-
قسمت یازدهم-3
تابستان تمام شد و پاییز که برایم فصل غم و درد بود از راه رسید اما این پاییز را دوست می داشتم چون امسال پاییز را در کنار احسان پشت سر می گذاشتم.از آن روزی که با او به پیاده روی رفته بودم دیگه صبح زود بلند نمی شد ،ورزش صبحگاهی را کنار گذاشته بود و بیشتر در سالن ورزشی شخصی اش به ورزش بکس و بیلیارد می پرداخت.در واقع هر قدمی که من برای نزدیک شدن به او برمی داشتم،او یک قدم از من دورتر می شد نزدیک به چهار ماه بود که از ازدواج ما می گذشت اما من هنوز مقاومت می کردم.روز اول پاییز بود،صبح زود بلند شدم و نمازم را خواندم بعد روی تکه کاغذی نوشتم((احسان جان پاییز از راه رسیده امیدوارم با آمدن پاییز بهار قلبت پاییزی نشود و همیشه شاد و کامروا باشی پائیزت مبارک عزیزم.))بعد آنرا از زیر در به اتاقش فرستادم و ربدوشامبر ابریشمیم که به رنگ نارنجی بود پوشیدم و به باغ رفتم.تازگیها احسان سفارش داده بود یک تاب زیبای دو نفره در باغ ساخته بودم البته روز اول کمی دمغ شده بودم و در دل گفتم:اون فکر می کنه من بچه ام و سعی داره مانند کودکان منو سرگرم کنه اما بعد ها عادت کرده بودم که هر روز روی آن بنشینم و با تاب خوردن با افکار مشوش خود خلوت کنم.یک ساعتی بود که روی صندلی تاب نشسته بودم و آرام آرام می خوردم تا اینکه از دور قد وبالای رعنایش را دیدم وقتی به من نزدیک شد گفتم:سلام صبح بخیر!دست به سینه رو به رویم ایستاد و گفت:
- صبح بخیر شقایق جان هوای خوبیه،مگه نه؟
- بله واقعا!بعد کاغذی به دستم داد و گفت:مال تو بگیرش.بعد آرام و موقر از من دور شد،کاغذ را باز کردم و شروع به خواندن نمودم:
- شقایق جان بهار قلبم خیلی وقته که پاییزی شده می ترسم از روزی که پاییز قلبم زمستان شود و دیگر گرمایی درون آن احساس نکنم آنگاه روح من از سوز و سرما خواهد مرد ،پاییز تو هم مبارک عزیزم.نامه را بوئیدم و بوسیدم وبه سینه چسباندم و اشک ریزان فریاد زدم:احسان جان...احسان من....بعد دوان دوان خودم را به او رساندم که می خواست وارد ساختمان بشود،در حالیکه نفس نفس می زدم گفتم: محبوبم،اجازه بده من تنها گرما دهنده قلبت باشم.بدون اینکه جوابم را بدهد به راه خود ادامه داد او حتی اشکهایم را که بی محابا از دیده ام روان می شد ندید.
به منزل پدریم کمتر می رفتم چون شوهرم مرا همراهی نمی کرد بیشتر اوقات این مادر و رضا بودند که به اینجا می آمدند.این روزها که رضا به مدرسه می رفت شور شوق زیادی داشت دختر مرجان هم همین طور،هر دو کیف و وسایل مدرسه اشان را به کدیگر نشان می دادند و قصه بابا آب داد را برای هم می خواندند.در حالیکه هیچ کدام بابا نداشتند.با خود می گفتم کاش توی کتابهای کلاس اول درس بابا آب داد نبود تا آهی از دل کودک یتیمی برنمی خواست.احسان رضا را دوست می داشتو هر روز یک وسیله بازی جدید برایش می خرید رضا هم علاقه زیادی به او داشتاما این روز ها ناراحت بود چون قرار بود همبازی او زهره به منزل پدر بزرگش در شهرستان برود مثل اینکه مرجان هم ناراضی نبود چون زیاد به کودک خود رسیدگی نمی کرد.می دانستم این روزها مادرم زیاد به خانه لیلی می رود چون بیشتر از دو ماه به زایمان او نمانده بودو دکترا از او خواسته بودند استراحت مطلق کند.
هر روز به گلخانه می رفتم و به گلها آب می دادم و خاکشان را عوض می نمودم و با آنها حرف می زدم دیگر گلخانه به من سپرده شده بود.احسان می دانست این سرگرمی را دوست می دارم برای همین مخالفتی نکرد و از بابا علی خواست گلخانه را به من بسپارد حتی یک روز کهالمیرا و مادرش من را در گلخانه غافلگیر کردند از دیدن زیبایی آنجا که خود به تنهایی درست کرده بودم تعجب کردند.المیرا نگاهی با شوق به گلها انداخت و گفت:
- وای چقدر زیبا شدند!طراوت و شادابی از سرو روشون می بارد.شنیدم تو با گلا حرف می زنی و براشون آواز می خونی برای همینه که لپهاشون گل انداخته!
می دانستم خاتون پر حرف و فضول کار خودش را کرده و خبر ها را رسانده چون تنها او بود که همیشه مواظب کارهای من بود و گاه و بی گاه به هر بهانه ای به گلخانه سرک می کشید چند بار مرا در حین حرف زدن با گلها و آواز خواندن برایشان دیده بود.ناخودآگاه آه کوتاهی کشیدم و در دل گفتم:من که به غیر از این گلها کسی رو ندارم که با اون حرف بزنم همراز و مونسم همین گلها هستند!فخری خانم انگار احساس کرد که غمی در سینه دارم چون روی صندلی که همراه با میزش از چوب گردو ساخته شده بود نشست و گفت:
- عروس گلم می دونم تنهایی و تو این خونه حوصله ات سر میره،در ضمن احسان تورو که علاقه زیادی به درس خوندن داشتی منع نموده و در مهمانیها هم شرکت نمی کنه.نمی دونم چرا اخلاقش اینقدر عوض شده شنیدم که خواهرت با پسر عموش ازدواج کرده البته احسان می گفت که خودش علاقه ای به زندگی با لیلی نداشته اما من همیشه احساس می کنم این وسط رازی هست که من از اون بی اطلاعم!
فخری خانم زنی با صرافت و زیرک بود که خیلی راحت نمی شد او را به اشتباه انداخت ،او در ادامه صحبت هایش گفت:
- شقایق جان بهتر نیست کم کم به فکر داشتن بچه ای باشین؟اونمی تونه با ورودش به زندگی هردوتون امید و روشنایی ببخشه.از شنیدن حرفش یکه خوردم جوابی برایش نداشتم یعنی نمی دانستم چه بگویم چون می ترسیدم از احسان سوال کرده باشد و او جوابی دیگر داده باشد سکوت کردم و لحظه ای بعد گفتم:حق با شماست.المیرا که ناراحتی مرا دریافته بود بحث را عوض کرد و گفت:
- هفته آینده دختر خاله ام ژاله که چندین سال در سوئد زندگی می کرده تصمیم داره برای همیشه به ایران برگرده،به خاطر همین خاله سوسن براش جشن بزرگی در نظر گرفته که باید احسان و راضی کنی که حتما بیاد،دوست دارم همه عروس خوشگل ما رو ببینند!اون موقع ها همه لیلی رو تحسین می کردند اما به نظر من هر دوتون یه زیبایی خاص دارین و نمی شه گفت که کدومتون زیباترین البته چشمای درشت و مخمور تورو لیلی نداره و همین که داداش منو از پا انداخته!به حرفهایش خندیدم و گفتم حیف در وجود من چیزی نیست که جاذبه ای داشته باشه و احسان و مجذوب کنه،من یک موجود به دردنخورم!
هر سه به طرف ساختمان در حرکت بودیم که خاتون با دستپاچگی خودش را به ما رسوند و گفت:
- خانم جان،یک خانم و آقا پشت در هستن که می گن از دوستان شما هستند اسمشون رو نمی دونم چی بود هان یادم اومد ،گلرخ.
- گلرخ؟
ناگهان از جا پریدم و با خوشحالی گفتم :نکنه ماهرخه!
- بله خانم جان ماهرخ یادم اومد.
- چرا معطلی برو تعارفشون کن بیان داخل.
- چشم خانم!المیرا گفت:
- حالا یادم اومد همون دختر سفید رو و چشم بادومی که خیلی شوخ طبع هم بود،تو مهمونی مادرت دیدمش خیلی با نمک بود.وقتی به استقبالشان رفتم،ماهرخ را دیدم که دست نادر را گرفته بود و او را به داخل راهنمایی می کرد جلو رفتم و غرق بوسه اش ساختم.
- بی معرفت قرار بود زودتر از این پیشم بیای؟
- اولا دست پیش می گیری که پس نیافتی ثانیا بی معرفت خودت هستی که بی خبر ازدواج می کنی ثالثا به خدا شقایق جون ناراحتی قلبی مادرم خواب از چشمامون برده بود.
تازه متوجه نادر شدم و به سرعت گفتم:سلام آقا نادر خوش آمدید راه گم کردین.
- سلام شقایق خانم ،ماهمیشه به یادتون هستیم این شما هستید که دوستای قدیمی رو فراموش کردید.
- شرمنده باور کنید من همیشه به یادتون هستم و هرگز روزایی رو که باهم بودیم فراموش نمی کنم!نادر دوباره گفت:
- باغ زیبا و با صفایی دارین. دیگر به حرفهایش عادت کرده بودم و هاج و واج نمیماندم چون او باتمام وجود زیبایی هارا احساس می کرد حتی زشتی و پلیدی هارا!به پیشنهاد نادر توی باغ نشستیم ،فخری خانم و المیرا را به آنها معرفی نمودم آنها که تا کنون نمی دانستند ماهرخ برادر نابینایی دارد با تعجب به او می نگریستند زیرا نادر فنجان قهوه را برداشت ونوشید بدون اینکه ذره ای روی لباسش بریزد وقتی میوه روی میز را به او تعارف کردم دستی روی میوه هاکشید و سیب سرخی را برداشت وگفت:
- شما که دارید می بینید آیا این سیب همانطور که من احساس می کنم سیبی سرخ و زیباست؟المیرا که شیفته نادر شده بودگفت:
- بله شما یک سیب سرخ برداشته اید!
ماهرخ لبخندی زد و گفت:
- نادر عادت داره همیشه زیباترین میوه ها رو جداکنه!
المیرا باخنده گفت:
- حتما در انتخاب همسر هم زیباترین رو انتخاب می کنه؟
نادر درحالیکه سیب را ماهرانه پوست می کند گفت:
- در این باره شما اشتباه می کنید اول اینکه باید کسی باشه که یه مرد نابینا رو تحمل کنه کسی که هرگز نمی تونه چهره همسرش رو ببینه ،دوم اینکه من به زیبایی باطنی بیشتر اهمیت می دم تا زیبایی ظاهری.
احسان از ساختمان بیرون آمد و به ما نزدیک شد و گفت:
- سالم حالتون چطوره ببخشید که دیر خدمت رسیدم ،من حمام بودم الان متوجه حضورتون شدم.
نادر و ماهرخ بلند شدند و سلامش را پاسخ گفتند.نادر گفت:
- آقای مظاهر به شما تبریک می گم نه به خاطر اینکه زیباترین دختر دنیا رو بدست آوردید نه....برای اینکه خوش قلب ترین دخترو انتخاب کردین!اتفاقا بحث من و خانم مظاهر همین بود وقتی انسان سیرت زیبایی داشته باشه خدا همیشه از اون بالا براش لبخند می زنه و شقایق جزء بنده های نیک سرشت خداست.
گفتم:خدای من،من لایق این همه تعریف و تمجید نیستم ممنوم،انسانهای خوب دیگران رو خوب می دونند.شما اونقدر متواضع هستید که همه رو به شگفتی وا می دارید!من شما رو مثل برادر بزرگ خودم می دونم .احسان روی صندلی نشست و فنجان قهوه ای که مرجان برایش رخته بود را جرعه جرعه نوشید،درحالیکه مهر سکوت بر لب زده بود و هیچ حرفی نمی زد.رو به مادر شوهرم کردم و گفتم:
- راستی شما می دونید آقا نادر در رشته موسیقی سررشته زیادی دارند؟المیرا جیغ خفیفی کشید و گفت:
- وای چه عالی،در چه سازی؟نادر با خنده گفت:
- خانم آسیاب ما همه چیز رو بلغور می کنه،من با هر سازی آشنایی کوچکی دارم.المیرا گفت:
- مرجان ،لطفا گیتار آقا رو بیار البته اگه از نظر داداش خوبم اشکالی نداشته باشه؟احسان سری تکان داد وگفت:
- معلومه که ایرادی نداره فقط خدا کنه که به درد بخوره چون من مدتهاست که از اون استفاده نمی کنم .مرجان به داخل ساختمان رفت و لحظاتی بعد همراه با ساز برگشت و آنرا به دست نادر داد او هم بعد از آنکه آنرا کوک نمود پرسید:
- چی دوست دارید براتون بزنم؟
المیرا با شوق گفت:
- سلطان قلب ها!
نادر لبخند کوتاهی زد و شروع به نواختن کردالمیرا هم که صدای زیبایی داشت همراه با نادر شروع به خواندن کرد:
یه دل می گه برم برم یه دلم می گه نرم نرم
طاقت نداره دلم....دلم بــــی تـــو چــه کـــنم
احسان هنوز در خود فرو رفته بود،درست مقابل او نشسته بودم وقتی سنگینی نگاهم را روی خودش احساس کرد لحظه ای نگاهم کرد و بعد سرگرم خوردن میوه شد.وقتی صدای موسیقی قطع شد همه به نادر آفرین گفتند و برایش کف زدند بعد ماهرخ از کیف خود بسته ای بیرون آورد و به دستم داد و گفت:
- این هدیه من و نادر امیدوارم یادگار خوبی برات باشه.با قدر شناسی نگاهی به آن دو انداختم و گفتم:چرا زحمت کشیدین؟همین که اومدین برای من هدیه بزرگیه!بسته را گشودم یک زنجیر و پلاک زیبایی که روی آن نام احسان و شقایق حک شده بود نظرم را بسیار جلب کرد خیلی زیبا و خیره کننده بود.احسان لحظه ای آنرا نگریست و بعد سرش را پایین انداخت و گفت:
- شرمنده کردین ممنون!
ماهرخ گفت:
- برای شما دونه هلی بیش نیست،به هر حال ببخشید!
احسان نگذاشت این خواهر و برادر مهربان بروند و به زور آنها را برای نهار نگه داشت وقتی ماهرخ داخل خانه را دید با چشمانی که از حدقه بیرون آمده بود همه جا را کاوش کرد.او که تا آن زمان جلوی خودش را گرفته بود ومزه پرانی نکرده بود ناگهان در گوشم زمزمه کرد:
- ای ناقلا عجب شاهزاده ای را به تور زدی!حق داشتی که حال و روز خوبی نداشته باشی خوش به حالت دختر اما راستش را بگو آیا واقعا می خوای دست از ادامه تحصیلت برداری تو امسال شاگرد سوم شدی هنوز هم می تونی ادامه بدی واقعا حیفه!
- نه ماهرخ جون ترجیح می دم تو خونه بمونم و دیگه به درس و ادامهتحصیل فکر نکنم یعنی علاقه ام فروکش کرده و فقط زندگی با احسان برام مهمه.
- هر طور راحتی اما تمام دبیرا خیلی ناراحت شدند وقتی فهمیدن دیگه قصد ادامه تحصیل نداری به هر حال امیدوارم همیشه خوشبخت باشی.
