه کردم و باهاش در اصل زندگی کردم دوست داشتم یه شعری بذارم.البته داستانهای بلند مولانا خیلی پرمعنا و زیباست ولی گذاشتن اون خیلی سخت هست چون فضای خیلی زیادی می گرفت . به خاطر همین یه داستان نسبتا کوتاه گذاشتم. داستان خیلی جالبی هست
عيسى مريم به كوهى مىگريخت
شير گويى خون او مىخواست ريخت
آن يكى در پى دويد و گفت خير
در پيات كس نيست چه گريزى چو طير؟
با شتاب او آنچنان مىتاخت جفت
كز شتاب خود جواب او نگفت
يك دو ميدان در پى عيسى براند
پس به جد جد عيسى را بخواند
كز پى مرضات حق يك لحظه بايست
كه مرا اندر گريزت مشكلى است
از كه اين سو مىگريزى اى كريم؟
نه پيت شير و نه خصم و خوف و بيم
گفت از احمق گريزانم برو
مىرهانم خويش را بندم مشو
گفت آخر آن مسيحا نى توى
كه شود كور و كر از تو مستوى؟
گفت آرى، گفت آن شه نيستى
كه فسون غيب را ماويستى؟
چون بخوانى آن فسون بر مردهاى
بر جهد چون شير صيد آوردهاى
گفت آرى آن منم، گفتا كه تو
نى ز گل مرغان كنى اى خوبرو؟
گفت آرى گفت پس اى روح پاك
هر چه خواهى مىكنى، از كيست باك؟
با چنين برهان كه باشد در جهان
كه نباشد مر ترا از بندگان
گفت عيسى كه به ذات پاك حق
مبدع تن خالق جان در سبق
حرمت ذات و صفات پاك او
كه بود گردون گريبان چاك او
كان فسون و اسم اعظم را كه من
بر كر و بر كور خواندم شد حسن
بر كه سنگين بخواندم شد شكاف
خرقه را بدريد بر خود تا بناف
بر تن مرده بخواندم گشت حى
بر سر لا شى بخواندم گشت شى
خواندم آن را بر دل احمق به ود
صد هزاران بار و درمانى نشد
سنگ خارا گشت و ز آن خو بر نگشت
ريگ شد كز وى نرويد هيچ كشت
ز احمقان بگريز چون عيسى گريخت
صحبت احمق بسى خونها بريخت
اندك اندك آب را دزدد هوا
عقل را احمق بدزدد از شما
آن گريز عيسى نه از بيم بود
ايمن است او آن پى تعليم بود
زمهرير ار پر كند آفاق را
چه غم آن خورشيد با اشراق را
10-گزیده ای از کتاب فیه ما فیه مولانا
توضیح:از کتاب فیه ما فیه مولانا که به نثر هست یک گزیده دلم نیومد نذارم.این گزیده درباره فطرت انسان هست و بهترین شکل اونو مولانا توضیح میده.نثری که مولانا نوشته با اینکه برای چند قرن پیش هست ولی تقریبا روان هست و هرکسی با خوندن اون میتونه بفهمه منظور او چیه.
تو را طبیبی هست در اندرون و آن مزاج توست که دفع می کند و می پذیرد.و لهذا طبیب بیرون از وی پرسد که فلان چیز که خوردی چون بود. سبک بودی؟گران بودی؟خوابت چون بود؟از آنچه طبیب اندرون خبر دهد طبیب بیرون حکم کند. پس اصل آن طبیب اندرون است و آن مزاج اوست. چون این طبیب ضعیف شود و مزاج فاسد گردد از ضعفها چیزها به ضعف بیند و نشانهای کژ دهد:شکر را تلخ دهد و سرکه را شیرین. پس محتاج شد به طبیب بیرونی که او را مدد دهد تا مزاج برقرار اول آید.بعد از آن او باز به طبیب خود نماید و ازو فتوا می ستاند.همچنین مزاجی هست آدمی را از روی معنی. چون آن ضعیف شود حواس باطنه او هر چه بیند و هر چه گوید همه بر خلاف باشد. پس اولیا طبیبانند. او را مدد کنند تا مزاجش مستقیم گردد و دل و دینش قوت گیرد.
آدمی عظیم چیز است.در وی همه چیز مکتوب است.حجب ظلمات نمی گذارد که او آن علم را در خود بخواند. حجب و ظلمات این مشغولیهای گوناگون است و تدبیرهای گوناگون دنیا و آرزوهای گوناگون.با این همه که در ظلمات است و محجوب پرده هاست هم چیز می خواند و از آن واقف است. بنگر چون این ظلمات و حجب برخیزد چه سان واقف گردد و از خود چه علمها پیدا کند.
