-
دو جامِ شعرِ تر
تموم که شد برد و گذاشت کنار ِ مَرد. مردی که هنوز کامل نبود و رنگش پريده بود. بوی يخ هم می داد. بوی يخ در حال ذوب...
نگاهش کرد. جلو رفت... دقت کرد.. برگشت عقب .. راضی بود! چشمش به مرد افتاد که دستش تمنای اثر رو داشت..
خنديد.
مرد با ترديد زمزمه کرد: مثل من...؟!
سوال مرد تامل داشت، اما..
خسته بود...آخرين اثر رو هم خلق کرده بود... و مَرد کامل شده بود .
عرق رو از پيشونيش پاک کرد.جلو اومد.دست خيسش رو به چشم های زلال اثر کشيد...
لبخند زد خــدا
« و زن اتفاق افتاد »
-
جنگ جنگ تا پیروزی
هیچگاه نفهمیدم چرا جنازهی سوختهی پدر را که از جنگ آوردند، آقای مهدوی- متولیِ مسجدِ محل- به مادر که ضجه میزد و من و خواهر کوچکترم را زیر چادرش میکشید؛ شهادتِ پدر را تبریک گفت.
از چند سال بعد به اجبارِ مادر، حاج آقای مهدوی را پدر صدا میزدم.
-
از صبح دنبالش بود ، با قیمتی که برایش قابل پرداخت باشد ...
دوست داشت دو پسرش را خوشحال کند ، تنها زمانی که به فکرش میرسید امشب بود ...
نه ، باید باز هم میگشت ...
- آقا هندوانه چند است ؟
- ... تومان !
- ...........
عصر که به خانه آمد خسته بود ، خسته ی خسته ، ولی باز دو پسر را صدا زد تا با کمک هم هندوانه را به خانه بیاورند.
-
زیر رگبار بی امان باران و غرش رعد
لنگه کفش داده به آب و جوراب خیس در جیب
نگران دسته گلی بودم که پرپر نشود و نامه ای که جوهر پس ندهد
آمده بودم که بگویم .....
اما قطار رفته بود و من خوشحال از اینکه نفهمید کسی در ایستگاه که آنچه می چکیدم از مژگان اشک بود نه باران.
-
اپیزود i
ریــــــــــــــنگ ... ریــــــــــــــنگ ...
- بله ؟
- ....
-چی ؟!؟!! کی ؟!!!؟
-....
بغض فقط به او امان نگاه کردن به آسمان را داد ...
اپیزود ii
چند سالی بود که لباس سیاه از تن بیرون نیاورده و چشم به راه پسرش بود تا با کوله بار خاطرات جبهه باز گردد !!!
-
اول آرزو كرد باران بيايد تا از دلتنگيهايش كم شود
بعد آرزو كرد در آن باران دست حميد توي دستهايش باشد
آنوقت آرزو كرد خبر قبولياش در ارشد را توي همان باران به او بدهند
بعد با خودش فكر كرد حميد چقدر خوشحال خواهد شد وقتي اين را بشنود
بعد ...
صداي ترمز شديد يك ماشين و ماشين در كمتر از يك وجب فاصله با دختر متوقف شده بود.
با خودش گفت: اگر باران آمده بود!
-
تا به حال اينقدر از نزديک با چشمهای يک دختر نزديک نشده بود.
دختر با ابروانی کشيده و چشمهايی باز و درشت، به آسمان نگاه میکرد.
ابروانش را که تازه برداشته بود و بوی خوشی كه میآمد.
همينطور محو زيبايی مسحورکنندهی دختر شده و پلک زدن هم يادش رفتهبود...
پريشانی موهای سياه دختر را تعقيب میکرد که رد خونی کنار سر توجهش را جلب کرد.
يکه خورد. کمی به عقب رفت...
با زوزهای کشدار از جسد دختر کنار بزرگراه دور شد.
-
بیدار که شد اولین کلمه ای که پرستار شنید "قلم" بود !!
باز هم تکرار کرد "قلم" !!!
قلم می خواست ، زندگی اش با قلم و کاغذ اجین شده بود ... بدون قلم می مرد !!!
بعد از مدت ها احوالش را پرسیدم
گفتند در آسایشگاه روانیست
به دلیل قطع نخاع و عشق به قلم مشاعر خود را از دست داد !!!
-
بی خوابی
وقتی انسان خسته است میخوابد ...وقتی که خسته است ولی نمی تواند بخوابد چه میکند ؟
می نشیند و به آرزوهایی که به آن دست نیافته است فکر میکند ...
خسته تر می شود ولی باز هم نمی تواند بخوابد ...
به اتاق های خالی خانه اش که روزی آنجا را ترک کرده بود سر میزند ...
خسته تر می شود ولی باز هم نمی تواند ...
از پنجره به آسمان می نگرد ...
آسمان ابری است ...
ماه از میان ابر ها نوری می تاباند ولی او هم خسته است ...
مرد خسته است ولی نمی تواند بخوابد ...
در اتاقش را باز میکند و به داخل می نگرد ...
چیزی به غیر از خاطرات در آن اتاق نیست ...
آن اتاق را هم ترک می کند ...
نیمه های شب فرا می رسد و او همچنان خسته است ...
به درد های زندگی اش فکر می کند و خسته تر می شود ...
خسته می شود و خسته تر ...
تا جایی که خواب نیز از خستگی او می گریزد ...
خوابی برایش نمانده است ...
بغضش می شکند و لباس هایش را خیس می کند ...
صبح فرا می رسد و همچنان لباس های او خیس است ...
-
همیشه او را دوست داشت و دلش می خواست هر لحظه کنار هم باشند.
به همین خاطر وقتی ازدواج کرد به شوهرش گفت :"اون مثل خواهرم می مونه
و شاید هفته ای هفت روز بیاد خونه مون ...از نظر تو که عیبی نداره؟"
مرد خندید و گفت :" چه عیبی داره؟؟!"
***
زن اشکهایش را پاک کرد و به آلبوم عکسهای مدرسه اش نگاه انداخت
و زیر لب گفت: "کاش آرزو نمی کردم همیشه کنارم باشی ، که حالا هوویم شده ای !!"