-
گرهبند خون
قامتت
درداربست شعرم نمی گنجد
نمی نشیند
آرام نمی نشیند تا
طرحی برآورم
شایای ماندگاری و تاریخ
کدامین خارای آتش زنه
خرد کنم
خمیر کنم و
در کوره دماوندی روشن
بگدازم
تا پولادت را بپردازم ؟
من چگونه مهربانی و خشم را
با هم آورم ؟
من چگونه تیغ بر آفتاب بر کشم ؟
آری چگونه
شطی از سوسوی ستارگان جاری کنم ؟
آخر
من امید را چگونه سپیده وار
در قلب این شب ظلمانی بنشانم ؟
من چگونه
چشمان تو را حک کنم ؟
بگذار خاموشانه بنشینم
صبورانه در کمین
و ایند و روند امواج را
بنگرم
باشد که موج ماهیی یگانه
در دام من افتد و از آن
نقشی
از خستگی ناپذیر خاطرت
بنگارم
ای رود ستیزنده
ای جویا
ای شتابگر اندکی بهل
تا زمانه در خود
جوانی خویش را بیاراید
بمان
تا همسر مسافر
سرخ گل اندوهگینش را
با تو
به شادابی برساند
بمان تا فرزند
پا به پای تو به دریا رسد
بمان تا چون منی
بتواند
حکمت دگرگونی آتش را
بر آب بنویسد
نمی گنجی
نمی نشینی
نمی مانی اما ای آزاد
و من
یادت را
بر بوم خون بفت دلم
با عطر عصر آهن و بیداد
به رنگ ناشکننده فلز رنج
یادی
چون حریر صبح فروردین
و قامت توفان
و هلهله های هزاران هزاری دستمالها و چشم ها
و رضامندی چهره شالیکاری
بر فراز پشته
که شیر و عسل می نوشد
نانت را با ما
به دو نیم کردی و نامت را
گرهبند ابروی ما
اینک ای جوانی سالخورده
شراب جاودانه باش
در کام یاران
-
شقایق
فریاد سرخ فام بهارانم
سرکش
گرهای قلب خک
گیرانده شب چراغ پریشانم
فریاد سرخ فام بهارانم
برخاسته ز سنگ
با من مگو ز حادثه می دانم
آری که دیر نمی مانم
اما به هر بهار سرودم را
چون رد خون آهوی مجروح
بر هر ستیغ سهم می افشانم
آنگاه عطر تلخ جوانم را
با بال بادهای مهاجم
تا ذهن دشتهای گمشده می رانم
-
نام و سیما
این روزها شهید
نامی یگانه نیست نام خاص
نامی است عام
نامی است مانند نامها که به خود می نهند عوام
نام برادران تو و خواهران من
نامی ز شاهنامه امامان
حتی پیمبران
سیمای این شهیدان
چون نقش سکه نیست
از پرده های فاخر نقاشی
می لغزد
از آب و رنگ و روغن
می گریزد
و طرح صادقانه این چهره را فقط
بر سنگفرش خون
آری نوار خون می ریزد
سیما
-
دفتر شعر خــانــگـــــــــــی
1 . بر تخت عمل زبده جراحان قلبم را جراحی کردند به تیغ
دشمنم بودند یا دوست بماند به کنار
تیغ می هشتند در قلب من و با خونم
علم را رونق بی فایده می بخشیدند
قلب من از گزش تیغ به هم می پیچید
و دل من می شد دست به دست
من به هر سو که نگه می کردم می دیدم
روی مهتابی ها ایوانها
با چه حرص و ولعی قلبم را
می جویدند برادرهایم
وز ته حنجره پاره و خونینم دشمن می خواند
غزلی در ره بیداد برای عشاق
و منش تحسین می کردم با گوشه چشم
این صدا ها نه صدای من بود
و نه چندان دور از آوازم
و من سرگردان
در به در در پی آن نغمه سرا بلبلب پر ریخته می گردیدم
پرسشی چون مرغی سرکنده
می زند پر پر در برزن و کوی
ولی این جا همه از حرف زدن می ترسند
هر کسی می ترسد
