کهربا
من نه خود می روم ، او مرا می کشدکاو سرگشته را کهربا می کشدچون گریبان ز چنگش رها می کنمدامنم را به قهر از قفا می کشددست وپا می زنم می رباید سرمسر رها می کنم دست و پا می کشدگفتم این عشق اگرواگذارد مراگفت اگر واگذارم وفا می کشدگفتم این گوش تو خفته زیر زبانحرف ناگفته را از خفا می کشدگفت از آن پیش تر این مشام نهانبویاندیشه را در هوا می کشدلذت نان شدن زیر دندان اوگندمم را سوی آسیا میکشدسایه ی او شدم چون گریزم ازو ؟در پی اش می روم تا کجا می کشد
به پایداری آن عشق سربلند
بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟ببینم آن رخ زیبای دلگشای تورا ؟بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهمببوسم آن سر و چشمان دل ربای توراز بعد این همه تلخی که می کشد دل منببوسم آنلب شیرین جان فزای تو راکی ام مجال کنار تو دست خواهد دادکه غرق بوسه کنم باز دست و پای تو رامباد روزی چشم من ای چراغ امیدکه خالی از تو ببینم شبی سرای تو رادلگرفته ی من کی چو غنچه باز شودمگر صبا برساند به من هوای تو را
چنان تودر دل من جا گرفته ای ای جانکه هیچ کس نتواند گرفت جای تو راز روی خوب توبرخورده ام ، خوشا دل منکه هم عطای تو را دید و هم لقای تو راسزای خوبینو بر نیامد از دستمزمانه نیز چه بد می دهد سزای تو رابه ناز و نعمتباغ بخشت هم ندهمکنار سفره ی نان و پنیر و چای تو رابه پایداری آن عشقسربلندم قسمکه سایه ی تو به سر می برد وفای تو را
در قفس
ای برادر عزیز چون تو بسی ستدر جهان هر کسی عزیز کسی ستهوسروزگار خوارم کردروز گارست و هر دمش هوسی ست
عنکبوت زمانه تا چه تنیدکه عقابی شکسته ی مگسی ستبه حساب من و تو هم برسندکه به دیوان ماحسابرسی ست
هر نفسی عشق می کشد ما راهمچنین عاشقیم تا نفسی ستکاروان از روش نخواهد ماندباز راه است و غلغل جرسی ستآستین بر جهانبرافشانمگر به دامان دوست دسترسی ستتشنه ی نغمه های اوست جهانبلبل ما اگرچه در قفسی ستسایه بس کن که دردمند ونژندچون تو در بندروزگار بسی ست
پژواک
دل شکسته ی ما همچو اینه پک استبهای درنشود گم اگرچه در خک استز چک پیرهن یوسف آشکارا شدکه دست و دیده ی پکیزه دامنان پک استنگرکه نقش سپید و سیه رهت نزندکه این دو اسبه ی ایام سخت چالک استقصور عقلکجا و قیاس قامت عشقتو هرقبا که بدوزی به قدر ادرک استسحر به باغ درآ کززبان بلبل مستبگویمت که گریبان گل چراچک استرواست گر بگشاید هزار چشمهی اشکچنین که داس تو بر شاخه های این تک استز دوست آنچه کشیدم سزایدشمن بودفغان ز دوست که در دشمنی چه بی بک استصفای چشمه ی روشن نگاهدار ای دلاگر چه از همه سو تند باد خاشک استصدای توست که بر می زند زسینه ی منکجایی ای که جهان از تو پر ز پژوک استغروب و گوشه ی زندان وبانگ مرغ غریببنال سایه که هنگام شعر غمنک استدل حزینم ازین ناله ینهفته گرفتبیا که وقت صفیری ز پرده ی رک است
عزیز تر از جان
یارا حقوق صحبت یاران نگاه دارباهمرهان وفا کن و پیمان نگاه داردر راه عشق گر برود جان ما چه بکای دل تو آن عزیز تر از جان نگاه دار
محتاج یک کرشمه ام ای مایه ی امیداین عشق را ز آفتت حرمان نگاه دارما با امید صبح وصال تو زنده ایمما را ز هول این شب هجران نگاه دار
مپسند یوسف من اسیر برادرانپروای پیر کلبه ی احزان نگاه داربازمخیال زلف تو ره زد خدای راچشم مرا ز خواب پریشان نگاه دارای دل اگر چهبی سر و سامان تر از تو نیستچون سایه سر رها کن و سامان نگاه دار