وقتی آن دو بعد از صرف شام مارا ترک نمودند من به اتاقی که به ظاهر مال هر دوی ما بود رفتم و هدیه زیبای آن دو را بر گردنم آویختم دستم روی پلاک ثابت مانده بود که احسان از در وارد شد و خواست به اتاقش برود که به من نگاهی انداخت و گفت:
- می دونم که باید اولین پلاک دو نفره رو من به تو هدیه می کردم اما خودت که می دونی و باید درک کنی پس منو ببخش.
بعد وارد اتاقش شد و در را ازپشت طبق معمول قفل نمود.
تنهایی باعث شده بود که شبها به خوشنویسی پناه ببرم،مقدار زیادی ماژیک ها پهن خریداری کرده بودم و شبها برای دل تنهایم می نوشتم.اولین بار جمله ای که نوشتم این بود،تنهایی خیلی سخته اما بد تر از اون عادت کردن به تنهاییه!هر روز حرف جدیدی از دلم به روی کاغذ می آوردم دیگه مطمئن بودم که به یک موجود انزواطلب و گوشه گیر تبدیل شدم کسی که هر لحظه منتظر بود گوشه خلوتی را پیدا کند و زار زار بگرید آخه چه کسی باور می کرد همسر آقای مظاهر که در دید همه جزء زنان خوشبخت است 6 ماه است که با همسرش ازدواج کرده در حالیکه آنها با هم همسایه ای بیش نیستند!آیا کسی باور می کرد مردی زنی زیبا را در اتاق خود نگه دارد بدون اینکه حتی بوسه ای عاشقانه نثارش کند!دیگر شب و روز برایم مفهومی نداشت روزها و شب ها سپری می شد بدون اینکه احسان تغییر کرده باشد از راههای زیادی وارد شدم تا بلکه او را دلگرم به زندگی با خویش سازم اما هیچ فایده ای نداشت!هر شب درون تختم می نشستم و با خود عهد می کردم که روز بعد رفتاری بهتر داشته باشم و هرگز نسبت به او سرد و بی احساس نشوم.یک روز که احسان از خانه بیرون رفت متوجه شدم که در اتاقش باز است قبلا از من خواسته بود که هرگز به اتاقش نروم تنها کسی که اجازه این کار را داشت بی بی جان بود که برای تمیز کردن به آنجا وارد می شد اما نمی دانم چرا آنروز کسی مرا به درون اتاق هل داد.اتاق احسان تشکیل شده بود از یک میز کار و صندلی به همراه دو کامپیوتر دو کمد لباس و یک دست مبل که هر کدام گوشه ای از اتاق را اشغال کرده بودند. آرام آرام به کمد نزدیک شدم و اول درون آینه خود را نگریستم که از آن طرف آینه یکی گفت:
- تو چه می کنی شقایق؟تو که حتی اجازه نداری به حریم خصوصی شوهرت وارد بشی!
اما باز یکی دیگر فریاد می زد که در کمد را باز کن بالاخره دومی پیروز شد و من با دستانی لرزان کمد را گشودم یک پیاهن مردانه از داخل کمد بیرون کشیدم و روی قالیچه ابریشمی نشستم و لباس را به سینه چسباندم بعد آن را بوئیدم و بوسیدم و مانند ابر بهار اشک ریختم آنقدر که دیدم آهار لباس از بین رفته!نگاهی به ساعت انداختم چیزی به آمدن احسان نمانده بود مجبورا خود را از لباس جدا ساختم و آنرا سرجایش گذاشتم و به سرعت به اتاق خویش بازگشتم.روز به روز عطش من برای رسیدن به احسان بیشتر می شد نیاز مبرمی داشتم به اینکه سر روی شانه اش بگذارم و با او درد دل کنم.کاهی به خدای خود می گفتم،خدایا چرا من به آخر خط نمی رسم تا خسته بشم و برگردم یا اینکه احسان تغییر کند و مرا برای خود بخواهد اما بعد به خود می گفتم هر طور شده باید ادامه بدم زیرا تحمل دوری از او را نداشتم.
***
-
قسمت یازدهم -4
بالاخره مهمانی خاله احسان فرا رسید با اصرار مادر و خواهرش برای حضور در این مهمانی که به افتخار ورود ژاله دختر خاله او برگزار می شد آماده شدیم.یکی از بهترین لباسهای شبم را پوشیدم و دو گل سر زیبا به دو طرف موهایم که آنها را باز نموده بودم زدم وآرایش ملایمی کردم و درون ماشین نشستم.احسان که منتظر من بود با دقت نگاهم کرد وگفت:
- درست مثل دختر بچه ها زیبا و ملوس شدی.
نگاه عاشقانه ام را به او دوختم و گفتم:
- تو هنوز منو بچه می دونی و باور نکردی که دیگه بزرگ شدم!لبخندی زیبا زد و گفت:
- دوست دارم همیشه همین طور بچه باقی بمانی چون با بزرگ شدنت ترس منم بیشتر می شه!حالا خانم کوچولو خودت رو آماده کن که باید خیلی خوب جلوی این فامیل پر فیس و افاده من در بیایی!با نگرانی گفتم:
- احسان من می ترسم حالا می خوای دو مورد ازدواج عجیب و غریبمون چی بهشون بگی؟
- تو نگران نباش من خودم می دونم که جواب هر کسی رو چطور بدم.
خانه خاله احسان هم خیلی بزرگ بود وقتی خواستیم .وارد سالن شویم احسان انگشتان مردانه اش را در انگشتانم قلاب کرد به طوری که احساس شیرین و غیر قابل وصفی در وجودم جاری شد و خون در رگهایم به جریان افتاد،دیگر ترس لحظه قبل را نداشتم خاله خانم به همراه دو دخترش ژاله و ژینوس برای خوش آمد گویی جلو آمدند.
خاله لبخندی نثارمان کرد و گفت:
- احسان جان با این کارت همه فامیل رو از خودت رنجوندی!تجدید فراش می کنی بدون اینکه کسی با خبر بشه واقعا از تو بعیده .تو که راطه خیلی خوبی با همسرت داشتی و بهش عشق می ورزیدی چی شد که یکمرتبه دل زده شدی و تصمیم گرفتی با خواهر اون ازدواج کنی؟راست و دروغش رو نمی دونم اما شنیدم تو محضر عقد کردی این توهین خیلی بزرگیه به خانواده ات!ژاله که تا آن زمان ساکت بود گفت:
- مامی خواهش می کنم!آقا احسان،شقایق خانم خوش آمدید از دیگران شنیده بودم که همسر دوم پسر خاله ام زیبایی به خصوصی داره،حالا متوجه شدم که چرا همه در مورد شما صحبت می کنند پسر خاله من حق داشته که حاطر خواه شما بشه.ژینوس دستش را با بی میلی جلو آورد و گفت:
- احسان تنوع پذیره!همین روزاست که شما با این زیباییتون دلشو بزنی و اون بره سراغ یکی دیگه.
احسان چینی بر پیشانی انداخت و گفت:
- فکر نکنم کار درستی باشه که در مورد زندگی دیگران نظر بدی در ضمن ژینوس خانم و خاله گرامی ،شما برای پی بردن به احساس من و شقایق باید عاشق بشید تا به مفهوم کلمات ما پی ببرید!انسان در زندگی خطاهای زیادی می کنه ،ازدواج من با لیلی یک اشتباه بزرگ بود دیگه دوست ندارم کسی در این مورد حرفی بزنه .
خاله سوسن گفت:
- عزیزم ناراحت نو ژینوس جان منظوری نداشت فقط می خواست که باهات شوخی کنه اخلاقشو که می دونی همیشه همین طوره،بفرمائید بنشینید.دست در دست احسان به جمع مهمانان پیوستیم که شوهرخاله احسان به ما نزدیک شد و گفت:
- به به صفا آوردین آقای مظاهر چه عجب بالاخره ما چشممون به جمال شما روشن شد.ناکس تو این همسران زیبا را از کجا پیدا می کنی؟واقعا تبریک می گم امیدوارم خوشبخت بشید.احسان لبخندی زد و گفت:
- ممنون.
هر کس به طریقی گوشه و کنایه می زد اما احسان خونسردانه جوابهای دندان شکنی به آنها می داد. نوبت به سپیده دختر دایی احسان رسید که با نخوت و غرور مرا می نگریست و در آخر هم طاقت نیاورد و گفت:
- امروز یا باید ثروت زیادی داشته باشی یا زیبایی فوق العاده ای تا بتونی از یک زندگی خوب و ایده آل بهره مند باشی و بتونی همسر مورد علاقه ات را به دست بیاری اما من که نمی تونم بدون پول زندگی کنم خوشحالم که تو خانواده ای روتمند رشد کردم.
احسان که متوجه کنایه او نسبت به من شده بود گفت:
- برای همین بی شوهر ماندی سپیده خانم!
سپیده از عصبانیت سرخ شد حتما انتظار نداشت که احسان چنین جوابی به او بدهد،المیرا که تازه از راه رسیده بود قهقهه بلندی سر داد و گفت:
- آفرین داداشی خودم!
دیگر همه متوجه شده بودند ممکن است احسان حرفهایی بزند که شنیدنش برای آنها خوش آیند نباشد.بنابراین یکی یکی از دور خارج شدند و خود را سرگرم رقص کردند.سارا دختری بلند قد و باریک اندام با صورتی استخوانی اما زیبا که بعدا متوجه شدم یکی از دوستان ژاله است،خود را به ما نزدیک کرد وگفت:
- آقای مظاهر افتخار یه دور رقص رو به من می دین؟
- ببخشید من به غیر از همسرم با کس دیگه ای نمی رقصم.
سارا که کنف شده بود با ناراحتی از ما دور شد ،المیرا گفت:
- داداشی این چه حرفی بود؟تو چرا این طوری شدی دائم داری به همه توهین می کنی!
احسان خونسردانه جواب داد:
- جواب این آدم های از خود راضی راباید همین جوری داد همین که گفتم من به غیر از شقایق دست تو دست هیچ زن دیگه ای نمی گذارم.
بعد مرا بلند کرد و دست دور کمرم انداخت و گفت:
- بلند شو با هم یک دانس درست و حسابی بریم تا بلکه حال این جماعت گرفته بشه.
وقتی هر دو مشغول رقص شدیم،می دیدم که خیلی ها با تعجب ما را نگاه می کردند.احسان سر را در گوش من کرد و گفت:
- بذار اگه کسی می خواد از حسادت بمیره همین جا دق مرگ بشه. دیوانه وار نگاهش کردم و گفتم:کاش تو همیشه همین قدر مهربون بودی نه فقط جلوی دیگران!حرفم را نشنیده گرفت و به روی خود نیاورد به همراه یکدیگر رقص زیبایی کردیم کم کم همه به ما پیوستند و سالن پر شد از جمعیت وقتی آهنگ به پایان رسید احسان دست مرا در دست گرفت و با صدایی بلند و رسا گفت:
- خانمها و آقایان محترم،مطلب مهمی را باید خدمت شما عرض کنم.من احسان مظاهر از همسر اولم جدا شدم و هر کدام به دنبال زندگی خود رفتیم و من با خواهرش شقایق ازدواج کردم و اصلا احساس خجالت ندارم چون بهش علاقه دارم و دوست ندارم کسی حرفی به او بزند که باعث رنجشش بشود در غیر این صورت من با همه شما قطع رابطه می کنم چون همسرم برایم اهمیت زیادی داره!
سخنان احسان تاثیر زیادی روی فامیل و دوستان او گذاشت به طوری که همه دست و پای خود را جمع نمودند و از راه درستی و صمیمیت وارد شدند،هر کس به طریقی می خواست حرف و کار خود را توجیه کند به خصوص کسانی که احسان با آنها داد و ستد داشت.ژاله که به نظر می آمد از ژینوس خوش برخوردتر و مهربانترباشد جلو آمد و گفت:
- احسان جان من از صمیم قلب بهت تبریک میگم زن زیبایی داری به خصوص چشماش که از لحظه ورودش دل منو برده دیگه وای به حال تو!خوب حالا کی دعوتمون می کنی به باغ باصفات که بهمون شیرینی عروسی بدی؟
- با عرض پوزش من فعلا مشکلی دارم که نمی تونم پذیرای کسی باشم هرگاه زمان و مناسب دیدم حتما شما رو دعوت می کنم و خوشحال می شم که در خدمتتون باشم.
لحن احسان کمی اطرافیان را ناراحت نمود تا جائیکه فخری خانم اخمی کرد و گفت:
- احسان جان داره شوخی می کنه.
- نه مادر،من با کسی شوخی ندارم واقعا شرایط روحی من مناسب برای پذیرایی نیست شرمنده ام،من و شقایق هر دومون نیاز به استراحت داریم!فخری خانم سعی می کرد خود را آرام نشان دهد گفت:
- ژاله جان منو احسان نداره خاله،همگی دوشنبه منزل ما دعوتین.ژاله پوزخندی زد وگفت:
- هر گلی بویی داره خاله عزیزم،دعوت شما رو با کمال میل می پذیریم و منتظر دعوت پسرخاله با معرفتمون هم می مونیم.آنشب احسان با صحبت هایش همه کسانی که قد علم کرده بودند به آزار و اذیت من بپردازند حسابی کنف کرد و از تب و تاب انداخت گرچه می دانستم در خلوت باید سردی رفتارش را تحمل کنم اما در حضور دیگران همیشه پشتیبان من بود و اجازه نمی داد کسی کلامی بر علیه من بر زبان بیاورد،بالاخره آن مهمانی خسته کننده و عذاب آور تمام شد وما به خانه بازگشتیم. احسان یکراست به کتابخانه رفت و به خاتون دستور داد تا برایش قهوه ببرد،من هم به تنهایی به اتاقم رفتم و لباسن رل تعویض نمودم و بعد از فارغ شدن به باغ خیره شدم که یکباره دلم هوای خانه کوچک خودمان را کرد.آهی کشیدم و با خود گفتم: یاد اون روزها بخیر که همگی ساده و بی ریا دور یک سفره می نشستیم و غذا می خوردیم حتی احسان این بچه شمال شهری ثروتمند هم در کنار ما می نشست بدون هیچ گونه تکبر و غروری!با آمدن سعید آرا مش ما هم ربوده شد گرچه هرکس به عشق خود رسید اما باز هم یاد اون روز ها بخیر که عاشقی حرمتی داشت.حتما این روزها لیلی حسابی سنگین شده یعنی فرزندش چیه؟خیلی وقته که ندیدمش دلم حسابی براش تنگ شده.احساس خستگی می کردم انگار کم کم داشتم مغلوب احسان می شدم بر خود نهیب زدم و گفتم:
- تو آسون به دستش نیاوردی که بخوای به این راحتی از دستش بدی صبر پیشه کن،تا خدا کمکت کنه.
به طرف میز آرایش رفتم و روی صندلی نشستم و موهایم را شانه زدم از زمان کودکی عادت داشتم موقع خواب موهایم را شانه بزنم .احسان که وارد شد از توی آینه نگاهی به او انداختم وبرس روی موهایم ثابت ماند وقتی متوجه نگاه سنگینم شد،به کتابی که در دست داشت اشاره کرد و گفت:
- من ،بیدارم می خوام مطالعه کنم اگه کاری با من داشتی صدام کن.لبخند تلخی گوشه لبم نشست که از چشم او دور نماند.در دل با خود گفتم،من چه کاری می تونم با تو داشته باشم چز اینکه لحظه ای کوتاه کنارم بشینی و عشقی پاک و بی ریا نثارم کنی نه اینکه خودت رو از ترس عشق بی حد و مرز من در آن اتاق حبس کنی.خواست وارد اتاق شود اما لحظه ای بعد مردد برگشت و نگاهم کرد انگار سکوت و نگاهم برایش عجیب بود.بالاخره هم طاقت نیاورد و گفت:
- شقایق حالت خوبه؟
شنیدن نام شقایق آنهم از زبان او دلم را لرزاند احساس می کردم آوای قلبم آنقدر زیاد است که او صدایش را می شنود!بلندشدم و چند قدم به او نزدیک شدم و با صدایی مرتعش گفتم:
- نه حالم خوب نیست احسان جان!
