نامه عاشقانه فرانسیس آن به پیوس باتلر
فرانسیس آن (فانی) کمبل (93 - 1809) در خانواده ای اهل تئاتر به دنیا آمد و درخششی کوتاه اما چشمگیر در نقش های شکسپیری داشت.
جیمز شریدن نولز نقش جولیا را برای فانی در نمایش خود نوشت و در سفری که همراه گروه تئاتر به ایالات متحده داشت با پیوس باتلر که مزرعه دار بود ملاقات و سپس ازدواج کرد.
ازدواج آنها بی ثبات بود و فانی پس از طلاق دوباره به صحنه تئاتر بازگشت و به دکلمه آثار شکسپسر پرداخت.
آتقدر عاشق تو بوده ام که زندگی ام را فدایت کنم البته زمانی که زندگی ام ارزش فدا کردن داشت. تو را مرکز امیدم برای به دست آوردن تمام شادی های زمینی قرار داده و هرگز هیچ کس را مانند تو دوست نداشته ام. بنابراین تو هرگز برای من مثل دیگران نیستی و کاملا غیر ممکن است که من نسبت یه تو بی تفاوت باشم.
وقتی که با تمام وجود تو را تنها هدف زندگی ام دانستم و تمام افکار، امید و عشق و محبتم از آن تو شد؛ دیگر هرگز نمی توانم فراموش کنم تو زمانی عاشق، همسر و پدر فرزندان من بودی.
نمی توانم به تو نگاه کنم و مهر و محبتی در نگاهم نباشد و هنوز صدایت قلبم را به تپش می اندازد و صدای گام هایت خون را در رگ هایم به جوش می آورد.
لندن
دسامبر 1843
نامه های جبران خلیل جبران به ماری هسکل
سلام
جا داره از پگاه عزیز بابت قرار دادن این نامه های فوق العاده زیبا تشکر کنم
خسته نباشی گلم:11:
*****************************
ماری، ماری دلبندم، یک روز تمام کار کرده ام، اما نتوانستم پیش از شب به خیر گفتن به تو، به بستر بروم. آخرین نامه ی تو، یک آتش ناب است، اسب بالداری که مرا به پشت می گیرد و به به جزیره ای می برد، جزیره ای که فقط ترانه های غریبش را می شنوم، اما روزی آن را باز خواهم شناخت.
روزهایم سرشار از این نگاره ها و آواها و سایه هاست و آتشی نیز در قلبم، در دستانم است. این نیرو باید سراسر، برای من، برای تو و برای آنانی که دوستشان داریم به نیکی تبدیل شود.
آیا تو آن را که در آتشدانی عظیم می سوزد و می گدازد، می شناسی؟ و می دانی که این شرر، هر موجود پلیدی را به خاکستر دگرگون می کند و فقط انچه را که راست است، در روح برجا می گذارد؟
آه، هیچ چیز پر برکت تر از این آتش نیست!
31 اکتبر 1911
******************************
ماری دلبندم، به راستی روز رحمت الهی فرا رسیده، چون تو به اینجا، به این خانه می آیی! فکر کردم خودم دعوتت کنم، اما از شنیدن نه می ترسیدم، و از شارلوت خواهش کردم این کار را جای من بکند. به من گفت تو پذیرفته ای در مهمانی من شرکت کنی.
بنابراین، در این روزها تنها کارم این بوده که به وضع خانه ام سر و سامان بدهم. اثاثیه را مرتب می کنم، اما افزون بر آن اشیای عتیقه ای را نیز که در قلب و ذهن من جای دارند، تمیز کرده ام و از درون سایه های کهنه ای که دیگر نباید منزل گاه انها باشد، آزادشان کرده ام.
شاید فراقی که در این روزها ناچار به پذیرش آنیم، خود سودمند باشد؛ چیزهای بسیار بزرگ را تنها می توان از دور دید.
26 نوامبر 1911
نامه های جبران خلیل جبران به ماری هسکل
امروز قلبم ارام است، و آرامش و شادي جايگزين دل نگراني هاي هميشگي ام شده. ديشب، عيسي را در خواب ديدم.
همهن چهره ي مهربان، آن چشم هاي درشت سياه كه شعله ور مي نمايد و به جلو خيره اند، آن پاهاي خاك آلود، آن صندل هاي فرسوده. و حضور نيرومند روحش، با آرامش آنان كه مي دانند چگونه بايد به زندگي راست بنگرند، بر همه چيز مستولي مي شود.
آه ماري عزيزم، براي چه نمي توانم هر شب خواب عيسي را ببينم؟ براي چه نمي توان با همان آرامشي به زندگي ام بنگرم كه او مي تواند در يك رؤيا به من منتقل كند؟ چرا نمي توام روي اين زمين، با هيچ كس ديدار كنم كه بتواند همچون او، چنين ساده و چنين مهربان باشد؟
7 فوريه 1912
***************************
ماري، ماري محبوبم، تو راب ه خدا سوگند، چه طور مي تواني گمان كني كه از تو بيشتر رنج ديده ام تا شادي؟ چه سبب شده اين گونه بينديشي؟
هيچ كس درست نمي داند مرز بين دلشادي و درد كجاست؛ اغلب مي اندشم جدايي آنها از هم غير ممكن است.
ماري، تو آنقدر شادي به من مي بخشي كه به گريه در مي آيم، و آن قدر رنجم مي دهي كه به خنده مي افتم.
10 ماري 1912
***************************
خيال، حقيقت مطلق را مي بيند - جايي كه گذشته، اكنون و آينده به هم مي رسند...
خيال نه به واقعيت ظاهر محدود است و نه به يك مكان. همه جا مي زدايد. در كانون است و ارتعاش تمامي حلقه هايي را احساس مي كند كه شرق و غرب به گونه اي مجازي در آن جاي دارند. خيال، حيات آزادي ذهن است. به جنبه هاي گوناگون هر چيز تحقق مي بخشد... خيال رو به تعالي ندارد: نمي خواهيم رو به تعالي داشته باشد، فقط مي خواهيم آگاه تر باشيم.
دوست دارم سراسر زندگي اي را كه در من است، بريزم و هر لحظه را تا نهايتش درك كنم.
ماري، فهميدم تمامي مشكلات كه از تو بر سر من آمد، به خاطر حقارت و ترسي در خود من بود.
7 ژوئن 1912