'برترین ده اثر برگزیده ادبی' roz_kareN
1.سعدی ، حکایت درویش با روباه
اگه اشتباه نکنم این شعر توی کتاب پنجم دبستان بود، ولی از این خاطرهای دارم که معلم ریاضی سر کلاس به عنوان حرفای آخر خونده بود، همون روز حفظ کردم. محتوای این شعر، تامل برانگیزه. این شعر از بوستان سعدی، باب دوم در احسان هست. این سبک شعرهای سعدی رو دوست دارم که با نمادها مفهومهای خودش رو میرسونه.
یکی روبهی دید بی دست و پای
فرو ماند در لطف و صنع خدای
که چـــون زندگانی بسر میبرد؟
بدین دست و پای از کجا میخورد؟
در این بود درویش شوریده رنگ
که شیری برآمد ، شغالی به چنگ
شغال نگونبخت را شیر خورد
بماند آنچه ، روباه از آن سیر خورد
دگر روز ، باز اتفاقی فتاد
که روزیرسان قوت روزش بداد
یقین، مرد را دیده بیننده کرد
شد و تکیه بر آفریننده کرد
کز این پس به کنجی نشینم چو مور
که روزی نخوردند پیلان به زور
ز نخدان فرو برد چندی به جیب
که بخشنده روزی فرستد زغیب
نه بیگانه تیمار خوردش ، نه دوست
چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست
چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش
ز دیوار محرابش آمد به گوش
برو شیر درنده باش ای دغل
مینداز خود را چو روباه شل
چنان سعی کن، کز تو ماند چو شیر
چه باشی چو روبه ، به وامانده سیر؟
چو شیر آنکه را گردنی فربه است
گر افتد چو روبه ، سگ از وی به است
به چنگ آر و با دیگران نوش کن
نه بر فضلهی دیگران گوش کن
بخور تا توانی به بازوی خویش
که سعیت بود در ترازوی خویش
چو مردان ببر رنج و راحت رسان
مُخنث خورَد دسترنج کسان
بگیر ای جوان دست درویش پیر
نه خود را بیفگن که دستم بگیر
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست
که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلق خدای
2.سهراب سپهری ، غمی غمناک
این شعر از سهراب، از مجموعهی مرگ رنگ هست. و این یک قسمتی کوتاه از تحلیلی دربارش، که یک جائی خوانده بودم؛ ̏ اين سايه که از روی ديوار می گذرد٬ سهراب است، که از آدمها دور مانده است، و چرا غمی بر غمهايش افزوده می شود؟ جواب ساده است. سهراب ساﻳﮥ خود را بر ديوار می بيند و با ديدن ساﻳﮥ تنهای خود "يک سايه" به ياد تنهاييش می افتد و غمگين تر می شود. پس می بینیم که خود سهراب در جوانی "غمی غمناک رو گویی حدود ۲۲ سالگی سروده" این یک سایه رفتن و تنهایی رو تجربه کرده.̋
شب سردیست و من افسرده
راه دوریست و پائی خسته
تيرگی هست و چراغی مرده
میكنم، تنها، از جاده عبور؛
دور ماندند ز من آدمها
سايهای از سر ديوار گذشت،
غمی افزود مرا بر غمها
فكر تاريكی و اين ويرانی
بیخبر آمد تا با دل من
قصهها ساز كند پنهانی
نيست رنگی كه بگويد با من
اندكی صبر، سحر نزديك است.
هر دم اين بانگ برآرم از دل،
وای، اين شب چقدر تاريك است!
خندهای كو كه به دل انگيزم؟
قطرهای كو كه به دريا ريزم؟
صخرهای كو كه بدان آويزم؟
مثل اين است كه شب نمناك است.
ديگران را هم غم هست به دل،
غم من، ليك، غمی غمناك است.
3.پروین اعتصامی ، مادر موسی
این شعر با این که خیلی بلند هست، اما نتونستم چشمپوشی کنم چون در عین زیبائی، از این هم خاطره دارم، خوب وقتی قراره برگزیده باشه، خوبه که شعرهای ماندگار، اگرچه بلند، گذاشته بشه تا به یادگار بمونه. این شعر مانند دیگر شعرهای پروین، در نهایت پندی اخلاقی را برای خوانندهاش بیان میکند. بانو پروین اعتصامی، با اینکه هیچگاه صاحب فرزند نشد، ولی با کمک روح لطیف خود،در این شعر، عواطف مادری و احساسات زیبای یک مادر با طفل کوچکش را، که سرانجام بایستی برحسب تقدیر الهی از او جدا شود، به زیبایی حکایت میکند.