نزدیک شد و دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت:
- تو تب داری؟چرا خودت و نپوشوندی؟حتما سرما خوردی باید دکتر خبر کنم.
وقتی خواست دستش را از روی پیشانیم بردارد.محکم دستش را گرفتم و در حالیکه حلقه ای اشک درون چشمانم نشسته بود گفتم:
- آره تب دارم اما به خدا سرما نخوردم.احسان جان من...من... دوست دارم تو در کنارم باشی.خواهش می کنم همین جا بمون.
با این حرفهای من غافلگیر شده و همانجا ساکت ایستاده بود ،دوست داشتم این لحظه تا ابد ادامه داشته باشد و او همچنان در کنارم باقی بماند.سرم را بالا آوردم و در حالیکه نگاهم را به او دوخته بودم اشک می ریحتم،احساس کردم تمام غصه هایم به پایان رسیده.لحظه ای دستان نیرومندش را دور کمرم حس کردم اما....
اما ناگهان بهمنی سهمگین روی سرم خراب شد و تمامی آن حرارت و گرما از بین رفت،احسان با تکانی مرا به عقب راند و خود نیز از من فاصله گرفت با لبهایی که به شدت می لرزید و به سفیدی گراییده بود و صدایی آرام گفت:
- تو به من قول دادی شقایق یادت رفته با هم چه شرطی....
نگذاشتم حرفش را تمام کند ،خودم را روی پاهایش انداختم و با عجز و لابه گفتم:
- نه،یادم نرفته با من چه شرطی کردی که هرگز به طرفم نیایی باور کن سر قولم هستم ،فقط اینجا بمون اصلا من روی کاناپه می خوابم تو روی تخت خواب فقط نرو داخل اون اتاق لعنتی خواهش می کنم احسان....خواهش میکنم!
دستهایم را گرفت و از زمین بلند کرد بعد نگاه زیبایش را که هزاران حرف ناگفته در آن پنهان شده بود را به من دوخت و گفت:
- آخه برای چی اینو از من می خوای؟
- برای اینکه با آهنگ نفسهات بخوابم فقط این طوری می تونم بعد از مدتها با آرامش بخوابم.
خواستم دوباره به آغوشش پناه ببرم که ناگهان دستش را مشت کرد و محکم به دیوار کوبید:
- برو عقب شقایق...برو......
در یک لحظه به سرعت در اتاقش را گشود و خود را به داخل پرتاب کرد و در را قفل نمود درست مانند آهویی که از دست شکارش می گریزد.
با خواری و ذلت خودم را روی تخت انداختم و بعد از مدتها باصدای بلند اشک ریختم،خاتون تقه ای به در زد و گفت:
- خانم جان حالتون خوبه؟راستش چون صدای داد و فریاد شنیدم نگران شدم.
باورم نمی شد من دختر آرامی که هرگز صدایم را بلند نمی کردم فریاد برآوردم:دست از سرم بردار برو پی کارت می فهمی:
- خانم،آقا حالشون خوبه؟
اینبار بلند تر فریاد زدم:
- تو بی خود کردی اسم آقا رو آوردی،به تو چه مربوطه؟مگه بهت نمی گم از اینجا برو،دختره فضول سر فرصت خدمتت می رسم.
دیگر صدای خاتون را نشنیدم اما من دیوانه شده بودمو دلم می خواست زمین و زمان را به هم بریزم بالشت پر قو را برداشتم و تمام پرهای داخل آنرا بیرون کشیدم و به هوا ریختم و جسد آنرا به وسط اتاق پرتاب کردم ،بعد در حالیکه اشکهایم را پاک می نمودم پشت میز تحریر نشستم و شروع به نوشتن شعری زیبا نمودم:
ای که می پرسی زمن ماه را منزل کجاست؟
منزل او در دل است ندانم دل کجاست؟
لحظه ای بعد با عصبانیت آنرا ریز ریز نمودم و بلند شدم و نگاهی به دیوار لیمویی رنگ اتاق انداختم،انگار داشتند به من پوزخند می زدند.با صدای بلند گفتم:
- منو مسخره می کنین بهتون نشون می دم!
بزرگتریم ماژیک را برداشتم و روی دیوار نوشتم:همیشه قصه تلخ آدما رفتنه،رفتن و تنها شدن،
گوشه ای دیگر نوشتم:
دلم رنگ شب یلدا گرفته دلم از این دو رنگیها گرفته،
من آن خورشید غمگین غروبم که سربر دامن دریا گرفته.
***
-
قسمت دوازدهم-1
صدای اذان صبح مرا که هنوز داشتم می نوشتم به خود آورد،نگاهی به اتاق انداختم به زحمت می شد گوشه ای را پیدا کرد که از هجوم من در امان بوده باشه!همه دیوار ها با رنگ ماژیک قرمز و مشکی پر شده بود.دیگر توان حرکت در دستان و پاهایم نمی دیدم به سختی خودم را روی تخت انداختم و دیگر هیچ نفهمیدم صبح با صدای مرجان چشم گشودم:
- خانم بلند نمی شید وقت نهاره،صبحانه هم که نخوردید.
- ساعت چنده؟
- یک و نیم ظهر.
- چی؟یعنی این همه خوابیدم؟
لبخندی زد و گفت:
- چندان زیاد هم نخوابیدید،انگار دیشب حسابی مشغول بودین!بعد با دست به دیوارها اشاره کرد،به سرعت بلند شدم و هاج و واج اطرافم را نگریستم،خدایا خدایا چی می دیدم یعنی من این اتاق را به این روز در آورده بودم،آنقدر به مغزم فشار آوردم تا خاطره شب گذشته برایم زنده شد.مرجان گفت:
- آقا به ما گفتند اتاق خود خانم پس هر طور دوست داشته باشند اونو تزیین می کنند،حالا بلند شین بریم پایین ایشان منتظر شما هستند.تازه از شرکت برگشتند خیلی نگران شما بودند از صبح چند با تلفن زدند و حالتون رو پرسیدن می خواستم بیدارتون کنم اما اجازه ندادن.
کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
- تو برو من خودم حاضر می شم و می آم.
- چشم خانم هر چی شما بگین!
با رفتن مرجان بلند شدم و نگاهی به کف اتاق انداختم دیگر اثری از پر و کاغذ نبود همه جا تمیز و مرتب شده بود انگار مرجان حسابی خرابکاریهای مرا تمیز کرده بود! به دستشویی رفتم و آبی به صورتم زدم وقتی به آینه نگاه کردم از دیدن چهره ام ترسیدم،چقدر من تغییر کرده بودم زیر چشمانم به گود نشسته بود مقداری پودر به صورتم زدم تا از آن حالت زردی بیرون بیاید.با خود گفتم،دیگه اون چشمهای عسلیت زیبایی نداره شقایق.اما خوب دیگه هیچ چیز برایم اهمیت نداشت،بگذار زیبا نباشی،تو که به هیچ دردی نمی خوری!دامن کوتاه لی پوشیدم با بلوز پشمی آبی رنگ و بعد موهایی شانه زده و افشان از پله ها پایین آمدم.کسی در سالن نبود میز غذا چیده شده بود اما من احسان و نمی دیدم.با خود گفتم،مرجان که می گفت پایین منتظرته پس کو کجاست؟صدای پچ پچ خدمتکاران را از آشپزخانه شنیدم که با هم صحبت می کردند نزدیک تر شدم بی بی جان گفت:
- آقا اهل دعوا و مشاجره نیستن شما اشتباه می کنید!خاتون درحالیکه سیر داغش را زیاد می کرد گفت:
- نه بی بی جان خودم صداشون رو شنیدم تازه آقا با ناراحتی در اتاق خودشون و به هم کوبید فکر کنم دیشب تو اتاق خودشون خوابیدن.اصلا تو بگو مرجان مگه نگفتی اتاق پُر از پَر بوده !مرجان گفت:
- اگه دیوارهای اتاق و ببینید شاخ در میارین.
تک سرفه ای که کردم باعث شد تا همشون سکوت کنند،احسان هم که از کتابخانه خارج می شد با دیدن من لبخندی زد و گفت:
- ظهر بخیر عزیزم!
- سلام ،ظهر شما هم بخیر،خسته نباشید!
سعی می کرد نگاهم نکند،اما نگاهش روی پاهایم خیره ماند و بعد به آرامی گفت:
- سرما نخوری؟
بدون اینکه حرفی بزنم روی صندلی نشستم او هم همین طور،هر دو نهار را در سکوت و آرامش خوردیم انگار دیگر نمی توانست نقش بازی کند و ترجیح می داد سکوت کند.من هم درست از همان روز تغییر کردم و شدم موجود بی خیال دنیا،ساکت و کم حرف.
روزها از پی هم گذشتند و سوز و سرمای هوا خبر از آمدن زمستان می داد،من که زمانی با اشتیاق پا به خانه باغ گذاشته بودم حالا دیگر تمام گلها و درختان برایم رنگ غم داشت.دیگر مانند گذشته برای به دست آوردن احسان تلاشی نمی کردم،انگار قوایم به تحلیل رفته بود و از من جز پوست و استخوان به جا نمانده بود.گاهی در روز بیشتر از چند کلمه بین ما رد و بدل نمی شدآن هم به خاطر حضور خدمتکاران که خود می دانستیم عجیب نگاهمان می کنند و پی به روابط سرد ما برده بودند ،فقط زمانی که آقای مظاهر بزرگ و فخری خانم به آنجا می آمدند احسان با عزیزم جانم گفتن قربان صدقه من میرفت که در برابر همه گفته هایش سکوت می کردم و بی اهمیت خود را مشغول می ساختم.من درست مثل یک رباط شده بودم که هر چه از او سوال می کردند جواب می داد ،در غیر این صورت کلامی به زبان نمی آورد.آنروز بعد از رفتن خانواده اش ،احسان دستم را کشید و مرا با سرعت به اتاق به ظاهر مشترکمان کشاندو در را محکم بست و گفت:
- معنی این رفتارها چیه؟مگه قرار نذاشته بودیم که تظاهر به خوشبختی کنیم!به همین زودی یادت رفت؟چرا در حضور خانواده ام منو سکه یه پول کردی؟
در دل به گفته اش پوزخند زدم،چطور می توانست این همه مدت را زود بداند.آرام گفتم:من که چیزی نگفتم!
- حرف نزدنت از صد تا چوب بدتره ،اونقدر ساکت و در خود فرو رفته وبودی که مادرم از من پرید با همدیگه مشکل پیدا کردین؟شقایق بهتره از این پیله ای که دور خودت تنیده ای بیرون بیای و مثل روز های اول برخورد کنی،البته تو مجبور نیستی منو تحمل کنی هر زمان که خواستی می تونی منو رها کنی و به دنبال زندگی خودت بری ،قبلا هم بهت گفتم تو مختار و آزادی متوجه حرفهام شدی؟
مانند بره ای مطیع و سر به زیر گفتم:بله متوجه شدم!
احسان با عصبانیت مرا ترک کرد و من مغموم و افسرده به باغ رفتم هوای سرد زمستانی اجازه نداد زیاد در باغ قدم بزنم به سرعت به سالن برگشتم و روی صندلی رو به روی شومینه نشستم و در حالیکه شالم را محکم به دور خودم می پیچیدم به آتش خیره شدم،احساس می کردم زندگی برایم معنا و مفهومی ندارد به تنها چیزی که می اندیشیدم مرگ بود.احسان را به حد پرستش دوست داشتم . هرگز نمی توانستم او را ترک کنم اما دیگر شقایق سابق نبودم خودم خوب می دانستم که دچار یک بیماری روانی شدم که آگر ادامه پیدا می کرد آخر و عاقبت خوشی در انتظارم نبود.من ساعتها به آتش خیره می شدم و به آن کنده ها که در آتش می سوختند و به زندگیشان پایان می دادند حسادت می کردم!یکی از همین روز ها بود که نگاهی به اطرافم انداختم وقتی سالن را خالی از خدمه یافتم قطعه چوبی را که در حال سوختن بود از میان آتش بیرون کشیدم و به دامن خود گرفتم دامن بلند و پشمی ام شعله ور شد و شروع به سوختن نمود طوری که لباسهای دیگر و موهایم را نیز فراگرفت اما من ایستاده بودم و سوختن خود را تماشا می کردم .خدمتکاران با سرعت می دویدند و جیغ می کشیدند ،احسان را دیدم که با سرعت مرا به درون پتویی پیچید و درون آب استخر انداخت و خود نیز به درون آب پرید و مرا خارج نمود اما دیگر چیزی از من باقی نمانده بود جزصورتی سیاه و سوخته و بدنی که گوشت از آنها جدا شده بود و استخوانهای که نمایان شده بودند،احسان دست زیر سرم برد و آرا بالا آورد و گفت:
- تو با خودت چیکار کردی شقایق؟تنها کلامی که توانستم به زبان بیاورم این بود :هیچکس و تو این دنیا به اندازه تو دوست نداشتم!و بعد دیگر هیچ نفهمید و روح از کالبدش جدا شد ،اما احسان را دید که بر سر خود می زند و شیون و فغان سر میدهد و صورت سوخته اش را می بوسد.
.......................
-
قسمت دوازدهم-2
ناگهان با تکان دستی بر روی شانه ام به خود آمدم،برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم احسان بود که بالای سرم ایستاده بود.
- تا کی می خوای اینجا بشینی و به این آتیش چشم بدوزی؟
شنیدن نام آتش باعث شد با یاد آوری آنچه چند لحظه پیش در ذهنم می پروراندم لرزهای شدید بر اندامم بیفتد به طوری که احسان متوجه شد و گفت:
- تو لرز داری شقایق!می رم دکتر خبر کنم.آرام دستم را بالا آوردم و گفتم:
- نه چیزی نیست من مشکلی ندارم.بعد بلند شدم به طرفم اتاقم بروم که احسان گفت:
- راستی فراموش کردم ،مادر جان مثل اینکه با شما کار داره.
نمی دانستم منظورش مادر خودم بود یا مادر خودش،اما ترجیح دادم سوالی نکنم به طرف تلفن رفتم و گوشی را برداشتم وگفتم:الو بفرمائید!صدای مادرم باعث شد لبخند کوتاهی بزنم:
- دخترم حالت چطوره؟خوبی؟
- خوبم مامان جان شما چطورید؟رضا چطوره ؟چند وقته خوابش رو می بینم و دلم براتون تنگ شده!
- همگی خوبیم ،رضا خم سرگرم درسهای کلاس اول ِ،الان که شور وشوق زیادی داره و معلمش رو هم خیلی دوست داره و جزء شاگردای خوب کلاس ِ خدا کنه تا آخرش همین جوری بمونه!آه پاک فراموش کردم شقایق جان زنگ زدم بهت بگم خواهرت فارغ شده و تو دیگه خاله شدی.لبخند شادی بر لبم جاری شد و گفتم:
- به سلامتی مامان تبریک می گم شما هم مادر بزرگ شدین البته یک مادر بزرگ جوون و قشنگ.
مادر ساکت شده بود و حرفی نمی زد،دوباره گفتم:
- مامان جان جرا ساکتید از حرفم ناراحت شدید؟
- نه مادر خیلی خسته ام.
- لیلی کجاست؟
- تازه آوردیمش خونه،شقایق بهتره با احسان صحبت کنی تا گذشته ها رو فراموش کنه و با هم به دیدن لیلی بیاید،خوب دیگه من باید برم خواهرت تنهاست.وقتی خواست خداحافظی کنه شتابزده پرسیدم :راستی بچه چیه؟
- یه دختر،عزیزم درست شکل لیلی شاید زیباتر.مادر آهی کشید می بایست خوشحال باشد یعنی از داشتن فرزند دختر برای خواهرم ناراحت بود؟باز هم آهی کشید و با بغض گفت:
- خداحافظ بعدا می بینمت.
