-
نفس که مي کشم ، با من نفس مي کشد .قدم که برمي دارم، قدم برمي دارد.اما وقتی که می خوابم ، بيدار می ماند تا خوابهايم را تماشا کند.... او مسئول آن است که خوابهايم را تعبير کند.او فرشته من است، همان موکل مهربان.اشک هايم را قطره قطره می نويسد.دعاهايم را يادداشت می کند. آرزوهايم را اندازه می گيرد و هر شب مساحت قلبم را حساب مي کند و وقتی که مي بيند دلتنگم ، پا در ميانی مي کند و کمی نور از خدا مي گيرد و در دلم مي ريزد،تا دلم کوچک و مچاله نشود.به فرشته ام ميگويم:از اينجا تا آرزوهای من چقدر راه است؟من کی به ته رويلهايم ميرسم؟ميگويم:من از قضا و قدر واهمه دارم.من از تقدير ميترسم.از سرنوشتی که خدا برايم نوشته است.من فصل آينده را بلد نيستم.از صفحه های فردا بيخبرم.ميگويم:کاش قلم دست خودم بود....کاش خودم مينوشتم.....فرشته ام به قلم سوگند مي خورد و آن را به من مي دهد و مي گويد:بنويس.هر چه را که مي خواهی... بنويس که دعاهايت همان سرنوشت توست.تقدير همان است که خودت پيشتر نوشته ای...شب است و از هزار شب بهتر است.فرشته ها پايين آمده اند و تا پگاه درود است و سلام.قلم در دست من است و مي نويسم.مي دانم که تا پيش از طلوع آفتاب تقديرم را خدا به فرشته ها خواهد گفت.
-
قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ لختی در ايستگاه دنيا توقف کرد و پيامبر رو به جهان کرد و گفت: مقصد ما خداست ٬ کيست که با ما سفر کند ؟ کيست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟ کيست که باور کند دنيا ايستگاهی است تنها برای گذشتن ؟
قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند .
از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود . در هر ايستگاه که قطار می ايستاد ٬ کسی کم می شد . قطار می گذشت و سبک می شد . زيرا سبکی قانون راه خداست .
قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ به ايستگاه بهشت رسيد . پيامبر گفت :اينجا بهشت است . مسافران بهشتی پياده شوند . اما اينجا ايستگاه آخرين نيست .
مسافرانی که پياده شدند ٬ بهشتی شدند . اما اندکی ٬ باز هم ماندند ٬ قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند .
آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : دورو بر شما ٬ راز من همين بود . آن که مرا می خواهد ٬ در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد .
و آن هنگام که قطار به ايستگاه آخر رسيد ٬ ديگر نه قطاری بود و نه مسافری.
-
بارش زیادی سنگین بود و سربالایی سخت. دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد. نفس نفس میزد. اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید ، کسی او را نمی دید.دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد.خدا دانه گندم را فوت کرد. مورچه می دانست که نسیم ، نفس خداست.مورچه ، دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت: گاهی یادم می رود که هستی ، کاشکی بیشتر می وزیدی.خدا گفت: همیشه می وزم، نکند دیگر گمم کرده ای!
مورچه گفت: این منم که گم میشوم. بس که کوچکم. بس که ناچیز. بس که خرد . نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.
خدا گفت: اما نقطه سرآغاز هر خطی است.
مورچه زیر دانه گندمش گم شد و گفت : من اما سرآغاز هیچم ، ریزم و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد.
خدا گفت: چشمی که سزاوار دیدن است میبیند. چشمهای من همیشه بیناست.
مورچه این را می دانست. اما شوق گفتگو داشت.شوق ادامه گفتن.
پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودنم را غمی نیست.
خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.
مورچه خندید و دانه گندم از دوشش دوباره افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد.
هیچکس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک، مورچه ای با خدا گرم گفتگو است
-
کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس . با صدايش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست صدايش اعتراضی بود که در گوش زمين می پيچيد.
کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را . کلاغ از کائنات گله داشت.کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازيبايی ها تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی شود . کلاغ غمگينانه گفت : کاش خداوند این لکه سياه را از هستی می زدود و بالهايش را می بست تا ديگر آواز نخواند.
خدا گفت : صدايت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نيست. فرشته ها با صدای تو به وجد می آيند . سياه کوچکم! بخوان ! فرشته ها منتظر هستند. و کلاغ هيچ نگفت .
خدا گفت : سياه چونان مرکب که زيبايی را از آن می نويسند و تو اين چنين زيبايی ات را بنويس و اگر نباشی جهان من چيزی کم دارد. خودت را از آسمانم دريق نکن. و کلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت : بخوان! برای من بخوان. اين منم که دوستت دارم سياهی ات را و خواندنت را.
و کلاغ خواند. اين بار اما عاشقانه ترين آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان زيبا شد
-
كوله پشتياش را برداشت و راه افتاد. رفت كه دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا كولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود.مسافر با خندهاي رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن؛ و درخت زير لب گفت: ولي تلخ تر آن است كه بروي و بي رهاورد برگردي.
كاش ميدانستي آنچه در جستوجوي آني، همينجاست.
مسافر رفت و گفت: يك درخت از راه چه ميداند، پاهايش در گِل است، او هيچگاه لذت جستوجو را نخواهد يافت.
و نشنيد كه درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز كردهام و سفرم را كسي نخواهد ديد؛ جز آن كه بايد.
مسافر رفت و كولهاش سنگين بود.
هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پيچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود، اما غرورش را گم كرده بود. به ابتداي جاده رسيد. جادهاي كه روزي از آن آغاز كرده بود.
درختي هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود. زير سايهاش نشست تا لختي بياسايد. مسافر درخت را به ياد نياورد. اما درخت او را ميشناخت.
درخت گفت: سلام مسافر، در كولهات چه داري، مرا هم میهمان كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، كولهام خالي است و هيچ چيز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري. اما آن روز كه ميرفتي، در كولهات همه چيز داشتي، غرور كمترينش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در كولهات جا براي خدا هست. و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت. دستهاي مسافر از اشراق پر شد و چشمهايش از حيرت درخشيد و گفت: هزار سال رفتم و پيدا نكردم و تو نرفتهاي، اين همه يافتي!
درخت گفت: زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم. و پيمودن خود، دشوارتر از پيمودن جادههاست.
عرفان نظرآهاری
-
پسرك بيآن كه بداند چرا، سنگ در تيركمان كوچكش گذاشت و بيآن كه بداند چرا، گنجشك كوچكي را نشانه رفت. پرنده افتاد، بالهايش شكست و تنش خوني شد. پرنده ميدانست كه خواهد مرد اما...
اما پيش از مردنش مروت كرد و رازي را به پسرك گفت: تا ديگر هرگز هيچ چيزي را نيازارد.
پسرك پرنده را در دستهايش گرفته بود تا شكار تازه خود را تماشا كند. اما پرنده شكار نبود. پرنده پيام بود. پس چشم در چشم پسرك دوخت و گفت: كاش ميدانستي كه زنجير بلندي است زندگي، كه يك حلقهاش درخت است و يك حلقهاش پرنده. يك حلقهاش انسان و يك حلقه سنگريزه. حلقهاي ماه و حلقهاي خورشيد.
و هر حلقه در دل حلقهاي ديگر است. و هر حلقه پارهاي از زنجير؛ و كيست كه در اين حلقه نباشد و چيست كه در اين زنجير نگنجد؟!
و واي اگر شاخهاي را بشكني، خورشيد خواهد گريست. واي اگر سنگريزهاي را نديده بگيري، ماه تب خواهد كرد. واي اگر پرندهاي را بيازاري، انساني خواهد مرد.
