-
ای رود آرام
ای رود آرام که در کنار من آواز می خوانی
از کجا به این بستر رسیدی و عزیمت به کجا داری ؟
سهم من از تو چه بود ، بی توقفی در کنارت
کفی آب نوشیدن ، یا موی خود را در ایینه ات شانه زدن ؟
ایا قایقی نیست
برای بازگشت به آن لحظه ی رود که از آن نوشیدم
و اینک ساعت ها از من پیش افتاده است ؟
ایا تو همان رودی
ای رود آرام که می خوانی آواز در کنار من ؟
-
یک لظحه شامگاه
یک لحظه شامگاه به زیبایی تو بود
جذاب بود و آرام
آرام می گذشت
مدهوش عطرهای نهانش
زیبایی برهنه ی شب رازپوش بود
حتی به ما نگفت که آزادی
ترجیح بر اسارت دارد
یا خیر
شب سرگذشت ما را
از پیش چشم می گذرانید
ما نیز می گذشتیم
زنجیرهای ثانیه بر خواب های ما
و قیچی طلایی
در خاوران مهیا می شد
صبحی که می رسید به تنهایی تو بود
-
آهو
این عینک سیاهت را بردار دلبرم
این جا کسی تو را نمی شناسد
هر شب شب تولد توست
و چشم روشنی هیجان است
در چشم های ما
از ژرفنای اینه ی روبه رو
خورشید کوچکی را انتخاب کن
و حلقه کن به انگشتت
یا نیمتاج روی موی سیاهت
فرقی نمی کند ، در هر حال
این جا تو را با نام مستعار شناسایی کردند
نامی شبیه معشوق
لطفا
آهوی خسته را که به این کافه سرکشید
و پوزه روی ساق تو می ساید
با پنجه ی لطیف نوازش کن
-
سیاه و صورتی
با آن که سیاه می پوشی
چیزی از جنس گل زنبق در طبیعت توست
پرورده ی کوهستانی ، از تیره ی کولی ها
آن خانم طناز که از بولوارها می گذرد
اهل کجاست ؟
این کوزه ی آب را چه دستی بر دوش تو گذاشت ؟
این نقش کف پای برهنه
پیش آبشخور آهو
با پاشنه بلند صورتی
همرنگ گل دامنه ها
چه نسبتی دارد ؟
-
زمستان برای عشق
دو تکه رخت ریخته بر صندلی
یادآور برهنگی توست
سوراخ جا بخاری که به روی زمستان بستی
شاید بهار اینده
راه عروج ماست
تا نیلگونه ها
گر قصه ی قدیمی یادت باشد
این رختخواب قالیچه ی سلیمان خواهد شد
آن جا اگر بخواهم که در برت گیرم
لازم نکرده دست بسایم به جسم تو
فصلی مقدر است زمستان برای عشق
چون در بهار بذر زمستان شکفتنی است
ای طوقه های بازیچه
ای اسب های چوبی
ای یشه های گمشده ی عطر
آن جا که ژاله یاد گل سرخ را
بیدار می کند
جای سؤال نیست
وقتی که هر مراسم تدفین
تکثیر خستگی است
ما معنی زمانه ی بی عشق را
همراه عاشقان که گذشتند
با پرسشی جدید
تغییر می دهیم
مثل ظهور دخترک چارقد گلی
با روح ژاله وارش
با کفش های چرخدارش
آن سوی شاهراه
بستر همان و بوسه همان است
با چند تکه ی رخت ریخته بر صندلی
دو جام نیمه پر
ته شمع نیمه جان
رؤیای بامداد زمستان
بیداری لطیف
آن سوی جاودانگی نیز
یک روز هست
یک روز شاد و کوتاه
-
ماه گرفتگی
مرد قبیه های گمشده در تاریخ
ماه سیاه نگاهت را می پرستد
هنگام ماه گرفتگی یا باران
با شوق بازدیدن خود ، در برق مردمک هایت
دست دعا می افرازد
حککی و طلسماتش را
با تاری از مژه های ایزد بانو
تصویر کرده است
او رشته ی نظر قربانی را
تقدیم می کند به جهان برین
تا ماه بر فراز پرستندگان باقی بماند
این بانوی رسیده ی بسیار باشکوه
که انگار
با ماه رابطه ای ندارد
تجسم زمینی اوست
که با سبوی سنگی برای قبیله آب می آورد
از چشمه یژالیزیانا
دعا
این جا عجیب تاریک است
یک قطره روشنایی بفرست
زندان انزوای مرا بشکن
پروانه ی رهایی بفرست
تا پیش از آن که غرق شوم
یک لحظه آشنایی بفرست
انگار ربط ما ازلی است
لطفا کمی خدایی بفرست
ایین
ایین ما ستایش باران است
باران ، رفیق ژاله و شبنم
پیش از طلوع فجر ، افول عصر
