-
چند سال پيش در يك روز گرم تابستاني در جنوب فلوريدا، پسر كوچكي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده كنان داخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از پنجره كلبه نگاهش مي كرد و از شادي كودكش لذت مي برد.
مادر ناگهان تمساحي را ديد كه به سوي فرزندش شنا مي كند، مادر وحشت زده به طرف درياچه دويد و با فرياد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.
تمساح با يك چرخش پاهاي كودك را گرفت تا زير آب بكشد.
مادر از راه رسيد و از روي اسكله بازوي پسرش را گرفت.
تمساح با قدرت مي كشيد ولي عشق مادر به كودكش آن قدر زياد بود كه نمي گذاشت او بچه را رها كند. كشاورزي كه در حال عبور از آن حوالي بود، صداي فريادهاي مادر را شنيد، به طرف آن ها دويد و با چنگك محكم بر سر تمساح زد و او را كشت.
پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي نسبي بيابد. پاهايش با آرواره ها تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخن هاي مادرش مانده بود.
خبرنگاري كه با كودك مصاحبه مي كرد از او خواست تا جاي زخم هايش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را كنار زد و با ناراحتي زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت: «اين زخم ها را دوست دارم؛ اينها خراش هاي عشق مادرم هستند.»
-
مریدان شیخ ابوسعید ابی الخیر عارف و شاعر بزرگ از وی خواهان کرامات اعجازانگیز ظاهری بودند . روزی به وی گفتند : " ای شیخ ! فلان مرد بر روی آب راه می رود بی آنکه غرق شود ! "
شیخ گفت : " کار ساده ای است چرا که وزغ نیز چنین می کند ! "
باز گفتند : " کسی را سراغ داریم که در هوا پرواز می کند ! "
شیخ گفت : " این نیز کار ساده ای است چرا که مگس و پشه هم چنین می کنند ! "
یکی دیگر از مریدان صدا کرد که : " ای شیخ و ای مراد ! من کسی را می شناسم که در یک چشم بر هم زدن از شهری به شهری می رود ! "
شیخ ابوسعید تبسمی کرد و گفت : " این کار از کارهای دیگر آسانتر است چرا که شیطان نیز در یک چشم به هم زدن از مشرق به مغرب می رود . چنین اموری را هیچ ارزشی نیست "
آنگاه بپا خواست و به طوری که همگان بشنوند گفت : " مرد آن بود که در میان همنوعان بنشیند و برخیزد و بخوابد و بخورد و در میان بازار بین همنوعان داد و ستد کند . با مردم معاشرت نماید و یک لحظه هم دل از یاد خدا غافل نسازد "
-
موسي (ع) مامور شد به بني اسرائيل بگويد كه بهترين فرد را از ميان خود برگزينند و آن بهترين ، بدترين را انتخاب كند . اين شخص بر گزيده يكي را كه فاسق و فاجر بود پيدا كرد اما دچار ترديد شد كه ظاهر قضيه چنين باشد و به ظاهر حكم نبايد كرد ، و سرانجام خود را به عنوان ((بدترين)) معرفي كرد و اين تواضع و فروتني ، وي را به مقام ((برترين)) رسانيد
-
دلاك شوخ (چرك) بر بازوي شيخ جمع ميكرد و در اين ميان از وي پرسيد كه جوانمردي چيست؟ شيخ بي درنگ جواب داد: ((آنكه شوخ مرد به روي مرد نياوري
-
روزی شیخ شبی در بازار بغداد و بر دکان قصابی گذشت . بر گوشت نگاه کرد . گوشت فربه نیکو بود . قصاب آواز داد که گوشت ببر ! .
شیخ گفت که درهم نیست . قصاب گفت : مهلت می دهم .
شیخ تاملی کرد و گریان شد . گفت : " ای نفس ! بیگانه مهلت می دهد و تو نمی دهی
-
وقتی جولاهه ای (بافنده ) به وزارت رسیده بود.هر روز بامداد برخاستی و کلید برداشتی و در خانه باز کردی و تنها در آنجا شدی و ساعتی در آنجا بودی.پس برون آمدی و به نزدیک امیر رفتی .امیر را خبر دادند که او را چه میکند؟امیر را خاطر به آن شد تا در آن خانه به چیست.روزی ناگاه از پس وزیر به آن خانه در شد.** گوی (گودال) دید در آن خانه چنان که جولاهگان را باشد.وزیر را دید پای بدان گو فرو کرده.امیر او را گفت که این چیست؟وزیر گفت یا امیر،این همه دولت که مرا هست همه از امیر است.ما ایتدای خویش فراموش نکردیم که ما این بودیم.هر روز خود را از خود یاد دهم تا خود به غلط نیفتم.امـــــــیر انگشتری را از انگشت بیرون کرد و گفت بگیر و در انگشت کن.تا اکنون وزیر بودی،اکنون امیری!
-
خواجه عبدالکریم که خادم خاص شیخ ابوسعید ابوالخیر بود گفت : روزی درویشی مرا نشانده بود تا از حکایت های شیخ برای او بنویسم . کسی بیامد و گفت تو را شیخ ابوسعید می خواند . برفتم . چون پیش شیخ رسیدم گفت : چه کار می کردی ؟
گفتم : درویشی حکایت چند خواست از آن شیخ می نوشتم .
شیخ ابوسعید ابوالخیر گفت : یا عبدالکریم حکایت نویس مباش . چنان باش که از تو حکایت نویسند
-
نقل است که يک روز ذوالنون مصری را ديدند که می گريست . گفتند :سبب چيست گريه را ؟
گفت :دوش در سجده چشم من در خواب شد ، خداوند را ديدم . گفت :يا ابا الفيض!خلق را بيافريدم ، بر ده جزو شدند . دنيا را بر ايشان عرضه کردم ، و نه جزو آن ده جزو روی به دنيا نهادند . يک جزو ماند آن يک جزو نيز بر ده جزو شدند . بهشت را بر ايشان عرضه کردم ، نه جزو روی به بهشت نهادند . يک جزو بماند ، آن يک جزو نيز ده جزو شدند ، دوزخ پيش ايشان نهادم ، همه برميدند ، و پراگنده شدند از بيم دوزخ . پس يک جزو ماند که نه به دنيا فريفته شدند و نه به بهشت ميل کردند ، و نه از دوزخ بترسيدند .
گفتم :بندگان من ! دنيا نگاه نکرديت ، و به بهشت ميل نکرديت ، و از دوزخ نترسيديت . چه می طلبيد ؟
همه سر برآوردند و گفتند :انت تعلم مانريد . يعنی تو می دانی که ما چه می خواهيم
-
ذوالنون گبری را ديد دامن در سرافگنده و از صحرای برف می رفت و ازرن می پاشيد . گفت :ای دهقان ! چه دانه می پاشی ؟
گفت :مرغکان چينه نيابند . دانه می پاشم تا اين تخم به برآيد و خدای رحمت کند.
گفت :دانه ای که بيگانه پاشد - از گبری- نپذيرد .
گفت :اگر نپذيرد ، بيند آنچه می کنم .
گفت : بيند .
گفت :مرا اين بس باشد .
-
یکی را دوستی بود که عمل دیوان کردی. مدتی اتفاق ملاقات نیفتاد. کسی گفت: فلان را دیر شد که ندیدی. گفت: من او را نخواهم که ببینم. قضا را یکی از کسان او حاضربود. گفت: چه خطا کرده است که ملولی از دیدن او؟ گفت: هیچ ملالی نیست اما دوستان دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشند و مرا راحت خویش در رنج او نباشد.