مادر موسی، چو موسی را به نیل ـ ـ ـ در فکند، از گفتهی ربّ جلیل
خود ز ساحلکرد با حسرت نگاه ـ ـ ـ گفت کای فرزند خرد بیگناه
گر فراموشت کند لطف خدای ـ ـ ـ چون رهی زین کشتی بی ناخدای
گر نیارد ایزد پاکت به یاد ـ ـ ـ آب خاکت رادهد ناگه بباد
وحی آمد کاین چه فکر باطل است ـ ـ ـ رهرو ما اینک اندر منزلاست
پردهی شک را برانداز از میان ـ ـ ـ تا ببینی سود کردی یا زیان
ما گرفتیم آنچه را انداختی ـ ـ ـ دست حق را دیدی و نشناختی
در تو،تنها عشق و مهر مادری است ـ ـ ـ شیوهی ما، عدل و بنده پروری است
نیست بازیکار حق، خود را مباز ـ ـ ـ آنچه بردیم از تو، باز آریم باز
سطح آب از گاهوارشخوشتر است ـ ـ ـ دایهاش سیلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغیان میکنند ـ ـ ـ آنچه میگوئیم ما، آن میکنند
ما، به دریا حکم طوفان میدهیم ـ ـ ـ ما به سیل وموج فرمان میدهیم
نسبت نسیان به ذات حق مده ـ ـ ـ بار کفر است این، بدوش خودمنه
به که برگردی، به ما بسپاریش ـ ـ ـ کِی تو از ما دوستتر میداریش
نقش هستی، نقشی از ایوان ماست ـ ـ ـ خاک و باد و آب، سرگردان ماست
قطرهای کز جویباری میرود ـ ـ ـ از پی انجام کاری میرود
ما بسی گمگشته، باز آوردهایم ـ ـ ـ ما بسی بی توشه را پروردهایم
میهمان ماست، هر کسبینواست ـ ـ ـ آشنا با ماست، چون بی آشناست
ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند ـ ـ ـ عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت ـ ـ ـ زاتشما سوخت، هر شمعی که سوخت
کشتیای ز آسیب موجی هولناک ـ ـ ـ رفت وقتی سوی غرقاب هلاک
تندبادی، کرد سیرش را تباه ـ ـ ـ روزگار اهل کشتی شد سیاه
طاقتی در لنگر سکان نماند ـ ـ ـ قوّتی در دست کشتیبان نماند
ناخدایان را کیاسَت اندکیست ـ ـ ـ ناخدای کشتیِ امکان، یکیست
بندها را تار و پود از هم گسیخت ـ ـ ـ موج از هرجا که راهی یافت، ریخت
هرچه بود از مال و مردم، آب برد ـ ـ ـ زان گروهِ رفته، طفلی ماند خرد
طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت ـ ـ ـ بحر را چون دامنِ مادر گرفت
موجش اول وهله چون طومار کرد ـ ـ ـ تندباد اندیشهی پیکار کرد
بحر را گفتم دگر طوفان مکن ـ ـ ـ این بنای شوق را ویران مکن
در میان مستمندان فرق نیست ـ ـ ـ این غریقِ خرد، بهرِ غرق نیست
صخره را گفتم، مکن با او ستیز ـ ـ ـ قطره را گفتم، به آن جانب مریز
امر کردم باد را، کان شیرخوار ـ ـ ـ گیرد از دریا، گذارد در کنار
سنگ را گفتم به زیرش نرم شو ـ ـ ـ برف را گفتم که آب ِ گرم شو
صبح را گفتم، به رویش خنده کن ـ ـ ـ نور را گفتم، دلش را زنده کن
لاله را گفتم، که نزدیکش بـروی ـ ـ ـ ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی
خار را گفتم، که خلخالش مکَـن ـ ـ ـ مار را گفتم، که طفلک را مزن
رنج را گفتم، که صبرش اندک است ـ ـ ـ اشک را گفتم، مَکاهش، کودک است
گرگ را گفتم، تنِ خردش مدر ـ ـ ـ دزد را گفتم، گلوبندش مبر
بخت را گفتم جهانداریش ده ـ ـ ـ هوش را گفتم، که هوشیاریش ده
