-
قصر امید مرا شعله به دندانه رسید
باز دست که بگیسوی تو جز شانه رسید؟
جان ز حسرت به لبم آمد و دل رفت ز دست
ای خوش آن لب که دمی بر لب جانانه رسید
شیخ میگفت که «فردوس به مستان ندهند»
گو بجنت نرسد هرکه به میخانه رسید
دست زاهد ز چه بوسیم که این دست تهی
نه بچنگ و نه به تار و نه به پیمانه رسید
گوهر مهر و وفا از دل ما باید جست
دولت داشتن گنج به ویرانه رسید
ماه من گفت شدم مست ز شعرت، چه عجب
امشبم گر به فلک نعرهء مستانه رسید
هیچ پروانه ندیده است ز نزدیکی شمع
آنچه از دوری تو بر من دیوانه رسید
او شبی سوخت، عمادت همه شب میسوزد
بیجهت شهرت این کار به پروانه رسید
-
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
نیست دیگر بخرابات خرابی چون من
باز خواهی که مرا سیل دمادم ببرد
حال آن خسته چه باشد که طبیبش بزند
زخم و بر زخم نمک پاشد و مرهم ببرد
پاکبازی که تو خواهی نفسی بنوازیش
نه عجب باشد اگر صرفه ز عالم ببرد
آنکه بر دامن احسان تواش دسترسی است
بدهان خاکش اگر نام ز حاتم ببرد
زنگ چل سالهء آئینهء ما گرچه بسی است
آتشی همدم ما کن که به یکدم ببرد
رنج عمری همه هیچ است اگر وقت سفر
رخ نماید که مرا با دل خرم ببرد
من ندانم چه نیازی است تو را با همه قدر
که غمت دل ز پریزاده و آدم ببرد
جان فدای دل دیوانه که هر شب بر تست
کاش جاوید بدان کوی مرا هم ببرد
من ننالم ز تو، لیکن نه سزا هست کسی
درد با خود ز در عیسی مریم ببرد
ذکر من نام دلارای حبیب است عماد
نیست غم دوست اگر نام مرا کم ببرد
-
ای که جانبخشتر از باد بهار آمده ای
بخت یارت که به پرسیدن یار آمده ای
مرغ دل در قفس سینه نمیگنجد باز
تا چو طاووس به صد نقش و نگار آمده ای
نه لب از لب بگشایی نه نشینی بر من
برخیِ جان توام بهر چکار آمده ای
سایهء لطف مکن از من سرگشته دریغ
نخل امیدی و امروز به بار آمده ای
اشتباه است، جمال تو غمی نگذارد
گر به آزردن این خاطر زار آمده ای
چه بنوشم چه ننوشم ز تو مستم ز تو مست
که تو ای باده پی دفع خمار آمده ای
نه سوی خانهء شیخ آمده ای خوش بنشین
بسوی عاشق بیصبر و قرار آمده ای
بنشین شعر بخوان، بوسه بده، باده بنوش
که بدیدار من باده گسار آمده ای
حاصل محنت بیرون ز حسابست امروز
که تو ای نعمت افزون ز شمار آمده ای
بس گهرها بکنار از مژه افشانده عماد
تا تو ای گوهر رخشان بکنار آمده ای
-
آن روز فارغ گشتم از رنج
سیلی روان شد حاصلم برد
با قطره های کوچک اشک
عشق بزرگت از دلم برد
آن شب برای آخرین بار
از دیدگان اختر فشاندم
در پرده ی دل ناله کردم
آهسته بهر خویش خواندم
ای دل پی دلبر نگردی
ای گونه دیگر تر نگردی
ای مرده دیگر بر نخیزی
ای عشق دیگر برنگردی
-
هر که جز پیمانه با من بست پیمانی، شکست
نیست بیجا گر که می بوسم لب پیمانه را
با وجود عشق از من عقل می خواهد فقیه
وای بر آنکس که بوسد دست این دیوانه را
-
چه گویم، چسان بی تو بگذشت دوش
تو گوئی که شبها به هم دوختند
ز تاریکی و درد و حرمان و یأس
شبی ساختند و مرا سوختند
بجان خواب را می خریدم، دریغ
که دادم دو صد جان و نفروختند
پی بامداد قیامت مگر
همه بامدادان بیاندوختند
نیامد برون ماهِ گم کرده راه
ز اختر هر آنچ آتش افروختند
نه سیمرغ و نی کیمیا خواستم
ادیبان چرا صبرم آموختند؟
نه آمد دمی خواب و نی رفت غم
مگر غم ببالین شب دوختند
-
كردم به دست خويش تبه روزگار خويش
در حيرتم به جان عزيزان ز كار خويش
آتش زدم به خرمن پروانه و چو شمع
مي سوزم از شكنجه شبهاي تار خويش
آن صيد تير خورده از باغ رفته ام
كز خون نوشته ام به چمن يادگار خويش
آن ابر سركشم كه به يك لحظه خيرگي
باريده ام تگرگ به باغ و بهار خويش
گريم گهي به خنده ديوانه وار خود
خندم گهي به گريه بي اختيار خويش
چون لاله تا به خاك نيفتد پياله ام
فارغ نمي شوم ز دل داغدار خويش
چون شمع اشك مي شودش جمله تن عماد
از بس كه گريه كرد بر احوال زار خويش