افکار گوناگون به سراغم آمده بود که هر کدام ناراحتی مادر را توجیه می کرد.در دل گفتم ،بیچاره مادر حتما نگران بارداری منم هست.شایدم با دیدن کودک لیلی خاطرات گذشته دوباره براش تداعی شده بود .صدای احسان را شنیدم که گفت:
- مبارک است!می دانستم حرفهایم را شنیده نگاهش کردم که ببینم آیا خوشحال است یا ناراحت،اما از چهره اش هیچ نفهمیدم آرام و خونسردانه نشسته بود و روزنامه می خواند.رو به رویش نشستم و نگاهم را به او دوختم روزگاری قدرت نگاه کردن به او را نداشتم اما امروز چه بی تفاوت او را می نگریستم یعنی از عشق و دوست داشتنم کاسته شده بود؟پس چرا هنوز وقتی دیر می آمد به اتاقش می رفتم و لباسهایش را می بوییدم و اشک می ریختم. احسان دیگر در اتاقش را قفل نمی کرد انگار از این کار خسته شده بود،من هر روز سری به اتاقش می زدم و روی همان قالی ابریشمی می نشستم و در حالیکه لباسهایش را در آغوش می فشردم گریه می کردم پس هنوز دوستش می داشتم اما انگار نیرویی بر وجودم غلبه کرده بود و نمی گذاشت مانند گذشته به او ابراز احساسات کنم و مرا نسبت به او بی تفاوت نشان می داد!نگاهم کرد،همان نگاهی که تاب و توان از من می برید اما مروز نیرویی قوی تر آنرا خنثی می کرد.سکوتی طولانی بینمان حکم فرما شده بود اما باز ود او بود که گفت:
- نمی خوای به دیدن خواهرت بری؟آرام گفتم :نه!
گره ای به ابروان پیوندیش انداخت و چشمانش را تنگ کرد و گفت:
- می خوای همه بگن من نگذاشتم تو به خونه خواهرت بری:
گفتم:بذار هر چی می خوان بگن برام مهم نیست.
- اما برای من مهمه چون دوت ندارم دیگران فکر کنند من از روی حسادت ورود تورو به خونه خواهرت ممنوع کردم بهتره حداقل در انظار خوب جلوه کنیم.
بلند شدم و برای اولین بار با خشم نگاهش نمودم،طوری که روزنامه در دستانش شل شد مثل اینکه باور نمی کرد خودم باشم آنچنان به من زل زده بود که چشمانش گرد شده بودند.با عصبانیت اما با صدایی آرام گفتم:
- گور بابای دیگران،من به خاطر دیگران زندگی نمی کنم بلکه به خاطر خودم دارم زندگی می کنم،به خاطر تو دارم نفس می کشم اونا چه حقی دارن که در مورد زندگی من قضاوت کنن مگه ما کار به کار کسی داریم که اونا کار به کار ما دارن!خسته شدم از نقش بازی کردن ،من شقایقم می فهمی شقایق یه دختر تنها.بعد اشک در چشمانم حلقه زد و با بغض گفتم:یادش بخیر باباجون هر وقت منو یه گوشه تنها می دید می گفت: ((شقایق گل همیشه تنها)) بابا حالا کجایی که بیایی و تنهائیم را ببینی؟
به سرعت پله ها را طی کردم، دلم می خواست از احسان دور بشم نمی خواستم اشکهایم را ببیند.به اتاق شاعرانه خودم پناه بردم و گریه سردادم لحظاتی بعد احسان به درون اتاق آمد و روی کاناپه نشست و پاهایش را روی هم انداخت و گفت:
- می دونم که دیگه برات احسان گذشته نیستم و تبدیل شدم به مردی شیطان صفت که دیدن چهره کریه و زشتش هر روز تو رو آزار می ده!تو هیچ وقت به من خشم نمی گرفتی،می دونم که دیگه خسته شدی و به قول معروف کاسه صبرت لبریز شده!برو شقایق از این خونه برو برگرد پیش مادرت.بخاطرآزار و اذیتی که این همه مدت کشیدی تورو از مال دنیا بی نیاز می کنم و بهت قول می دم حتی با وجود مطلقه بودنت هم به خاطر ثروتی که داری بهترین شوهر دنیا نصیبت بشه،برو روزهای تلخی رو که با من گذروندی به فراموشی بسپار.
روی تخت دراز کشیده بودم و تا زمانی که حرفهایش به پایان رسید هیچ حرکتی از خود نشان ندادم فقط گوشهایم را تیز کرده بودم تا به معانی کلماتش پی ببرم پس او می خواهد که من از او جدا شوم هرگز..هرگز.بلندشدم و به کنار پنجره رفتم و پرده را عقب کشیدم و به باغ خیره شدم و بعد بی توجه به حرفهایی که زده بود گفتم:
- من شوهر دارم این توی شناسنامه ام قید شده!تو چه بخوای چه نخوای من همسرتم ودوستت دارم.من بدون تو هیچ جا نمی رم اگه می خوای دیگران در مورد ما حرف نزنند تو هم منو همراهی کن.
آرام آ رام به من نزدیک شد و گفت:
- تا کی می خوای بدیهای منو تحمل کنی بالاخره خسته می شی!
زیر لب لبخندی زدم و گفتم:
- کی گفته تو بدی؟تو برای من همون احسان گذشته هستی اما در مورد صبر وتحمل من تو روزهای اول شرط و شروط گذاشتی که می تونستم قبول نکنم .با لباس سفید و ساده ای که خودت برام خریدی پابه خونه ات گذاشتم اما اینو بدون با کفن ساده ای که همه مرده ها تنشون می کنند از خونت بیرون می رم!هیچ وقت چشم به مال و ثروتت نداشتم که حالا بخوای منو بی نیاز کنی،من روزی از خونه ات بیرون می رم که خط قرمزی روی نامم تو شناسنامه ات کشیده بشه اما نه به وسیله طلاق فقط به واسطه مرگ که در اون صورت چه بخواهیم چه نخواهیم بینمون جدایی میافته ولی همیشه از خدا خواستم که من پیش مرگ تو بشم!
خواشتم حرفم را ادامه بدهم که دیدم با عصبانیت به طرف اتاقش رفت و در را محکم به هم کوبید زیر لب زمزمه کردم:فرار کن مثل همیشه از حقیقت زندگی فرار کن.
یک هفته گذشت دلم برای دیدن کودک لیلی پر می زد اما با سرسختی مقاومت می کردم.احسان به شرکت رفته بود بعد از اینکه سری به گلخانه زدم و یکساعتی را آنجا گذراندم به اتاق احسان پناه بردم اما اینبار آلبوم عکس روی میز تحریرش نظرم را جلب نمود.آنرا باز کردم پر بود از عکس های دوران کودکی احسان و خانواده اش سوار بر اسب،سوار بر فیل،سوار بر شتر و غیره که با دیدن آنها لبخندی بر لبم نشست و با خنده گفتم:بچگی هاتم جسور و جذاب بودی.ناگهان لابه لای آلبوم تعداد زیادی کاغذ یافتم که باعث کنجکاویم شد،دست خط احسان بود شروع به خواندن کردم.نوشته بود:
- امشب می خواهم تمام خاطرات کهنه زندگیم را که روزگاری هر روز و هر ساعت برایم تازگی داشت درون صندوقچه ای بگذارم و صندوق را به دریا بسپارم تا اینکه هرگز نخواهم برای لحظه ای آنرا دوباره مرور کنم!می خواهم تبدیل به احسانی دیگر شوم کوهی خالی از احساس و محبت و عشق ،می خواهم مردی سنگدل و بی رحم شوم تا بتوانم کمی خود را آرام سازم.روزی که پا به زندگیم گذاشت خود را خوشبخت ترین مرد دنیا می دیدم اما او یکباره تمامی روح و جسمم را بی رحمانه به آتش کشید و حالا خواهرش به من اظهار عشق نموده!نمی دانم دلیلش چیست و نمی خواهم بدانم اما اگر واقعا عاشق و شیدایم باشد به نفع من است،باید انتقام خودم را از این خانواده بگیرم.همان طور که خودش مرا نابود ساخت من نیز خواهرش را نابود می کنم نه با گردبادی همانند گرد باد زندگیم که همه چیز را به یکباره از جا کند و با خود برد بلکه ذره ذره او را از بین خواهم برد.لیلی روزی پی به حقیقت می برد که دیگر چیزی از یکدانه خواهرش باقی نمانده است با شقایق ازدواج می کنم تا به هدفم برسم.
با دستانی لرزان در حالیکه اشکهایم فرو می ریخت کاغذ بعدی را خواندم:
- شقایق می خواهد از راه محبت و عشق وارد شود اما بیچاره نمی داند که دیگر در وجود من چیزی به نام عشق پیدا نمی شود ،آنقدر سنگدل و بیرحم شده ام که به غیر از انتقام به چیز دیگری نمی اندیشم.هر قدمی که برای نزدیک شدن به من برمیدارد مانند آب حیاتیست برای زنده ماندن کاکتوس قلبم که درون آن پر از کینه و نفرت است.
کاغذ بعدی را خواندم:
- شقایق سرسختانه مقاومت می کند اما بالاخره خسته خواهد شد یا مجبور است ترکم کند یا تا آخر عمر به همین صورت بماند و بسوزد و بسازد.زنان موجودات حیله گری هستند که فقط با این ترفند می توان راه را بر آنان بست باید آنقدر آزارشان داد تا روزی هزار بار مرگ خود را از خدا بخواهند.
تمامی کاغذ ها از روی کینه و نفرت نوشته شده بود و حکایت از قصه تلخ و دشمنی و انتقام داشت باورم نمی شد که احسان مهربان و متین و با وقار به چنین موجودی عاری از احساس مبدل شده باشد که بخواهد مرا که هیچ نقشی در زندگی از دست رفته اش نداشتم نابود سازد! اشکهایم را پاک نمودم و زیر لب نالیدم:پس من یک قربانیم قربانی دروغ و ریا ،نفرت و عشق.خدایا من به چی فکر می کردم و احسان به چی؟به درون تک تک سلولهای بدنم،رگها و استخوانهایم عشق او را جاری ساختم .او برایم الهه ای از عشق بود که با دلم نمی ساخت اما دل من برایش می ساخت و به حد پرستش دوستش داشت،رو به روی آینه قدی اتاقش ایستادم و خودم را نگاه کردم و با خود گفتم:شقایق چه چیز از این عشق ناکام نصیبت شد جزء صورتی تکیده و رنگ پریده!کجا رفته آن چشمان مخمور و زیبایت که همه از آن تعریف می کردند،آن گونه ها و لپ های شادابت!برو شقایق تا دیر نشده از اینجا فرار کن اینجا جهنمه،جهنمی سوزناک که تو در آن می سوزی و به جز خاکستر چیزی ازت باقی نمی ماند در اینجا برایت خانه عشق و امیدی نیست.
-
قسمت دوازدهم-3
به اتاقم رفتم و چمدان کوچکی که احسان برایم خریده بود و از زیر تخت بیرون کشیدم و چند دست لباس معمولی و وسایل شخصی ام را درون آن ریختم.باید می رفتم به کجا نمی دانم؟فقط باید از آن خانه می گریختم.همانطور که وسایل روی میزم را جمع می نمودم چشمم به عکس احسان افتاد که مدتی پیش آن را قاب گرفته بودم و روی میز آرایشم گذاشته بودم نگاهش کردم و گفتم:تو چطور می تونی اینقدر نامهربون و سنگدل باشی؛ تو هرگز نمی تونی کسی رو پیدا کنی که به اندازه من دوستت داشته باشه.حتی مادرت هم نمی تونه به اندازه من دوستت داشته باشه نه احسان جان نمی تونم ترکت کنم مگر نه اینکه من روز اول به تو گفتم که حتی اگر برای انتقام هم منو در نظر گفته باشی باز هم دوستت دارم و با تو خواهم موند.من تا آخرین لحظه زندگیم تا زمانی که نفس می کشم مقاومت می کنم یا به ساحل می رسم یا در دریا غرق می شوم!می دونم هر کجا که برم نمی تونم اعتی دوریت رو تحمل کنم و مجبور می شم که برگردم .تنها انگیزه من برای زنده ماندن تو هستی و اگر از دستت بدم زودتر از آنچه تو می خوای نابود می شم پس اگر با ماندنم در این خانه و ذره ذره آزار دادنم عقده های درونیت فرو می نشینه می مونم! دوباره همه چیز را سر جایش گذاشتم و تصمیم گرفتم تا آخرین لحظه مقاومت کنم.
پالتوی پشمی ام را پوشیدم و به باغ رفتم هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که ابرها بر سر و کله ام کوبیدند و دهانه آسمان باز شد و بارانی شدید شروع به باریدن کرد.بی توجه به قطرات درشت که پشت سر هم به سر ورویم می خورد ،دست در جیبم کردم و به راهم ادامه دادم انگار آسمان هم داشت به حالم می گریست صورتم را بالا گرفتم تا اشکهایم آسمان صورتم را شستشو دهند.باباعلی با یک چتر به طرفم دوید و گفت:
- خانم جان سرما می خوری آقا دستوری دادند برگردین داخل خانه.
- نه بابا علی دلم می خواد قدم بزنم،قدم زدن زیر بارون و دوست دارم اتفاقی نمی افته نگران نباش.
- حداقل چتر و با خودتون ببرید.
با سرسختی گفتم:لازم ندارم،می خوام زیر بارون باشم.انگار با خودم هم لج کرده بودم بی توجه به اصرار های باباعلی دور شدم تقریبا به نیمه های باغ رسیده بودم که صدای احسان باعث شد تا پشت سرم را نگاه کنم.
- شقایق صبر کن!
نگاهش کردم چتری سیاه و بزرگ را روی سرش گرفته بود ،به من نزدیک شده و چتر را روی سرم گرفت و گفت:
- می خوای خودتو مریض کنی؟بیا باهم برگردیم.نگاهش خشک و جدی بود نخواستم با او مخالفت کنم بنابراین شانه به شانه اش حرکت کردم.در طول راه هردو سکوت کرده بودیم ،به خانه بازگشتیم بدون اینکه کلامی با هم سخن بگوییم.بعد از اینکه لباسهایم را عوض نمودم پایین رفتم و روی صندلی کنار احسان رو به روی شومینه نشستم،خوردن قهوه ریخته شده توسط مرجان بدنم را گرم نمود.پس از مدتها از او سوال کردم:حال دخترت چطوره؟خبری ازش داری؟
- بله خانم جان پیش پدر بزرگشه و حاضر نمی شه به اینجا بیاد اونارو بیشتر از من دوست داره.بچه حق داره من که اعصاب درست و حسابی ندارم و مرتب سرش فریاد می زنم که دست به این نزن،دست به اون نزن!خونه پدر بزرگ و مادر بزرگشو به اینجا ترجیح می ده.
- تو باید قدر مادر شدنت رو بدونی،خیلی ها آرزوش رو دارند و بهش دست پیدا نمی کنند!نگاه سنگین احسان را روی خودم احساس می نمودم بی توجه به او دوباره گفتم: البته پدر و مادر شدن سعادت می خواد که نصیب هر کسی نمی شه در اسرع وقت برو دخترت رو برگردون سعی کن رفتارتم درست کنی،زندگی با تو خوب تا نکرد اما بچه که مقصر نیست گناه داره خدا رو خوش نمی آد.عد از مدتها که زبانم باز شده بود یک نطق طولانی مدت کردم که باعث تعجب همه خدمتکاران شده بود،مرجان چندین سال از من بزرگتر بود اما من خیلی راحت او را نصیحت می کردم.
