-
از ماه
لکهای بر پنجره مانده است
از تمام آبهای جهان
قطرهای بر گونهی تو
و مرزها آنقدر نقاشی خدا را خط خطی کردند
که خونِ خشک شده، دیگر
نام یک رنگ است
از فیلها
گردنبندی بر گردنهایمان
و از نهنگ
شامی مفصل بر میز...
فردا صبح
انسان به کوچه میآید
و درختان از ترس
پشتِ گنجشکها پنهان میشوند
-
دود، فقط نامهای مختلفی دارد
وگرنه سیگار من و خانههای خرمشهر
هر دو به آسمان رفتند
-
باروت نم کشیده
از همين ديروز بود
كه هرچه آتش ديوانه شد
ديگر
آب، جوش نيامد.
پرتقالها
خورشيدهاي بيشماري شدند
كه صبح بر شاخه رسيدند
و ماهياني كه در آسمان شنا ميكردند
از دهانهي غاري كه ما به آن ماه ميگوييم
ميآمدند و ميرفتند
انگار
كسي قانونهاي جهان را عوض كرده بود.
من ترسيدم
و رازِ دوست داشتنت را
مثل جنازهاي كه هنوز گرم است
در خاك باغچه پنهان كردم
به دنبال تو
بر درها
دَر زدم
دريا باز كرد
اسبها چنان ميدويدند
كه يالِ موج و موجِ يال
شعر را به هم ميزد
برگشتم
و نقطهاي بيشتر برابرم نبود
آنقدر دور شده بودم
كه زمين
نقطهاي بيشتر نبود
فكر كن
در واگني باشي
كه از قطار جدا ميشود
و پايي را كه از ايستگاه برداشتهاي
بر خاكِ رُسِ كوير بگذاري
چه كلماتي داشت
اگر با دهانِ كفشهايت شعر ميگفتي!
من اما
بيشتر نگران عمر بودم
تا نگران آب
و نميدانستم عمر، بدون آب
از گلويم پايين نميرود
***
ميترسم
ميترسم از اين خواب
كه هر لحظه مرا دورتر ميبرد
و هرچه بيشتر شانههايم را تكان ميدهي
بيشتر خواب ساعتي را ميبينم
كه در گورستان زنگ ميزند
فكر كن
به باراني كه از پيراهنت ميگذرد
از پوستت ميگذرد
و از درون
تو را غرق ميكند
حالا
تو مرد خستهاي هستي
که کم کم بیشتر می شوی
در خيابانها ميدوي
و لااقل هميشه چند دست
براي گرفتنِ زخمهات كم داري
در بارانها ميدوي و
نميداني
خشم يك طپانچهي خيس
ديگر به هيچ دردي نميخورد.
آه، باروت نمكشيدهي من!
پرندگان به آسمان رفتهاند
و خورشيد
از هيزم پرندگان روشن است
اينگونهاست كه تنها ميشوم
و تو را چون مِیداني از مينهاي خنثي نشده
بغل ميكنم
حالا
ميتوانيد يك دقيقه سكوت كنيد!
ميتوانيد
سنگي بر اين شعر بگذاريد
نامي بر آن ننويس!
بگذار فكر كنند
مردي
با اين همه گلوله در سينه
گريخته است!
-
اگر شعر های من زیباست
دلیلش آن است
که تو زیبایی
حالا هی بیا و بگو
چنین و چنان است
اصلا مهم نیست
تو چند ساله باشی
من هم سن و سال تو هستم
مهم نیست خانه ات کجا باشد
برای یافتنت کافی ست
چشمهایم را ببندم...
-
آب تا گردنم بالا آمده
آجر ها تا گردنم بالا آمده
آب تا لب هايم بالا آمده
آب بالا آمده ....
من اما نمي ميرم
من ماهي مي شوم
-
رنگ سرخ
میتواند بنشیند بر درخت انار
لبهای تو
یا
پیراهنِ پارهپارهی یک سرباز
هیچ اتفاقی نمیافتد
ما
عادت داریم
ندیدهای؟!
همان انگشت که ماه را نشان میداد
ماشه را کشید
ندیدهای؟!
که از تمام آدمبرفیها
تنها
لکهای آب مانده بر زمین
دود، فقط نامهای مختلفی دارد
وگرنه سیگار من و خانههای خرمشهر
هر دو به آسمان رفتند
غروب را قدم زدهام
صبح زود را گذاشتهام برای مردن
و باد
که فکر میکردیم
تنها از دوسویمان میگذرد
عقربه را تکان داد و
ما پیر شدیم
باد،
رفتن بود
زندگی،
رفتن بود
آمدن،
رفتن بود
انسان و ابر
در هزار شکل میگذرند
-
می خواهم تو را بکشم
اما
چاقو را در سینهی خود فرو می کنم
تو کشته خواهی شد
یا من؟
رنگ های رفته ی دنیا
-
بر شیشه های مه گرفته می نویسم
مثلا مهربانی
موهای تو
مرگ
فرقی نمی کند کدامیک
هر کلمه
زنی است که زیبایی اش در آینه امتحان می دهد
مردی که تک تک آجر ها را
بر دیواره ی سلول
هر کلمه
تنها عابری است که می گذرد
فرقی نمی کند کدامیک
ما تنها بر شیشه های مه گرفته می نویسیم
تا جنگل پست پنجره
پیدا شود
-
کافه ای تاریک
بیست و چهار دقیقه رو به روی هم
بیست و چهار دقیقه سکوت
رنگ های رفته را مجسم کن
رویاهای گمشده در مه را
راست می گفت
نبودن
بیشتر از بودن بود
بلند شدم
قهوه را حساب کردم
و بیرون آمدم
از دنیا.
-
وقتی کلید را
در جیب هایم پیدا نمی کنم
نگران هیچ چیز نیستم
وقتی پلیس
دست بر سینه ام می گذارد
یا وقتی که پشت میله ها نشسته ام
نگران هیچ چیز نیستم
مثل رودخانه ای خشک
که از سد عبور می کند
وهیچکس نمی داند
که می رود یا بازمی گردد