نه که نان نامش را یک سره از روی زین پک کند
و شگفتا که در این شام بلند
که سراپرده شب را به گچ اندود نمایند چو روز
هر که حتی از خود می ترسد
و چنین است که هر نیمه شب اینه ها می شکنند
قلب من می گیرد
قلب من می گیرد
روز بیداری گلهای به غم خفته ما در گلدان
روز برخاستن بانگ از بام
روز آغوش گشودن های پنجره ها
روز رنگین شدن پوشش ها
خون آن چلچله پیک بهار
بر در و پیکر این شهر شتک زد بی گاه
دل من چون مرغی در قفسی تنگی کرد
چه کسی باید زین پس لب ایوان شما
لانه ای از گل و خاشک کند
تا بدانید بهار آمده است ؟
همه خرسند بدانیم که آبی برسانیم به مرغان قفس
غافل از آن که همه سینه سپیدان بهار
خال گلگون بر قلب
مرگ را مهمانی پیش رسند
قلب من در ورق تقویمی می چکد و می خشکد
من چه کردم به شما
جز که این سرخ گلابی را با مهر شما کندم
و سپردم به شما
تا که دندانهاتان را گه افشردن در پیکر آن
به سفیدی همچون برف کند ؟
چه کنم گر که مرا باغ گلابی های قرمز نیست ؟
شادی ای میوه نوبر در شهر
محنت ای میوه ارزان گشته
من تهی دستم بهر چه به بازار ایم؟
سایه ای می اید
سایه ای می گذرد
سایه ها گرد سرم پچ پچه کنمی چرخند
می کند خون ز یکی حفره قلبم سرریز
سایه ها آواز غمزده ای می خوانند
تو هم ای شعر مدد گر نکنی
بند از این بانگ عصبسز کجا بگشایم ؟
وین همه ایمان را
که نمی گنجد درمذهب این بی مهران
با چه اندیشه آرامی بخشی بنشانم در خویش؟
آه بوددایی هم نیستم آخر کهشبی
بالی از آتش بر شانه خود نصب کنم
و به سیمایی سنگی بی درد
در پی لبخندی جاویدان
رستگارانه از این غمکده پروازکنم
عشق هامان کوچک
کینه هامان اندک
دست هامان مومی
قلب هامان کوکی
من در این شهر عروسک به چه کس روی کنم ؟
پای گهواره خالی همه مان
مادرانی شده ایم
که یکی یک دانه
طفل اندیشه خود را شب و روز
جامه جشن عروسی به عبث می پوشیم
دست ها در کار است
و خموشانه بر گردنه های قلبم
چرخ ارابه سنگین زمان می گذرد
کارد می برد
پنس می گیرد
نبض ها می جهد از تندی خون
دست ها درکار است
دست از دوستی و پرچم و پیغام تهی است
دست بر کاغذ کج می رود و می اید
دست دستانت را می بندد
دست با تجربه در قلب تو می کارد تیغ
دست در پیرهن زیر زنان می پوید
دست النگوی طلا می جوید
دست عشرت طلب و هر جایی است
دست من با سردی دست مرا می گیرد
وین نه من تنها هستم به چنین تنهایی
گل یخ نیز ندیده است بهاری را در پیرامون
می خلد سردی تیغی در من
مرگ را اینه می گیرد قلبم بی ترس
زندگی را می پوید چو گلی خشکیده
مرگ را دیدم در گورستان پیر و دو تا
و به راهی دیگر
زندگی را دیدم با سبد گل های پژمرده
که نمی داند پشیزی پی یک دسته گلش رهگذری
وز بر هر دو گذشتم خاموش
و رها کردم از بام بلند
بادبادک ها را
که به دنباله رقصنده شان در ره باد
حلقه حسرت من بود که آویخته بود
قلب من گلدان سرخ بلور
و در آن دستانی
که برای زدن پیوندی شاخ گلی می جویند
عشق امروزه کجا می پلکد ؟