چند ساعتی گذشت،باران دیگه قطع شده بود و محبوب من به اتاق خودش رفته بود اما من هنوز روی همان صندلی نشسته بودم.آمدن مادر و رضا به خانه ما باعث شد تا کمی از آن حال و هوای غمبار بیرون بیام و به گفته های مادر گوش فرا دهم،احسان هم به رسم مهمان نوازی از مادر زن خود به سالن بازگشت و درست روبه روی او نشست.
- خیلی خوش آمدید جای تعجب که شما سری به ما زدید!
- ممنون پسرم باور کن دلم براتون پرواز میکنه اما چه کنم که نسافت زیاده و این روز ها سرم شلوغ.
احسان گله مند گفت:
- من که بارها به شما گفته بودم تماس بگیریدو بگین تا خودم بیام دنبالتون لازم به ذکره که شقایق خانم هم تو رانندگی استاد شده.
- می دونمو از این بابت وشحالم که تو هیچ کم و کاستی براش نذاشتی خیالم از بابت دخترم راحته !می دونم با تو خوشبخته اما شقایق چرا اینقدر رنگت پریده و لاغر شدی؟ناگهان مادر با شیطنت زنانه اش گفت:نکنه بارداری از من مخفی میکنی؟لرزش خفیفی در دست و پایم احساس کردم ونگاه ناامیدم را به احسان دوختم،او با همان صلابت و قدرتی که در سخنوری داشت رو به مادر کرد و گفت:
- نه مادر جان،نه من و نه شقایق هیچ کدام به فکر ونگ و ونگ بچه نیستیم ما تازه بهم رسیدیم و می خواهیم نهایت استفاده رو از زندگی دونفره مون بکنیم،من فعلا اجازه نمی دم شقایق صاحب بچه بشه!
نگاهی به چهره خونسرد و آرامش انداختم،نگاهم کرد و یکی از ابروهای کشیده اش را بالا انداخت این حرکت به چهره اش زیبایی مضاعفی بخشیده بود .می دانستم منظورش چیست یعنی باید باز هم تظاهر کنی.خدایا این مرد تا کی می خواهد به این بازی ادامه دهد به من توانایی بده تا بتوانم در مقابلش ایستادگی کنم،او تمامی احساس و عشق پاک مرا به ریشخند گرفته بود.آیا روزی فرا خواهد رسید که در امواج نگاهش گرمای عشق واقعی را احساس کنم؟
نقابی دروغین به چهره ام زدم و بدون هیچ صد و غرضی گفتم:
- حال لیلی و کوچولوش چطوره؟دخترش خوشگل شده؟مادر لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:
- باورت نمی شه دخترش چقدر قشنگه!همون چشمهای آبی ،همون موهای بور و بلند. مادر و دختر درست مثل سیبین که از وسط به دونیم شده!
نگاهی به چهره احسان انداختم ،رضا را روی پاهایش نشانده بود و مانند پدری دلسوز موهایش را نوازش می کرد که ناگهان رضا از روی پاهای احسان پایین پرید و انگار که می خواهد خبری دست اول را گزارش دهد گفت:
- عمو احسان،عمو احسان.نگین کوچولو خیلی خوشگله اما....اما سه تا انگشت نداره!من که انگار اشتباه شنیده باشم زل زدم به چهره رضا فنجان قهوه از دست مادر به زمین افتاد و روی سرامیک های کف سالن چند تکه شد.خاتون به سرعت خود را به کنار پای مادر رساند و به جمع نمودن تکه های خرد شده پرداخت،با نگاهی وحشت زده و صدایی لرزان به مادر که صورتش مانند گچ ئسفید شده بود چشم دوختم :مامان رضا چی می گه؟مادر با عصبانیت رو به رضا کرد و گفت:
- آخر نتونستی جلوی زبونت رو بگیری مگه من از خونه تا اینجا با تو صحبت نکردم،مگه نگفتم نباید حرفی در این مورد بزنی.تو نه تنها از نظر ظاهر و قیافه به خواهر بزرگت رفتی بلکه رفتارت هم مثل اون شده کاشکی یه ذره از صبر و حوصله شقایق رو به ارث برده بودی !رضا سکوت کرد وبا ناراحتی و قهر در خود فرو رفت.
- مادر شما رو به خدا حرف بزنید دارم دیوانه می شم جریان چیه حقیقتو به من بگید؟مادر بلند شد و کنار احسان نشست در حالیکه غم در درون چشمانش دودو می زد با صدایی بغض آلود گفت:
- پسرم احسان،لیلی تاوان گناهش رو پرداخته تورو به جون مادرت به جون شقایق ،لیلی رو ببخش می دونم که آه و نفرین تو دامن گیرش شده.احسان در حالیکه گیج و منگ چشم به دهان مادر دوخته بود سرش را تکان داد و گفت:
- اصلا متوجه منظورتون نمی شم.چیه بیشتر توضیح بدین چه اتفاقی افتاده؟
- با اینکه لیلی قسم داده هیچی در این مورد به شما نگم اما دیگه چاره ای برام نمونده و باید حقیقت و به شما بگم راست گفتن که اگر هر انتقامی اون دنیا باشه انتقام زن و شوهر همین دنیاست باید تاوان پس بدی و بعد از دنیا بری.دختر لیلی به قدری زیباست که همه رو محو تماشای خودش می کنه اما مادرزاد سه انگشت نداره،دختر بیچاره ام تازه چند روزه که آرام گرفته خیلی بی قراری می کرد شبانه روز باهاش صحبت کردم تا تونستم کمی آرومش کنم!احسان جان بگو اونو بخشیدی؟
باورم نمی شد آنچه شنیده ام درست باشه،دانه های اشک از دیده ام روان شده بود با اینکه دوخواهر روابط صمیمانه ای نداشتیم اما من هرگز نمی توانستم نسبت به درد و رنجی که به زندگی به ظاهر شیرینش چنگ انداخته بود بی تفاوت باشم.احسان با ناراحتی دستی بر موهای حالت دارش کشید و رو به مادر گفت:
- هرگز راضی نبودم که خدا چنین عذابی رو بر او مستولی کنه!مادر،من اونو بخشیدم و باور کنین هیچ وقت نفرینش نکردم خیلی ناراحت شدم واقعا نمی دونم چی بگم اما مشا خودتونو ناراحت نکنین شاید مشیت الهی این بوده.
شام را در سکوت وآرامش در حالیکه هرسه خطوط چهره هایمان مستأصل و پریشان نشانمان می داد صرف کردیم،مادر خیلی زود عزم رفتن کرد و احسان خود زحمت بردن مادر را به دوش کشید.بعد از آنکه در اتاقم تنها شدم ساعتی گریه کردم با اینکه هوا سرد بود پنجره اتاقم را گشودم و سرم را به سوی آسمان گرفتم و خدارا مخاطب قرار دادم و گفتم: آیا براستی فرزند لیلی باید تاوان خیانت مادرش را بدهد؟بارالها می دونم اونقدر بزرگی که هرگزانتقام مادر را از فرزندی بی گناه نمی گیری ولی نمی دانم حکمتت چیست؟اما هر چی هست به خواهر بیچاره ام رحم کن تا از این آزمایش سربلند بیرون بیاد.لیلی چنان در رویای عشق و دلدادگی فرو رفته بود که هرگز به مغزش خطور نمی کرد که ممکنه روزی در چنگال سرنوشتی که خدا برای او رقم زده اسیر شود.روی تختم طاق باز خوابیده بودم که احسان وارد شد به احترامش بلند شدم و نشستم رو به من گفت:
- نگران نباش مادر جان گفت کم کم دارن قضیه رو براش هضم می کنن زمان می بره اما بالاخره به مرور زمان همه چیز به روال عادی خود بر می گرده!
بدون تأمل گفتم:این انتقام خدا نیست بلکه امتحان خداست درسته که در حق تو ظلم کردن اما هرگز خدا از یه بچه بی دفاع و بی گناه انتقام نمی گیره.بدون اینکه کلامی در پاسخ من بگوید با چهره ای کلافه و عصبی وارد اتاقش شد،زیر لب زمزمه کردم:اگر به قول مادرم نفرینهای تو دامن گیر خواهرم شده باشه تو باید الان خوشحال باشی پس چرا اینقدر کلافه و عصبی هستی!خوب می دونم احسان من حتی اگر هم بخواد نمی تونه به بدبختی کسی بخنده و شاد باشه.روز بعد دلم طاقت نیاورد و از احسان خواستم اجازه دهد تا به دیدن خواهرم بروم او هم قبول کرد و دستهای اسکناس نو تا نشده روی میز گذاشت و گفت:
- بهتره هدیه ای مناسب براش بخری و طوری وانمود کنی که از جریان هیچی نمی دونی.
بابا علی اجازه خواست و وارد سالن شد و تعظیمی کرد و گفت:
- آقا راننده شرکت آمده است.
نگاهم که به مرجان افتاد دیدم گونه های رنگ پریده اش به سرخی گراییده حدس زدم بین عبدالله و مرجان باید سر و سری باشد چرا که چندین بار آنها را از پنجره اتاقم دیده بودم که با هم مخفیانه در گوشه ای از باغ گفتگو میکنند.در دل با خود گفتم،نکنه مرجان تو هم عاشق شدی؟صدای دوباره باباعلی مرا از افکار خود خارج کرد.
- می بخشید آقا عرض کوچکی داشتم.
- بگو سراپا گوشم.
- شرمنده آقا پسرم در کارخونه ای کارگر بود اما مدتی که به خاطر ورشکست شدن کارخونه از کار بی کار شده با وجود داشتن زن و دوتا بچه زندگی براش مشکل شده می خواستم اگه براتئن امکان داره تو شرکت یا تو کارخونه دستش رو بند کنید البته منو عفو کنید آقا به خاطر التماسهای مادرش این جسارت و کردم.احسان تبسم زیبایی کرد وگفت:
- بگو امروز بیاد شرکت البتAه می دونی که با تحصیلات پایین پسرت نمی تونم شغل مهمی بهش بدم.
- آقا اگه آبدارچی هم بشه کلاهش و می اندازه هوا خدا شما رو هم تو این دنیا هم توی اون دنیا عوض بده و همیشه سایه لطف و عنایتتون برسر ما باشه.
***
-
قسمت سیزدهم -2
از زمانی که به تهران رسیده بودیم احسان خیلی تغییر کرده بود ،کمتر حرف می زد و بیشتر در لاک خود فرو می رفت تا جائیکه بی بی جان سر بر گوشم نهاد وگفت:ننه،تو شمال چه اتفاقی افتاده؟آقا با هیچکس حرف نمی زنند و دیگر دستور هم نمی دن صبح از خونه بیرون می رن و تا شب بر نمی گردند.
آهی کشیدم و گفتم:زندگی ما سرتاسر حوادث شده بی بی و ما باید با اونا دست و پنجه نرم کنیم ؛نگران نباشین همه چیز درست می شه.
با اینکه چیزی به پایان زمستان نمانده بود اما هنوز ریزش برف ادامه داشت .خوب به یاد دارم زمانی راکه برف سنگینی باریده بود و من به باغ رفتم و آدم برفی بزرگی درست کردم نیمه های کارم بود که بابا علی هم کمکم کرد.وقتی احسان بیرون آمد و آدم برفی را دید گفت:
- آفرین مجسمه ساز خوبی هم هستی اصلا تو همه فن حریفی!
گفتم:احسان جان وایسا الان می آم.بعد داخل ساختمان رفتم ودوربین عکاسی را آوردم و به دست باباعلی دادم و گفتم :یه عکس دو نفره از ما بگیر.نمی دانم در عمل انجام شده قرار گرفت یا خواسته دلش بود که دست دور گردنم انداخت و گفت:
- این جوری خوبه بابا علی؟
- بله آقا عالیه!آماده 1،2،3.
عکس زیبایی شده بود آنرا قاب کردم و در سالن پذیرایی نصب نمودم.زمانی که زمستان آخرین سوز وسرمایش را به داخل اتاق می کشاند نیمه های شب بلند شدم تا در باغ گردش کنم چون خواب به چشمم نمی آمد.آرام آرام از پله ها پایین آمدم اما ناگهان صدایی از طبقه پایین شنیدم و سعی کردم پاورچین پاورچین به محل صدا نزدیک شوم وقتی خوب گوش فرادادم صدای خاتون را شناختم مثل اینکه داشت با تلفن صحبت می کرد اما در این وقت شب چه کسی مخاطب او بود؟خودم را نشان ندادم و از پشت ستون گوشهایم را تیز کردم،با آب و تاب تعریف می کرد:
- من مطمئنم که آقا هیچ علاقه ای به اون نداره،چند وقتیه که زیر نظرشون دارم،همان طور که قبلا به شما گفتم هنوز جدا از هم می خوابن حتی شمال رفتنشون هم بی نتیجه بود .شقایق خانم خیلی سعی داره خودشو خوشبخت جلوه بده اما همش تظاهره!
در حالیکه عصبانیت تمام وجودم را فرا گرفته بود دیگر نگذاشتم ادامه دهد،نفس عمیقی کشیدمو با خشم یکی از لوستر های داخل سالن را روشن نمودم ناگهان گوشی از دستش به زمین افتاد.نتوانستم جلوی خودم را بگیرم جلو رفتم و سیلی محکمی به گوشش نواختم و فریاد زدم:
- باید ازروز اول به ماهیت پلیدت پی می بردم،راز و رمز زندگی منو برای کی تعریف می کردی هان؟
عقب عقب رفت تا اینکه روی مبل افتاد به سویش حمله ور شدم و یقه اش را گرفتم و گفتم:
- من امشب تورو می کشم خائن کثیف!زود باش بگو با کی حرف می زدی؟
انگار باور نمی کرد که روزی خشم مرا ببیند.
- خانم تورو خدا ولم کنید خفه شدم!
- اسم خدا رو نیار بی شرم،منم می خوام خفه بشی!
از صدای داد و فریادم خدمتکارا توی سالن ریختند و همه چراغ خا روشن شد و من بی توجه به جیغ و داد دیگران یقه خاتون را چسبیده بودم و او را مرتبا تکان می دادم این احسان بود که مرا به زور از او جدا کرد.
- چکار می کنی شقایق؟ کشتیش!
- بذار بمیره دختره بی شرم بی حیا،ازش بپرس ببین نصف شبی داره برای کی زندگی منو تعریف می کنه؟من چه هیزم تری به این فروختم؟اصلا زندگی من برای کی اینقدر مهمه؟
حرفها مانند رگبار از دهانم خارج می شد و من نمی توانستم جلوی عصبانیتم را بگیرم خون جلوی چشمانم را گرفته بود آنقدر که سرم به دوران افتاد و نزدیک بود نقش زمین شوم.احسان زیر بازویم را گرفت و مرا روی مبل نشاند ،مرجان با یک لیوان آب به سراغم آمد و سعی کرد آنرا به خوردم بدهد.
خاتون مسیر نگاهش را به سوی احسان تغییر داد و گفت:
- آقا منو ببخشین من گناهی ندارم،براتون توضیح می دم!
احسان با لحنی تلخ و گزنده گفت:
- لازم نیست من خیلی وقته که همه چیز رو می دونم بدون اینکه تو حرفی بزنی میدونم طرف مقابلت کی بوده و تو برای چه کسی خبر چینی می کردی.
با همان وضع رقت بارم نگاهی کنجکاو به او انداختم و گفتم:
- تو می دونستی؟پس چرا جلوش رو نگرفتی؟
- برای اینکه طرف آشناست اون کسی نیست جز خواهر گرامی شما لیلی خانم!خاتون هم می خواسته میزان وفاداریش رو به اون ثابت کنه .اما دیگه اینجاش رو کور خوندی برو وسایلت رو جمع کن تا طلوع صبح چیزی نمونده باید برای همیشه از این خونه بری فکر کنم لیلی خانم نیاز بیشتری به تو داره.بلند شو شقایق جان ،باید استراحت کنی ،رنگ به چهره نداری عزیزم.