تیرگیها را نمودم روشنی ـ ـ ـ ترسها را جمله کردم ایمنی
ایمنی دیدند و ناایمن شدند ـ ـ ـ دوستی کردم مرا دشمن شدند
کارها کردند، امّـا پست و زشت ـ ـ ـ ساختند آئینهها اما ز خشت
تا که خود بشناختند از راه، چاه ـ ـ ـ چاهها کندند مردم را به راه
روشنیها ساختند، اما ز دود ـ ـ ـ قصرها افراشتند اما به رود
قصهها گفتند بی اصل و اساس ـ ـ ـ دزدها بگماشتند از بهرِ پاس
جامها لبریز کردند از فساد ـ ـ ـ رشته ها رشتند در دوک عناد
درسها خواندند اما درس عـار ـ ـ ـ اسبها راندند اما بی فسار
دیوها کردند دربان و وکیل ـ ـ ـ در چه محضر، محضر حیّ جلیل
سجدهها کردند بر هر سنگ و خاک ـ ـ ـ در چه معبد، معبد یزدان پاک
رهنمون گشتند در تیه ضلال ـ ـ ـ توشه ها بردند از ورز و وبال
از تنور خودپسندی شد بلند ـ ـ ـ شعلهی کردارهای ناپسند
وارهاندیم آن غریق بی نوا ـ ـ ـ تا رهید از مرگ، شد صید هوی
آخر ، آن نور تجلی دود شد ـ ـ ـ آن یتیم بی گنه ، نمرود شد
رزمجوئی کرد با چون من کسی ـ ـ ـ خواست یاری از عقاب و کرکسی
کردمش با مهربانیها بزرگ ـ ـ ـ شد بزرگ و تیرهدلتر شد ز گرگ
برق عُجب آتش بسی افروخته ـ ـ ـ وز شراری، خانمانها سوخته
خواست تا لاف خداوندی زند ـ ـ ـ برج و باروی خدا را بشکند
رای بد زد، گشت پست و تیره رای ـ ـ ـ سرکشی کرد و فکندیمش ز پای
پشّهای را حکم فرمودم، که خیز ـ ـ ـ خاکش اندر دیدهی خودبین بریز
تا نماند باد عُجبش در دماغ ـ ـ ـ تیرگی را نام نگذارد چراغ
ما که دشمن را چنین میپروریم ـ ـ ـ دوستان را از نظر، چـــوون میبریم؟
آنکه با نمرود، این احسان کند ـ ـ ـ ظلم، کِی با موسی عمران کند؟
این سخن، پروین، نه از روی هواست ـ ـ ـ هرکجا نوریست، ز انوار خداست
توضیح. معنی عُجب ، خویشتن بینی هست.
4.حافظ ، الا ای آهـوی وحـشی
شعری که زیاد از پدر بزرگم شنیدم و از مثنویات حافظ شیرازی هست.
الا ای آهوی وحشی کجایی ـ ـ ـ مرا با توست چندین آشنایی
دو تنها و دو سرگردان دو بیکس ـ ـ ـ دد و دامت کمین از پیش و از پس
بیا تا حال یکدیگر بدانیم ـ ـ ـ مراد هم بجوییم ار توانیم
که میبینم که این دشت مشوش ـ ـ ـ چراگاهی ندارد خرم و خوش
که خواهد شد بگویید ای رفیقان ـ ـ ـ رفیق بیکسان یار غریبان
مگر خضر مبارکپی درآید ـ ـ ـ ز یُمن همتش کاری گشاید
مگر وقت وفا پروردن آمد ـ ـ ـ که فالم لا تذرنی فردا آمد
چنینم هست یاد از پیر دانا ـ ـ ـ فراموشم نشد، هرگز همانا
که روزی رهروی در سرزمینی ـ ـ ـ به لطفش گفت رندی رهنشینی
که ای سالک چه در انبانه داری ـ ـ ـ بیا دامی بنه گر دانه داری
جوابش داد گفتا دام دارم ـ ـ ـ ولی سیمرغ میباید شکارم
بگفتا چون به دست آری نشانش ـ ـ ـ که از ما بینشان است آشیانش
چو آن سرو روان شد کاروانی ـ ـ ـ چو شاخ سرو میکن دیدهبانی
مده جام می و پای گل از دست ـ ـ ـ ولی غافل مباش از دهر سرمست
لب سر چشمهای و طرف جویی ـ ـ ـ نم اشکی و با خود گفت و گویی
نیاز من چه وزن آرد بدین ساز ـ ـ ـ که خورشید غنی شد کیسه پرداز