از باغ ها غبار می شوید
گل های دوستان را سیراب می کند
ایین ما ستایش باران
و ارتباط بین سه واژه
مرهون اتفات ، یا لطف مشترک
تجلیل زندگانی انسان است
میعاد
همواره با مهر میعادی داشته ام
با خشم ، با امید ، با رؤیا
از یک تصادف خجسته فرایادی داشته ام
در میهن ژالیزیانا
در اوج ظهر بامدادی داشته ام
-
در شب گندم گون
عشقی که خواستی بچشانی به من
ایا همین صراحی زهرست ؟
این لطف بی ریای شماست
من هم به آن چه لطف کنی شکرم
اینک نسیم از بن زلف تو می وزد
از عطر شیشه مخمور
و چشم های تو
همرنگ زهر ، زیبا ، با حسن نیمرنگ
در بوسه های تو مزه ی اخلاص
از مایه ی خلاص شدن
انگشت ها
انگشت های گرم پرستاری
که از سر ترحم
بیمار را خلاص کند
و پیکرت
تنگ بلور در شب گندم گون
شاید به اشتباه به من زهر می دهی
شاید جز این دوای کهن
چیزی به خاطرت نیست
شاید که عشق را
با پرسش چهارجوابی شناختی
جایی که آشیانه ی عشاق
شکل اتاق تمشیت بازپرس شد
پس آن امید دیدار
معنای تا قیامت داشت
یه شیشه ی کبود
همان جام وصل بود
با این همه ، بدون تلافی
قلب یتیم توست که می سوزد
قلبی شبیه مجمر آتش
رخساره ی مرا گلگونه می زند
حتی برای مرگ
جبران زردرویی در کوی عاشقان
-
چه آسمانی
از تو و بالش که با چراغ لیموها روشن می شدید
کدام یک به سفر رفت؟
دماغه ی ملافه در این آسمان
سفینه های جاذبه را گم کرد
چه آسمانی ! پروازهای منحنی شوق
کلاغی از دیبا
چتری از طلا
قطار که بگذرد از بوته زار خیس
فرو رود بالش
به شکل خفتن تو
پس این قرار قدیمی را به هم بزنیم
ملافه و بالش را در گنجه ها بگذاریم
سلام بر تن تو
هنوز پاییز ، با سرانگشت ، بوسه می فرستند
به پوست دختران زمین
به زلف های چتری زرین
که بین پیچه و پیشانی می رقصند
فرودگاه کجاست
در آسمان این بستر
رواق های تصادف
با پله های نقره و عاج
که هر چه می روم پایین
نمی رسم به زمین ؟
کدام یک به سفر رفت
کدام باد به رقص آورد
طلای ابریشمین و
آبنوس کرپ دوشین را ؟
-
اتفاق
قلب مرا گرم می کند این اجاق
می خوانم زیر ستون های اتفاق
ژاله چو بارید بر دلم
بستر سردم اجاق شد
از گذر ابر خوشگلم
باغ پر از اتفاق شد
یار برون آمد از خیال
وصل رقیب فراق شد
ژاله پر از زندگی
خانه پر از اتفاق
بوسه پر ازسرخ گل
دیده پر از چلچراغ
دورترین یادبود
گرم ترین اشتیاق
صبح که از خواب می پرم
دست به جای تو می کشم
از عمق سپهر سراب من
افتاده چو اشکی در رختخواب من
بستر سردم بهار می شود
خانه پر از انتظار می شود
روز به مغرب رسید
بر سر رود کبود
چشم به شب دوختم
یار در آن سوی رود
رود که پهنا گرفت
گویی هرگز نبود
تو رنگ شرابی به دور دست
من رنگ خیالم ، نخورده ست
-
دم به دم
من در نفس تو رمزها یافته ام
من با نفس تو زندگی ساخته ام
من در نفس تو یافتم مکیده ای
با خون ترانه ی تو در رگ هایم
درخشک ترین کویر بی باران
من در نفس تو خرم آبادم
وقتی دو کبوتر حرم را دیدم
در قرمزی نوک هاشان می شکفند
پنهان کردم در نفس تو گنج هایم را
در ژرف ترین خواب تو اسرارم را
پنهان ز تو ، آهسته امانت دادم
من در نفس تو رود را پوییدم
بازیچه ی موج
از راه تنفس دهان با تو
از غرق شدن به زندگی برگشت
هر بازدم تو روح رؤیای من است
مهرابه ی آتشکده در بوسه ی تو
من آتش را به بوسه برگرداندم
خکستر بوسه را به آهی کوتاه
تا با نفس تو مشتبه گردد
در راسته ی عطر فروشان ، امشب
در بین هزار شیشه ی مشک و گلاب
می پرسم
دستمال عطر آگینی از نفس او چند ؟