گونه هایم آتش گرفته بودند و غمی عظیم در تار و پود بدنم لانه کرده بود.با کمک مرجان و احسان روی تختم دراز کشیدم ،احسان که حال خرابم را دریافته بود قرص آرام بخشی به دهانم گذاشت و در گوشم زمزمه کرد:
- همه چیز درست می شه ،نگران نباش!من در مقابل این همه عذاب که تو می کشی چیزی ندارم که بگم جز اینکه منو ببخشی.
بعد اتاق را ترک کرد و باز من ماندم و حالی منقلب و روحی نا آرام!اثر قرص را به جان خریدم و به خواب رفتم وقتی چشم گشودم نور آفتاب شعاع های خود را از شیشه و پرده عبور داده و روی صورتم پاشیده بود.بلند شدم و در حالیکه نگاه به ساعتم می انداختم با خود گفتم،به خاطر قرص دیشب چقدر خوابیدم.عقربه های ساعت ده را نشان میداد پاها و دستانم را کلی ماساژ دادم تا بلکه از آن حالت رخوت و سستی بیرون بیاید.بعد نگاهی به آینه انداختم خدایا چه قیافه وحشتناکی پیدا کرده بودم و چه قدر لاغر و رنگ پریده شده بودم چه موهای ژولیدهای....اگه احسان منو با این قیافه ببینه حتما قبض روح میشه.
اول کاری که باید بکنم گرفتن یک حمام درست و حسابیه.بنابر این با یک حوله نرم و لطیف راهی حمام شدم.بعد از بیرون آمدن از حمام داشتم موهایم را سشوار می کشیدم که احسان وارد شدو گفت:
- یکبار دیگه هم اومدم اما حمام بودی.
- سلام صبح بخیر.
- صبح بخیرخانم.
لبخندی به او زدم و گفتم:
- چه شب کذایی و وحشتناکی بود اصلا فکر نمی کردم خواهرم برام جاسوس بذاره !حالا خاتون کجاست؟
- صبح زود از اینجا رفت در واقع اخراج شد.
- گناه داره احسان جان اونکه جایی رو نداره بره کاش به این زودی تصمیم نمی گرفتی.
احسان گفت:
- فدای اون قلب مهربون و رئوفت نگران نباش اولین جایی که می ره خونه خواهرته!
گاهی با خود می گفتم نکنه احسان انساین دو شخصیتی باشه چرا گاهی الفاظ عاشقانه بکار می برد و گاهی چند روز در لاک خود فرو می رفت؟درون چشمانش خیره شدم انگار فکرم را خواند چون به سمت پنجره رفت و به باغ خیره شد و گفت:
- بهتره چیزی به روی خواهرت نیاری اون خودش با دیدن خاتون همه چیز دستگیرش می شه.
- هر چی شما بگین آقای مظاهر.
- امان از دست تو.
گفتم:
- احسان جان باید موضوعی رو بهت بگم چند لحظه گوش می کنی؟
در حالیکه روی کاناپه می نشست گفت:
- بله حتما بفرمائید.
کنارش نشستم و گفتم:
- مدتیه مرجان و عبدالله رو زیر نظر گرفتم فکر میکنم به هم علاقه دارند البته خدا کنه که این طوری باشه چون کاراشون خیلی مشکوکه.
بعد از لحظه ای سکوت گفت:
- عجب !تو از کی متوجه شدی؟
- الان چندماهی می شه!
- پس چرا اینقدر دیر به من گفتی؟
- آخه مطمئن نبودم ولی حالا....
بلند شد و گفت:
- ممنون که گفتی اتفاقا به عبدالله گفتم بیاد چون باید یک سری به کارخانه بزنم امروز ته توی قضیه رو در میارم باید باهاش صحبت کنم ببینم چه هدفی داره.خوب حواست به همه جا هست!
- مرجان یکبار تو زندگیش شکست خورده دوست ندارم اینبار در عشق شکست بخوره .عبدالله مردی جا افتاده است و تا به حال خطایی ازش ندیدم اما باید ببینم آیا واقعا به مرجان علاقه داره یا اصلا چرا تا به حال ازدواج نکرده!
در حالیکه بلند می شد گفت:
- تا چند ساعت دیگه حقیقت و کشف می کنم و بهت اطلاع می دم خوب تو با من کاری نداری چون الانه که سرو کله اش پیدا بشه می رم حاضر شم خداحافظ.
- به سلامت عزیزم.
با لبخند بدرقه اش کرم تا از در خارج شد بعد از رفتن او یکی از کتابهای روانشناسی دکتر باربارا آنجلس را برداشتم و شرع به خواندن کردم چه زیبا نوشته بود(( شما این قدرت و توان را دارید تا لبخند بر لبان معشوقتان بنشانید.شما این توان را دارید تا اورا به اشک و شادی و شوق وادارید.شما این قابلیت را دارید تا چنان احساس امنیتی به او بدهید که تمام ترسها و بی اعتمادی های گذشته را ذوب کنید!می توانید به او احساس ارزشمند بودن و زیبا بودن بدهیدکه هرگز مجددا هیچ گاه احساس حسادت یا ناراحتی نکند.
این قدرت و قابلیت در کلمات شما نهفته اند کلمات و واژگان محبت آمیز شما گنجینه های گران بهایی هستند که ارزششان با هیچ چیز قابل مقایسه نیست.می توانید با استفاده از کلمات معشوق را سیراب کنید و روحش را نوازش دهید،می توانید با بکار گیری آنها پیوندی ناگسستنی میان خود و او ایجاد کنید بالاتر از همه میتوانید شادی و شادمانی بیشتری را همین جا و همین الان بیافرینید.هربارکه کلمات محبت آمیزی را بکار می برید لحظه ای ناب را به یکدیگر هدیه داده اید.))
-
قسمت دوازدهم-4
اول کاری که کردم به بازار رفتم و یک گل سینه زیبا با نگین های درشتی که در آن به کار رفته بود به همراه یک دسته گل زیبا خریداری نمودم و بعد زنگ آپارتمان خواهرم را فشردم در حالیکه احساس می کردم تمام غم های دنیا روی دوشم انباشته شده!میترا دختر عمویم با دیدن من فریادی از خوشحالی کشید و گفت:
- شقایق کجایی دختر؟چقدر تغییر کردی؟وای دلم برات خیلی تنگ شده بود خوش آمدید!
مادرم هم آنجا حضور داشت که با دیدنم به من نزدیک شد و گفت:
- خوب کاری کردی خواهرت خوشحال میشه.یکراست به اتاق خواب لیلی رفتم روی تخت نشسته بود و داشت کودکش را شیر می داد.از دیدنم یکه خورد،گفتم:سلام لیلی جان.
- سلام ،اومدی شقایق اما چه دیر می دونی چند ماهه ندیدمت دلم برات خیلی تنگ شده بود.
جلو رفتم و کادوی کوچکم را روی میز آرایشش گذاشتم و بوسه ای روی پیشانیش زدم که باعث شد قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر شود.نگاهی به دختر کوچولویش کردم دستهایش درون دستکشهای نوزادی بود که نقص او را پوشانده بود اما عجب دختر زیبای بود،درست کپی لیلی!لپهای سرخش را بوسه باران کردم.
- سعید کجاست؟
- توی یک کارخانه ماشین سازی مشغول به کار .صبح زود خارج می شه و غروب برمی گرده اما این روزها گاهی وقتا جیم میشه و زودتر به خونه میاد رئیسشون متوجه شده اما چون به مهارتش ایمان داره زیاد بهش سختگیری نمی کنه آخه سعید تجربه زیادی داره.
نمی دانم بی غرض بود یا تعمدا که به هر بهانه ای از سعید تعریف می کرد،نگین کوچولو مانند فرشته ای معصوم در کنارش به خواب رفته بود.میترا در حالیکه وظیفه پذیرایی از من را به عهده گرفته بود گفت:
- دختر عمو همه چیز این بچه به مادرش رفته اما در یک چیز به خاله اش شبیه و اونم ساکتی و آرومیشه!باور نمی کنی خیلی کم پیش میاد که گریه کنه.مادرم می گه مثل بچگیهای شقایقه،من هم غیبت تورو کردم و گفتم ،پس خدا به دادمون برسه چون مثل شقایق اونقدر آروم و تودار می شه که تا لحظه آخر کسی به نیت قلبش پی نمی بره.
در حالیکه کودک را در آغوش می گرفتم سعی کردم به انگشتانش خیره نشوم آرام موهای طلائی اش را که از موهای مادرش روشنتر بود نوازش کردم.از خواب ناز بیدار شد و چشمان زیبایش را که انعکاس دریا در آن موج می زد و مهربانی خاصی در آن عدسی زیبا دیده می شد را بدون هیچ عکس العملی به من دوخت و بعد از لحظه ای روی لبهایش ستاره های لبخند دیده شد جلوی ریزش اشکهایم را گرفتم اما بغض و درد در گلو وسینه ام فریاد می زد کودک را به خود فشردم و بوسه بارانش کردم.در همین حین مسعود و مادرش وارد شدند آنها هم از دیدن من بعد از مدتها شوکه شدند.زن عمو گفت:
- فکر می کنم تقریبا یک ساله که همدیگرو ندیدیم خیلی عجیبه که تو یک شهر زندگی می کنیم و اینقدر از هم دوریم.یعنی احسان اینقدر فتنه انگیز بود که تونسته تورو از چشم خونواده ات بندازه! تو نباید یادی از خان عموت بکنی؟یا اینکه نمی تونی از خونه ویلایی و شمال شهر دل بکنی و سری به جنوبیها بزنی،خان عموت حکم پدرت رو داره چرا اونو فراموش کردی.
رفتار خصمانه و کینه توزانه زن عمو ناراحتم ساخته بود،با خود گفتم:اگر اینقدر بد حرف و کینه ای نبودین حتما به فکرتون بودم اما شما دیگه جایی برای محبت و دوست داشتن باقی نذاشتین.میترا که متوجه ناراحتی من شده بود گفت:
- راستی مادر همانطور که گفته بودی آرامش نگین به شقایق رفته ببین چه ساکت نگاهش می کنه اصلا غریبی نمی کنه.یلدتونه یه روز برای عموی خدابیامرز مهمان آمده بود از بس شقایق ساکت و آرام بود آقاهه سر تو گوش پدر کرد و گفت که دختر علی آقا زبونم لال مشکل داره؟بچه توی این سن و سال باید جست و خیز کنه نه اینکه یه گوشه بشینه و فقط دیگران و نگاه کنه!
مسعود که تا آن زمان ساکت بود و با چشمان دریده اش مرا می پائید خنده ای شیطانی سر داد و گفت:
- ناراحت نشید اما قدیمها به این آدمها عقرب زیر حصیر می گفتن!
دیگر ماندنم را در آنجا جایز نمی دانستم بوسه ای دوباره به صورت زیبای نگین زدم و بلند شدم و گفتم:لیلی جان دیگر کاری با من نداری؟رفع زحمت می کنم!
- به این زودی؟
- شب مهمان داریم باید زودتر برگردم.مسعود گفت:من شمارا می رسانم.
- ممنون ماشین دارم.با لحن مسخره آمیزی گفت:
- اَ ه که چه آدم خنگی هستم باید از همون اول متوجه می شدم پس اون عروسک توی پارکینگ متعلق به شماست آقای مظاهر خوب به سر و وضع شما می رسند و براتون پول خرج میکنند و شما هم حق دارین که لحظه ای از اید اون غافل نشین!لیلی گفت:
- مسعود ممکنه بس کنی وقتی برادرت بیاد همه چیزو براش می گم خوهرم بعد از مدتها به اینجا اومده چرا دست از این حرفهای بیخود برنمی داری؟
بی توجه به این پسر عموی پست و رذل سعی کردم در کمال خونسردی از همه خداحافظی کنم ،زمانی که داشتم از پله ها پایین می آمدم پشت سرم گفت:
- تو همون عقربی هستی که نیش ناگهانیش تموم فامیل رو زهر آلود کرد!
یک پله به سویش بالا رفتم و گفتم:تموم فامیل نه،تو رو زهری کرد و من از این بابت خوشحالم!با خشم گفت:
- اما من یه روز حال این بچه پولدار چشم عقابی رو می گیرم.
- احترام خودتو نگهدار پسر عمو نذار هر چی از دهنم در میاد بهت بگم.
نیشخندی زد و گفت:
- چرا بعد از این همه مدت بچه دار نشدی تو فامیل پیچیده که احسان عقیمه!
با خشم گفتم:فامیل بی خود کردن با تو حتی اگه عقیم هم باشه که نیست یک تار موی اون به کل خانواده تو می ارزه.وقتی پشت به او کردم که بروم باز صدایش راشنیدم که گفت:
- حالا ببین کی حالشو می گیرم.با سرعت از آنجا دور شدم آنقدر حالم بد و وخیم بود که چند بار نزدیک بود تصادف کنم ،آخر چقدرخدعه و تزویر چقدر نیرنگ و ریا!هرچی می خوای با این جماعت خوب تا کنی و از سر آشتی وارد بشی آنها نمی گذارند و با نیزه های انتقام و کینه به سویت حمله ور می شوند.
به اتاقم رفتم و بلوز آستین کوتاه صورتی رنگم را که پشمی بود به همراه یک دامن بلند از جنس کتان به تن کردم و بعد موهای بلندم را آراستم و سعی کردم پریدگی رنگم را با لوازم آرایش محو سازم.آرایش ملایمی نمودم و روی تراس آمدم درست سر وقت همیشگی ماشینش وارد باغ شد به سرعت از پله ها پایین آمدم و منتظر آمدنش شدم به محض ورودش گفتم:سلام خسته نباشی.
- ممنون عزیزم،حالت چطوره؟
- لطفا کتت رو بده به من.نگاه متحیرش را به من دوخت و گفت:
- مثل اینکه دیدن بچه خواهرت تو رو سر شوق آورده،مدتی بود به استقبالم نمی آمدی!
- معذرت می خوام شما به بزرگی خودتون منو ببخشید!
خنده بلندی سر داد وگفت:
- چه کارت کنم شقایق که هیچکس نمی تونه تورو بشناسه.بعد به اتاقش رفت.من هم در جایگاه همیشگیم یعنی درست رو به روی شومینه نشستم انگار دوباره به میدانگاه عشق کشیده شده بودم و باز احسان را به مبارزه دعوت می نمودم.آیا اینبار هم شکست خواهم خورد؟نه باید پیروز شوم اما چگونه و از چه راهی؟خدایا باز هم تو کمکم کن.وقتی احسان در کنارم نشست گفت:
- قصد دارم چند روزی به شمال برم تو هم می آیی؟
دهانم از تعجب نیمه باز مانده بود مدتهابود که ویلای شمال را ندیده بودم درست از زمانی که لیلی همسرش بود،گفتم:توی این هوای سرد؟
- اتفاقا من زمستون شمال رو دوست دارم حالا حاضری با من بیای؟
- خوب البته معلومه که هر جا توب ری منم با تو می آم و هر چی تو بگی انجام می دم.
برق شادی در چشمان سیهش درخشید و گفت:
- واقعا هرچی بگم انجام میدی؟بعد لحظه ای سکوت کرد و ادامه داد:
- من ازت می خوام یک کار مهم برام انجام بدی!
- البته که انجام می دم مطمئن باش تا اونجا که در توانم باشه خواستتو برآورده می کنم.
- در توانت هست فقط باید بخوای.
- حالا چی هست؟
- صبر کن تو شمال بهت میگم.وسایلت رو جمع کن.
- امشب چرا با این عجله؟نفس عمیقی کشید و گفت:دلم بد جوری هوای شما لو کرده به زیور زنگ زدمو گفتم همه چیز و مهیا کنه.