به یاد رفتگان و دوستداران ـ ـ ـ موافق گرد با ابر بهاران
چنان بیرحم زد تیغ جدایی ـ ـ ـ که گویی خود نبودهست آشنایی
چو نالان آمدت آب روان پیش ـ ـ ـ مدد بخشش از آب دیدهٔ خویش
نکرد آن همدم دیرین مدارا ـ ـ ـ مسلمانان مسلمانان خدا را
مگر خضر مبارکپی تواند ـ ـ ـ که این تنها بدان تنها رساند
تو گوهر بین و از خرمهره بگذر ـ ـ ـ ز طرزی کن نگردد شهره بگذر
چو من ماهی کلک آرم به تحریر ـ ـ ـ تو از نون والقلم میپرس تفسیر
روان را با خرد درهم سرشتم ـ ـ ـ وز آن تخمی که حاصل بود کشتم
فرحبخشی در این ترکیب پیداست ـ ـ ـ که نغز شعر و مغز جان اجزاست
بیا وز نکهت این طیب امید ـ ـ ـ مشام جان معطر ساز جاوید
که این نافه ز چین جیب حور است ـ ـ ـ نه آن آهو که از مردم نفور است
رفیقان قدر یکدیگر بدانید ـ ـ ـ چو معلوم است شرح از بر مخوانید
مقالات نصیحت گو همین است ـ ـ ـ که سنگانداز هجران در کمین است
توضیح. دد و دام، یعنی حیوانات درنده و اهلی.
5.نیما یوشیج ، اجاق سرد
مدت ها پیش، این رو یک جائی نوشته بودم. بیشتر شعرهای نیما، تاثیرگذار هستند. عناطر طوری بکار رفتهاند که پیوندی بین گذشته و حال و تازگی اون رو بیان میکنند.
مانده از شب های دورادور
بر مسیر خامش جنگل
سنگچینی از اجاقی خرد،
اندرو خاکستر سردی.
همچنان کاندر غبار اندودهی اندیشههای من، ملالانگیز
طرح تصویری در آن هر چیز
داستانی حاصلش دردی.
روز شیرینم که با من آتشی داشت؛
نقش ناهمرنگ گردیده
سرد گشته،سنگ گردیده؛
با دم پاییز عمر من کنایت از بهار روی زردی.
همچنانکه مانده از شبهای دورادور
بر مسیر خامش جنگل
سنگچینی از اجاقی خرد
اندرو خاکستر سردی.
6.فروغی بسطامی ، کی رفتهای ز دل...
بیت اول این شعر رو بارها شنیده ایم، آشنائی با اشعار فروغی ندارم، ولی این شعر، زیباست.
كی رفتهای ز دل كه تمنا كنم تو را؟
كی بودهای نهفته كه پيدا كنم تورا؟
غيبت نكردهای كه شوم طالب حضور
پنهان نگشتهای كه هويدا كنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدی كه من
با صد هزار ديده تماشا كنم تو را
چشم به صد مجاهده آيينه ساز شد
تا من به يك مشاهده شيدا كنم تو را
بالای خود در آينـهی چشم من ببين
تا با خبر ز عالم بالا كنم تو را
مستانه كاش در حرم و دير بگذری
تا قبلهگاه مؤمن و ترسا كنم تو را
خواهم شبی نقاب ز رويت برافكنم
خورشيد كعبه، ماه كليسا كنم تو را
گر افتد آن دو زلف چليپا به چنگ من
چندين هزار سلسله در پا كنم تورا
طوبی و سدره گر به قيامت به من دهند
يكجا فدای قامت رعنا كنم تو را
زيبا شود به كارگه عشق كار من
هر گه نظر به صورت زيبا كنم تورا
رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو را
با خیل غمزه گر به واثاقم گذر کنی
میر سپاه شاه صفآرا کنم تو را
جم دستگاه ناصردین شاه تاجور
کز خدمتش سکندر و دارا کنم تو را
شعرت ز نام شاه، فروغی شرف گرفت
زیبد که تاج تارک شعرا کنم تو را
7.مهرداد اوستا ، وفا نکردی و کردم...