زيرا هر حلقه را كه بشكني، زنجير را گسستهاي. و تو امروز زنجير خداوند را پاره كردي.
پرنده اين را گفت و جان داد.
و پسرك آنقدر گريست تا عارف شد.
-
دانه كوچك بود و كسي او را نميديد. سالهاي سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچك بود.دانه دلش ميخواست به چشم بيايد اما نميدانست چگونه. گاهي سوار باد ميشد و از جلوي چشمها ميگذشت...
گاهي خودش را روي زمينه روشن برگها ميانداخت و گاهي فرياد ميزد و ميگفت: من هستم، من اينجا هستم، تماشايم كنيد.
اما هيچكس جز پرندههايي كه قصد خوردنش را داشتند يا حشرههايي كه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه ميكردند، كسي به او توجه نميكرد.
دانه خسته بود از اين زندگي، از اين همه گم بودن و كوچكي خسته بود، يك روز رو به خدا كرد و گفت: نه، اين رسمش نيست. من به چشم هيچ كس نميآيم. كاشكي كمي بزرگتر، كمي بزرگتر مرا ميآفريدي.
خدا گفت: اما عزيز كوچكم! تو بزرگي، بزرگتر از آنچه فكر ميكني. حيف كه هيچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادي. رشد، ماجرايي است كه تو از خودت دريغ كردهاي. راستي يادت باشد تا وقتي كه ميخواهي به چشم بيايي، ديده نميشوي. خودت را از چشمها پنهان كن تا ديده شوي.
دانه كوچك معني حرفهاي خدا را خوب نفهميد اما رفت زير خاك و خودش را پنهان كرد. رفت تا به حرفهاي خدا بيشتر فكر كند.
سالها بعد دانه كوچك سپيداري بلند و باشكوه بود كه هيچ كس نميتوانست نديدهاش بگيرد؛ سپيداري كه به چشم همه ميآمد
-
هيچ كس وسوسهاش نكرد، هيچ كس فريبش نداد، او خودش سيب را از شاخه چيد و گاز زد و نيم خورده دور انداخت.او خودش از بهشت بيرون رفت و وقتي به پشت دروازه بهشت رسيد، ايستاد. انگار ميخواست چيزي بگويد. چيزي اما نگفت. خدا دستش را گرفت و مشتي اختيار به او داد و گفت: برو؛ زيرا كه اشتباه كردي. اما اينجا خانه توست هر وقت كه برگردي؛ و فراموش نكن كه از اشتباه به آمرزش راهي هست.او رفت و شيطان مبهوت نگاهش ميكرد.
شيطان كوچكتر از آن بود كه او را به كاري وادار كند. شيطان موجود بيچارهاي بود كه در كيسهاش جز مشتي گناه چيزي نداشت.
او رفت اما نه مثل شيطان مغرورانه تا گناه كند، او رفت تا كودكانه اشتباه كند.
او به زمين آمد و اشتباه كرد، بارها و بارها. اشتباه كرد مثل فرشته بازيگوشي كه گاهي دري را بياجازه باز ميكند، يا دستش به چيزي ميخورد و آن را مياندازد. فرشتهاي سر به هوا كه گاهي سُر ميخورد، ميافتد و دست و بالش ميشكند.
اشتباههاي كوچك او مثل لباسي نامناسب بود كه گاهي كسي به تن ميكند. اما ما هميشه تنها لباسش را ديديم و هرگز قلبش را نديديم كه زير پيراهنش بود. ما از هر اشتباه او سنگي ساختيم و به سمتش پرت كرديم. سنگهاي ما روحش را خطخطي كرد و ما نفهميديم.
اما يك روز او بيآن كه چيزي بگويد، لباسهاي نامناسبش را از تن درآورد و اشتباههاي كوچكش را دور انداخت و ما ديديم كه او دو بال كوچك نارنجي هم دارد؛ دو بال كوچك كه سالها از ما پنهان كرده بود و پر زد مثل پرندهاي كه به آشيانهاش پر ميگردد.