با که دارد بر خورد ؟
چه کلامی دل او را به تپش می آرد ؟
دور از آن خانه رویایی شعر و تصنیف
و نمایش های بیهوده
راستی عشق کجا مسکن دارد درشهر ؟
ناشناسی به در قلبم سر می کبود
می خراشد ناخن
بانگ بر می دارد
تا نکندم ازجا گل میخ قلبت را
این در کهنه به رویم بگشا مهمانم
زندگی بی من و تو تازه نفس می گذرد می دانی ؟
تپه چون طالبی کال برش می گیرد
راه ها رشدکنان ریشه به هر دهکده می افشانند
آهن از سنگ برون می اید جنگل وار
خانه ها می رویند از کف دست خالی
بزم دانایی ها را امروز
بحر پیمانه بی مقدار است
اوج انسان را بر عرش خدا
پله می گردد ماه
کوره ها می تابند
شعله ها می پیچند
و به هر جان کندن بد یا خوب
نان سر سفره ما هر دو فراهم شده است
در چنین مهمانی
که کسی را با ما کاری نیست
و ندارد چشمی برقی از دیدن ما
از چه دعوت شده ایم ؟
شربتی نوش کنیم ؟
یا که سیگاری دود ؟
هر که سرگرم رسانیدن فرمانی هست
خیل مطرب هاهم حتی بر شادی ما مامورند
این جهان تنگ است بهر من و تو ؟
یا که چشم و دل ما تنگی دارد به جهان ؟
فرصتی نیست در این هنگامه
که پذیرای پسند کج ما باشد کس
یا رسیاندین فرمانی را گامی پیش
یا که در کوچه تنهایی ها پرسه زدن
من به خود می گویم
آٍمانها ی رفاقت ابری است
اختر راهنما پنهان است
با چه ره جویم این جا من در روی زمین ؟
جز به دستانم ؟ این راست و چپ ؟
زورقی هستم بی پیوندی با ساحل
و به دریایی وحشی درگیر
بایدم راه به پاروهای خویش برید
به سوی کودکی ام می تابد قلبم هم چون گل سرخ
که تماشا را در اینه گون آب زلال
سر فرو می آرد
یاد دارم به یکی روز لب نهر کرج
که پلش از سیلی پیچان ویران شده بود
پیرمردی مردم را همه از خرد و بزرگ
حمل می کرد ز سویی به دگر سو بر پشت
هر کسی از راهی آمده بود
و به راه دلخواهش می رفت
مبدا و مقصد مردم را او کار نداشت
پیر مرد آن جا پل بود و یک پول سیاه
قلب من می کند از شط عروقم امداد
قلب من گسترشی می گیرد
قلب من اینک بندر گاهی است
که در آن شادی و غم زورق سرگردانند
من بر این راه که پایانش مه پوشیده است
و پل پشت سرم را سیلی پیچان ویران کرده است
و در این شب که بلند است صدای دشمن
و صداهای بلند
رونقی دارد در خاموشی
تا نگه دارم ایمانم را
و نترسم از تنهایی ها
تا مرا وهم بیابان نکشد در ظلمات
تا که شاید به جوابی برسم
می دهم بانگ دلم را پرواز
غزلی می خوانم در عشاق
هر که هستم من و هر جا بروم
گر به پاییز بیندیشم یا دانه روینده جو
گر پدر باشم یا مردی تنها در خویش
باز بر تخت عمل
زبده جراحان بی رحم و عبوس
تا ببخشند به علم
رونق و وسعت بی سابفه ای
بی سوالی از من
می شکافند مرا سینه به تیغ
و برون می آرند از بدنم
سهم فردای برادرهایم خورشیدی خون آلود
-
2 . زمین کال
این نکته نغز گفت به ره پیر روستا
چون تلخ و تیره دید رفیق مرا ز من
هر گاو گاه شخم چون کال ایدش زمین
بی راه می زند
همراه خویش را
با شاخ های کین
-
2 . با برافروختن کبریتی