زیور و شوهرش رحمت سرایدار ویلای احسان بودند که به خاطر افلیج شدن رحمت تمامی زحمات آن خانه روی دوش زیور بود.آنها به خاطر اینکه فرزندی نداشتند علاقه زیادی به احسان و لیلی داشتند به خصوص رحمت که با همان صندلی چرخ دارش مثل پروانه به دور بانوش می گشت .نمی دانستم اگر مرا به جای خانم خودش ببینه چی واکنشی از خود نشان میده ؟ساعت یازده شب بود که به طرف شمال حرکت کردیم در طول مسیرهرگز چشم بر هم نگذاشتم،می ترسیدم احسان خوابش ببردو اتفاق هولناکی رخ دهد برای همین مرتبا به او چای و میوه و تنقلات می دادم.احساس می کردم زیاد نه اما کمی تغییر کرده و چشمان به رنگ شبش دیگر سردی گذشته را ندارد و درون آن گویهای یخی روزنه ای از گرما دیده می شد اما خودش سعی در مخفی کردن آن داشت.فنجان چای دیگری برایش ریختم آنرا گرفت و با لبخند گفت:
- این طوری که تو پیش میری من باید هر چند کیلومتر نگه دارم و خودمو به دستشویی برسونم وگرنه تا شمال می ترکم!
ناخودآگاه خمیازه ای کشیدم و گفتم:باشه این آخرین چای است اصلا دیگه چای نداریم.
- شقایق مثل اینکه خواب به سراغت اومده بهتره بری صندلی عقب و استراحت کنی.
لحظه ای فکر کردم و گفتم:عقب نه، من تنها خوبم نمی بره و دائم به فکر توام همین طوری راحتم.
- خوب همین صندلی رو بخوابون تا راحت استراحت کنی.نگاهی به پاهای احسان انداختم و بعد از لحظه ای سکوت گفتم:اجازه می دی که.....چشمان کنجکاوش را به من دوخت و گفت:
- که چی؟بگو چرا ساکتی؟با شرم و گونه هایی بر افروخته گفتم:
- خیلی دوست دارم سرم رو پاهات بذارم و بخوابم.ماشین را کنار جاده نگه داشت و آن نگاه جذاب و تو دل برویش را به من دوخت ،طاقت نگاه کردن به او را نداشتم باز شده بودم همان پرنده روز های اول که برای به دست آوردن عشقش بال بال می زد!در حالیکه سر به زیر داشتم گفتم:خواهش بی جایی بود ببخش دیگه تکرار نمی شه.به طرف صندلی عقب خم شد و پتوی مسافرتی را از روی صندلی برداشت و گفت:
- بگیر بخواب تا پتو رو به روت بندازم.با نگاهم شعله عشقم را نثارش کردم ،لبخندی زد و گفت:
- پس منتظر چی هستی؟مگه نمی خواستی روی پاهام بخوابی؟بفرمائید این پاهای من در اختیار شما ،ببینم تا شمال چند تا ساز دیگه می زنی.
با بوسه ای روی گونه اش غافلگیرش کردم و قبل از اینکه اعتراضی بکند سرم را روی پاهایش گذاشتم و او پتو را به رویم انداخت و با سرعت ماشین را به حرکت در آورد.عجیب بود که خواب از سرم پریده بود با اینکه احساس آرامشی عمیق در من رخنه کرده بود اما هر کاری می کردم خواب به چشمانم نمی آمد شاید می خواستم لحظه لحظه شادی و امیدواریم به آینده را در ذهنم به خاطربسپارم.با خود می اندیشیدم روزهای خوشی را در شمال سپری خواهم کرد.چون ندای درونیم خبر از تغییر و تحول در احسان می داد.خدایا اگر چنین شود یک گوسفند نذر می کنم و آنرا بین فقرا تقسیم خواهم کرد.بیست دقیقه ای از گذاشتن سرم روی پاهایش می گذشت،صدایش را شنیدم که آرام گفت:
- شقایق بلند شو من نمی تونم رانندگی کنم.
دستخوش احساسات عجیبی شده بودم و دوست نداشتم به این زودی بلند شوم و آن احساس شیرین و آرامش درونیم را نابود سازم بنابراین خود را به خواب زدم و جوابش را ندادم.لحظه ای بعد متوجه شدم ماشین را نگه داشت با خود گفتم،حتما می خواد به زور بلندم کنه.
اما ناگهان صدای پایین آمدن شیشه را شنیدم و باد سردی به صورتم خورد و بعد صدای احسان را .
- خسته نباشید سرکار!
- زنده باشید .شمال می رید؟
- بله!
- این چیه؟
- همسرمه خوابیده!
- ببخشید ولی برام کمی عجیبه،ایشون عقب ماشین راحت تر می تونستن بخوابن.
گیج شده بودم و هیچ راه پس و پیشی نداشتم فقط گوشهایم را تیز کرده بودم.خدایا آبروی احسان رو بردم حتما الان داره عرق شرم ود را پاک می کنه چقدر من احمق و بی فکرم.
- همسرم عقب ماشین خوابش نمی بره!
- اگه ممکنه پیاده شین،کارت ماشین و شناسنامه هاتون رو لطفا با خودتون بیارید،سرباز ماشین رو بازرسی کن.
- بله قربان.
من که منتظر صدای احسان بودم وقتی گفت شقایق جان بیدار شو ایست بازرسیه،به سرعت بلند شدم و وحشت زده سوال کردم :
- چه خبره؟
- هیچی این ماشین گرون قیمت و خوابیدن عجیب تو با وجود خالی بودن ماشین هرکس و به شک می اندازه!لطفا پیاده شو.
احسان زودتر از من پیاده شد و مدارک لازم رو به دست جناب سروان داد .قتی پیاده شدم دستهایم را در هم قفل نمودم و از سرما به خود پیچیدم.احسان به سرعت خود را به ماشین رساند و پالتویم را بیرون کشید و روی دوشم انداخت و گفت:
- اصلا به فکر خودت نیستی!مگه نمی بینی چه سوز وسرمایی می آد خودت و بپوشون.بعد دوباره به طرف جناب سروان برگشت،بعد از بازرسی دقیق آن مرد رو به احسان کرد و گفت:
- مشکلی نیست بفرمایید،به نظر زوج خوشبختی می آین قدر هم و بدونید!آهی که از نهاد مرد ناخودآگاه برآمد،حکایت از ناخشنود بودناز زندگی زناشویی اش می کرد.وقتی درون ماشین نشستم نفس راحتی کشیدم و از احسان معذرت خواهی نمودم و دیگر جرأت نکردم تقاضایم را تکرار کنم او هم تا رسیدن به شمال بیشتر از چند کلمه با من صحبت نکرد چنان در خود فرو رفته بود که گاهی احساس می کردم حواسش به رانندگی نیست و من مرتبا این را به او گوشزد می کردم.
با بوقهای ممتد احسان به سرعت در ویلا توسط زیور گشوده شدو از همان جا به احسان ادای احترام کرد وقتی ماشین داخل شد خود را به ماشین رساند .هر دو پیاده شدیم ،چادر سفید گلداری به کمر بسته بود و انگار درون ماشین به دنبال گمشده ای می گشت.
- سلام آقا ،سلام شقایق خانم خوش آمدید به خدا از سر شب تا حالا منتظرتونم پس خانم کجاست؟رحمت که روی چرخ نشسته بود گفت:
- حتما عقب ماشین خوابیدن .احسان با لحن خشک و قاطعی گفت:
- خانم جان دیگه برای من وجود خارجی نداره!ما به طور توافقی از هم جدا شدیم و مدتیه من با شقایق ازدواج کردم باهاش آشنا هستید و خوب اخلاق و رفتارش رو می دونید،دختر خوبیه و از حالا به بعد همسر منه در ضمن دیگه دوست ندارم هیچ اسمی از لیلی تو این خونه بشنوم.
زیور محکم به صورت خود زد و گفت:
- واه خاک بر سرم آقا چی می گین؟حتما شوخی می کنین؟
- نه خیلی هم جدی گفتم!حالا لطفا چمدون ها رو ببر داخل ساختمان ما خیلی خسته ایم و باید استراحت کنیم.بریم شقایق من دیگه حوصله توضیح و تفسیر برای کسی ندارم.بدون کلامی به دنبال او روان شدم اما وقتی از کنار رحمت گذشتم به وضوح خشم را در چهره اش و صدای سابیده شدن دندانهایش را به مشاهده نمودم .بعد از آنکه زیور چمدانها را به داخل ساختمان آورد از در خارج شد.احسان روی کاناپه دراز کشید و خیلی زود به خواب رفت،من هم به اتاق خوابی که زمانی متعلق به لیلی بود رفتم و دیده بر هم گذاشتم و با خود گفتم،من دیگه به این اخم و تخم ها و حیرت و تعجب ها عادت کردم.
وقتی از خواب بلند شدم احسان هنوز خواب بود تصمیم گرفتم اول دوش بگیرم پس روانه حمام شدم تا خستگی از تنم بیرون برود .بیرون آمدم و داشتم با حوله ای کوچک موهایم را خشک می کردم که احسان را بیدار و در حال تلویزیون تماشا کردن دیدم در حالیکه ربدوشامبر آبی رنگی به تن داشتم به او نزدیک شدم.وجودم را احساس کرد و نیم رخش به طرف من چرخید و خیره خیره نگاهم کرد،گفتم:سلام.
- سلام عافیت باشه.
- ممنون خیلی وقته بیدار شدی؟
- تقریبا ده دقیقه ای می شه فکر کنم تا من هم یه دوش بگیرم زیور غذا رو آماده کرده،اونقدر گرسنه ام که می تونم یه فیل و درسته قورت بدم.او بلند شدو به حمام رفت و من با لبخند بدرقه اش نمودم.زیور غذارا در خانه کوچک خودش که تشکیل می شد از دواتاق در مجاورت ساختماندرست می نمود چون احسان دوست نداشت بوی طبخ غذا به خصوص پیاز داغ توی ساختمان بپیچد.او قابلمه های غذا را به آشپزخانه آورد و شروع کرد به سرو کردن بدون اینکه حتی یک کلام با من حرف بزند سرش پایین بود و به کار خود مشغول.وقتی احسان سر میز غذا نشست و اولین قاشق را خورد گفت:
- زیور خانم دستپختت تغییر کرده به خوشمزگی همیشه نیست؟
- ببخشید آقا حواسم سر جاش نبود شرمنده روم سیاه!
- اشکالی نداره من که خیلی گرسنمه اما تو هم سعی کن همون زیئر سابق بشی.
- بله آقا!
نگاهی به پنجره بیرون انداختم که قطرات باران آرام آرام به شیشه نازک آن ضربه می زدند گفتم:حیف شد بارون گرفت دیگه نمی تونیم بریم تماشای دریا!احسان گفت:
- نگران نباش به زودی قطع می شه این موقع سال شمال بارون زیاد میاد.
بعد از صف شام گوشی تلفن را برداشتم و شماره مادر را گرفتم و به او اطلاع دادم که شمال هستیم در مقابل تعجب او گفتم:تصمیم داماد گرامیتان بود نمی شد باهاش مخالفت کرد.خنده ای سر داد و گفت:
- خوش بگذره دخترم مواظب خودتون باشید.
بر عکس نظریه احسان آنروز تا نیمه های شب باریدن باران ادامه داشت و ما نتوانستیم از خانه خارج شویم اما فردای آن روز صدای گنجشک ها پشت در اتاق خبر از صاف بودن هوا میداد.پنجره را گشودم تا هوای آزاد استنشاق کنم و بعد بع سالن رفتم و منتظر بیدار شدن احسان شدم.بعد از اینکه از خواب ناز بیدار شد به زیور دستور داد تا زودتر صبحانه را آماده کند،سر میز صبحانه به او گفتم :انقدر عجله کردی که نتونستم چیزی برای رحمت و زیور بخرم ،امروز منو به بازار می بری؟
- با کمال میل اتفاقا خودم هم چیزایی نیاز دارم.
در بازار برای زیور و شوهرش چند دست لباس گرم خریدم احسان هم مقدار زیادی ماهی باب طبع خود خریداری نمود و در آخر کنار یک مغازه پوشاک ایستاد و لحظهای به پالتو پوستی که تو تن مانکن بود خیره شد،پالتویی بود به رنگ قرمز که همرنگ آن خزه هایی رو یآستین و گردنش بود که به آن جلوه زیباتری داده بود.
- می خوام اونو برات بخرم بریم داخل!
- اما من که لباس زیاد دارم تو می دونی چند تا پالتو برا یمن خریدی این یکی که تنمه از همه خوشگل تره!یک هفته نیست که اون خریدم.
- من طالب شدم اینو تو تنت ببینم به نظرم خیلی قشنگه!
- ولی....
- اینقدر بهانه نگیر بیا تو.وقتی داخل اتاق پرو رفتم و آن پالتو را به تن نمودم و خودم را درون آینه نگریستم به سلیقه احسان احسنت گفتم چون واقعا بهم می آمد!در را باز کردم تا احسان هم ببیند نمی دانم نگاهش خریدارانه بود یا نه اما من اینطوری تصور کردم ولی هر چه بود خیلی زودگذر بود.فورا بر خود مسلط شد و گفت:
- انگار فقط برای تن تو دوخته شده خیلی برازندته مبارکت باشه.نگاه تشکر آمیزم را به او انداختم و گفتم:تو همیشه بهترین و برام انتخاب می کنی ممنون.
توی ویلا زیور را صدا کردم و لباسها را به دستش دادم و گفتم:
- می دونم که از من خوشت نمی آد و هنوز دلبسته خواهرم هستی حتما باخودت فکر کردی که من عامل جدایی از اونا بودم اما اگه طرز فکرت اینه من باید بگم هیچ نقشی در این مسئله نداشتم لیلی خودش اعلام کرد که دیگه نمی خواد با احسان زندگی کنه! من از بچگی به احسان علاقه مند بودم اما این علاقه باعث نشد که من بخوام زندگی خواهرم رو از بین ببرم،من بعد از جدایی اونا تصمیم گرفتم که باهاش ازدواج کنم چون خیلی دوستش دارم خیلی بیشتر از اون چیی که بتونی تصور کنی.
زیور چهره زرد و تکیده اش را بالا آورد و با لحنی غمبار گفت:
- ما به چیزی احتیاج نداریم چرا زحمت کشیدین در ضمن اگه رحمت خدایی نکرده بی احترامی کرده اونوببخشید آخه هنوز نمی تونه باور کنه که دیگه لیلی خانمی وجود نداره.
- من ناراحت نمی شم چون درکش می کنم لیلی هم علاقه زیادی به شما داشت من همه چیز یادمه اما شاید با گذر زمان همه چیز درست بشه به قول معروف چون می گذرد غمی نیست.
به همراه احسان لب دریا رفتم اما چون هوا ابری و دریا طوفانی بود سوار قایق نشدیم.احسان روی ماسه های نمدار دراز کشید و کلاه حصیریش را روی صورتش گذاشت،من که خودم را بیکار می دیدم تکه چوبی برداشتم و روی ماسه های دریا دو قلب در هم تنیده کشیدم و نام خودم و احسان را درون آن نوشتم .بعد کفشهایم را درآوردم و به سوی دریا رفتم،موجهای دریا با سرعت خود را به زانوهایم می زدند با اینکه هوا سرد بود اما دوست داشتم خود را به آب بزنم.همین طور پیش می رفتم که ناگهان دستی دستم را گرفت احسان بود که با خشم گفت:
- مگه نمی بینی که دریا طوفانیه!همینطور که جلو می رفتی ممکن بود که یکی از این موجها تورو ببلعه از اینجا نباید جلوتر بری.در حالیکه دستم را می کشید مرا به عقب راند،درست جاییکه قلب هارا نقش زده بودم ایستادم.نگاهش به شاهکار من روی ماسه ها افتاد و گفت:
- از کی تا حالا نقاش شدی؟خطاط خیلی خوبی هم هستی خوب بلدی همه رو در یک لحظه شگفت زده کنی.