او به بهشت برگشت و حالا هر صبح وقتي خورشيد طلوع ميكند، صدايش را ميشنوم؛ زيرا او قناري كوچكي است كه روي انگشت خدا آواز ميخواند.
عرفان نظرآهاري
-
گل آفتابگردان رو به نور ميچرخد و آدمي رو به خدا. ما همه آفتابگردانيم. اگر آفتابگردان به خاك خيره شود و به تيرگي، ديگر آفتابگردان نيست. آفتابگردان كاشف معدن صبح است و با سياهي نسبت ندارد.اينها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشايش ميكردم كه خورشيد كوچكي بود در زمين و هر گلبرگش شعلهاي بود و دايرهاي داغ در دلش ميسوخت.آفتابگردان به من گفت: وقتي دهقان بذر آفتابگردان را ميكارد، مطمئن است كه او خورشيد را پيدا خواهد كرد.
آفتابگردان هيچ وقت چيزي را با خورشيد اشتباه نميگيرد؛ اما انسان همه چيز را با خدا اشتباه ميگيرد.
آفتابگردان راهش را بلد است و كارش را ميداند. او جز دوست داشتن آفتاب و فهميدن خورشيد كاري ندارد. او همه زندگياش را وقف نور ميكند، در نور به دنيا ميآيد و در نور ميميرد. نور ميخورد و نور ميزايد.
دلخوشي آفتابگردان تنها آفتاب است. آفتابگردان با آفتاب آميخته است و انسان با خدا. بدون آفتاب، آفتابگردان ميميرد؛ بدون خدا، انسان.
آفتابگردان گفت: روزي كه آفتابگردان به آفتاب بپيوندد، ديگر آفتابگرداني نخواهد ماند و روزي كه تو به خدا برسي، ديگر «تويي» نميماند. و گفت من فاصلههايم را با نور پر ميكنم، تو فاصلهها را چگونه پُر ميكني؟ آفتابگردان اين را گفت و خاموش شد. گفتوگوي من و آفتابگردان ناتمام ماند. زيرا كه او در آفتاب غرق شده بود.
جلو رفتم بوييدمش، بوي خورشيد ميداد. تب داشت و عاشق بود. خداحافظي كردم، داشتم ميرفتم كه نسيمي رد شد و گفت: نام آفتابگردان همه را به ياد آفتاب مياندازد، نام انسان آيا كسي را به ياد خدا خواهد انداخت؟
آن وقت بود كه شرمنده از خدا رو به آفتاب گريستم...
عرفان نظرآهاري
-
دنیا که شروع شد، زنجیر نداشت، خدا دنیای بی زنجیر آفرید.آدم بود که زنجیر را ساخت. شیطان کمکش کرد.
دل، زنجیر شد. عشق، زنجیر شد.دنیا پر از زنجیر شد. و آدمها همه دیوانه زنجیری.
دنیا که شروع شد، زنجیر نداشت، خدا دنیای بی زنجیر آفرید.آدم بود که زنجیر را ساخت. شیطان کمکش کرد. دل، زنجیر شد. عشق، زنجیر شد.دنیا پر از زنجیر شد. و آدمها همه دیوانه زنجیری....
خدا دنیای بی زنجیر می خواست، نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است.
امتحان آدم همین جا بود. دستهای شیطان از زنجیر پر بود.
خدا گفت : زنجیره ات را پاره کن. شاید نام زنجیر تو عشق است.
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند. مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت . شیطان آدم را در زنجیر می خواست.
لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست . لیلی می دانست خدا چه می خواهد.
لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند.
لیلی زنجیر نبود . لیلی نمی خواست زنجیر باشد.
لیلی ماند؛ زیرا لیلی نام دیگر آزادی ست.
عرفان نظر آهاری