سسلام.
در این شب سیاه غم آلود
من هستم و سکوت غم انگیزی
وز این سیاه چال , نصیبم نیست
جز وای وای شوم شباویزی
Printable View
سسلام.
در این شب سیاه غم آلود
من هستم و سکوت غم انگیزی
وز این سیاه چال , نصیبم نیست
جز وای وای شوم شباویزی
يا رب اين نوگل خندان كه سپردي به منش
مي سپارم به تو از چشم حسود چمنش
شاخه ها پژمرده است
سنگ ها افسرده است
رود می نالد
جغد می خواند
غم بیامیخته با رنگ غروب
می تراود ز لبم قصه ی سرد
دلم اقسرده در این تنگ غروب.
بدون این که حس کنم.
غرقم کرد و غرقش شدم.
و تنها تر از همیشه ردپای او را فریاد کشیدم.
تا های نفس های او،
و فقط خدا بود که صدایم را شنید.
او رفت. ...
رفت و خنده های سرخوشیم را با خود برد.
و دیگر آسمان هم لبخند نزد.
رفت و خنده هایش را که تنفس زندگی بود،
به نشانی کوچه های متروک اندوه پُست نکرد.
من ماندم و جای خالی یک صدا، یک نگاه،
یک بودن و دیگر هیچ. ...
چه شد شاعر که در باغم گلی نمی روید
به آهنگ قدم هایم کسی شعری نمی گوید
چه بیهوده گل آلوده که باران هم نمی شوید
ببین حتی گل شب بو شب ما را نمی بوید
هنوز از تو در این میدان صمیمی تر نمی بینم
از این تنها درخت شب کسی را سر نمی بینم.
من مانده ام با دنیایی از واژه ها،
واژه هایی که از درون بی معنی شده اند،
پلاسیده اند.
واژه هایی که هر لحظه راه نفس کشیدن را بند می آورند.
آه! که این لاک پشت، کور زندگیم،
چه کُند می رود!
از دور صدای آشنای دوست می آید که:
« اگر او رفت!
اما....
خدا هست در همین نزدیکی،
نزدیک تمام، های نفس های تو
زندگی هنوز جریان دارد به زیبایی
لبخند یک کودک،
یک عشق ...»
قيچي يه كم امون بده ! حرف حساب پيش منه
سنگ به كسي گوش نمي ده ، هميشه نعره مي زنه
قيچي يه كم امون بده ! تنها براي يك نقس
رفتن من باختن توست ، سنگ مي مونه ، همين و بس
زندگي مثل بازي كاغذ و سنگ و قيچيه
هيشكي خبردار نمي شه برنده ي بازي كيه
قيچي اگه امون بده ، برنده كاغذ نه سنگ
سنگ اگه يكه تاز بشه ، بازي مي شه ميدون جنگ
آقا يكي به ما بگه اين مشاعره است يا اينكه هر كي هر شعري بخواهد بنويسد مثل جواب پست 3939 (پست 3940) چرا همخواني ندارد ؟؟؟؟؟؟ يا اينكه من بد متوجه شدم و بايد برم جاي ديگه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! !!!!
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
ياد او افتادم
که به يک سيب
دلش مي خنديد
و به يک آه بلند
نفسش عادت داشت
روبرو تا ته کوچه
زمين برفي بود
خوب در يادم هست
آسمان آبي بود
باد سردي به تماشا مي شد
برگ زردي رقصيدن گرفت
او از آن کوچه گذشت
دل من باز گرفت!
تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش
کـه دسـت دادش و یاری ناتوانی داد