این شعر هم خاطره بود. این شعر در کتاب پیش دانشگاهی داشتیم و دبیر ما، موضوع این شعر رو برای ما گفته بود، مثل بقیه شعرهای دیگه، که همه رو برای ما تعریف میکرد. برای اینکه طولانی نشه، کوتاه فقط میگم، که اوستا عاشق زنی شده بود و میخواستند ازدواج کنند، و آن دختر از ملازمان دربار شاه بوده. شاه به او علاقهمند میشود و تصمیم ازدواج با او را دارد. اوستا نامزد خود رو در روز عروسی میبیند و بعد از آن گوشهگیر و افسرده میشود. سالها بعد، با از دنیا رفتن شاه، نامزد اوستا به یاد گذشته افتاده و برای او نامهای مینویسد تا او را ببخشد و اوستا در جواب، این شعر را سروده است.
وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بریدی و نبریدم
اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم
کیام، شکوفهی اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم
مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم
چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم
بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم
نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم
جوانیام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم
به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم
وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟
8.فریدون مشیری ، بهار را باور کن
بیشتر شعرهای فریدون مشیری رو میپسندم، این شاعر آزاد اندیش، از جملهی شاعرانی هست که مستقیما با عواطف آدمی سروکار دارند، و شعرهای او اندیشههای انسان دوستانه را منتقل میکنند. این شعر، از کتاب بهار را باور کن هست و تعبیرهای زیبائی به همراه دارد.
باز كن پنجرهها را، كه نسيم
روز ميلاد اقاقی ها را
جشن میگيرد،
و بهار،
روی هر شاخه، كنار هر برگ،
شمع روشن كرده است.
همهی چلچلهها برگشتند،
و طراوت را فرياد زدند.
كوچه يك پارچه آواز شده است،
و درخت گيلاس،
هدیه جشن اقاقیها را،
گل به دامن كرده است.
باز كن پنجره ها را ای دوست!
هيچ يادت هست،
كه زمين را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاك چه كرد؟
هيچ يادت هست،
توی تاريكی شبهای بلند،
سيلی سرما با خاك چه كرد؟
با سر و سينهی گلهای سپيد،
نيمه شب باد غضبناك چه كرد؟
هيچ يادت هست؟
حاليا معجزه باران را باور كن!
و سخاوت را در چشم چمن زار ببين
و محبت را در روح نسيم،
كه در اين كوچهی تنگ،
با همين دست تهی،
روز ميلاد اقاقیها را
جشن میگيرد.
خاك، جان يافته است.
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا اين همه دلتنگ شدی؟
باز كن پنجرهها را ...
و بهاران را باور كن!
9.هوشنگ ابتهاج ، مرجان
شعر زیبائی از ه.ا.سایه ، که اشعار او در میان اشعار نو، جایگاهی متفاوت دارند.
سنگی است زیر آب
در گود شب گرفتهی دریای نیلگون
تنها نشسته در تک آن گور سهمناک
خاموش مانده در دل آن سردی و سکون
او با سکوت خویش
از یاد رفتهایست در آن دخمهی سیاه
هرگز بر او نتافته خورشید نیم روز
هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه
بسیار شب، که ناله برآورد وکس نبود
کان ناله بشنود.
بسیار شب، که اشک برافشاند و یاوه گشت
در گود آن کبود.
سنگی است زیر آب، ولی آن شکسته سنگ
زندهست میتپد، به امیدی در آن نهفت
دل بود اگر، به سینهی دلدار مینشست
گل بود اگر، به سایهی خورشید میشکفت...
10.احمد شاملو ، افق روشن
برای شعر آخر، این شعر از شاملو رو میگذارم که از مجموعهی هوای تازه هست. وصف اشعار شاملو در سخن گنجیدنی نیست و من هم چنین قصدی ندارم، تنها میدونم، که این هم، شعری با محتوای بشری و سرشار از عاطفه هست و گوئی هرکس، نقد حال خویش را در آن میبیند.
روزی ما دوباره کبوترهايمان را پيدا خواهيم کرد
و مهربانی، دست زيبايی را خواهد گرفت.
روزی که کمترين سرود، بوسه است.
و هر انسان، برای هر انسان، برادریست.
روزی که ديگر، درهای خانه شان را نمیبندند.
قفل افسانهایست،
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است،
تا تو بخاطر آخرين حرف، دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف؛ زندگيست،
تا من بخاطر آخرين شعر، رنج جستجوی قافيه نبرم...
روزی که تو بيايی؛ برای هميشه بيايی
و مهربانی با زيبايی يکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوتر هايمان دانه بريزيم...
و من آن روز را انتظار می کشم،
حتی روزی،
که ديگر نباشم.