می دانستم اشاره به اتاقم دارد سر به زیر انداختم وگفتم:منو ببخش اون شب دست خودم نبود می دونم عمل بچه گانهای انجام دادم .رو به طرف دریا کرد وگفت:
- یادت هست که تو تهران بهت گفتم که می خوام کاری برام انجام بدی و تو هم قول دادی هر کاری از دستت بر می آد به خاطر من انجام بدی؟
- بله خوب به خاطر دارم هنوز هم سر حرفم هستم،می خوا یالن موضوع رو مطرح کنی؟با سر تأیید کردو گفت:
- می خوام این ویلا رو به نامت بزنم همچنین یه ماشین به غیر از ماشین خودت با مقدار قابل توجهی وجه نقد که میریزم به حساب بانکیت به این شرط که از زندگیم خارج بشی و بری دنبال سرنوشت خودت.
*****
-
شرمنده این قسمت سیزدهم 2 رو اشتباهی جلوتر گذاشتم
-
قسمت سیزدهم-1
رنگ از رخسارم پرید و دست و پاهایم به لرزه افتاد زانو هایم دیگر قدرت ایستادگی نداشتند پشت به او کردم و روی زانو رو به دریا نشستم.اشکهایم بی محابا فرو میریخت و این امواج دریا بودند که صدایم می کردند نام خود را می شنیدم،شقایق اون تو رو نمی خواد دست از سرش بردار ببین چطور می خواد تورو تا آخر عمرت بی نیاز کنه به شرط اون که دیگه قیافتو نبینه اما ما تورو می طلبیم و پذیرای تو هستیم بیا و به ما بپیوند!
کاش می توانستم و قدرت حرکت داشتم !کاش در کنارم نبود تا من به راحتی خود را به امواج می سپردم !پس بگو برای چه مرا به شمال آورده و تغییر نگاهش به خاطر چه چیز است ،نباید بیش از این خود را خوار و ذلیل کنم.بلند شدم و در حالیکه اشکهایم را می زدودم آرام نجوا کردم:راست گفتند که عشق باید دو طرفه باشه !عشق یک طرفه هرگز به مقصد نمی رسه.وقتی قدم به خونت گذاشتم سراسر شوریدگی و دلدادگی بودم عشق من نسبت به تو اونقدر بزرگ و مقدسه که با هیچ واژه ای نمی شه تفسیرش کرد امیدوار بودم بتونم گرما بخش روح سرد و مرهم قلب زخمیت باشم اما میبینم نه تنها نتونستم امید و عشق رو در وجودت زنده کنم بلکه خواری بودم تو چشمات!من یک قربانی بیشتر نبودم و خوب می دونم که نگاه کردن به من هر روز خاطره بی وفایی لیلی رو برات زنده می کنه.برای تصرف قلبت دست به هر کاری زدم اما تو از من و خانواده ام متنفری ،تنفر هرگز نمی تونه جای خودشو به عشق و دوست داشتن بده.حالا می فهمم از عشق باید فرار کرد وگرنه تو رو به ورطه نابودی می کشونه همان طور که قادره به عرش برسونه قادره به خاک سیاه هم بنشونه!
بعد بدون اینکه نگاهش کنم چند قدم جلوتر از او حرکت کردم و پشت به او گفتم:من می رم ویلا هر زمان که خواستی حرکت کنی من حاضرم اما قبل از رفتن باید نکته ای رو بهت بگم من با یک دست لباس سفید و ساده وارد خونت شدم و یه روز می خواستم با کفن ساده ای از خونت خارج بشم اما حالا دیگه نه! من حتی نتونستم برات یه همسر واقعی باشم این یه بازی شطرنج بود که بازنده اش من بودم. تو حق نداری ثروت و دارایی خودت و به من پیشنهاد کنی من با لباس تنم از پیشت می رم وقتی به تهران رسیدیم خودت دنبال کارو بگیر.
با صدایی سنگین گفت:
- می دونی چند ما ه از عمر خودت و توی خونه من تلف کردی؟حتی از ادامه تحصیل خودت گذشتی!من،تورو از زندگیت عقب انداختم و با آبروت بازی کردم.تو حتی حاضر نشدی یه مهریه به درد بخور برا ی خودت در نظر بگیری من اگه کل دارائیم رو بدم بازم کمه تو باید قبول کنی.
- من برای به دست آوردنالماس عشق زندگیمو به حراج گذاشتم و حالا که به دستش نیاوردم طلب چیزهایی که از دست داده ام از کسی ندارم.در ضمن حاضر نیستم حتی همون یه دونه سکه رو ازت قبول کنم امیدوارم بری و در جایی دیگه و با زنی دیگه خوشبخت بشی.
دیگر تحمل ایستادن نداشتم باید به جایی خلوت پناه می بردم تا اشکهایم را نبیند بس بود گریه و زاری دوست نداشتم به حالم دلسوزی کند.بی توجه به او راه ویلا را با قدمهایی سست در پیش گرفتم ویلا درست مقابل دریا قرار داشت خود را به در آهنی رساندم و اشکک ریزان زنگ دررا فشردم.وقتی زیور در را به رویم گشود بدون اینکه نگاهش کنم او را در ابهام و شگفتی باقی گذاشتم و به اتاق خود پناه بردم و در را قفل نمودم.
سر میز شام حاضر نشدم و از پشت در بسته اعلام کردم که اشتها ندارم آرامش از تن و روحم گریخته بود و جای خود را به آشوب و اضطراب داده بود خود را می دیدم که تمامی رویاها و آرزوهایم نقش بر آب شده.روزی به این نکته ایمان داشتم که از محبت خارها گل می شود اما وقتی سخنان احسان را شنیدم پی بردم که اشتباه می کردم،خواب دیگر در چشمانم جایگاهی نداشت گاهی بی هدف در اتاقم راه می رفتم و گاهی پرده را عقب می کشیدم و اشکهای آسمان را که از دل تاریکش بیرون می ریخت تماشا می کردم.شب به درازا کشیده بود و انگار آسمان نمی خواست گرمای خورشید را درون خود جای دهد،هرچه انتظار می کشیدم صبح نمی شد نگاهی به ساعت انداختم هنوز 2 بعد از نیمه شب بود.بلند شدم و تنها با انداختن شالی روی شانه ام از اتاق بیرون آمدم و نگاهم را در اطراف سالن چرخاندم منتظر بودم احسان را روی کاناپه ببینم گرچه ویلا دارای اتاقهای بسیاری بود اما بیشتر اوقات او روی همان کاناپه رو به روی تلویزیون به خواب می رفت،وقتی جای خالی اش را دیدم فهمیدم به اتاق خودش رفته،آرام در سالن را باز نمودم باران شدت گرفته بود و شلخته می بارید بدون اینکه چتری با خود بردارم به زیر باران رفتم دلم می خواست باران تمام تنم را شست و شو دهد.روی چمن های خیس نشستم و دست به سوی آسمان بردم و در حالیکه اشکهایم با دانه های باران مخلوط شده بود و غمگین ترین آهنگ دنیا را می واختند،گفتم:خدایا طوفان دریا به همراه امواجش مرا می طلبد می دانم که فقط با مرگ به آرامش می رسم اما تو مارا از خودکشی منع کردی و آن را گناهی نابخشودنی خوانده ای می دانم که اگر به خواسته دل عمل کنم و به سوی دریا بروم نحمل آتش عذاب تو را نخواهم داشت.
نمی دانم چه مدت زیر باران نشستم واشک ریختم انگار مشاعرم را از دست داده بودم رخوت و سستی عجیبی در بدن خود احساس می نمودم مثل اینکه روحم داشت از کالبدم جدا می شد.پدرم را دیدم که در زیر باران به سویم می آمد و دودست مرا در دستهایش گرفت لبخندی به رویش زدم و دیگر هیچ نفهمیدم.صداهایی در گوشم می پیچید اما نمی توانستم چشم باز کنم ناگهان احساس کردم این صدا را دوست دارم صدایی که سالها بود دلبسته آن بودم.
- شقایق گل همیشه عاشقم!عزیزم چشماتو باز کن،ای آرام جانم آخر این چه کاری بود که با خودت کردی!نگفتی اگه مویی از سرت کم بشه من نابود می شم؟خانمم تورا به خدا بذار چشمهای قشنگتو ببینم.
گرمای دستش را حس کردم دیگر بدنم منجمد نبود بلکه خون در رگهایم به جریان افتاده بود.چشم گشودم و چهره تنهاامید زندگیم را در برابر خود دیدم .آیا او احسان بود؟شاید چشمهایم به من دروغ می گفتند چون اطمینان نداشتم که درست می بینم چند بار پلک بر هم زدم،لبخندی کودکانه بر لب آورد و بعد نگاهی به دستم انداخت که توی دو دستش قرار داشت وآرام آرام انگشتهایم را نوازش می نمود.به زور لبهایم را از هم باز کردم و گفتم: احسان جان.دستش را روی لبهایم گذاشت و گفت:
- جان احسان ،تو باید استراحت کنی عزیزم.نگاهم به اطراف چرخید تازه متوجه شدم که به دست دیگرم سِرُم وصل شده خدایا چه بلایی به سرم آمده بود.با عجز گفتم:چه اتفاقی افتاده؟
- هیچی عزیزم داشتی خودت رو به کشتن می دادی خدا به دادم رسد که از خواب بلند شدم و بعد دیدم در اتاقت بازه بعد سراسیمه خود م را به حیاط رساندم که بیهوش روی زمین دیدمت .عزیز دلم منو ببخش دیگه هیچ وقت حرفی از جدایی نمی زنم.نور های عشق در دیدگان مجذوبش به رقص در امده بودند با صدایی که بغض نهان شده ای در آن به چشم می خورد گفت:
- دکتر برات دارو تجویز کرده که باید سر ساعت بخوری چیزی نمونده که سُرُمت تموم بشه.شب تا صبح هذیان می گفتی،فکر کنم کابوس وحشتناکی می دیدی.
آنقدر نگاهش زیبا و دلکش شده بود که لحظه ای چشم از دیده اش برنمی گرفتم نگاه عاشقم را دریافت و بلند شد و گفت:
- من لایق این همه عشق و دلدادگی تونیستم کسی که تو براش جون فدا می کنی کلمه مقدس عشق رو به گنداب کشیده و روزگار خوش تورو سیاه کرده!من نتونستم توروبه آرزوهات برسونم،منو ببخش.در ضمن تا زمانی که بتونی این مرد قصی القلب رو تحمل کنی بمون و تسلی دل مرده اش باش.
صدای احسان می لرزید و چشمان سرخش گویای این بود که شب بدی را گذرانده بالاخره هم نتوانست طاقت بیاورد و با سرعت اتاق را ترک نمود.وقتی سُرُم تموم شد با یک بشقاب سوپ داغ به اتاقم آمد و خودش آرام آرام قاشق به دهانم می گذاشت البته سعی میکرد نگاهم نکند اما وقتی احساس کرد اشک می ریزم سر بلند نمود و در حالیکه با دست اشکهایم را پاک می کرد گفت:
- من طاقت دیدن این مروارید های قشنگ و ندارم،مبادا که دوباره چشمهای محبوبم را ابری و بارونی ببینم!
گفتم:می خوام برگردم تهران دلم برای باغ تنگ شده کی می ریم احسان جان؟
- به محض اینکه حالن خوب بشه حرکت می کنیم.
- جالم خوبه کاش زودتر اینجارا ترک کنیم اینجا احساس پوچی و دلمردگی دارم .من همیشه ویلا رو دوست داشتم اما نمی دونم چرا الان طاقت موندن در اینجا رو ندارم!
- به خاطر آب و هواست تو فصل زمستون شمال رنگ غم به چهره می گیره و آسمونش همیشه دلگیر و بارونیه اما من به تو قول میدم هرچه زودتر از اینجا بریم.
بعد از دو روز توانستم وانای ام را باز یابم و با احسان بر سر یک میز غذا بخورم.بعد از شام به زیور گفتم:این آخرین غذایی بود که اینجا خوردیم ما امشب حرکت می کنیم البته اگر خدا خواست ان شاءالله برای تعطیلات برمی گردیم.در ضمن زیور خانم ممنون که این چند روز به خاطر بیماریم از من مراقبت کردین.
- نه خانم جان این چه حرفیه من وظیفمو انجام دادم در ضمن آقل برام همه چیزو تعریف کرده اونقدر شرمنده شما هستم که نگو .ما شما رو دیر شناختیم .صبر و شکیبایی شما رو باید تو تاریخ بنویسند.می دونم به زودی زود همه چیز همان طوری می شه که شما دوست دارید مطمئن باشید آقا بالاخره به طرفتون میاد .
برایم عجیب بود که چطور احسان برای زیور درد دل کرده است گفتم:
- مگه آقا به تو چی گفته؟
- خانم جان من آقا رو از بچگی بزرگ کردم وقتی دیدم بالای سر شما چطور ناله و فریاد می زنه و از خدا طلب بخشش می کنه حدس زدم باید مسئله ای بین شما دونفر بوده باشه.بعد از رفتن دکتر سعی کردم آرومش کنم و باهاش حرف بزنم،آقا هم سفره پر دردی داشت اون برام باز کرد هیچ وقت فکر نمی کردم لیلی خانم در حق آقا چنین بی وفایی بکنه اما گذشت شما قابل تحسینه!
- من کاری نکردم زیور خانم اونقدر دوستش دارم که فقط خدا می دونه به قول معروف راز این نکته رو فقط باد صبا می دونه .
زیور لبخندی زدو گفت:
- عاقبت بخیر بشی دخترم .احسان از اتاقش بیرون آمد و گفت:
- حاضر شو تا 10 دقیقه دیگه راه می افتیم.
وقتی حرکت کردیم زیور با چشمانی اشک آلود بدرق امان کرد،دیگر چهره رحمت خشمگین نبود او هم با مهربانی برایمان دست تکان داد.مسافت زیادی از راه را هردو در سکوت به سر بردیم وقتی برایش چای ریختم و آنرا به دستش دادم کمی از آن چشید و گفت:
- تو خسته نمی شی اینقدر به من محبت میکنی؟
از سوالش کمی جا خوردم اما زمزمه وار گفتم:من هرگز از تو خسته نمی شم.
- تا کی می خوای ادامه بدی؟تا کی می خوای نگاه داغت رو به صورتم بپاشی و در مقابل ظرفی از یخ تحویل بگیری؟شقایق تو واقعا می تونی من و به همین صورت تحمل کنی؟
می دانستم با این گفته ها به من یاد آوری می کند که هیچ تغییری در درون زندگیمان صورت نخواهد گرفت لبخندی زدم و گفتم:
- قلب آدم دروازه نیست که به روی هر کسی باز بشه قلب من یک دریچه داره که اونم فقط به روی تو باز شده.من ذره ذره عشقم و تو قلبم پنهان کردم تنها کسی که می تونه اونو آشکار کنه خودت هستی و من منتظر اون روز می مونم حتی اگه تو اون دنیا باشم!تو خودت خوب می دونی هر زنی که ازدواج می کنه به نوازش های گرم مرد زندگیش نیاز داره،به نجواهای عاشقانه اون،اما اگه این واقعیت تورو آزار می ده من از حق خودم می گذرم فقط به موندن در کنارت راضیم!
احسان لحظه ای نگاهم کرد بعد گفت: تو اراده ی از جنس پولاد داری دختر!
****
-
قسمت دوازدهم 4 مونده ولی اشتباهی اول سیزدهم رو گذاشتم اونم از ته فکر کنم منم مثل سایت مشکل پیدا کردم در هر صورت شرمنده