همه جا صحبت اوست
وین غم انگیز که او
زیر چشم همه چون اشک درشتی تنهاست
سخت تنها چو امید
که نمی بیند دل ها را دیگر با خویش
در خیابان و در خانه و در جان تنها
در نوشتن تنها
و در اندیشیدن
بعد از آن شب که چراغش را توفان بشکست
همچو ماری که ستون فقراتش را بیل
ماند از راه و دریغ
هر چه با ماندن او از ره ماند
یاد در جانش زهر
مزه در کامش گس
جاده ها درچشمش بن بسته
آسمان سنگی یک پارچه کور
در دلش گر طلب چیزی هست
دست او چیزی دیگر جوید
پای نافرمانش راهی دیگر پوید
متلاشی در خویش
و پرکنده نگاه همگان جمع در او
گر چو خکستر پخشی است به راه
گنج آتش در اوست
نان از او آب از اوست
برکت خانه از اوست
همه روشنی بال فرو برده در اوست
پیش پا را نتوان دید جهان تاریک است
ای برادر که از این کوچه دل تنگ گذر داری تند
به درنگی به بر افروختن کبریتی
می شناسی او را
از شباهت هایش
از نگاهش که غروب همه عالم در اوست
از لب خونینش
وز انگشتان ملتمسش
که به قاپیدن پروانه یک شعله درنگ آورده است
دست بر دامنت او را مددی باید کرد
ای برادر به برافروختن کبریتی
-
3. رشد
ما را سر گلیم نشاندند وز ابتدا
گفتند پا درازتر از آن مبادتان
آن روز این گلیم
بر ما چو باغ بود
بر ما چو بیشه بود
بر ما زمین بی بدلی بود کاندر آن
کاخ شگفت خردی ما سر کشیده بود
آری بر این سیاه گلیمی که یک زمان
آن را به نام بخت به ما هدیه کرده اند
ما شاد بوده ایم
در جست و خیز و بازی خود تا کناره ها
آزاد بوده ایم
بیرون از این گلیم کسان گرم کار خویش
وندر میانه ما
غافل ز هست و نیست
سر گرم پای کوبی و فریاد بوده ایم
اینک براین گلیم
ما کودکان غافل دیروزه نیستیم
برما بسی زمان
هر چند بی شتاب و دل آزار رفته است
آری بر این گلیم
ما رشد کرده ایم
ما قد کشیده ایم
ما ریشه برده ایم به خک سیاه و سخت
وین بخت جامه بر تن ما کوته آمده است
اینک شما کسان
خیزید چاره را
تا نشکنیم زیر قدم باغ فرشتان
بر راه ما گلیم زمان را بگسترید
-
4 . سازندگی
دست ها چنگک چفت افتاده بر ابزار
بازوان مفتولی تابیده
و بدن ها ز عرق مفرغ شبنم خورده
هفتمین مرتبه خانه رویارو را
در دل پنجره ام می سازند
از سر صبح بلند است صداهای کلنگ
و سقوط آهن بر آهن
و فرود آمدن آجرها
و کمی دیرتر آواز کسی از سر بام
این سحر خیز تران از دم صبح
با چنین شور و خروش
می برند از سر من خواب ولی
کم کمک کاخ بلندی را می پردازند
-
دستهای ما
شاخه های کشیده در پناه هم
لانه پرنده ای است
دستهای ما
در مسیر بازوان بی قرار ما
جویبار زنده ای است
دستهای ما
رهروان سرخوشند
دست ما به عشق ما گواست
دستهای ما
کلید قلب های ماست
-
ژاله بر سنگ افتاد چون شد ؟
ژاله خون شد
خون چه شد ؟ خون چه شد ؟
خون جنون شد
ژاله خون کن
خون جنون کن
سلطنت زین جنون واژگون کن
ژاله بر گل نشان ؛ گل پران کن
بر شهیدان زمین گلستان کن
نام گمنام ها جاودان کن
تا به صبح آید این شام تیره
در شب تیره آتشفشان کن .. /.